بابايي به روايت همسر شهيد (7)

سرهنگ خلبان حق شناس، نماينده نيروي هوايي در قرارگاه هويزه بودند. من به همراه سرهنگ بابايي که در آن زمان پست معاونت عمليات را به عهده داشتند، براي تحويل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بوديم. در برخوردهاي گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زياد دوستانه به نظر نمي رسيد؛ ولي در آن روز ايشان خيلي گرم و صميمانه با عباس برخورد کردند. او را در آغوش کشيدند و بوسيدند. حق شناس گفت:
پنجشنبه، 26 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بابايي به روايت همسر شهيد (7)
بابايي به روايت همسر شهيد (7)
بابايي به روايت همسر شهيد (7)




متن کتاب "نيمه پنهان ماه "

آيا به عباس الهام مي شد؟

«ستوان حسن دوشن»
سرهنگ خلبان حق شناس، نماينده نيروي هوايي در قرارگاه هويزه بودند. من به همراه سرهنگ بابايي که در آن زمان پست معاونت عمليات را به عهده داشتند، براي تحويل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بوديم. در برخوردهاي گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زياد دوستانه به نظر نمي رسيد؛ ولي در آن روز ايشان خيلي گرم و صميمانه با عباس برخورد کردند. او را در آغوش کشيدند و بوسيدند. حق شناس گفت:
ـ جناب بابايي! من نمي دانم چرا اينقدر شما را دوست دارم.
عباس هم گفت:
ـ خدا را شکر. ما فکر کرديم شما از ما ناراحت هستيد؛ ولي خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.
جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظي کردند و قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الي بيست دقيقه اي نگذشته بود که بي اختيار روي به من کرد و گفت:
ـ خداوند او را بيامرزد. خدا رحمتش کند.
گفتم:
ـ که را مي گويي؟
يکباره به خود آمد و گفت:
ـ همين طوري گفتم.
لحظه اي بعد باز زير لب گفت:
ـ خدا رحمتش کند.
سپس چهره اش در هم کشيده شد و غمگين و ناراحت به نظر مي رسيد. علتش را از او پرسيدم؛ ولي چيزي نگفت.
ده دقيقه اي گذشت. ناگهان خبر آوردند، سرهنگ حق شناس در جاده با تريلي تصادف کرده و به شهادت رسيده است. بي درنگ سوار ماشين شديم و به محل حادثه رفتيم. هنگام برگشت، عباس سرش را به شيشه ماشين چسبانده بود و به ياد شهيد حق شناس قرآن مي خواند و مي گريست.
او مرد عمل بود نه حرف
«سرهنگ محسن نوّابي»
به من مأموريت داده شد تا با تجهيزات پدافندي به قرارگاه خاتم الانبيا(ص) که در آن زمان تازه تأسيس شده بودم منتقل شوم. در ابتداي کار از نظر پشتيباني قطعات و تجهيزات و همچنين از نظر امکانات رفاهي پرسنل، در تنگنا بودم و پيوسته در جست و جوي کسي بودم تا بتواند مشکلات ما را حل کند. روزي در کنار آتشبار با افسر عمليات مشغول صحبت بودم که شخصي با لباس بسيجي از جلو ما عبور کرد.
افسر عمليات به او سلام کرد. پس از رفتن آن شخص، پرسيدم:
ـ او که بود؟
گفت:
ـ چطور او را نمي شناسي؟ ايشان سرهنگ بابايي، معاونت عمليات هستند.
بي درنگ خود را به ايشان رساندم و سلام کردم. سرهنگ بابايي با متانت جواب سلام مرا دادند و گفتند:
ـ بفرماييد.
من خود را معرفي کردم و مشکلاتم را با ايشان در ميان گذاشتم. در مدتي که من صحبت مي کردم او دقيقاً به حرفهاي من گوش مي داد. صحبت من که تمام شد، گفتند:
ـ ان شاء الله برطرف مي شود.
سپس خداحافظي کردند و رفتند. من در شگفت بودم. که اين همه حرف زدم و ايشان فقط به همين پاسخ کوتاه بسنده کردند. با خود گفتم که از او هم کاري بر نمي آيد و بايد با فرماندهي پدافند تهران تماس بگيرم. فرداي آن روز مشغول بازديد از مواضع بودم که به من اطلاع دادند تعدادي از افسران نيروي هوايي در قرارگاه منتظر تو هستند. خود را به قرارگاه رساندم و با کمال شگفتي ديدم تعدادي از فرماندهان قسمتهاي مختلف نيروي هوايي در آنجا حضور دارند. خودم را به آنان معرفي کردم. يکي از فرماندهاني که درجه بالاتري داشت گفت:
ـ ما از ستاد آمده ايم. هر مشکلي راجع به برقراري پدافند داريد به ما بگوييد.
براي من مثل يک رؤيا بود؛ ولي واقعيت داشت. آنها از ستاد نيروي هوايي آمده بودند. پرسيدم:
ـ شما چطور از مشکلات ما با خبر شديد؟
يکي از آنان گفت:
ـ جناب سرهنگ بابايي خواستند که ما به اينجا بياييم.
با شنيدن نام بابايي به ياد جمله ساده و کوتاهشان افتادم. من کمبودها را به آنان گفتم و در مدت چهار روز، تمامي مشکلات ما برطرف شد. پس از چند روز جناب بابايي از بازديد يکي از مواضع پدافندي بر مي‌گشتند. من با ديدن ايشان احترام نظامي گذاشتم و ايشان خيلي گرم احوالپرسي کردند. سپس در حالي که لبخند بر لب داشتند، پرسيدند:
ـ مشکلتان برطرف شد؟
گفتم:
ـ بله.
ايشان بدون اينکه حرفي بزنند خداحافظي کردند و رفتند. بي اختيار به قامت او نگاه کردم که با صلابت در حرکت بود. با خود گفتم:
ـ او مرد عمل است نه حرف.

هيچ چيز نمي توانست او را از ذکر خدا باز دارد

«صديقه حکمت همسر شهيد»
خسته از مدرسه برگشتم. در خانه را که باز کردم، صدايي که از داخل به گوش مي رسيد مرا شگفت زده کرد. سراسيمه به داخل رفتم. ديدم دو پسرم، حسين و محمّد با يکديگر دعوايشان شده و در حال داد و فرياد هستند. در اين حال تلويزيون هم با صداي بلند روشن بود. دخترم سلما که بزرگتر از آنهاست، سعي مي کرد تا برادرانش را ساکت کند؛ ولي موفق نمي شد. من که وارد شدم آنها را ساکت و تلويزيون را هم خاموش کردم. تقريباً آرامشي در خانه پديدار شد. در اين لحظه متوجه شدم که عباس در خانه است و در گوشه اي از اتاق مشغول نماز خواندن. من از اينکه عباس در خانه بود و بچه ها اينطور شلوغ مي کردند، ناراحت شدم. پس از پايان نماز از او گله کردم و گفتم:
ـ شما در خانه حضور داريد و بچه ها اين طور خانه را به هم مي ريزند؟!
او با مظلوميّت تمام از من عذرخواهي کرد؛ ولي من با شناختي که از عباس داشتم دريافتم که شکايتم بي‌مورد بوده است؛ چون عباس در آن موقع آنچنان غرق در نماز بوده، که از همه اتفاقاتي که در اطرافش مي گذشته بي اطلاع بوده است.

او با اين حقوق کم چه مي کند!

«ستوان حسين حبيبيان»
از جبهه که به پايگاه برگشتم، تيمسار بابايي از تهران تماس گرفتند و خواستند تا به بيمارستان بروم و در کنار خلبان مجروحي که به تازگي هواپيمايش در حين عمليات دچار سانحه شده بود، باشم. چند شب اين کار ادامه داشت؛ تا اينکه يک شب وقتي از بيمارستان به خانه آمدم، همسرم روي به من کرد و گفت:
ـ حسين! تو که پول نداري، ‌اين همه گوشت و مرغ و ميوه را از کجا خريده اي؟ مگر يخچال ما چقدر جا دارد؟
من ابتدا فکر کردم با من شوخي مي کند؛ ولي وقتي چشمم به صندوق ميوه و کارتن تخم مرغ، که هنوز در راهرو خانه بود افتاد، دريافتم که او شوخي نمي کند. با شگفتي پرسيدم:
ـ اينها را چه کسي آورده؟
گفت:
ـ يعني خودت نمي داني؟
گفتم:
ـ خدا شاهد است که نمي دانم.
گفت:
ـ آقايي اينها را آورد و گفت که اينها را حسن آقا داده اند.
به فکر افتادم که چه کسي ممکن است اين کار را کرده باشد. چون در آن زمان مسئول امور قضايي پايگاه بودم، با خود انديشيدم که نکند خداي نکرده کسي خواسته به من رشوه بدهد. گاهي هم فکر مي کردم نکند اشتباهي به خانه ما آورده اند. سرانجام ساعتها گذشت؛ ولي فکرم به جايي نرسيد. هوا گرم بود؛ به ناچار گوشت، مرغ و تخم مرغها را به فريزر خانه همسايه برديم. در آن زمان همشيره و خواهر خانمم که همسرانشان در جنگ به شهادت رسيده بودند، سرپرستي نداشتند و نزد ما زندگي مي کردند؛ به همين خاطر پس از گذشت مدتي کوتاه همه آنها مصرف شد.
چند روز از اين ماجرا نگذشته بود که ناگهان خبر جانگداز شهادت تيمسار بابايي به ما رسيد. من به همراه افرادي از پرسنل پايگاه اصفهان به قزوين رفتيم. روز سوم شهادت عباس بود که محمّد، پسر کوچک عباس، از فقدان پدر بي تابي مي کرد؛ به همين خاطر من همراه با آقاي عظيم دربندسري، او را سوار ماشين کرديم و در شهر مي گشتيم تا شايد او آرام بگيرد. مقداري راه که رفتيم، عظيم گفت:
ـ آقاي حبيبيان! مطلبي هست که تا به حال برايت نگفته‌ام؛ ولي حالا پس از شهادت عباس مي گويم تا بداني که او چقدر به تو علاقه داشت.
او گفت:
ـ يک روز که از تهران به اصفهان مي آمديم، عباس به من گفت برو خانه حبيبيان و به او بگو بيايد پايين کارش دارم. من به منزل شما آمدم؛ ولي شما نبوديد. گفتم که حبيبيان به دستور شما رفته بيمارستان نزد خلبانِ مجروح؛ ولي خانة ايشان خيلي شلوغ بود.
او گفت:
ـ منظورت چيست؟
گفتم:
ـ بنده خدا ميهمان زيادي دارد و بچه‌اش را هم تازه عمل کرده اند.
بابايي کمي فکر کرد و گفت:
حبيبيان با اين حقوق کم چه مي کند؟
سپس به همراه او به سوپر پايگاه رفتيم و آن گوشت و مرغ ها را که ديدي عباس خريد و به خانه شما فرستاد.
با گفته هاي دربندسري، در حالي که از درون مي سوختم، دستي بر سر پسر عباس کشيدم و گفتم:
ـ پدرت چقدر آقا بود! سپس بي اختيار اشک از ديدگانم جاري شد.

اين آب تبرّک است

«ستوان حسن دوشن»
در پاتکي که عراق به منظور پس گرفتن جزاير مجنون انجام داد، بابايي شيميايي شد و سر او پر شد بود از تاولهاي ريزي که خارش داشت.
تاولها در اثر خاراندن مي ترکيدند و اين مسأله موجب ناراحتي او مي شد. به او اصرار کردم تا به بيمارستان برود؛ ولي مي گفت که در شرايط فعلي اگر به بيمارستان بروم مرا بستري مي کنند. او پيوسته نگران وضعيت جنگ بود.
در همان روزها، يک روز که به طرف بيرون جزيره مجنون در حرکت بوديم، به برکه آبي که پر از نيزار بود رسيديم. عباس لحظه اي ايستاد و به جريان آب دقت کرد. سپس با حالتي خاص روي به من کرد و گفت:
ـ حسن! مي داني اين آب کدام آب است؟
گفتم:
ـ خُب، آبي مثل همة آبها.
عباس گفت:
ـ اگر دقت کني امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) در کربلا دستشان را به همين آب زدند. اين آب تبرّک است.
سپس پياده شد و شروع کرد با آن آب سرش را شست و شو دادن. او معتقد بود که تاولهاي سرش مداوا خواهد بود. چند روز از ماجرا نگذشته بود، که تمام تاولهاي سر او مداوا شد.
کلت داري؟
«سرهنگ خليل صرّاف»
شهيد بابايي به خاطر طرحهاي بسيار جامعي که در عملياتهاي هوايي ارائه و اجرا مي کردند، نيروي هوايي عراق را با مشکل جدّي رو به رو کرده بودند به همين خاطر حفاظت اطلاعات ارتش به منظور پيشگيري از سوءقصد احتمالي گروهک منافقين، مأموريت حفظ جان ايشان را به بنده واگذار کرده بود.
روزي در مسير جاده اميديه به اهواز، همراه تيمسار بابايي و سرهنگ نادري در حال حرکت بوديم. ماشيني که آن زمان در اختيار داشتم، از نوع تويوتا و نو بود. چون موقعيت جاده هم خوب بود، من با سرعت بالايي رانندگي مي کردم. شهيد بابايي با ديدن عقربه کيلومتر روي به من کرد و گفت:
ـ آقاي صرّاف! خواهش مي کنم فقط شما رانندگي کنيد.
گفتم:
ـ تيمسار! منظورتان چيست؟
شهيد بابايي گفت:
ـ با اين سرعتي که شما مي رويد، ‌ما مجبوريم دايماً جلو را نگاه کنيم؛ ولي اگر شما آهسته برويد ما هم مي‌توانيم با هم صحبت کنيم و هم از تماشاي منظره هاي اطراف لذت ببريم.
با تذکر ايشان من مقداري سرعت را کم کردم، ولي از آنجايي که به سرعت زياد عادت داشتم، پس از گذشته چند دقيقه تذکر شهيد بابايي را فراموش کردم و دوباره عقربه کيلومتر شمار، به بالاي 120 کيلومتر رسيد. شهيد بابايي به من گفت:
ـ آقاي صرّاف! کلت داري؟
من فکر کردم حادثه اي رخ داده، به همين خاطر بي درنگ ماشين را در کنار جاده نگه داشتم و به سرعت پياده شدم و کلتم را به ايشان دادم. بابايي کلت را به من برگرداند و گفت:
ـ آقاي صّراف! من و نادري سرهايمان را به هم مي چسبانيم و شما لطف کنيد با شليک يک تير، هر دو نفر ما را بکشيد و خلاصمان کنيد. آخر جانِ‌من اين طور که شما رانندگي مي کنيد ما را به تدريج مي‌کشي. بيا و با اسلحه يکباره ما را خلاص کن. اين طور بهتر است.
اين قضيه گذشت و بعدها اين جملة تيمسار بابايي تکيه کلام بچه ها شده بود. به طوري که وقتي هر کسي تند رانندگي مي کرد، براي هشدار به او مي گفتند؛ «کلت داري؟» و او خودش متوجه مي شد که بايد آهسته تر بِراند.

زن گرفتن مگر کت و شلوار خريدن است!

«تيمسار خلبان غلامحسين هاشم پور»
من تا سن 42 سالگي ازدواج نکرده بودم. شهيد بابايي در آن زمان عهده دار پست معاونت عمليات نيروي هوايي بود و براي عمليات مختلفي که قرار بود در منطقه خليج فارس انجام شود، هر چند وقت يکبار، به يکي از پايگاه‌هاي جنوب که من در آنجا خدمت مي کردم مي آمدند. ايشان هر وقت مرا مي ديدند خنده‌اي مي کردند و مي گفتند: «پس چه شد؟ چرا زن نمي گيري؟» و من هم هر بار با ترفندي. چيزي مي گفتم. ناگفته نماند که شهيد بابايي دختر مناسبي را براي من در نظر گرفته بود و پيوسته سفارش مي کرد تا با او ازدواج کنم؛ ولي از آنجايي که من تصميم به ازدواج نداشتم، مسأله را دنبال نمي‌کردم.
يک روز که به پايگاه آمده بودند، مرا به کناري کشيدند و گفتند:
ـ هنوز ازدواج نکرده‌اي؟
من عصباني شدم و چون بين من و ايشان رفاقت گرم و صميمي برقرار بود، با ناراحتي گفتم:
ـ بابا دست از سر ما بردار. مگر زن گرفتن کت و شلوار خريدن است. هفته پيش گفتي زن بگير و توقع داري اين هفته گرفته باشم.
ايشان از حرف من، که به تندي هم گفتم، اصلاً ناراحت نشدند و دوباره با خونسردي گفتند:
ـ اگر من اصرار مي کنم به خاطر اين است که ازدواج از دستورات اسلام است و من دوست دارم تا تو سر و سامان بگيري.
سرانجام با آن نفوذ کلامي که ايشان داشت، مرا متقاعد کرد و در سن 42 سالگي ازدواج کردم.

اشک شوق در چشمانم حلقه زد

«تيمسار خلبان عباس حزين»
انجام طرحهاي مختلف پروازي در دوران جنگ تحميلي ايجاب مي کرد که ما هر سه هفته يک بار در پايگاه‌هاي مختلف حضور داشته باشيم. در يکي از روزها که در جنوب کشور بودم، همسرم از پايگاه اصفهان با من تماس گرفت و گفت:
ـ امروز آقايي مقداري گوشت و مرغ به منزل ما آورده است. من چون ايشان را نمي شناختم، از پذيرفتن آن امتناع کردم و اصرار کردم که بايد بدانم چه کسي اينها را فرستاده است. آن شخص گفت که چون همسر شما در مأموريت هستند و امکان اين هست که نتوانسته باشيد مواد غذايي خودتان را تهيه کنيد؛ به همين خاطر تيمسار بابايي اينها را براي شما فرستاده اند.
من از شنيدن صحبتهاي همسرم اشک شوق در چشمانم حلقه زد، پس از چند روز تيمسار بابايي را ديدم. به او گفتم:
ـ تيمسار! شما علي رغم مشغله فراواني که با آن درگيريد،‌در زماني که ما زنده ايم به فکر ما خلبانان هستيد و ما از اين بابت خيلي خوشحاليم، و ما اميدواريم تا با ايمان و دلگرمي بيشتري وظايفمان را انجام دهيم.

با ديدن کبابها ناراحت شد

«سرهنگ خليل صرّاف»
روزي شهيد بابايي به همراه چند تن از فرماندهان سپاه، براي بررسي منطقه جنگي به مناطق عملياتي جنوب رفته بودند. با توجه به نزديکي راه تا قرارگاه رعد، شهيد بابايي از فرماندهان سپاه دعوت مي کند تا ناهار را در قرارگاه نيروي هوايي صرف کنند. به محض رسيدن به قرارگاه، بابايي از مسئول غذاخوري مي‌پرسد که ناهار چه داريم و او پاسخ مي دهد که ناهار چلوخورشت قورمه سبزي است. شهيد بابايي دستور مي دهد تا خيلي زود براي ميهمانان غذا بياورند. وقتي که مسئول غذاخوري به آشپزخانه مراجعه مي کند، با توجه به اينکه از وقت ناهار گذشته بوده غذا را يخ کرده مي بيند. با خود مي انديشد که بهتر است غذاي مناسبتري براي ميهمانان بابايي، که همه از فرماندهان سپاه هستند، تهيه کند؛ به همين خاطر به آشپز دستور مي دهد تا مقداري از گوشتهايي را که براي غذاي شب تهيه شده به سيخ بکشد و برنجِ ناهار را هم گرم کند. بابايي و ميهمانان بر سر سفره منتظر غذا بودند و با توجه به اينکه شهيد بابايي ميزبان بوده، از دير آمدن غذا ناراحت مي شود. سرانجام چند دقيقه بعد مقداري کباب به سيخ کشيده شده، که هنوز بخار از آنها بلند است، بر سر سفره مي آورند. بابايي با ديدن کبابها خيلي ناراحت مي شود و روي به مسئول غذاخوري مي کند و مي گويد:
ـ مگر نگفتيد که غذا قورمه سبزي است؟
او پاسخ مي دهد:
ـ آري.
شهيد بابايي مي گويد:
ـ پس چرا شما تبعيض قائل مي شويد؟
با توجه به گذشتن از وقت غذا و ديدن کبابهاي به سيخ کشيده شده، تمامي افرادي که سر سفره بودند مترصّد خوردن کبابها بودند؛ ولي شهيد بابايي دستور مي دهد تا سريعاً کبابها را از سر سفره بردارند و به سربازاني که از قرارگاه پاسداري مي کنند بدهند. آنگاه دستور مي دهد تا براي ناهار فرماندهان مقداري نان و پنير و سبزي بياورند.
حدود ده روز از اين قضيه گذشته بود و مسئول غذاخوري به خاطر شرمندگي آن روز، سعي مي کرد تا با تيمسار بابايي مواجه نشود؛ تا اينکه ما چند نفري نزد شهيد بابايي رفتيم و گفتيم که ايشان از آوردن کبابهاي منظوري نداشته اند. شهيد بابايي خيلي جدّي گفتند:
ـ من مي خواستم تا به همه بگويم که بايد در قرارگاه فقط يک نوع غذا پخته شود و تمام افراد قرارگاه با هر درجه و مقامي که هستند، موظّفند از همان غذا بخورند. نه اينکه سرباز قورمه سبزي سرد بخورد و فرمانده چلوکباب داغ.

فرار از تشريفات

«تيمسار خلبان محمد پيراسته»
پس از انجام کارم در پايگاه اصفهان، مأموريت يافتم تا يک فروند هواپيماي «F-14» را از اصفهان به تهران بياورم. شهيد بابايي به عنوان معاونت عمليات، جهت سرکشي به پايگاه اصفهان رفته بودند و در پايان بازديدشان مي خواستند به تهران برگردند. از من پرسيدند:
ـ مي توانم با شما به تهران بيايم؟
از پيشنهاد ايشان بسيار خوشحال شدم و بي درنگ فرم پروازي را تغيير دادم و نام «تيمسار بابايي» را در آن نوشتم. ايشان هميشه با من با حفظ احترام «استاد و شاگردي» برخورد مي کردند. من تعارف کردم که هدايت هواپيما را ايشان به عهده داشته باشند، اما نپذيرفتند و در کابين عقب هواپيما نشستند و پرواز کرديم.
به نزديک تهران که رسيديم از طريق راديو با برج تماس گرفتيم. برج طبق معمول نام خلبان را پرسيد. با توجه به اينکه تماسهاي راديويي مي بايستي از طريق کابين عقب انجام شود، ايشان از طريق راديوي داخل به من فرمودند:
ـ بگوييد سرگرد خورشيدي همراه شماست.
من در تماس با برج همانطوري که خواسته بودند گفتم. بعد از اينکه در پايگاه مهرآباد به زمين نشستم من از بابايي پرسيدم:
ـ چرا نگذاشتيد شما را معرفي کنم.
در پاسخ گفتند:
ـ اگر من اسم خودم را مي گفتم، فرمانده پايگاه ناچار مي شد براي ما وسيله و تشريفات فراهم کند. در حالي که من خيلي کار دارم و نمي خواهم وقت تلف شود و آنها به زحمت بيفتند.

اگر به موقع نرسم همه قتل عام خواهد شد

«سرهنگ خليل صرّاف»
در يکي از پايگاه‌هاي هوايي جنوب بوديم که آقاي محسن رضايي فرمانده سپاه پاسداران با بي سيم موضوع محاصره يک لشگر از سپاه را در منطقه عملياتي «نهر جاسم» به اطلاع تيمسار بابايي رساند. آقاي رضايي از ايشان خواست تا با بمبارانهاي پي در پي محاصره را بشکند. اين در حالي بود که شرايط جوّي در پايگاه بسيار بد بود و ديد کافي براي پرواز هواپيما وجود نداشت. در آن شرايط بابابي به خودش اين اجازه را نمي داد که جان هيچ خلباني را به خطر بيندازد. در حالي که خود را براي پرواز آماده مي کرد، به مسئولين فني هواپيما دستور داد تا در اسرع وقت يک فروند هواپيما از نوع شکاري « F-5» با حداکثر مهمّات آماده کنند. با توجه به نامناسب بودن وضعيت هوا، همه دوستاني که در آنجا حضور داشتند در تکاپو بودند تا نگذارند تيمسار بابايي پرواز کند. چند تن از خلبانان آماده شدند که به جاي ايشان اين مأموريت را انجام دهند؛ ولي بابايي اين اجازه را نمي داد. با تمام تلاشي که دوستان و حتّي فرمانده پايگاه انجام دادند نتوانستند او را از تصميمش منصرف کنند. تمام فکر بابايي اين بود که بچّه‌ها در خطر اند و اگر به موقع نرسد همه قتل عام مي شوند؛ امّا اين پرواز، پروازي عادي نبود؛ زيرا هر لحظه ممکن بود با شرايط جوّي بد و کمي ديد، خلبان و هواپيما دچار حادثه شوند .بابايي سوار هواپيما شد. لحظه اي بعد در برابر چشمان ملتمس ما، هواپيما را از زمين کند و در آسمان اوج گرفت. لحظه ها به سختي مي گذشت. هيچ يک از ما نمي دانست که بابايي با دشمن چه خواهد کرد. آيا موفق خواهد شد يا نه. همين انتظار باعث شده بود که تمام دوستان بابايي از جمله «حسن دوشن»، دوست و راننده بابايي، در کنار باند به انتظار آمدنش لحظه شماري کنند. هر کس زير لب دعايي را براي سلامتي او زمزمه مي کرد. پس از بيست دقيقه، ناگهان صداي ضعيف هواپيما به گوش رسيد و فريادي برخاست:
ـ او برگشت.
لحظاتي بعد هواپيما روي باند فرودگان نمايان شد و به نرمي بر سطح باند پرواز نشست. همه خوشحال بودند. ديدم که حسن دوشن از فرط شادي گريه مي کند. دوشن عباس را در آغوش گرفت. عباس با لهجه قزويني به او گفت:
ـ شازده پسر! باز هم که گريه کردي.
پس از اين ماجرا باخبر شديم که همان پرواز سرنوشت سازِ بابايي، باعث شد که حلقه محاصره دشمن در هم بشکند و هزاران رزمنده نجات پيدا کنند.

زير هر تار مويت يک شيطان خوابيده است

«سرهنگ خليل صرّاف»
شهيد بابايي بيشتر وقتها سرش را با نمره چهار، ماشين مي کرد. اين موضوع علاوه بر وضعيت ظاهري و نوع لباسي که به تن مي کرد، باعث مي شد که ما در راه بندهاي مناطق عمليات با مشکل مواجه شويم؛ زيرا معمولاً نام يک سرهنگ شکل و شمايل خاصي را در ذهن عامه مردم القا مي کند، که چنين شمايلي در شهيد بابايي وجود نداشت. بالعکس بنده با لباس کار آمريکايي و عينک خلباني که به چشم مي زدم براي اينکه در راه بندها بدون معطلي عبور کنيم خودم را سرهنگ بابايي معرفي مي کردم و شهيد بابايي هم واکنشي نشان نمي دادند.
يک روز در طول مسيري که با هم مي رفتيم. ايشان به طور خصوصي راجع به طرز لباس پوشيدن من صحبت کردند و گفتند:
ـ اين لباسهاي آمريکايي که شما به تن مي کنيد، معنويت جبهه را به هم مي زند.
من در پاسخ گفتم:
ـ من به لباس شيک پوشيدن علاقه دارم.
در ادامه گفتم:
ـ حالا مي خواهم بپرسم که چرا شما سرتان را هميشه ماشين مي کنيد. آخر حيف نيست که اين موهاي مجعّد و زيبا را مي تراشيد. ناسلامتي شما جوان هستيد.
ايشان سکوت کردند و چيزي نگفتند. آن روز گذشت.
در يکي از روزها که در منطقه عملياتي بوديم، من پس از خواندن نماز صبح به جلو آينه رفتم و شروع کردم به شانه زدن موهايم. با توجه به بلند بودن موهايم اين عمل مدّتي طول کشيد؛ تا اينکه صداي خنده آهسته اي مرا به خود آورد. به طرف صدا برگشتم. ديدم شهيد بابايي است که در کنار سوله دراز کشيده. او از جايي که خوابيده بود نيم خيز شده و به من نگاه مي کرد.
من شانه داخل جيبم گذاشتم. بابايي روي به من کرد و گفت:
ـ مي خواهم يکي از دلايل تراشيدن سرم را برايت بگويم؟ من الان يک ربع تمام است که مي بينم جلو آينه ايستاده اي و موهايت را چپ و راست مي کني. مي داني که زير هر تار مويت يک شيطان خوابيده؟ غرور اين موها، تو را در جلو آينه نگه داشته و فکر مي کني که اگر موهايت را به طرف چپ شانه کني خوش تيپ تر خواهي شد و يا بالعکس؛ ولي من سرم را از ته تراشيده ام و يک قيافه معمولي به خود گرفته ام. قيافه معمولي هم هيچ وقت انسان را مغرور نمي کند.
من ديگر حرفي براي گفتن نداشتم. از صحبتهاي او دريافتم که چقدر با نفسش مبارزه کرده و به همين خاطر انسان کاملي شده بود.

او خجالت کشيد و برگشت

«ستوان حسن دوشن»
همراه با تيمسار بابايي با يک وانت تويوتا به قرارگاه نيروي زميني در غرب کشور مي رفتيم. به نزديکيهاي قرارگاه که رسيديم، در پيچ و خم کوهها، در هر صد قدم دژباني ايستاده بود. بابايي به من گفت:
ـ حسن جان! بين اين دژبانها براي چه در اينجا ايستاده اند.
من نزديک يکي از آنها که رسيدم، ‌شيشه را پايين کشيدم و پرسيدم:
برادر! براي چه اينجا ايستاده ايد؟
دژبان گفت:
ـ گفته اند که تيمساري به نام «بابايي» مي آيد. دو ساعت است که ما را در اينجا ميخ کرده اند. تا حالا هم که نيامده و حال ما را گرفته.
تيمسار با شنيدن صحبتهاي سربازِ دژبان خيلي ناراحت شد. رو کرد به دژبان و گفت:
ـ برادر! فرمانده ات گفته اين جا بايستيد؟
دژبان گفت:
ـ آره ديگه. تو نَميري تو اين آفتاب کلي ما را علّاف کرده‌اند. ضد انقلابها هم اگر وقت گير بياورند سر ما را مي برد. اصلاً اينها بي خيال بي خيالند. ما را الکي در اينجا کاشته اند.
عباس گفت:
ـ برادر! از قول من به فرمانده ات بگو که به فرمانده اش بگويد، بابايي آمد؛ خجالت کشيد و برگشت.
سپس رو به من کرد و در حالي که عصباني به نظر مي رسيد گفت:
ـ حسن! دور بزن بر گرديم.
با ديدن اين صحنه احساس عجيبي به من دست داد. احساس کردم که گويا علي ـ عليه السلام ـ در آستانه شهر «انبار» است و کساني را که در استقبال او به تعظيم ايستاده‌اند، نکوهش مي کند.
ادامه دارد .....
منبع : http://www.sajed.irمنبع:




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.