اتاق شخصی، چراغ مطالعه، میز و صندلی، لیوان شیر و بیسکویت و...
این ها بخشی از چیزهایی است که دست به دست هم داده اند تا من با خیال راحت بنشینم و درس بخوانم؛ اما...
راستش بعضی وقت ها از خودم خجالت می کشم که با وجود فراهم بودن همه ی امکانات چنان که باید و شاید درس نمی خوانم. شاید علتش این است که برای داشته هایم زحمت نکشیده ام، شاید هم...
ای کاش من هم مثل پدرم می دانستم معنی این که سه ماه تابستان را در کوره ی آجرپزی کار کنی تا خرج مدرسه رفتنت را دربیاوری یعنی چه!
این ها بخشی از چیزهایی است که دست به دست هم داده اند تا من با خیال راحت بنشینم و درس بخوانم؛ اما...
راستش بعضی وقت ها از خودم خجالت می کشم که با وجود فراهم بودن همه ی امکانات چنان که باید و شاید درس نمی خوانم. شاید علتش این است که برای داشته هایم زحمت نکشیده ام، شاید هم...
ای کاش من هم مثل پدرم می دانستم معنی این که سه ماه تابستان را در کوره ی آجرپزی کار کنی تا خرج مدرسه رفتنت را دربیاوری یعنی چه!
***
خانه ی دکترحسابی آدم را به سال های خیلی دور می برد که حیاط ها حوض داشتند و حوض ها هم با ماهی قرمز و گلدان های شمعدانی قشنگ و چشم نواز بودند.
این اولین بار است که به این خانه می آید، آن هم برای شرکت در کلاس هایی که استاد بعضی از شب ها برای دانشجویان ممتازش می گیرد.
وارد اتاق مطالعه دکترحسابی که می شود جا می خورد؛ چراکه به جای لامپ و چراغ برق، یک فانوس نفتی روشن است!
گوشه ای می نشیند و در تاریک و روشن اتاق محو تماشای قاب عکس های زیبایی می شود که استاد را در کنار دانشمندان بزرگ جهان یا در کلاس درس و دانشگاه نشان می دهد؛ ضمن این که همچنان به فانوس وسط خانه و دلیل روشن کردن آن می اندیشد.
لحظه ای نمی گذرد که دل را به دریا می زند و از بغل دستی اش می پرسد: «اتاق بغلی چراغ دارد، چرا این جا فانوس روشن است؟»
طرف که مدت هاست به کلاس درس شبانه ی دکترحسابی می آید لبخندی می زند و می گوید: «این اولین بار است که این جا می آیی؟»
بعد هم بی آن که منتظر جواب باشد می گوید: «استاد هفته ای یک شب عمدا با فانوس درس می دهد تا ما قدر داشته های مان را بدانیم و باخبر باشیم که در گذشته مردم با چه زحمتی درس می خوانده اند!»
خانه ی دکترحسابی آدم را به سال های خیلی دور می برد که حیاط ها حوض داشتند و حوض ها هم با ماهی قرمز و گلدان های شمعدانی قشنگ و چشم نواز بودند.
این اولین بار است که به این خانه می آید، آن هم برای شرکت در کلاس هایی که استاد بعضی از شب ها برای دانشجویان ممتازش می گیرد.
وارد اتاق مطالعه دکترحسابی که می شود جا می خورد؛ چراکه به جای لامپ و چراغ برق، یک فانوس نفتی روشن است!
گوشه ای می نشیند و در تاریک و روشن اتاق محو تماشای قاب عکس های زیبایی می شود که استاد را در کنار دانشمندان بزرگ جهان یا در کلاس درس و دانشگاه نشان می دهد؛ ضمن این که همچنان به فانوس وسط خانه و دلیل روشن کردن آن می اندیشد.
لحظه ای نمی گذرد که دل را به دریا می زند و از بغل دستی اش می پرسد: «اتاق بغلی چراغ دارد، چرا این جا فانوس روشن است؟»
طرف که مدت هاست به کلاس درس شبانه ی دکترحسابی می آید لبخندی می زند و می گوید: «این اولین بار است که این جا می آیی؟»
بعد هم بی آن که منتظر جواب باشد می گوید: «استاد هفته ای یک شب عمدا با فانوس درس می دهد تا ما قدر داشته های مان را بدانیم و باخبر باشیم که در گذشته مردم با چه زحمتی درس می خوانده اند!»
نویسنده: بیژن شهرامی