حسین جانم دستم را بگیر
این دستها همان دستهایی است،
که از کودکی
در غمِ تو، به سینه زده است...
این دستها همان دستهایی است،
که از کودکی
در غمِ تو، به سینه زده است...
باید چشمها را ببندی
ببندی و برای یک لحظه تصوّر کنی
دخترِ سالار کربلا همین جاست؛
بالای سرِ پدر نشسته و شانههای لرزانش پیداست.
دیشب بابا سربند یاحسین علیه السلام را به پیشانیام بست،
دستهای بابا روی شانههایم بود،
بابای کربلا اما...
آقای من؛
سینههایمان کربلا میشود هرسال وقتی محرم میشود
و هرشب صدای باران میآید از کوچه،
بابای کربلا کجاست؟
شیرمرد کربلا!
با دل دریاییات، رفتی میان بارانِ نیزهها...
وفاداری یعنی نامِ تو
که وقتی دستت جدا شد، باز هم یاد تشنگی بچهها بودی
قطرههای آب، شرمندهی تو هستند
کودکی پَر کشید و رفت، خالیست هنوز جایش
خاکِ کربلا همیشه تشنهی صدایش مانده
چشمهای کوچک و غریبش، هنوز هم در ذهنِ کربلا مانده؛
ولی هنوز با همان دستهای کوچکش،
سلطانِ قلبهاست.
صدای طبل و زنجیر میآید از خیابانها،
به قلبهای کوچک هم غم نشسته...
صدای یاحسین، یاحسین...
نام حسین همیشه زنده است!
بوی اسپند، نوای نوحه خوان، گریههای مادرم...
پرچم یاحسین...
پیرهنِ سیاه...
عطرِ خاک...
شمعهای لرزان،
تشنگی...
کیست مرا یاری کند؟
عجیب است که هرکس ندایت را لبیک گفت،
تو به او یاری رساندی.
نویسنده: مرتضی فرجی
منبع: مجله باران