چهره زن در شعر انقلاب (قسمت اول)

در اين نوشتار پس از اشاره به نگاه شاعران متقدم به زن به عنوان معشوق، ساقى ، خنياگر و . . . به موضوع "زن و عشق" پرداخته و در ادامه با تقسيم‏بندى مراتب عشق و پيامدهاى آن نگرش شاعران معاصر را به عشق و زن مورد بررسى قرار داده است. در اين مقاله تلاش شده است‏با ذكر نمونه‏هايى از شعر شاعران انقلاب، تصويرى روشن از چهره زنان، دختران، مادران و همسران حماسه ساز در شعر انقلاب ارائه
پنجشنبه، 28 آبان 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چهره زن در شعر انقلاب (قسمت اول)
چهره زن در شعر انقلاب (قسمت اول)
چهره زن در شعر انقلاب (قسمت اول)

نويسنده: محبوبه زارعى



خلاصه مقاله

در اين نوشتار پس از اشاره به نگاه شاعران متقدم به زن به عنوان معشوق، ساقى ، خنياگر و . . . به موضوع "زن و عشق" پرداخته و در ادامه با تقسيم‏بندى مراتب عشق و پيامدهاى آن نگرش شاعران معاصر را به عشق و زن مورد بررسى قرار داده است.
در اين مقاله تلاش شده است‏با ذكر نمونه‏هايى از شعر شاعران انقلاب، تصويرى روشن از چهره زنان، دختران، مادران و همسران حماسه ساز در شعر انقلاب ارائه گردد و زوايايى از شعر اين دوره را كه به نقش زنان در انقلاب اسلامى و دفاع مقدس پرداخته و از صبر و سكوت و اندوه آنان سخن به ميان آورده، مورد كاوش قرار گيرد.

مقدمه

شعر پس از انقلاب اسلامى شعرى است‏با ويژگيهاى خاص خود. از جمله اين ويژگيها، نگاه خاص شاعران اين دوره به "زن" است. نگاهى كه در طول تاريخ ادبيات ايران، بى‏نظير و يا كم نظير است. اين نوشتار سعى دارد به اين جنبه از شعر انقلاب پرداخته و تصويرى روشن از چهره زنان، دختران، مادران و همسران حماسه‏ساز در شعر انقلاب ارائه نمايد و زوايايى از شعر انقلاب را كه به نقش زنان در انقلاب و دفاع مقدس پرداخته و از صبر و سكوت و اندوه آنان سخن به ميان آورده، مورد كاوش قرار دهد.
در اين راستا تعداد 47 مجموعه شعر مورد بررسى قرار گرفته كه اگر چه در مقايسه با تعداد كتابهاى منتشر شده در اين دوره اندك است اما اميد مى‏رود كه همين تعداد هم بتواند تصوير زن در شعر بعد از انقلاب را به روشنى ارائه نمايد.
همين جا لازم است تلاش تعدادى از دانش آموزان را در جمع آورى نمونه‏ها ارج بنهيم.

كليات

در جاى جاى تاريخ ادبيات گرانقدر ما، حوادث سياسى و تحولات اجتماعى بر روى شعر و به طور كل بر ادبيات، تاثير بسيار گذارده است. از جمله حمله مغول و انقلاب مشروطيت، كه يكى شعر را به درون شاعر و ديگرى آن را به بيرون كشانيد.
انقلاب اسلامى نيز تحولى از نوع انقلاب مشروطيت در ادبيات به جاى گذاشت. شاعرانى كه در دوره پيش به درون خود خزيده و جز خود، كسى را نمى‏ديدند يا فرصت فرياد نمى‏يافتند، در عصر انقلاب حجابها و بندها را گسستند و آتش انقلاب را در مجمر شعر نهاده، آنچنان اشتياق و هيجانى ايجاد كردند كه در تاريخ ادبيات مردمى ما توانست جايگاه خاصى براى خود بيابد.
عموما زن در ادبيات كهن ما به عنوان معشوق يا ساقى و خنياگر مطرح است و كمتر از جنبه‏هاى گوناگون وجود و نقش او در اجتماع سخن گفته شده است. اما زن عصر ما با حضور فعال خود در انقلاب و جنگ، توانست هويت انسانى خود را به نمايش گذاشته و داد سكوت و مظلوميت‏خود را از تاريخ بگيرد. همين ويژگى موجب شد كه زن در ادبيات انقلاب، چهره‏اى پويا و فعال داشته باشد.
زن در عصر انقلاب هم عاشق است، هم معشوق. طوفان مى‏زايد، عشق مى‏پرورد، حماسه مى‏آفريند، رنج مى‏كشد و صبورى مى‏كند و علاوه بر آن بخش عمده‏اى از ادبيات انقلاب به واسطه حضور زن بزرگ انقلاب به وجود آمده است.

فصل اول: زن و عشق

يكى از عالى‏ترين جلوه‏هاى زن، معشوقى است. خدا زيباست و معشوق و زن نيز زيباست و معشوق. خدا در پس حجابهاى گوناگون است، زن نيز در حجابها از ديد غير مخفى است. خداوند زن را شبيه‏ترين موجودات به خود آفريد، از آن روست كه در ادبيات، زن نمادى از عشق مى‏شود. حتى نمادى از خدا.
صدرالمتالهين عشق انسانى را به دو قسم حقيقى و مجازى تقسيم نموده و عشق حقيقى را به محبت‏خدا و صفات و افعال او اختصاص داده. عشق مجازى را نيز به دو قسم تقسيم كرده كه عبارتنداز: عشق حيوانى و عشق نفسانى.
عشق حيوانى عبارت است از عشقى كه مبدا آن را شهوت بدنى و لذت بهيمى تشكيل مى‏دهد. عاشق در اينجا تنها به ظاهر معشوق توجه دارد.
عشق نفسانى عشقى است كه از مشابهت و مشاكلت جوهرى ميان نفس عاشق و معشوق ناشى مى‏گردد. در اين عشق، استحسان عاشق از شمايل معشوق به ظاهر اين است كه آنها را ناشى از نفس دانسته و در نفس نيز مشاهده مى‏نمايد. (1)
در ادبيات كهن فارسى نيز عشق، دو جلوه بزرگ دارد. نخست عشق انسانى كه با مثنويهاى رودكى و عنصرى آغاز مى‏شود و در مثنويهاى نظامى به اوج خود رسيده و عاشقان و معشوقان بزرگى چون خسرو و شيرين و فرهاد، ليلى و مجنون و نظاير آنها پرورده مى‏شود.
جلوه بزرگ ديگر عشق، عشق الهى يا عرفانى است كه ابتدا در مثنويهاى سنايى و عطار چهره نماياند و با مثنوى و غزليات مولانا به اوج رسيد.
و آنچه در شعر حافظ مى‏بينيم تركيبى از اين دو ويژگى است; يعنى آميزه‏اى از عشق انسانى و الهى.
اما معاصران ما به عشق چگونه نگريسته‏اند؟ با تقسيم‏بندى مراتب عشق و پيامدهاى آن، به اين موضوع مى‏پردازيم:

عشق ظرفا به خوبرويان

صدرالمتالهين به عنوان يك حكيم الهى، عشق ظرفا را به خوبرويان جهان، از جمله امور ممدوح و نيكو به شمار آورده است. به نظر او اين نوع علاقه داراى غايت و فوايد بسيار مى‏باشد. در واقع مى‏توان گفت عشق ظرفا به خوبرويان اگر از شهوت حيوانى ناشى شده باشد، چيزى جز اشتياق و علاقه به رويت جمال انسانيت نمى‏باشد. جمال انسانيت نيز چيزى است كه بسيارى از آثار جمال و جلال خداوند در آن ظاهر است.
عشق نفسانى از لطافت نفس و پاكيزگى آن ناشى مى‏گردد، ولى عشق حيوانى مقتضاى نفس اماره بوده است. كسى كه از عشق نفسانى برخوردار است داراى رقت قلب و علو انديشه بوده و گويا همواره چيزى را جستجو مى‏نمايد كه از حواس ظاهرى پنهان مى‏باشد. به همين جهت از هر چيزى كه او را مشغول مى‏دارد بريده گشته و از آنچه غير معشوق است دورى مى‏جويد. روى آوردن به معشوق حقيقى بدان گونه كه براى اين اشخاص آسان و ميسر است، براى ساير اشخاص ميسر نمى‏باشد. زيرا كسى كه از عشق نفسانى برخوردار است در روى آوردن به معشوق حقيقى خود را نيازمند ترك علاقه و قطع رابطه با بسيارى اشيا نمى‏بيند بلكه تنها از يك معشوق روى گردانده و به معشوق ديگر روى مى‏آورد.
عزيزالله زيادى رسيدن از عشق نفسانى به الهى را چنين بيان كرده است: (2)
غلغل هرچشمه قيل و قال تست
خال ليلى نقطه‏اى از خال توست
اعتبار عشق درگيسوى توست
قيس مجنون نگار كوى توست (3)
مير شكاك عشق خود را با عشق ليلى و مجنون قياس كرده و برتر بودن اين عشق را از يك عشق ساده زمينى چنين بيان مى‏كند:
زنو شد زنده با ما ماجراى ليلى و مجنون
من و آيينه‏ايم امروز جاى ليلى و مجنون است
خداى عاقلان بازيچه طفلان برزن شد
به يك شب همنشينى با خداى ليلى و مجنون
از اين بى‏دست و پاييها كه من با خويشتن دارم
قياسى مى‏توان كرد از حياى ليلى و مجنون
بجز با ما نشايد راز ما را با كسى گفتن
كه در عالم نشد كس آشناى ليلى و مجنون
نهان كرديم داغ مرگ خود از خويشتن
حتى نباشد جاى نامحرم عزاى ليلى و مجنون
اگر با خود به سر برديم و نشكستيم پيمان را
توان گفتن به خود اينك وفاى ليلى و مجنون
زخود بيرون شدن، از يار دورافتادن است اى دل
كه مى‏جوشد زيكتايى دو تاى ليلى و مجنون
خيال است اينكه مى‏گويند مجنون محو ليلى شد
تجلى من ليلاست، ماى ليلى و مجنون (4)
ميرشكاك در اين غزل عرفانى، عاشق و معشوق را در خودش مى‏جويد يعنى عاشق خودش است. و اين عشق به خود، به عشق به خدا متصل مى‏شود. "من عرف نفسه فقد عرف ربه. "
وى در جايى ديگر خود را نامحرم خطاب مى‏كند و از "خود" مى‏پرهيزد، كه اين خود قطعا همان نفس حيوانى است.

عشق در همه مراتب هستى

سهروردى براساس اصول فلسفى خود، لذتهاى حسى را صنم و سايه‏اى از لذتهاى عقلى دانسته و با تمسك به اشراقات انوار و عقول، نظام آفرينش را تفسير كرده است. صدرالمتالهين نيز به اين نتيجه رسيده است كه عشق در همه مراتب هستى سارى مى‏باشد. (5)
حسين اسرافيلى نيز چنين معتقد است:
دوباره عشق مگر خيمه جنون زده است
كه حجم دشت پر از بوى محمل ليلاست (6)
عزيزى نيز در صحراى پر معنى عشق، جنون را همان عقل مى‏داند.
در اين صحرا كه معنى مى‏دهد هر پيچش لفظش
چه مجنونى كه فرق ليلى و مجنون نمى‏دانى؟ (7)
هادى سعيدى نيز سارى بودن عشق را در شاليزار و بر دستان و لبهاى دخترك روستايى چنين بيان مى‏كند:
نه مى‏گذارندم كه بخوانم
نه مى‏گذارندم كه بميرم
پايى در شاليزار و سر
در خرام دزدوار شبانه
دخترك، سرد است
دخترك، تاريك است
و كلمات بر لبانش مى‏لرزند: و نوشته‏ست . . .
چي. . .
دمش. . .
برا. . .
ى. . .
تو. . . . (8)
نزار قبانى شاعر معاصر عرب مى‏گويد: "عشقى كه مرا بدان مربوط مى‏دانند، عشقى است كه جغرافياى پيكر زن محدودش سازد. . . عشقى كه مدنظر من است‏با تمام هستى معانقه مى‏كند. اين عشق در خاك، آب، شب، زخمهاى رزمندگان انقلابى، چشمان كودكان، اعتصابات دانشجويان و خشم خشمگينان وجود دارد. " (9)
قيصر امين پور نيز عشقى را كه به آن اعتقاد دارد چنين مى‏نامد:
يوسف، برادرم. . .
تنها به جرم نام تو
چندين هزار سال
زندانى عزيز زليخا بود
. . . نام تو نام مجنون
نام تو بيستون
نام تو نام ديگر شيرين
نام تو نام ديگر ليلا
نام تو نام ديگر سلمان است. . . (10)

روح عشق

نزار قبانى در جايى ديگر مى‏گويد: "حتى در حالات عاشقانه شخصى هم خودم را بيشتر جهانى مى‏دانم و آن يگانه زنى كه دوستش دارم. . . همه زنان يعنى عنصر زن است. (11) مفهوم اين مطلب را كه در واقع بيان روح عشق است از زبان ويل دورانت مى‏خوانيم: " كسانى كه عشق را فقط ميل و رغبت مى‏دانند فقط به ريشه و ظاهر آن مى‏نگرند، روح عشق حتى هنگامى كه اثرى از جسم به جا نمانده باشد باقى خواهد بود. " (12)
"همه بايد بميرند و تنها چيزى كه مرگ را مى‏داند عشق است. عشق از روى گورستانها مى‏جهد و با توالد و تناسل و بر گودال مرگ، پل مى‏بندد. آنجا كه انسان مرارت از دست دادن خيالات شيرين را حس مى‏كند، عشق بسى كوتاه ديده مى‏شود ولى در دورنماى مردمى، جاودان مى‏نمايد و بالاخره قسمتى از ما را از انحطاط نجات مى‏دهد و زندگى ما را در نيرو و جوانى كودكان ما تجديد مى‏كند، ثروت، خستگى‏آور است و عقل و حكمت، نور ضعيف سردى است اما عشق است كه با دلدارى خارج از حد بيان، دلها را گرم مى‏كند. اين گرمى در عاشقى بيشتر از معشوقى است. " (13)
دكتر شريعتى عشق را بيتابى يك روح تشنه، نيازمند، نيمه تمام ، مجهول، تنها و بيگانه براى يافتن خويشاوندش، آشنايش، همجنسش; نيمه ديگرش، چشمه گوارايش، وطنش و . . . مى‏داند. وى، عشق را متعالى‏ترين احساس و نياز انسان معرفى مى‏كند. (14)
حسين اسرافيلى نيز تصورى از عشق دارد كه مى‏گويد:
چو برده بر سر بازار تا به كى؟ يارب
كجاست چشم زليخا كه برستاندمان (15)
احمد عزيزى، شاعر عاشق روزگار ما چنين مى‏گويد:
صد قافله دل اينجا مجنون تو مى‏گردند
پس منزل ليلى كواى آهوى صحرايى (16)
و باز هم او در جايى ديگر:
بيستونا به سرت باز چه بيداد آمد
جان شيرين مگرت بر لب فرهاد آمد
مكتب عشق برو، ليلى و مجنون بنگر
طفل دل را كه درين درس چه استاد آمد (17)
و باز مى‏گويد:
عاقبت مجنون دوران گردد و ليلاى دهر
طفل دل در عشقبازى اوستاد مكتب است (18)

تقدم عشق بر جان خواستار

استاد مرتضى مطهرى (ره) كه خود جان در راه عشق نهاد، از جانبازى خواستار چنين مى‏گويد: "وقتى كه عشق به وجود آمد موضوع دلخواه آنچنان اصالت پيدا مى‏كند كه حتى از جان خواستار، عزيزتر و گرانبهاتر مى‏گردد و خواستار، فدايى موضوع دلخواه خود مى‏شود. يعنى شخص خواستار از "خودى" بيرون مى‏رود و لااقل خودى او، خودى طرف را نيز در برمى‏گيرد. " (19)
ميرشكاك نيز در جايگاه يوسف (ع) ، پيغمبرى را رها مى‏كند:
سوداى سلطنت‏به كنارى نهم
پيغمبرى فداى زليخا كنم (20)
عليدوستى نيز چنين مى‏گويد:
لاله را زمان ميلاد است
لحظه‏ها را لحظه فرياد است
باز از شور عشق يك شيرين
خفته در خون هزار فرهاد است (21)
و زكريا اخلاقى:
لاله‏هايى كه زخون دل مجنون روييد
دسته كردند و سرگيسوى ليلا بستند (22)

عشق و نرسيدن به مراد

شيخ شهاب الدين سهروردى مى‏گويد: "عشق عبارت است از محبتى كه از حدبيرون رفته باشد و عشق با يافتن مراد نماند و شوق نماند، پس هر مشتاقى به ضرورت چيزى يافته است و چيزى نايافته، كه اگر از جمال معشوق هم يافته بودى آرزوش نماندى، و اگر هيچ نيافته بودى و ادراك نكرده، هم آرزوش متصور نشدى پس هر مشتاقى يابنده‏اى، نايابنده باشد و در شوق نقص است زيرا كه نايافتن در وى ضرورى است. (23)
عزيزى كه از عشق سرودن را گويى پيشه خود كرده است چنين مى‏گويد:
اشك و آه است زهجران تو آب و گل ما (24)
جاده مجنون شده بى‏ليلى بى‏محمل ما
على معلم شاعر مثنويهاى سرسخت نيز از عشق و نرسيدن مى‏سرايد:
طيلسانى كنش از گريه عاشق كش ليلى
بر وى از رنگ شب وصل يراقى به تسلى
زينتى بر زنش از عشوه شيرين به چميدن
چينى از جبهه فرهاد بر آن تا نرسيدن (25)

عشق و تحولات روحى

"حالت روحى عشق حالت پرشور و پرگدازى است كه در نتيجه دور از دسترس بودن محبوب و هيجان فوق‏العاده روح و تمركز قواى فكرى در نقطه واحد از يك طرف و حكومت عفاف و تقوى به روح عاشق از طرف ديگر، تحولات شگرفى در روح ايجاد مى‏كند و احيانا بلوغ مى‏آفريند. البته هجران و فراق شرط اصلى پيدايش چنين حالتى است و وصال مدفن آن است و لااقل مانع است كه به اوج شدت برسد و آن تحولات شگرفى كه مورد نظر فيلسوفان است‏به وجود آورد. " (26)
و باز احمد عزيزى مى‏سرايد:
صد دشت پر خون مى‏شود، صد بحر مجنون مى‏شود
گر يك نگاه پرفسون، ليلى به عمارى كند (27)
از همين شاعر:
از خيال زلف ليلى چاره‏اى نبود مگر
مثل مجنون پريشان رو سوى هامون كنم (28)
اينگونه عشقها بيشتر جنبه درونى دارد، يعنى موضوع خارجى بهانه‏اى است كه روح از باطن خود بجوشد و براى خود معشوقى آنچنان‏كه دوست دارد بسازد و از ديدگاه خود آنطور كه ساخته - نه آنطور كه هست - ببيند. كم كم كار به جايى مى‏رسد كه به خود آن ساخته ذهنى خومى‏گيرد و آن خيال را بر وجود واقعى و خارجى محبوب ترجيح مى‏دهد. (29)

ياس عاشقانه

اريك فروم گفته است عشق نيز همچون ديگر هنرها و نبوغها استعداد ويژه‏اى است و كمند دلهايى كه استعداد خلق عشقهايى بزرگ، زيبا و متعالى داشته باشند. يا شايد هم زيباى‏اى كه به كار دل او بيايد و مخاطب شايسته و راستين حال و درد و خواست او باشد، درسر راهش سبز نشده و همچنان‏كه بسيار نبوغهايى كه شرايط رشدى نمى‏بينند و روحهايى كه استاد روح پرورى نمى‏يابند و ناشكفته و نارسته در دل خاك، اندامشان مدفون مى‏ماند. بسيار دلهايى نيز هستند كه صيادان هوشيار و زبردست عشقهاى زيبا و نيرومند و بلندپروازى مى‏توانند بود و در نخجيرگاه زندگى‏شان گشته‏اند و جسته‏اند و كمين كرده‏اند و انتظار كشيده‏اند و. . . صيدشان را نيافته‏اند و به صيد چهارپايان و مرغان تلخ گوشت و زشت پر و بد پرواز هم دل نبسته‏اند و تن در نداده‏اند و دامشان همچنان خالى مانده و از اين شكارگاه حيات با دستى خالى باز گشته‏اند و در آغوش مرگ سرد و بى‏اميدى خفته‏اند كه: روحهاى زيبا، كبكان خوش خرام ولايت عشقند و همواره در آرزو و جستجوى بازى كه از آسمان فرود آيد و برسرشان چنگ زند و قلب كوچك و گرمشان را بشكافد و به بال و منقار و چنگال جذبه‏شان بگيرد و صيدشان كند و به آسمانشان بردارد. (30)
بگو چگونه خطر بايد، نشسته خامش درياوش سياوشى ندميد از خاك، چگونه بگذرم از آتش (31)
سودابه امينى، سياوش را برگزيده است. اسطوره‏اى كه مى‏تواند او را از آتش هولناك زندگى عبور دهد و به سلامت‏به موعود برساند.
در جايى ديگر مى‏گويد:
تنها ترم از عشق بعد از مرگ فرهاد
تنهاتر از اشكى كه از چشم تو افتاد (32)
داكانى نيز از ياس عاشقانه خود مى‏گويد:
نشانى نيست از شيرين
نشانى نيست از فرهاد
كتاب عاشقيها را
نمى‏خواند كسى جز باد (33)
عزيزى در سه بيت جداگانه ازناكامى در عشق مى‏گويد:
در اين وادى كه جز حيرت سرى بيرون نخواهد شد بجز با محمل ليلى، كسى مجنون نخواهد شد (34)
بيستونا بنگر كشته فرهاد و ببين
در پى خسرو شيرين توناكامى چند (35)
در مجلسى كه شوق زليخا مراد شد
يوسف نبود ورنه كه ما مى‏فروختيم (36)

بى‏نيازى از عشق نفسانى

صدرالمتالهين عشق نفسانى را در انسان از جمله فضايل به شمار آورده ولى در عين حال، اين فضيلت را به‏طور مطلق در همه حالات و براى همه اشخاص ممدوح و نيكو ندانسته است. وى بر اين عقيده است كه اين نوع محبت در اواسط سلوك عرفانى، براى بيرون كشيدن انسان از درياى شهوتهاى حيوانى مفيد و مؤثر مى‏باشد ولى پس از استكمال به اينگونه امور، دون شان انسان بوده و شايسته مقام رفيع وى نمى‏باشد. (37)
عزيزى در اين باره نيز سروده است:
نه محمل مى‏برم در خود، نه ليلى در نفس دارم
بيابان جنونم تا قيامت اين جرس دارم (38)
و محمدعلى محمدى چنين مى‏سرايد:
گر بخواهد برآيد از بن چاه
گيسوان منيژه لازم نيست
وربخواهد به بام بنشيند
ماه و خورشيد هم ملازم نيست (39)

عشق مجازى

عشق مجازى نيز از مواردى است كه در سالهاى آغازين انقلاب و سالهاى جنگ، مجالى در شعر معاصر ما نيافته بود اما با فروكش كردن شعله جنگ، گاه جرقه‏هايى از عشق مجازى در ورطه شعر جهيدن گرفت.
احمد عزيزى در مذمت اينگونه عشقهاى شهوانى گفته است:
اف بر آن دختران كه در تب تن
با تو در شط شب شنا كردند (40)
در جايى ديگر نيز چنين مى‏گويد:
خورشيد خون در شب التماس
هوس ريخت‏بر دختران هراس
همه بانوان اسارت شدند
كنيزان كوى تجارت شدند
از آن شب ادب سر به دامن كشيد
هنر هركجا رفت‏شيون كشيد (41)

فصل دوم: زن و حماسه

زن آنچنان‏كه عشق مى‏آفريند، حماسه مى‏آفريند و آنچنانكه در عشق بزرگ و اساطيرى مى‏شود در جنگ نيز اسطوره گذشت و دلاورى و مردانگى مى‏شود.
مردان به جنگ مى‏روند و زن در غياب مردان خانه، خود پاسبان زندگى مى‏شود. او پاسبان حريم خانه و عشق و مهربانى است. او مى‏ماند تا عشق بماند تا زندگى از حركت نايستد، تا مردان دوباره متولد شوند. او مادر عشق است و خود عشق.
و مادرانى
كفن روى دستشان
دنبال نوجوانى خود بودند
در كوچه‏هاى مه
جوانى خود را شناختند
دوشيزگانى، دنبال كودكى خود
كفنى روى دستشان
در كوچه‏هاى دور
آواى كودكانه خود را شناختند
طفلانى
در پيش روى مادران به تباهى
و مادران كفنى روى دستشان (42)

1- مادر و حماسه:

قيصر امين‏پور لحظه وداع مادر با پسر رزمنده‏اش را اينگونه تصوير مى‏كند:
اين زن كه بود
كه بانگ"خوانگريو" محلى را از ياد برده بود
با گردنى بلندتر از حادثه
بالاتر از تمام زنان ايستاده بود
اين مادر كه بود
كه مى‏خنديد؟
وقتى كه لحظه
لحظه رفتن بود. (43)
حسن حسينى نيز خطاب به مادر مى‏گويد:
مى‏روم مادر كه اينك كربلا مى‏خواندم
از ديار دور يار آشنا مى‏خواندم
مهلت چون و چرايى نيست مادر، الوداع
زانكه آن‏جانانه‏بى‏چون وچرا مى‏خواندم (44)
سهيل محمودى:
خبربرما مى‏آوردنداى كاش
ترا اينجا مى‏آوردنداى كاش
چه بايد گفت‏با مادر كه گويد
شهيدم را مى‏آوردنداى كاش (45)
و سعيد بيابانكى:
اى آنكه بپروريدى از شيرت، شير
الحق كه عصاره شرف بود آن شير
امروز نگر به خيل گردان و ببين
هر قطره شير شد هزاران شمشير (46)
عبدالملكيان نيز با مادرش اينگونه نجوا مى‏كند:
مادر! پيروزى نزديكتر از گمان توست
من هر صبح او را مى‏بينم
و او هر صبح به من لبخند مى‏زند
مادر، شهادت را باور كن
افتخار را بياموز
برايش نوشتم:
مادر، خداحافظ
تا سلام بر خونين شهر
خداحافظ
تا سلام بر پيروزى (47)
داكانى نيز از حماسه مادر مى‏گويد:
مادرم، اين سوى جبهه‏هاى نبرد
چشم در كار عشق مى‏سوزد
بر لبانش دعاى پيروزى است
شال فرداى فتح مى‏دوزد (48)
و سلمان هراتى از مادرانى برتر مى‏گويد:
خدايا اسم اين گلها چيست؟
اينجا مادران از كوير مى‏آيند
اما دريا مى‏زايند
كودكان طوفانى مى‏آفرينند
دختران بهار مى‏بافند
پسران براى توسعه صبح خورشيد مى‏افشانند. (49)
قزوه نيز از مادر انقلابى مى‏گويد:
ديشب مادرم با چاى و كشمش سركرد
او قلبش براى انقلاب مى‏تپد (50)
عبدالملكيان، شاعر مادر حماسه‏ها چنين مى‏نويسد:
مادر، سلام
خانه‏ات آبادان. . .
مادر غمت مباد كه تاريخ جنگ ما
با خون پاك و روشن مريم
نوشته خواهدشد
. . . مادر غمت مباد
قلب بزرگ و دست دعايت‏بلند باد
مادر غمت مباد
اينجا كه بيدريغى خون جارى است
مظلوم زخمى‏ات
تا انهدام ظلم
دست از مدار ماشه بر نمى‏دارد
. . . مادر، اينجا ستاره‏ها همه روشن
اينجا ستاره‏ها همه نزديك
مادر در آسمان روشن اينجا پرواز ممكن است
. . .
مادر اينجا حضور ناب خدا جارى است
اينجا هميشه فرصت‏بيدارى است
ديروز در هرم آفتاب و آتش جبهه
يك زن به سن و سال تو را ديدم
. . . گفتم: سلام مادر
چرخى زد و به شوق نگاهم كرد
در التهاب گونه او
قد كشيده اشك
. . . مادر
اين نامه يك اشارت كوتاه از سرزمين نور و نخل و پرنده است
مادر
چشم انتظار باش
چشم انتظار مژده پيروزى
تا روشناى فتح
خداحافظ. (51)
2- همسر و حماسه زن
وقتى عروس خانه بخت است، چون قاصدك و چون كبوتر، پيغام شيرينى و شكوفايى مى‏آورد و اين كبوتر كوچك چه بزرگ و شگفت مى‏شود وقتى كه عاشق را به سوى معشوقى زيباتر روانه مى‏كند.
محمدعلى محمدى چنين مى‏گويد:
پدرى اكبر خود را بوسيد. . .
و عروسى به سر حنظله خود
گل ريخت
سبزپوشان
به خزان خنديدند. (52)
و باز عبدالملكيان:
از لب بام كفترى پر زد
از دل زن كبوتر شادى
مرد در فكر نينوايى بود
مرد در فكر روز آزادى
مرد در پيچ كوچه سرگردان
چشم در چشم همسرش خنديد
چشم زن ديد جبهه در جبهه
مرد او مثل شير مى‏جنگيد. (53)
محمدعلى محمدى ، يك زن را عامل تكامل خود مى‏داند:
يك زن مرا به جبهه فرستاد
من شعر كاملى شده بودم
او خواست تا سروده شوم
اما
تنها به گوش اهل دل
آنان‏كه بى‏گدار
چشم از جهان گسسته به جانان رسيده‏اند. (54)
حماسه زن، تنها در دل كندن از اين و آن نيست‏بلكه هرجا كه شد خود نيز مردانه تيغ به دست گرفته است:
سودابه امينى چنين مى‏سرايد:
گيسوى خسته‏ات را، در چنگ مى‏فشارى
با دشنه مى‏گذارى دل بر مدار آتش (55)
و باز محمد على محمدى:
زنان مرد چه دلهاى محكمى دارند
كه دود هيمه‏تر حتى
نمى به چشم غضبناكشان نمى‏آرد. (56)
عبدالملكيان اين بار از زبان يك زن سخن مى‏گويد:
كمان و تركش و تيرم را
به اسب شوى خود بستم
و مادرم با اشك
غروب بدرقه را
به صبح حادثه پيوست. (57)

منابع و مآخذ:

1. آيينه‏هاى ناگهان، قيصر امين پور، چاپ اول، زمستان 72
2. آوازهاى واپسين، عبدالجبار كاكايى، چاپ اول، 1369
3. از نخلستان تا خيابان، عليرضا قزوه، چاپ اول، 1369
4. از گلوى كوچك رود، مصطفى عليپور، چاپ اول، 1372
5. از زبان يك ياغى، يوسفعلى ميرشكاك، چاپ اول، 1369
6. ارمغان آفتاب، جلال محمدى، چاپ اول، 1370
7. اشك فانوس، همايون عليدوستى، چاپ اول، 1368
8. از آسمان سبز، سلمان هراتى، چاپ اول، 1364
9. اخلاق جنسى در اسلام و جهان غرب، استاد مرتضى مطهرى، چاپ چهارم، 1368
10. باران پروانه، احمد عزيزى، چاپ اول، بهار 1371
11. با همين واژه‏هاى معمولى، صادق رحمانى، چاپ اول، 1372
12. باران تلخ، عباس باقرى، چاپ اول، 1371
13. بهت نگاه، عباس براتى‏پور، چاپ اول، 1369
14. برمدار صبح، عزيز الله زيادى، چاپ دوم، 1368
15. باغهاى نارون، مرتضى نوربخش، چاپ اول، 1370
16. ترانه آب، اكبر بهداروند، چاپ اول، 1368
17. تولد در ميدان، حسين اسرافيلى، چاپ اول، 1364
18. تنفس صبح، قيصر امين‏پور، چاپ اول، 1368
19. تبسمهاى شرقى، زكريا اخلاقى، چاپ اول، 1372
20. تلواسه در عطش، اكبر بهداروند، چاپ اول، 1367
21. حتى اگر آيينه باشى، عبدالجبار كاكايى، چاپ اول 22. حافظ نامه، بخش دوم، بهاء الدين خرمشاهى، چاپ دوم، 1367
23. خوابنامه و باغ تناسخ، احمد عزيزى، چاپ اول، 1371
24. خون فرات، عزيز الله زيادى، چاپ اول، 1367
25. در پگاه ترنم، عباس خوش عمل، چاپ اول، 1368
26. دلتنگيهاى غروب، غلامحسين عمرانى، چاپ اول، 1371
27. درى به خانه خورشيد، سلمان هراتى، چاپ اول، 1368
28. ريشه در ابر، محمدرضا عبدالملكيان، چاپ اول، 1368
29. رجعت‏سرخ ستاره، على معلم، چاپ اول، آذرماه 60
30. ردپايى بر برف، سعيد بيابانكى، چاپ اول، 1373
31. رباعى امروز، به كوشش محمدرضا عبدالملكيان، چاپ اول، 1366
32. زن، شعر و انقلاب، نزار قبانى (ترجمه دكتر عبدالحسين فرزاد) چاپ اول، 1364
33. زمهرير، سودابه امينى، چاپ اول، 1373
34. سفر سوختن، فاطمه راكعى، چاپ اول، 1369
35. سالهاى تاكنون، عبدالجبار كاكايى، چاپ اول، 1372
36. سوار مشرقى، به كوشش عباس براتى‏پور، چاپ اول، 1375
37. شعرهاى متبسم، مجيد نظافت، چاپ اول، 1375
38. غزل، خاك، خاطره، غلامحسين عمرانى، چاپ اول، 1369
39. غزالستان، احمد عزيزى، چاپ اول، 1375
40. فلسفه سهروردى، دكتر غلامحسين ابراهيمى دينانى، چاپ دوم، 1367
41. گنجشك و جبرئيل، حسن حسينى، چاپ اول، 1371
42. گفتگوهاى تنهايى، دكتر على شريعتى، چاپ اول، 1362
43. لذات فلسفه، ويل دورانت (ترجمه عباس زرياب) ، چاپ هفتم، 1371
44. لحظه‏هاى سبز، پرويز عباسى داكانى، چاپ اول 45. مرثيه روح، عبدالجبار كاكايى، چاپ اول 46. ما آن شقايقيم، محمدعلى محمدى، چاپ اول، 1370
47. ماه و كتان، يوسفعلى ميرشكاك، چاپ اول، 1369
48. مشق نور، عزيز الله زيادى، چاپ اول، 1367
49. من از رسوم كهن مى‏گويم، محمدعلى محمدى، چاپ اول، 1370
50. نجواى جنون، ساعد باقرى، چاپ اول، 1365
51. نماز باران، صديقه وسمقى، چاپ اول، 1368
52. هبوط، جلال محمدى، چاپ اول، 1372
53. همصدا با حلق اسماعيل، حسن حسينى، چاپ اول، 1363
54. دريا در غدير، سهيل ثابت محمودى، چاپ اول (ص 261)

پي نوشت :

1. ابراهيم دينانى، غلامحسين، فلسفه سهروردى، ص‏617
2. همان، ص‏617 و 616
3. زيادى، عزيزالله، بر مدار صبح، ص‏80
4. ميرشكاك، يوسفعلى، ماه و كتان، ص‏93
5. ابراهيم دينانى، غلامحسين، فلسفه سهروردى، ص‏613-614
6. اسرافيلى، حسين، تولد در ميدان، ص‏53
7. عزيزى، احمد، غزالستان 8. سعيدى كياسرى، هادى، نامى كه گم شده است، ص‏100-101
9. قبانى نزار، شعر، زن و انقلاب، ترجمه عبدالحسين فرزاد، ص‏46
10. امين پور، قيصر، آينه‏هاى ناگهان، ص‏41
11. قبانى نزار، شعر ، زن و انقلاب، ترجمه دكتر عبدالحسين فرزاد، ص‏44
12. مطهرى، مرتضى، اخلاق جنسى در اسلام و جهان غرب، ص‏90
13. دورانت، ويل، لذات فلسفه، ترجمه عباس زرياب خويى، ص‏131
14. شريعتى، على، گفتگوهاى تنهايى، ص‏905
15. اسرافيلى، حسين ، تولد در ميدان، ص‏96
16. عزيزى، احمد ، غزالستان 17 همان.
18. همان.
19. مطهرى، مرتضى، اخلاق جنسى، ص‏73
20. ميرشكاك، يوسفعلى، ماه و كتان، ص‏67
21. عليدوستى، همايون، اشك فانوس، ص‏27
22. اخلاقى، زكريا، تبسمهاى شرقى، ص‏62
23. ابراهيم دينانى، غلامحسين ، فلسفه سهروردى، ص‏612
24. عزيزى، احمد، باران پروانه، ص‏69
25. معلم، على، رجعت‏سرخ ستاره، ص‏93- 94
26. مطهرى، مرتضى، اخلاق جنسى، ص‏87
27. عزيزى، احمد، غزالستان 28. همان.
29. مطهرى، مرتضى، اخلاق جنسى، ص‏87
30. شريعتى، على، گفتگوهاى تنهايى، ص‏885 -886
31. امينى، سودابه، زمهرير، ص‏22
32. همان، ص‏9
33. عباسى داكانى، پرويز، لحظه‏هاى سبز، ص (123)
34. عزيزى، احمد، غزالستان 35. همان 36. عزيزى، احمد، باران پروانه، ص‏81
37. ابراهيم دينانى، غلامحسين، فلسفه سهروردى، ص‏618
38. عزيزى، احمد، غزالستان 39. محمدى، محمدعلى، ما آن شقايقيم، ص‏141
40. عزيزى، احمد، باران پروانه، ص‏109
41. عزيزى، احمد، خوابنامه و باغ تناسخ، ص‏193- 194
42. باقرى، عباس، باران تلخ، ص‏87-88
43. امين پور، قيصر، تنفس صبح 44. حسينى، حسن، همصدا با حلق اسماعيل، ص‏30
45. ثابت محمودى، سهيل، دريا در غدير، ص‏80
46. بيابانكى، سعيد، ردپايى بر برف، ص‏76
47. عبدالملكيان، محمدرضا، ريشه در ابر، ص‏55
48. عباسى داكانى، پرويز ، لحظه‏هاى سبز 49. هراتى، سلمان، درى به خانه خورشيد 50. قزوه، عليرضا، از نخلستان تا خيابان، ص‏113
51. عبدالملكيان، محمدرضا، ريشه در ابر، ص‏92 تا99
52. محمدى، محمدعلى، من از رسوم كهن مى‏گويم، ص‏80
53. عبدالملكيان، محمدرضا، ريشه درابر، ص‏48تا50
54. محمدى، محمد على، ما آن شقايقيم، ص‏83-84
55. امينى، سودابه، زمهريز 56. محمدى، محمدعلى، من از رسوم كهن مى‏گويم، ص‏36
57. عبدالملكيان، محمدرضا، ريشه در ابر، ص‏22

منبع: پایگاه اطلاع رسانی امام خمینی(رحمت الله علیه)




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط