عيد رمضان آمد، المنه لله |
|
ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به |
و آنکس که بود رفتني او رفته بده به |
|
آنکس که بود آمدني آمده بهتر |
ساقي بدهم باده، بر باغ و به سبزه |
|
برآمدن عيد و برون رفتن روزه |
زان سرخترين آب رهي را ده و مسته |
|
من روزه بدين سرخترين آب گشايم |
جام دگر آور، به کف دست دگر نه |
|
برنه به کف دستيم آن جام چو کوثر |
يا ساتگني بر سر خوانم ننهي سه |
|
من مي نخورم، تا نبود بر دو کفم جام |
چون مي بخورم، جام هميگير و هميجه |
|
چون مي بدهي، نوش هميگوي و هميباش |
با جان و سر سلطان سوگندش هميده |
|
ور جهد کند خواجه و گويد نخورم مي |
حقا که ميش مه دهي و هم قدحش مه |
|
ور خواجهي اعظم قدحي کهتر خواهد |
کهتر بر او مهتر و مهتر بر او که |
|
بر بار خداي رسا خواجه محمد |
اقبال سمائي به رخ او متوجه |
|
تاييد خدايي به تن او متنزل |
«الحکمة و الجود سري مفتخرا به» |
|
پاکيزهلقايي که ز بس حکمت و جودش |
کز دو رخ او تابد يزداني فره |
|
آراسته خورشيد چنان ز ابر نتابد |
انگشت بر او: شاخ و بر و جود فواکه |
|
دو ساعد او چون دو درختست مبارک |
عاقل شود از عادت او سخت موله |
|
بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو |
آن را که سخن گفتي، گفتيش که هان زه! |
|
پرويز ملک چون سخن خوب شنيدي |
بودي همه الفاظ ترا جمله مزهزه |
|
پرويز گر ايدون که در ايام تو بودي |
گفتار جز از تو نبرد راه سوي ده |
|
زيرا که حديث تو به ده راه نمايد |
واندر گلوي آز، نوالت فکند زه |
|
اندر چله جهل، کمالت شکند تير |
بسيار نزارست مه از مردم فربه |
|
کوچک دو کفت، مه زد و درياي بزرگست |
بسيار که و پيش خرد منفعتش مه |
|
از منفعت دريا و ز مردم دريا |
انگور ز انگور برد رنگ و به از به |
|
نام خرد و فهم نکو ما ز تو برديم |
مطواع گه جود تو باشي و نه مکره |
|
مکره به گه بخل تو باشي و نه مطواع |
آسيمه سر و ساده دل و خيره و واله |
|
من بنده که نزديک تو شعر آرم، باشم |
سجع متنبي گفتن، پيش متفقه |
|
از بيادبي باشد و از پست مقامي |
اين شعر تو نيکوتر از آن روز دوشنبه |
|
اي خواجهي فرخنده، ار ايدون که نيامد |
شعريت بيارم که بود صد ره از ين به |
|
معذور هميدار که اين بار دگر من |
تا دور توان گشت به توشه ز مهامه |
|
تا راه توان يافت به دريا ز ستاره |
ايزد مرساناد به روي تو مکاره |
|
بختت ازلي باد و بقايت ابدي باد |