نه دوستي نه دشمن، اينت سياهکاري |
|
يا باش دشمن من، يا دوست باش ويحک |
خود باز باز داند از مرغک شکاري |
|
آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند |
زيرا که چون مني را تزويرگر شماري |
|
تزويرگر نيم من، تزويرگر تو باشي |
افسوس کرد نتوان بر شير مرغزاري |
|
اين جايگاه نتوان تزوير شعر کردن |
با لفظهاي مائي، با طبعهاي ناري |
|
هستند جز تو اينجا استاد شاعراني |
ديدند سحر شعرم ديدند کامگاري |
|
ايشان مرا تجارب کردند بيمحابا |
تا بردوم به شعرت چون باد صحاري |
|
تو نيز تجربت کن تا دستبرد بيني |
برخاست از تو غلغل، برخاست از تو زاري |
|
از بهر آنکه شعرم شه ديد و خوشدل آمد |
الفاظهاي نيکو، ابياتهاي عاري |
|
من شعر بيش گويم، کان شاه را خوش آيد |
نهمار ناصبوري، نهمار بيقراري |
|
گر تو به هر مديحي، چندين تپيد خواهي |
جز آفرين و مدحت شه را به حقگزاري |
|
تا من در اين ديارم، مدح کسي نگفتم |
نه بر در حجازي، نه بر در بخاري |
|
جز درگه شهنشه بر درگهي نبودم |
از بهر دوشياني وز بهر يک دو آري |
|
همچون تويي که خدمت کهتر کني و مهتر |
تا بازگشت سلطان از لالهزار ساري |
|
داني که من مقيمم بر درگه شهنشه |
دو پاي پر جراحت، دو ديده گشته تاري |
|
اين دشتها بريدم، وين کوهها پياده |
بختم شود مساعد، روزم شود بهاري |
|
اميد آنکه خواند، روزي ملک دو بيتم |
کوشي که رحمت شه از بنده بازداري |
|
اکنون که شاه شاهان بر بنده کرد رحمت |
اي ويحک آب دريا از من دريغ داري |
|
خشم آيدت که خسرو با من کند نکويي |
اکنون که ديده خسرو از من اميدواري |
|
اي کاشکي حسودم، چون تو هزار بودي |
چون باد بيش باشد، بهتر رود سماري |
|
حاسد چو بيش باشد بهتر رود سعادت |
چون شاعران ديگر بر خدمتي گماري |
|
شاها به رغم حاسد، خواهم که من رهي را |
کز فر مير ماضي، بودهست بر غضاري |
|
بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد |
فعل تو بختياري، ملک تو اختياري |
|
دايم بزي اميرا! با عز و با جلالت |
زين سو صف غلامان، زان سو صف جواري |
|
زير تو تخت زرين بر سرت چتر ديبا |
مجلس چرا نسازي، باده چرا نياري |
|
اي لعبت حصاري، شغلي دگر نداري |
خواهم که تو به شادي روزي هميگذاري |
|
چونانکه من به شادي روزي هم گذارم |
زين بيش کرد بايد مارات خواستاري |
|
گر دوستدار مايي، اي ترک خوبچهره |
زيرا که خواستاري باشد ز دوستداري |
|
بنماي دوستداري، بفزاي خواستاري |
خوش نيست خوارکاري، خوبست بردباري |
|
تو خوارکار ترکي، من بردبار عاشق |
در خدمتم نکردي چندين تو خوارکاري |
|
گر با تو بردباري چندين نکردمي من |
آري تو خويشتن را نزديک ما به خواري |
|
گر گرد خوارکاري گردي تو نيز با ما |
زان دل به تو سپردم تا حق من گزاري |
|
من دل به تو سپردم، تا شغل من بسيجي |
خواهم که دل به رافت تو باز من سپاري |
|
گر زانکه جرم کردم، کاين دل به تو سپردم |
فردات خيلتاشي ترک آورم تتاري |
|
دل باز ده به خوشي ورنه ز درگه شه |
زيبا به پادشاهي، دانا به شهرياري |
|
از درگه شهنشاه، مسعود با سعادت |
از کس نخواست بايد، جز از خداي ياري |
|
شاهي بزرگواري، کو را به هيچ کاري |
او را گزيد دولت، او را گزيد باري |
|
او را گزيد لشکر، او را گزيد رعيت |
بر پشت ژنده پيلان، اين شه کند سواري |
|
از ننگ آنکه شاهان، باشند بر ستوران |
خنياگران او را پيلست با عماري |
|
گر زانکه خسروان را مهدي بود بر استر |
صندوق پيلهايش از صندل قماري |
|
اکليلهاي پيلانش از گوهرست و لل |
يک چند گاه بايد اکنون که مي گساري |
|
اي شهريار عالم يک چند صيد کردي |
مال حلال جويي، شاخ کمال کاري |
|
جام رحيق خواهي، شعر مديح خواهي |
پاينده باد بختت، پاينده بختياري |
|
من بنده را ز رحمت کردي بزرگ، شاها |
اينت کريم طبعي، اينت بزرگواري |
|
درخواستي تو شعرم، اينت بزرگ شاهي |
نيکيت باد و نعمت، شاديت و شادخواري |
|
اضعاف حرفهايي کز شعر من شنيدي |
آنست وزن شيرين، آنست لفظ جاري |
|
شعري که تو شنيدي، آنست بحر نيکو |
باشد ز زشتنامي، باشد ز بدعواري |
|
بد گفتن اندرآنکس، کومادح تو باشد |
با آنهمه نبوت، وان فر کردگاري |
|
اي مير! مصطفي را گفتند کافران بد |
بر عيسيبن مريم، بر مريم و حواري |
|
چندان دروغ و بهتان، گفتند آن جهودان |
نه قرص آفتابم، نه ماه ده چهاري |
|
من کيستم که برمن نتوان دروغ گفتن |
پنداشتم که زينت بيشست هوشياري |
|
اي شاعر سبکدل با من چه اوفتادت |
ويحک دلير مردي کاين لفظ گفت ياري |
|
تو آفرين خسرو گويي دروغ باشد |
دنبال ببر خايي، چنگال شير خاري |
|
با من همي چخي تو و آگه نه اي که خيره |
مهمان بري به خانه، نقل و رحيقم آري |
|
چون روي من ببيني، با من کني تلطف |
نيکست کت نيايد زين کار شرمساري |
|
و آنجا که من نباشم، گويي مثالب من |