توی کلاس نشسته بودیم که خانوم معلم گفت: «هیچ وقت دلتان خواسته فرشته باشید؟»
همهمه شروع شد و هرکس برای خودش چیزی میگفت. یکی از بچّهها از ته کلاس داد زد: «من میخوام باشم خانوم معلّم!»
بچّهها برگشتند به طرفش و نگاهش کردند. انگار داشتند از نظر ظاهری بین او و یک فرشته شباهتی پیدا میکردند یا اینکه فکر میکردند چرا زودتر از همه جواب داد که من میخواهم فرشته باشم؟
خانوم معلّم گفت: «دوست داری فرشتهی چی باشی؟»
کلاس ساکت شد و همه داشتند با دقّت گوش میکردند و احتمالاً همزمان این سؤال را هم از خودشان میپرسیدند که دوست دارند فرشتهی چی باشند؟
همکلاسی دوباره از ته کلاس داد زد: «خانوم اجازه! فرشتهی آرزوها!»
خانوم معلّم گفت: «یعنی چی؟»
همکلاسی گفت: «یعنی آرزوهای بقیّه رو برآورده کنم و خوشحالشون کنم.»
خانوم معلّم لبخند پررنگی زد و گفت: «خب جالب بود! بقیّه چطور؟»
بچّهها یکییکی دستهایشان را بالا بردند و شروع کردند به گفتن اینکه دلشان میخواهد فرشته باشند. فرشتهی لباسهای قشنگ، فرشتهی خوراکیها، فرشتهی دریاها، فرشتهی بادبادکها، فرشتهی مهربانیها، فرشتهی دلقکها و هزار فرشتهی دیگر. اسمها جالب بود. بعضی وقتها بچّهها وسط شنیدن اسم فرشتهها میزدند زیر خنده و خانوم معلّم هم همینطور. کلاس حسابی شلوغ شده بود و آدم حس میکرد با اسم بردن از هر فرشته، یکی از آنها بالای سر بچّهها ظاهر میشود و با بالهایش از این طرف به آن طرف کلاس پرواز میکند.
خانوم معلّم برگشت سمت من و ازم پرسید: «تو دوست داری فرشتهی چی باشی؟»
همهمهها کمتر شد و همه دوباره حواسشان جمع کلاس شد. من تمام مدّت داشتم به مادرم فکر میکردم. برای اینکه جواب خانوم معلّم را بدهم مکث زیادی کردم؛ اما بالاخره گفتم: «فرشتهی مادرها!»
بچّهها از جوابم تعجّب کردند و بعضیهاشان گفتند: «چی؟» و بعضی دیگر زدند زیر خنده. خانوم معلّم زد روی میز و گفت: «بچّهها یک لحظه ساکت!» بعد رو به من کرد و گفت: «فرشتهی مادرها یعنی چطور فرشتهای؟»
بدون اینکه به بچّهها نگاه کنم خیلی جدّی جواب دادم: «یعنی فرشتهای که به مادرها کمک کند و مراقبشان باشد. مادرها اینقدر همیشه مراقب ما و خانه هستند که بعضی وقتها یادشان میرود خودشان هم وجود دارند. باید یک فرشتهای باشد تا وقتهایی که مادرها یادشان میرود از خودشان مراقبت کنند، از آنها مراقبت کند.»
خانوم معلّم گفت: «این یکی از بهترین فرشتههایی بود که دوستتون نام برد!» از خجالت لپهایم گل انداخت و بعد صدای دست زدن بچّهها توی کلاس پیچید.
خانوم معلّم روی تخته نوشت: «روز مادر.» بعد برگشت رو به ما و گفت: «همهی فرشتههایی که اسمشان را بردید ممکن است واقعاً در دنیای فرشتهها وجود داشته باشند یا بعداً به آنجا اضافه شوند. اتفاقاً باید بگویم وجود همهی آنها برای دنیای ما لازم است؛ اما بعضی وقتها آدمهایی دوروبرمان هستند که کم از فرشتهها ندارند؛ مثل مادرها! حالا دلم میخواهد یک کاغذ بردارید و چند خط دربارهی اینکه چرا مادرها فرشتهاند بنویسید و به نوبت توی کلاس بخوانید.»
دوباره همهمه شروع شد و بچّهها داشتند نظراتشان را با هم تبادل میکردند. نیم ساعت طول کشید تا همهی چیزهایی را که میدانستیم نوشتیم و به نوبت در کلاس شروع کردیم به خواندن.
یکی از بچّهها نوشته بود: «مادر من فرشته است؛ چون وقتی یک بار مریض شده بودم و حالم خیلی بد بود و فکر میکردم اصلاً قرار نیست خوب شوم، او هرروز به من غذا و داروهایی داد که بعد از دو روز سریع خوب شدم. او در این مدّت اصلاً نخوابید و استراحت نکرد و تمام مدّت کنار من ماند.»
یکی دیگر از بچهها نوشته بود: «مادر من پرستار بخش کودکان سرطانی است. من از اینکه مادرم را هیچ وقت درست و حسابی نمیدیدم ناراحت بودم. فکر میکردم او مادر من نیست و اصلاً دوست ندارد به خانه بیاید و مادر آن بچّههای بیمارستانی است. یک روز که توی بیمارستان جشن بود و من همراه مادرم به آنجا رفتم، بچّههای زیادی را دیدم که به طرفم آمدند و با من حرف زدند. خیلی تعجّب کرده بودم که آنها مرا از کجا میشناسند. آنها گفتند که مادرم همیشه از من برایشان حرف میزده و تعریف میکرده. به من گفتند: خوش به حالت که چنین مامانی داری! او شبیه فرشتههاست. کاش مامان ما هم بود!»
نوبت خواندن من شد. کمی بغض داشتم؛ اما شروع به خواندن کردم:
«مادر من حالا یک فرشتهی واقعی است. او چندسال پیش بالهایش را باز کرد و با من برای همیشه خداحافظی کرد. او به طرف آسمان و فرشتههای دیگری که آنجا منتظرش بودند رفت؛ امّا مطمئنم که او همیشه کنار من هست. آخر فرشتهها هیچ وقت آدمها را تنها نمیگذارند درست مثل مامانها!»
منبع:
مجله باران
همهمه شروع شد و هرکس برای خودش چیزی میگفت. یکی از بچّهها از ته کلاس داد زد: «من میخوام باشم خانوم معلّم!»
بچّهها برگشتند به طرفش و نگاهش کردند. انگار داشتند از نظر ظاهری بین او و یک فرشته شباهتی پیدا میکردند یا اینکه فکر میکردند چرا زودتر از همه جواب داد که من میخواهم فرشته باشم؟
خانوم معلّم گفت: «دوست داری فرشتهی چی باشی؟»
کلاس ساکت شد و همه داشتند با دقّت گوش میکردند و احتمالاً همزمان این سؤال را هم از خودشان میپرسیدند که دوست دارند فرشتهی چی باشند؟
همکلاسی دوباره از ته کلاس داد زد: «خانوم اجازه! فرشتهی آرزوها!»
خانوم معلّم گفت: «یعنی چی؟»
همکلاسی گفت: «یعنی آرزوهای بقیّه رو برآورده کنم و خوشحالشون کنم.»
خانوم معلّم لبخند پررنگی زد و گفت: «خب جالب بود! بقیّه چطور؟»
بچّهها یکییکی دستهایشان را بالا بردند و شروع کردند به گفتن اینکه دلشان میخواهد فرشته باشند. فرشتهی لباسهای قشنگ، فرشتهی خوراکیها، فرشتهی دریاها، فرشتهی بادبادکها، فرشتهی مهربانیها، فرشتهی دلقکها و هزار فرشتهی دیگر. اسمها جالب بود. بعضی وقتها بچّهها وسط شنیدن اسم فرشتهها میزدند زیر خنده و خانوم معلّم هم همینطور. کلاس حسابی شلوغ شده بود و آدم حس میکرد با اسم بردن از هر فرشته، یکی از آنها بالای سر بچّهها ظاهر میشود و با بالهایش از این طرف به آن طرف کلاس پرواز میکند.
خانوم معلّم برگشت سمت من و ازم پرسید: «تو دوست داری فرشتهی چی باشی؟»
همهمهها کمتر شد و همه دوباره حواسشان جمع کلاس شد. من تمام مدّت داشتم به مادرم فکر میکردم. برای اینکه جواب خانوم معلّم را بدهم مکث زیادی کردم؛ اما بالاخره گفتم: «فرشتهی مادرها!»
بچّهها از جوابم تعجّب کردند و بعضیهاشان گفتند: «چی؟» و بعضی دیگر زدند زیر خنده. خانوم معلّم زد روی میز و گفت: «بچّهها یک لحظه ساکت!» بعد رو به من کرد و گفت: «فرشتهی مادرها یعنی چطور فرشتهای؟»
بدون اینکه به بچّهها نگاه کنم خیلی جدّی جواب دادم: «یعنی فرشتهای که به مادرها کمک کند و مراقبشان باشد. مادرها اینقدر همیشه مراقب ما و خانه هستند که بعضی وقتها یادشان میرود خودشان هم وجود دارند. باید یک فرشتهای باشد تا وقتهایی که مادرها یادشان میرود از خودشان مراقبت کنند، از آنها مراقبت کند.»
خانوم معلّم گفت: «این یکی از بهترین فرشتههایی بود که دوستتون نام برد!» از خجالت لپهایم گل انداخت و بعد صدای دست زدن بچّهها توی کلاس پیچید.
خانوم معلّم روی تخته نوشت: «روز مادر.» بعد برگشت رو به ما و گفت: «همهی فرشتههایی که اسمشان را بردید ممکن است واقعاً در دنیای فرشتهها وجود داشته باشند یا بعداً به آنجا اضافه شوند. اتفاقاً باید بگویم وجود همهی آنها برای دنیای ما لازم است؛ اما بعضی وقتها آدمهایی دوروبرمان هستند که کم از فرشتهها ندارند؛ مثل مادرها! حالا دلم میخواهد یک کاغذ بردارید و چند خط دربارهی اینکه چرا مادرها فرشتهاند بنویسید و به نوبت توی کلاس بخوانید.»
دوباره همهمه شروع شد و بچّهها داشتند نظراتشان را با هم تبادل میکردند. نیم ساعت طول کشید تا همهی چیزهایی را که میدانستیم نوشتیم و به نوبت در کلاس شروع کردیم به خواندن.
یکی از بچّهها نوشته بود: «مادر من فرشته است؛ چون وقتی یک بار مریض شده بودم و حالم خیلی بد بود و فکر میکردم اصلاً قرار نیست خوب شوم، او هرروز به من غذا و داروهایی داد که بعد از دو روز سریع خوب شدم. او در این مدّت اصلاً نخوابید و استراحت نکرد و تمام مدّت کنار من ماند.»
یکی دیگر از بچهها نوشته بود: «مادر من پرستار بخش کودکان سرطانی است. من از اینکه مادرم را هیچ وقت درست و حسابی نمیدیدم ناراحت بودم. فکر میکردم او مادر من نیست و اصلاً دوست ندارد به خانه بیاید و مادر آن بچّههای بیمارستانی است. یک روز که توی بیمارستان جشن بود و من همراه مادرم به آنجا رفتم، بچّههای زیادی را دیدم که به طرفم آمدند و با من حرف زدند. خیلی تعجّب کرده بودم که آنها مرا از کجا میشناسند. آنها گفتند که مادرم همیشه از من برایشان حرف میزده و تعریف میکرده. به من گفتند: خوش به حالت که چنین مامانی داری! او شبیه فرشتههاست. کاش مامان ما هم بود!»
نوبت خواندن من شد. کمی بغض داشتم؛ اما شروع به خواندن کردم:
«مادر من حالا یک فرشتهی واقعی است. او چندسال پیش بالهایش را باز کرد و با من برای همیشه خداحافظی کرد. او به طرف آسمان و فرشتههای دیگری که آنجا منتظرش بودند رفت؛ امّا مطمئنم که او همیشه کنار من هست. آخر فرشتهها هیچ وقت آدمها را تنها نمیگذارند درست مثل مامانها!»
منبع:
مجله باران