که تو به باده ز چنگ زمانه محترزي |
|
بيار باده کجا بهترست باده هنوز |
چنانکه باز نيايد چو قارظ عنزي |
|
به هر تني که مياندر شود، غمش بشود |
که آتش حدثان همچو آتشيست گزي |
|
به باده سرد توان کرد آتش حدثان |
به بانگ شيشم، با بانگ افسر سکزي |
|
بگير بادهي نوشين و نوش کن به صواب |
به لحن مويهي زال و قصيدهي لغزي |
|
به لفظ پارسي و چيني و خماخسرو |
که دوست داري تو شعرهاي خبز ارزي |
|
به شعر خبز ارزي بر، قدح بخور سه چهار |
چنانکه گر بخرامي، نمينوي، بخزي |
|
قدح به کار نيايد، به رطل و باطيه خور |
تو شعر ترکي برخوان مرا و شعر غزي |
|
به راه ترکي مانا که خوبتر گويي |
که اصل هر لغتي را تو ابجد و هوزي |
|
به هر لغت که تو گويي سخن تواني گفت |
نسيم جودي هر جايگه کجا بوزي |
|
فرات علمي هر جايگه کجا بروي |
درشتتر ز مغيلان و نرمتر ز خزي |
|
به گاه جنبش خشم و به گاه طيبت نفس |
هزار قلعهي سنگين و صدهزار دزي |
|
نگاهداشتن دوست را ز کيد زمان |
تو همچو ياقوت اندر ميانهي خرزي |
|
بزرگواران همچون قلادهي خرزند |
«هزار سال بزي، صدهزار سال بزي» |
|
جز اين دعات نگويم که رودکي گفتهست |
که بانگ چنگ فرو داشت عندليب رزي |
|
بساز چنگ و بياور دوبيتي و رجزي |
طناب راحله بربست روزگار خزي |
|
رسيد پيشرو کاروان ماه خزان |
چهار پيشه کند، هر يکي به ديگر زي |
|
جهان ما چو يکي زودسير پيشهورست |
به روزگار حزيران کندت خشت پزي |
|
به روزگار زمستان کندت سميگري |
به روزگار بهاران کندت رنگرزي |
|
به روزگار خزان زرگري کند شب و روز |
پديد نيست ورا هيچ راستي و کژي |
|
کندت پيشهي خويش اندرو همي کج و راست |
چرا که عاقل باشي چنانکه مي نمزي |
|
تو اوستادي و داناتري به صرف زمان |
هر آينه تو مر او را نگيري و نگزي |
|
جهان ما سگ شوخست، مر ترا بگزد |
چرا که فکرت ايام را همينسزي |
|
مدار دل متفکر به فتنهي ايام |
چرا که منت گماني برم که کرم قزي |
|
مپيچ زلفک معشوق خويش برتن خويش |