ماها تو سفر کردي و شب ماند و سياهي ماها تو سفر کردي و شب ماند و سياهي شاعر : شهريار نه مرغ شب از نالهي من خفت و نه ماهي ماها تو سفر کردي و شب ماند و سياهي کز بعد مسافر نفرستند سياهي شد آه منت بدرقهي راه و خطا شد سازم به قطار از عقب قافله راهي آهسته که تا کوکبهي اشک دل افروز بيدار کسي نيست که گيرم به گواهي آن لحظه که ريزم چو فلک از مژه کوکب بازآئي و برهانيم از چشم به راهي چشمي به رهت دوختهام باز که شايد ليک از تو خوشم با کرم گاه به گاهي دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد ما نيز بسازيم به تقدير الهي تقدير الهي چو پي سوختن ماست افسانهي اين بي سر و ته قصهي واهي تا خواب عدم کي رسد اي عمر شنيديم