نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

مي خوشبوي فزار آور و بربط بنواز نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز سوي باغ آي که آمد گه نوروز فراز اي بلنداختر نام‌آور، تا چند به کاخ فاخته ناي همي‌سازد، طنبور بساز بوستان عود همي‌سوزد، تيمار بسوز
دوشنبه، 30 آذر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

شاعر : منوچهري

مي خوشبوي فزار آور و بربط بنواز نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
سوي باغ آي که آمد گه نوروز فراز اي بلنداختر نام‌آور، تا چند به کاخ
فاخته ناي همي‌سازد، طنبور بساز بوستان عود همي‌سوزد، تيمار بسوز
که همي بلبل بر سرو کند بانگ نماز به قدح بلبله را سر به سجود آور زود
به نبيدي که لطيفست، کنون دست بياز به سماعي که بديعست، کنون گوش بنه
ور همي تاختن آري به سوي خوبان تاز گر همي‌خواهي بنشست، ملکوار نشين
بر آهوبچه، يوز و بر تيهوبچه، باز بدوان از بر خويش و بپران از کف خويش
باده خور، لاله سپر، صيد شکر، چوگان باز زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگير
تيغ کش، باره فکن، نيزه زن و تيرانداز بخل کش، داد ده و شيرکش و زهره شکاف
طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نياز طلب و گير و نماي و شمر و ساز و گسل
بشکن لشکر بخل و بفکن پيکر آز بستان کشور جود و بفشان زر و درم
که به يک شب ز بلاساغون آيد به طراز آفرين زين هنري مرکب فرخ پي تو
همچنان برق مجال و به روش باد مجاز شخ نورديکه چو آتش بود اندر حمله
دستش از پيش دو چشمش بنهد سيصد باز پايش از پيش دو دستش بنهد سيصد گام
سم او سنگ بدراند، چون نيش گراز بانگ او کوه بلرزاند، چون شنه‌ي شير
بخرامد به کشي در ره و برگردد باز چون رياضتش کند رايض چون کبک دري
نه به پشتش در، پيچ و نه به پهلو در، ماز نه به دستش در خم و نه به پايش در عطف
تيزتر ز آب به شيب اندر وز آتش به فراز بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه
بجهد باز به يک جستن از کوه طراز بگذرد او به يکي ساعت از پول صراط
خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز ره بر و شخ شکن و شاد دل و تيز عنان
تيز و فربي و نزار و قوي و پهن و دراز گوش و پهلو و ميان و کتف و جبهه و ساق
شير دل، پيل قدم، گورتک، آهو پرواز برق جه، باد گذر، يوز دو و کوه قرار
بدود، گر بدواني ز بر تار طراز بجهد، گر به جهاني، ز سر کوه بلند
صفدر و تيزرو و تازه رخ و شيرآواز که کن و بارکش و کارکن و راهنورد
به چنين اسب گذار و به چنين اسب گراز به چنين اسب نشين و به چنين اسب گذر
دل حکمت بزداي، آلت ملکت به طراز رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان
درهاي حدثان و خمهاي بگماز بر همه خلق ببند و به همه کس بگشاي
نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز نجهد از بر تيغت، نه غضنفر، نه پلنگ
تا ز سعد تو ندارند مر اين هر دو جواز ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج
چه طرازي به طراز و چه حجازي به حجاز ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند
دولت از گوشه‌ي تاجت نه فرازست و نه باز نصرت از کوهه‌ي زينت نه فرودست و نه بر
همچنين داد ده و نيزه زن و بخل گداز همچنين دير زي و شاد زي و خرم زي
جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز دست زي مي بر و بر نه به سر نيکان تاج
کين و مهر و غم و لهو و بد و نيک و مي و راز کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش
زر و جام و گل و گوي و لب و روي و ره ناز ده و گير و چن و باز و گز و بوس و روو کن
بزداي و بگشاي و بفروز و بفراز دل خويش و کف خويش و رخ خويش و سر خويش


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط