داستانی درباره « جنگ» به قلم فاطمه دولتی

شما هم از آن دسته نوجوانانی هستید که وقتی پدر و مادرتان به یکی از خواسته هایتان " نه " می گویند، فورا ناراحت می شوید و فکر می کنید در دنیا بیچاره تر از شما وجود ندارد؟ اگر این چنین است کاملا در اشتباهید و به شما توصیه می کنیم داستان زیر که به قلم زیبای فاطمه دولتی است را حتما بخوانید.
چهارشنبه، 24 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : فاطمه دولتی
تصویر گر : کوثر رضایی
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره « جنگ» به قلم فاطمه دولتی
با صدای خنده‌ی دایی، باران بیش‌تر اخم هایش را توی هم فرو کرد. از دیدن دایی خوش‌حال بود. دایی بعد از شش ماه برگشته بود؛ امّا بعد از ناهار هرچه باران اصرار کرد خانوادگی برای برف‌بازی بیرون بروند بابا گفت: «نه» و مامان پشت‌بندش سر تکان داد که «خیلی سرده! برف‌بازی چیه آخه دختر؟!» دایی هم خسته بود؛ امّا دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد؛ یعنی مقصّر نیست. باران فرو رفت توی مبل و ابروهایش را گره زد.

دایی خندید: «می دونی وقتی اخم می کنی زشت تر می شی؟!» خنده‌ی دایی، بیش‌تر باران را ناراحت کرد. شانه بالا انداخت و راه افتاد سمت اتاقش.

امّا همین که دکمه روشن شدن لب تابش را زد، صدای دایی از پشت در بلند شد: «می تونم بیام تو؟» دایی نشست روی تخت، باران رمز ورود لب تابش را زد. رمزی که مامان و بابا بلد بودند؛ اما دوستانش نه.

 
  • - «باران خانم! با من هم قهری؟»
باران نگاهش نکرد، فقط گفت: «قهر برای بچّه هاست. من بزرگ شدم.»

دایی سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت: «خیلی هم خوبه؛ امّا رفتارت اصلاً شبیه آدم بزرگ ها نیست.» باران دست از کار با لب تاب کشید. بغض داشت. مامان و بابا همیشه «نه» می آوردند؛ هیچ وقت همراه خواسته هایش نمی شدند. دایی اجازه نداد باران حرف ها و گله هایش را شروع کند.

 
  • - «صبر کن صبر کن! امروز من حرف بزنم تو گوش کن، باشه؟ هر چی باشه من از سفر برگشتم، خاطره زیاد دارم.»
باران نگاهش کرد و دایی ادامه داد: «سوریه که بودم، یه روز توی عقب بردن مجروح ها یه دختر دیدم هم سنّ و سال تو. شبیه تو بود اصلاً؛ مثل تو گریه می کرد. همین که دیدمش تو اومدی جلوی چشمام. بردیمش بیمارستان، مجروح شده بود. دستش، صورتش، سرش هم آسیب دیده بود، آسیب جزئی. من اون روز برگشتم سروقت کارم؛ اما فردا دلم طاقت نیاورد. می خواستم برم پیشش ببینم حالش چطوره. یه ساعت خالی پیدا کردم و رفتم بیمارستان. دستش توی گچ بود، سرش رو باندپیچی کرده بودند. صورتش هم زخم و زیلی. نشستم کنارش. چشماش خیس بود، پرستارها می گفتند هیچی نمی‌گه. من هیچی ازش نپرسیدم. فقط بهش گفتم: «من یه خواهرزاده دارم هم‌سن تو، اسمش  بارانه. من دایی خوبی هستم.» ده دقیقه ای گذشت دیدم حرفی نمی زنه، خواستم از در اتاق بیام بیرون که صداش بلند شد. گفت: «دایی من هم می شی؟» باورت نمی‌شه باران! اون با من حرف زد، حرف زد و گریه کرد. گفت چند ماه پیش همه ی خانواده اش رو توی حمله ی داعشی ها از دست داده، همه ی خانواده اش یعنی پدر و مادر و دو تا برادرش رو. گفت تنها شده و داییش اون رو برده پیش خودش. همه ی دل خوشیش داییش بوده، همه‌ی کس و کارش؛ امّا یه روز هرچقدر منتظر مونده دیده داییش برنگشته خونه، هرچقدر دعا خونده نیومده، هرچقدر رفته توی کوچه، دیده خبری نیست. فردا صبح یکی از دوستای داییش خبر آورده که اون شهید شده. دختر بیچاره از خود بی خود شده بود، رفته بود توی کوچه داد زده بود، گریه کرده بود، فریاد زده بود، از تنهایی خودش، از بی کسی خودش؛ امّا چه فایده؟ جنگ این حرف ها حالیش نیست. یک هفته ای تنها زندگی کرده بود و یک شب خونه ی داییش رو زده بودن. اونم زخمی شده بود و ما پیداش کرده بودیم.»

باران سعی کرد پلک نزند. دایی ادامه داد: «روز آخر، قبل از برگشتن دیدمش، داشتن مرخصش می کردن. می‌خواست بره خونه‌ی یکی از فامیل های دورِ پدرش زندگی کنه. سعی کردم بهش روحیّه بدم، گفتم: می خوام برم ایران، برم پیش باران. سوغاتی نمی خوای؟ چی دوست داری برات بیارم، ناسلامتی من دایی توام هستم؟ فکر می کنی چی جواب داد؟ من انتظار داشتم بگه لباس، کتاب، چه می دونم از این چیزا؛ امّا یه لبخند تلخ زد و گفت: برام امنیت سوغات بیار دایی که شب ها وقتی می خوابم کابوس نبینم، که نترسم از روز، نترسم از شب، نترسم از زندگی. جوابش رو که شنیدم نابود شدم باران.»

قطره‌ی اشکی از گوشه ی چشم باران چکید روی دستش. دایی قطره‌ی اشک را پاک کرد و لبخند زد.

 
  • - «اینا رو نگفتم که اشک بریزی. گفتم بدونی توی دنیا مشکلات بزرگ تری غیر از برف بازی نکردن هست. حالا امروز نه فردا بالاخره که تو می ری برف‌بازی، نمی ری؟»
 
باران سر تکان داد، می ترسید حرف بزند و به هق هق بیفتد، از دایی خجالت می کشید، از رفتارِ بچّگانه اش، هر وقت که از مامان و بابا «نه» می شنید خودش را بدبخت ترین دختر دنیا می دانست، با خود فکر می کرد همه  ی دخترهای دنیا هرچه که باشند از او خوش‌بخت ترند، هرچه باشند پدر و مادری دارند که همراه هستند، هم پا و هم‌دل؛ امّا حالا به همه ی دخترهای سوری فکر می کرد، به تنهایی های‌شان، به شهر جنگ زده‌ی‌شان، به دل های داغدارشان و به امنیّتی که نداشتند. به همه ی چیز هایی که جنگ از آن ها گرفته بود. به داشته های خودش فکر می کرد، به این‌که آن‌قدر در امنیّت و آرامش و رفاه ا ست که بزرگ ترین مشکلش برف‌بازی است. دایی بوسه ای روی پیشانی باران کاشت. از جای خود بلند شد تا بیرون برود که باران پرسید: «اسم اون دختر چی بود؟»

دایی نگاهش کرد.

 
  • - «نمی دونم، هیچ‌وقت ازش نپرسیدم. اصلاً چه فرقی می کنه؟ برای من اون دختر باران بود.»
 
منبع:
مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط