گپی با «افسانه‌های واقعی»

«افسانه‌های واقعی، قصّه‌ی آدم‌هایی است که دیگر روی زمین نیستند؛ امّا انتخاب‌شان آن‌ها را آسمانی کرده است. سی روایت کوتاه از زندگی هفده شهید نگارش شده است تا نوجوان‌هایی مثل شما با شهدای دفاع مقدّس آشنا...
سه‌شنبه، 2 ارديبهشت 1399
تخمین زمان مطالعه:
تصویر گر : طاهره امینی
موارد بیشتر برای شما
گپی با «افسانه‌های واقعی»
افسانه های واقعی
نویسنده: فاطمه دولتی
ناشر: شهید زین الدین
نوبت چاپ: اول 1397
 
می‌دانم که نام‌ خیلی از یاران را شنیده‌ای؛ امّا واقعاً از داستان زندگی‌شان چقدر می‌دانی؟ از نوجوانی‌ها‌ی‌شان؟ از آرزوهای‌شان؟

مثلاً می‌دانی «شهید ابراهیم ‌هادی» یک کشتی‌گیر تمام‌عیار بود؟ یا می‌دانی «شهید مهدی زین‌الدین» از بهترین دانشگاه‌های فرانسه بورسیه شد؛ امّا نرفت؟ درست شنیدی، نرفت! چرایش را اگر می‌خواهی بدانی، پیشنهاد می‌کنم کتاب افسانه‌های واقعی را بخوانی.

«افسانه‌های واقعی، قصّه‌ی آدم‌هایی است که دیگر روی زمین نیستند؛ امّا انتخاب‌شان آن‌ها را آسمانی کرده است. آدم‌هایی که خاطرات زندگی‌شان افسانه است؛ اما افسانه‌های واقعی!» که برای ماندگاری آنها، سی روایت کوتاه از زندگی هفده شهید نگارش شده است تا نوجوان‌هایی مثل شما با شهدای دفاع مقدّس آشنا شوند؛ تا وقتی نام خیابان‌ها و کوچه‌ها را برای پیدا کردن آدرس‌های‌تان می‌خوانید، بی‌توجّه از کنارشان رد نشوید.

شاید خیلی از یاران، هم‌سنّ تو بودند، ولی دغدغه‌ی‌شان، پرطرفدارترین گیم‌ها یا گران‌ترین ماشین‌ها نبود. باور کن نمی‌خواهم کلیشه‌ای حرف بزنم؛ ولی خودت هم می‌دانی جان چقدر شیرین است! آینده چقدر شیرین است! رسیدن به آرزو چقدر شیرین است!

همراه می‌شویم با قلم فاطمه دولتی و می‌خوانیم خاطرات نقل‌شده از کتاب شهدا را که حال در «افسانه‌های واقعی» رنگ داستان و گزارش داستانی گرفته‌اند؛ تا دگربار روایت کنند دل‌چسب‌ترین لحظه‌های زندگی یاران را، از نوجوانی و آرزوها گرفته تا صحنه‌هایی از مقاومت و پایداری‌شان در دفاع مقدّس.

نگارش درباره‌ی شهدا حال و هوای دل‌انگیزی دارد و نیاز به دقت! این حال و هوا هم به خاطر برکت خود شهداست و هم به خاطر این‌که نویسنده می‌تواند سهم کوچکی در هویّت نوجوان‌ها داشته باشد؛ زیرا همین داستان‌ها هستند که بر من و تو اثر می‌گذارند و الگویی می‌شوند برای فرداهامان! اسم الگو را که می‌آورم، تو غرق می‌شوی در بازی‌های کامپیوتری‌ات؛ ولی لحظه‌ای بیا کنار واقعیّت و بخوان داستان‌هایی با متنی روان و صمیمانه که ویژگی این کتاب است. برای نویسنده‌ی جوان و خوش‌ذوق کتاب، خانم فاطمه دولتی آرزوی موفّقیّت می‌کنیم و امیدواریم باز هم شاهد کتاب‌های ارزشمند ایشان برای ماندگاری یاد شهدا و دفاع مقدّس باشیم و به مخاطب‌های دوست‌داشتنی باران هم روایت شیرِ دارخوین (برگرفته از خاطرات شهید محمدجواد دل‌آذر) را تقدیم می‌کنیم:

ماشین که وارد جاده‌ی اهواز – آبادان شد، نگرانی توی چشم‌هایم شره کرد، هر چندثانیه یک گوشه از جاده، توپی روی زمین می‌نشست و پشتم را می‌لرزاند. اوّلین بار بود که انفجار را از نزدیک می‌دیدم و صدایش را می‌شنیدم؛ گمان می‌کردم چند ساعتی تا دیدن عراقی‌ها وقت دارم؛ امّا اشتباه کرده بودم. جاده جابه‌جا در آتش می‌سوخت و ماشین ما بدون توقف پیش می‌رفت. به سختی نگاهم را از جاده گرفتم و زل زدم به جواد که بدون توجه به آتش با راننده حرف می‌زد و می‌خندید، انگار نه آتشی در کار بود و نه گلوله‌ای. همیشه از این همه خون‌سردی‌اش لجم می‌گرفت، پس سقلمه‌ای به پهلویش زدم و گفتم: «جواد! ببین جاده رو خطرناکه.» جواد خنده‌اش را جمع کرد، تابی به ابرویش داد و گفت: «داداش! اینا که آتیش عراقی‌ها نیست. غلط کردن تا این‌جا بخوان بیان. اینا بچّه‌های خودی‌ان. گفتم برای این‌که شما چشم و گوشتون عادت کنه چند تا خمپاره بزنن.» حرف جواد آب روی آتش بود، قلبم آرام گرفت؛ امّا آب دهانم را قورت نداده بودم که گلوله‌ای درست کنار ماشین روی زمین نشست، دهانم خشک شد، رنگ از رخم پرید؛ امّا جواد بدون توجّه به گلوله‌ها می‌خندید و پرشورتر از همیشه سر به سر بچّه‌ها می‌گذاشت، زیر لب آیت‌الکرسی خواندم، چشم از جاده گرفتم، جواد راست می‌گفت بچّه‌های خودی بودند و خطری نداشتند. هر طور بود جاده را به پایان رساندیم، شب خیلی زود صبح شد، باید خودم را برای عملیات آماده می‌کردم؛ امّا سؤالی ذهنم را مشغول کرده بود: «پس عراقی‌ها کجان؟» نه آتشی، نه گلوله‌ای، هیچ خبری نبود و این تعجّبم را بیش‌تر می‌کرد. صبح قبل از رفتن به خط، یکی از رزمنده‌ها نزدیک به من بند پوتینش را می‌بست که جلو رفتم، از قدیمی‌ها بود.

 
  • - «برادر سلام! عراقی‌ها کجان؟! چرا هیچ خبری نیست؟!»
رزمنده که از سؤال من جا خورده بود، پیشانی‌اش را خاراند و پرسید: «پس اون همه گلوله‌ای که دیروز در کردن چی بود؟! شما مگه با آقاجواد نبودی؟! کلّ جاده رو به توپ بسته بودن که.» لبم را به دندان گرفتم، صدای گلوله‌ای که درست کنار ماشین خورده بود توی گوشم پیچید. بعدها وقتی از او پرسیدم که چرا نگفتی آتش، آتش عراق است، خندید و گفت: «نمی‌خواستم از همون ورود روحیّه‌تون رو ببازید.» حرفش قابل قبول بود؛ امّا هیچ‌وقت نمی‌توانستم چهره‌ی خون‌سرد و چشم‌های آرامش را درک کنم؛ زمانی که امکان داشت گلوله‌ی عراقی‌ها تار و مارمان کند، جواد آسوده می‌خندید. آن روز فهمیدم چرا به او لقب «شیرِ دارخوین» داده‌اند. (افسانه‌های واقعی، ص117و118)


منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما