- «بسّه محسن! سرم رفت. تو چقدر حرف میزنی! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد؟»
- «چکارش داری مامانجان؟ بذار بچّه سؤالاشو بپرسه. امشب تو مسجد کلّی چیزای جدید یاد گرفته.»
مامان صفورا که پشتش در میآمد، بیشتر حرص میخوردم. زیر کولر کنار هم لم میدادند و میوه میخوردند. من هم توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بیحوصله به حرفهایشان گوش میدادم. خلالهای سیبزمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم. خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد. محسن پرید توی آشپزخانه: «چی شد مامان؟»
دستم را گرفتم زیر آب سرد: «از بس حرف میزنی بچّه!»
او که گوشش از غُرغُرهای من پُر بود، کنار اجاق ایستاد و گفت : «اشکال نداره! بزرگ میشی یادت میره.» زد زیر خنده و بیخیال برگشت توی هال: «مامان صفورا! شما هم تا حالا وقف کردین؟»
- «بله مادرجون! مثلاً چادر رنگیهایی که گذاشتم تو قسمت زنونه که همهی خانوما استفاده کنن.»
- «حاجآقا میگفت حتّی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. میگفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشهی همیشه برات ثواب مینویسن.»
زیر ماهیتابه را خاموش کردم و مرغ و سیبزمینیها را چیدم توی دیس و گذاشتم توی گرمکن. محسن را صدا کردم تا سفره را پهن کند و کاسههای ماست را ببرد.
- «مامان! شما هم تا حالا چیزی وقف کردین؟»
- «نیموجبی! اصلاً تو میدونی وقف یعنی چه هی میگی وقف وقف؟»
کمی فکر کرد و زود جواب داد: «یعنی مثلاً چیزی رو که خودت دوست داری در اختیار جایی قرار بدی که همه بتونن ازش استفاده کنن.»
- «بیا وسایل سفره رو ببر بچین، الانه که بابات برسه.»
- «جواب سؤالمو بده مامان! تا حالا چیزی وقف کردی؟»
- «امان از دست تو! یادته اون دفتر نقّاشی و کتاب داستانایی که بردیم واسه بچّههای بهزیستی؟»
کاسههای ماست را با احتیاط از روی کابینت برداشت و برد. انگار حرفهایش ته کشیده بود یا زبانش خسته شده بود. بعد برگشت تا سبد سبزی خوردن را ببرد. سر راه بزرگترین تربچه را برداشت و خرچخرچ شروع کرد به جویدن.
- «بقیّه رو صبر کن بابا بیاد بعد میبریم.»
سرش را انداخت پایین و بیصدا راه افتاد سمت اتاقش. فضای خانه آرام شد. کمی از برنج برداشتم و مزه کردم. دمی را گذاشتم و زیرش را خاموش کردم. انگشت سوختهام را دوباره گرفتم زیر آب سرد.
- «مامانجان! کارت تموم نشد؟ بیا کمی بشین، خسته شدی! من که پا ندارم بیام کمکت.»
- «این چه حرفیه مامان! شما این چند شب پیش ما مهمانی. منم کارای همیشگیمو دارم انجام میدم.»
هنوز ننشسته بودم که سر و کلّهی محسن پیدا شد. یک چیزی قایم کرده بود پشت سرش و نیشش تا بناگوش باز بود.
- - «بیا ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی وروجک؟»
- - «پسر گُل خودم! چی آوردی از تو اتاقت؟»
مامان صفورا اوّل به مسواک استفادهشده و بعد به چشمهای متعجّب من نگاهی انداخت و هیچ نگفت. صدای زنگ در بلند شد. محسن با شادی مسواک را گذاشت کف دست مامان صفورا و دوید تا در را به روی پدرش باز کند.
منبع: مجله باران
این مقاله در تاریخ 1403/6/7 بروز رسانی شده است.