وقتي هواي شهر نفس گير مي شود ...
سال 1374 اعمال حج تمتع را تمام کرد و از احرام خارج شد. لباس احرامش را شست و خشک کرد و بعد، از همه ي همسفرانش خواست تا برروي لباس احرامش بر اسلام و ايمان «محمدجعفر نصراصفهاني» شهادت دهند. آن روز همه لباس احرامش را امضا کردند.
سال 1375 يکي از همرزمانش در بيمارستان به ملاقاتش رفت تا بي پرده خبر تأثيرات بمب هاي شيميايي را برروي اين فرمانده ي تيپ يک لشکر پياده ثامن الائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالي شود. آهسته به او نزديک شد، سرش را به سينه اش گذاشت و زار زار گريه کرد و حقيقت را به او گفت: «حاجي، دکترها جوابت کرده اند!» و او سر همرزمش را نوازش کرد و با کمال آرامش گفت: «من بايد در بيت المقدس 5 شهيد مي شدم، خدا لطف کرد تا به حج مشرف شوم، به سوريه بروم و از همه مهم تر اينکه افتخار پيدا کردم که سرباز ثامن الائمه عليه السلام بشوم».
در سال 1359 با شروع جنگ، به اتفاق چند نفر از دوستانش داوطلبانه به جبهه ها شتافت و در همان سالهاي اوليه جنگ در منطقه ي عملياتي سوسنگرد مجروح و به بيمارستان منتقل شد. اين اولين مجروحيت مرد سنگرها بود که مجروح شدن هايش را از ماه هاي آغازين در سال 59 به آخرين ماه هاي جنگ پيوند زند؛ او در تير ماه 1367 در منطقه مريوان و پنجوين عراق، علاوه بر مجروحيت شديد با سلاح هاي سنگين، شيميايي هم شد.
خطبه ي عقد را که خواندند، براي اولين بار مي خواست همسرش را از تهران به اصفهان ببرد؛ به جاي بردن او به جاهاي ديدني، يکراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهيدش، و وقتي با اعتراض خواهرش رو به رو شد که «اين کار تو بر روحيه اش اثر منفي دارد» گفت:
«اشتباه تو همين جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفي داشتم. او يک رزمنده است و بايد بداند، راهي که من انتخاب کرده ام به کجا مي رسد، راه من راه شهادت است.گلزار شهدا را به او نشان دادم که به او بگويم خود را براي چنين لحظه اي آماده کند، اگر مرا انتخاب کرده است، بايد در اين راه مرا ياري کند».
ازدواج او را از تفنگ و کوله پشتي و سنگر جدا نکرد. به همسرش گفت: «من به درد پشت ميز نمي خورم. جاي من توي منطقه است». ساکش را برداشت و به سنگر برگشت. هر جا خطر بود، او هم بود. او کسي بود که در آغاز خدمت خود و در اوج ناامني هاي کردستان دواطلب خدمت در لشکر 28 کردستان شده بود و پس از گذراندن دوره ي مقدماتي و ابتدايي خدمت در اين لشکر، از فرمانده خود پرسيده بود: «سخت ترين محل خدمت شما کجاست؟ مرا به آن يگان بفرستند!»
نصر، گروهان خود را در منطقه اي مستقر کرد که در ناامني کامل ميان نيروهاي عراقي و عناصر ضدانقلاب بود و تدارکات و مهمات و آذوقه را بايد با طناب بالا مي کشيدند.
هر جا خطر بود، او هم بود. در ماه هاي آخر جنگ، در حالي که به شدت بيمار بود، خود و گروهانش را براي کمک نيروهاي لشکر 28 مستقر در ارتفاعات قلنجان و تپه مرزي 1500منطقه عمومي رساند. او در پاسخ به يکي از فرماندهان که از او خواست کمي استراحت کند و سپس وارد عمل شود گفت: «هميشه آرزوي چنين لحظاتي را داشتم که بتوانم انتقام خون شهداي سوسنگرد و هويزه را از دشمن بعثي بگيرم. پس جاي درنگ نيست و بايد به وظيفه ي الهي خود هر چه زودتر عمل کنم، غفلت جايز نيست».
دوست داشت انتقام خون شهيدان آسماني سيرت را از اهريمنان انسان صورت بگيرد، اما اين انگيزه براي محمدجعفر نصر به معناي زير پا گذاشتن عطوفت و مهرباني و اخلاق اسلامي در جنگ نبود؛ وقتي در بيمارستان به خاطر جراحاتش بستري بود به ملاقات کنندگان خود که دور تختش جمع شده بودند، گفت «به عيادت اسراي مجروح عراقي که در سالن ديگر هم بستري هستند برويد!»
نصر در هشت سال دفاع مقدس و رفتن در دل خطرات، به دنبال حقيقتي بود که تنها با پوشيدن رداي شهادت مي توانست به آن دست يابد. در عمليات بيت المقدس 5 به يگان او مأموريتي ويژه داده شده بود. يک نفر که دوست داشت محمدجعفر براي انقلاب و نظام و ارتش بماند، به او پيشنهاد داد تا در اين عمليات شرکت نکند. نصر خيلي ناراحت شد و گفت: «يک عمر است دنبال چنين لحظه اي هستم. حالا کجا بروم!» آن روز با يگانش به دل دشمن زد و حماسه اي ديگر بر حماسه هاي دليرمردان ارتش جمهوري اسلامي افزود.
در اوج درگيري ها و مظلوميت بچه هاي جنگ که در حال گذراندن دوران خدمت سربازي بود، تصميم گرفت تا زماني که جنگ ادامه دارد، سنگر را رها نکند. اما دوست داشت عضو ارتش يا سپاه شود. سر دو راهي که کدام لباس مقدس را بپوشد، لباس سپاه يا ارتش را، شبي در خواب ديد که به محضر وجود مقدس امام زمان (عج) شرفياب شده است و از آن حضرت کسب تکليف مي کند که حضرت به او فرمودند «ارتش به شما نياز بيشتري دارد، به ارتش برويد». محمدجعفر نصر در طول خدمتش همواره خود را سرباز امام زمان (عج) مي دانست، روزي در گوشه اي تنها مشغول تلاوت قرآن بود که متوجه شد سربازي چند گالن نفت را به سوي محل استقرار نيروهاي او مي برد؛ به طرفش رفت و کمکش کرد. در بين راه سرباز که نمي دانست که نصر فرمانده است، از او پرسيد: «تو هم سرباز اينجايي؟» پاسخ داد: «ما همه سرباز امام زمان (عج) هستيم» در ارتش، به قوانين و مقررات کاملاً پايبند بود. در دوران فرماندهي اش در ميدان صبحگاه و هنگام خبردار طولاني، جاي ترکش در کمرش به شدت درد مي کرد، اما هرگز به خود اجازه نمي داد جلوي دانشجويان از حالت خبردار خارج شود.
سر سال، خمس مالش را حساب مي کرد. هر گاه حرفي نمي زد و يا کار خاصي نداشت، لبش به ذکر گفتن و صلوات مشغول مي شد. با روزه گرفتن ماههاي رجب و شعبان که بيشتر بدون سحري مي گرفت، به استقبال ماه رمضان مي رفت.آنقدر با روزه گرفتن مأنوس بود که پس از عمل جراحي معده، به خاطر جراحات شيميايي در سال آخر عمرش، به شدت نگران روزه ي ماه رمضان بود و در بستر بيماري دعا کرد: «خدايا عمرم را تمام کن اگر باشم و نتوانم روزه بگيرم».
به حضرت زهرا عليها السلام ارادتي خاص داشت. جلوتر از سادات راه نمي رفت، به سادات مي گفت: «اگر من جلوتر از شما حرکت کنم، فرداي قيامت در برابر بي بي فاطمه زهرا عليها السلام جوابي ندارم.» هميشه آرزو داشت که خداوند فرزند دختر به او بدهد تا نامش را «زهرا» بگذارد. خداوند هم در روز تولد حضرت زهرا عليها السلام دختري به او عطا کرد و نصر هميشه مباهات مي کرد که در تمامي فاميل، زهراي کوچک او، تنها دختري است که در روز ميلاد حضرت زهرا عليها السلام به دنيا آمده است.
در روزهاي آخر جنگ، وقتي ترکش پهلو و پايش را شکافت، روي تخت بيمارستان گريه مي کرد. مي گفت: «يا فاطمه الزهرا عليها السلام» «يا حسين شهيد» «آيا من لياقت شهادت و ديدار شما بزرگواران را ندارم».
قطعنامه که پذيرفته شد، هميشه در اينکه در فضاي آلوده ي شهر تنفس مي کند، به خود مي پيچيد و حسرت مي خورد و مي گفت: «در شهر نمي گذارند آدم خواب ائمه و حضرت زهرا عليها السلام را ببيند».
او که به شهادت به چشم معشوقي مي نگريست که بايد روزي در کنار او آرام گيرد، در شهريور سال 1399 در اصفهان ديده به جهان گشوده بود و مصداق بارز اين جمله رهبر انقلاب حضرت آيت الله خامنه اي بود که فرمود: «خطر مرگ کوچک تر از آن است که مردان صالح خدا را از راه او بازدارد» سرانجام در نوزدهم آبان ماه 1375 واژه ي زيباي «شهادت» را همنشين نام زيباي خود کرد و با بر تن کردن لباس احرامي که در ايام حج به امضاي مؤمنان رسانده بود، به ديدار امام و ياران شهيدش رفت. وصيتنامه اش را که باز کردند اولين جمله اي که به چشم مي خورد، توحيد و عبوديت و فناي در محبت اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه ي بنده ي روسياه خدا محمدجعفر نصر
ذرات وجودم به وحدانيت و رسالت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و ولايت حضرت علي عليه السلام و يازده فرزند معصوم پسر ابوطالب شهادت مي دهد ...
منبع: مجله امتداد شماره 11
/س
سال 1375 يکي از همرزمانش در بيمارستان به ملاقاتش رفت تا بي پرده خبر تأثيرات بمب هاي شيميايي را برروي اين فرمانده ي تيپ يک لشکر پياده ثامن الائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالي شود. آهسته به او نزديک شد، سرش را به سينه اش گذاشت و زار زار گريه کرد و حقيقت را به او گفت: «حاجي، دکترها جوابت کرده اند!» و او سر همرزمش را نوازش کرد و با کمال آرامش گفت: «من بايد در بيت المقدس 5 شهيد مي شدم، خدا لطف کرد تا به حج مشرف شوم، به سوريه بروم و از همه مهم تر اينکه افتخار پيدا کردم که سرباز ثامن الائمه عليه السلام بشوم».
در سال 1359 با شروع جنگ، به اتفاق چند نفر از دوستانش داوطلبانه به جبهه ها شتافت و در همان سالهاي اوليه جنگ در منطقه ي عملياتي سوسنگرد مجروح و به بيمارستان منتقل شد. اين اولين مجروحيت مرد سنگرها بود که مجروح شدن هايش را از ماه هاي آغازين در سال 59 به آخرين ماه هاي جنگ پيوند زند؛ او در تير ماه 1367 در منطقه مريوان و پنجوين عراق، علاوه بر مجروحيت شديد با سلاح هاي سنگين، شيميايي هم شد.
خطبه ي عقد را که خواندند، براي اولين بار مي خواست همسرش را از تهران به اصفهان ببرد؛ به جاي بردن او به جاهاي ديدني، يکراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهيدش، و وقتي با اعتراض خواهرش رو به رو شد که «اين کار تو بر روحيه اش اثر منفي دارد» گفت:
«اشتباه تو همين جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفي داشتم. او يک رزمنده است و بايد بداند، راهي که من انتخاب کرده ام به کجا مي رسد، راه من راه شهادت است.گلزار شهدا را به او نشان دادم که به او بگويم خود را براي چنين لحظه اي آماده کند، اگر مرا انتخاب کرده است، بايد در اين راه مرا ياري کند».
ازدواج او را از تفنگ و کوله پشتي و سنگر جدا نکرد. به همسرش گفت: «من به درد پشت ميز نمي خورم. جاي من توي منطقه است». ساکش را برداشت و به سنگر برگشت. هر جا خطر بود، او هم بود. او کسي بود که در آغاز خدمت خود و در اوج ناامني هاي کردستان دواطلب خدمت در لشکر 28 کردستان شده بود و پس از گذراندن دوره ي مقدماتي و ابتدايي خدمت در اين لشکر، از فرمانده خود پرسيده بود: «سخت ترين محل خدمت شما کجاست؟ مرا به آن يگان بفرستند!»
نصر، گروهان خود را در منطقه اي مستقر کرد که در ناامني کامل ميان نيروهاي عراقي و عناصر ضدانقلاب بود و تدارکات و مهمات و آذوقه را بايد با طناب بالا مي کشيدند.
هر جا خطر بود، او هم بود. در ماه هاي آخر جنگ، در حالي که به شدت بيمار بود، خود و گروهانش را براي کمک نيروهاي لشکر 28 مستقر در ارتفاعات قلنجان و تپه مرزي 1500منطقه عمومي رساند. او در پاسخ به يکي از فرماندهان که از او خواست کمي استراحت کند و سپس وارد عمل شود گفت: «هميشه آرزوي چنين لحظاتي را داشتم که بتوانم انتقام خون شهداي سوسنگرد و هويزه را از دشمن بعثي بگيرم. پس جاي درنگ نيست و بايد به وظيفه ي الهي خود هر چه زودتر عمل کنم، غفلت جايز نيست».
دوست داشت انتقام خون شهيدان آسماني سيرت را از اهريمنان انسان صورت بگيرد، اما اين انگيزه براي محمدجعفر نصر به معناي زير پا گذاشتن عطوفت و مهرباني و اخلاق اسلامي در جنگ نبود؛ وقتي در بيمارستان به خاطر جراحاتش بستري بود به ملاقات کنندگان خود که دور تختش جمع شده بودند، گفت «به عيادت اسراي مجروح عراقي که در سالن ديگر هم بستري هستند برويد!»
نصر در هشت سال دفاع مقدس و رفتن در دل خطرات، به دنبال حقيقتي بود که تنها با پوشيدن رداي شهادت مي توانست به آن دست يابد. در عمليات بيت المقدس 5 به يگان او مأموريتي ويژه داده شده بود. يک نفر که دوست داشت محمدجعفر براي انقلاب و نظام و ارتش بماند، به او پيشنهاد داد تا در اين عمليات شرکت نکند. نصر خيلي ناراحت شد و گفت: «يک عمر است دنبال چنين لحظه اي هستم. حالا کجا بروم!» آن روز با يگانش به دل دشمن زد و حماسه اي ديگر بر حماسه هاي دليرمردان ارتش جمهوري اسلامي افزود.
در اوج درگيري ها و مظلوميت بچه هاي جنگ که در حال گذراندن دوران خدمت سربازي بود، تصميم گرفت تا زماني که جنگ ادامه دارد، سنگر را رها نکند. اما دوست داشت عضو ارتش يا سپاه شود. سر دو راهي که کدام لباس مقدس را بپوشد، لباس سپاه يا ارتش را، شبي در خواب ديد که به محضر وجود مقدس امام زمان (عج) شرفياب شده است و از آن حضرت کسب تکليف مي کند که حضرت به او فرمودند «ارتش به شما نياز بيشتري دارد، به ارتش برويد». محمدجعفر نصر در طول خدمتش همواره خود را سرباز امام زمان (عج) مي دانست، روزي در گوشه اي تنها مشغول تلاوت قرآن بود که متوجه شد سربازي چند گالن نفت را به سوي محل استقرار نيروهاي او مي برد؛ به طرفش رفت و کمکش کرد. در بين راه سرباز که نمي دانست که نصر فرمانده است، از او پرسيد: «تو هم سرباز اينجايي؟» پاسخ داد: «ما همه سرباز امام زمان (عج) هستيم» در ارتش، به قوانين و مقررات کاملاً پايبند بود. در دوران فرماندهي اش در ميدان صبحگاه و هنگام خبردار طولاني، جاي ترکش در کمرش به شدت درد مي کرد، اما هرگز به خود اجازه نمي داد جلوي دانشجويان از حالت خبردار خارج شود.
سر سال، خمس مالش را حساب مي کرد. هر گاه حرفي نمي زد و يا کار خاصي نداشت، لبش به ذکر گفتن و صلوات مشغول مي شد. با روزه گرفتن ماههاي رجب و شعبان که بيشتر بدون سحري مي گرفت، به استقبال ماه رمضان مي رفت.آنقدر با روزه گرفتن مأنوس بود که پس از عمل جراحي معده، به خاطر جراحات شيميايي در سال آخر عمرش، به شدت نگران روزه ي ماه رمضان بود و در بستر بيماري دعا کرد: «خدايا عمرم را تمام کن اگر باشم و نتوانم روزه بگيرم».
به حضرت زهرا عليها السلام ارادتي خاص داشت. جلوتر از سادات راه نمي رفت، به سادات مي گفت: «اگر من جلوتر از شما حرکت کنم، فرداي قيامت در برابر بي بي فاطمه زهرا عليها السلام جوابي ندارم.» هميشه آرزو داشت که خداوند فرزند دختر به او بدهد تا نامش را «زهرا» بگذارد. خداوند هم در روز تولد حضرت زهرا عليها السلام دختري به او عطا کرد و نصر هميشه مباهات مي کرد که در تمامي فاميل، زهراي کوچک او، تنها دختري است که در روز ميلاد حضرت زهرا عليها السلام به دنيا آمده است.
در روزهاي آخر جنگ، وقتي ترکش پهلو و پايش را شکافت، روي تخت بيمارستان گريه مي کرد. مي گفت: «يا فاطمه الزهرا عليها السلام» «يا حسين شهيد» «آيا من لياقت شهادت و ديدار شما بزرگواران را ندارم».
قطعنامه که پذيرفته شد، هميشه در اينکه در فضاي آلوده ي شهر تنفس مي کند، به خود مي پيچيد و حسرت مي خورد و مي گفت: «در شهر نمي گذارند آدم خواب ائمه و حضرت زهرا عليها السلام را ببيند».
او که به شهادت به چشم معشوقي مي نگريست که بايد روزي در کنار او آرام گيرد، در شهريور سال 1399 در اصفهان ديده به جهان گشوده بود و مصداق بارز اين جمله رهبر انقلاب حضرت آيت الله خامنه اي بود که فرمود: «خطر مرگ کوچک تر از آن است که مردان صالح خدا را از راه او بازدارد» سرانجام در نوزدهم آبان ماه 1375 واژه ي زيباي «شهادت» را همنشين نام زيباي خود کرد و با بر تن کردن لباس احرامي که در ايام حج به امضاي مؤمنان رسانده بود، به ديدار امام و ياران شهيدش رفت. وصيتنامه اش را که باز کردند اولين جمله اي که به چشم مي خورد، توحيد و عبوديت و فناي در محبت اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه ي بنده ي روسياه خدا محمدجعفر نصر
ذرات وجودم به وحدانيت و رسالت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و ولايت حضرت علي عليه السلام و يازده فرزند معصوم پسر ابوطالب شهادت مي دهد ...
منبع: مجله امتداد شماره 11
/س