مقايسه الموضوعات ابن جوزى با اللئالى سيوطى (2)
(در نقد احاديث مناقب امام على (علیه السّلام))
هـ. طريق پنجم:
من پنج يا هفت سال [ترديد از راوى است] پيش از آن كه مردى از اين امّت, خداى ـ عزّ و جلّ ـ را بپرستد, او را همراه با رسول خدا مى پرستيدم.36
ابن جوزى, در مقام رد مى گويد:
اين حديث نيز بر على بسته شده است; زيرا حبّه, به اندازه يك حبّه (يك دانه غلّه) ارزش ندارد; چرا كه او بسيار دروغگوست. يحيى درباره او گفته است: «حديثش چيزى [قابل توجّه و معتبر] نيست». سعدى گفته است: «او غير قابل اعتماد است». ابن حبان نيز درباره او مى گويد: «در تشيّع, غالى و در حديث , واهى بود».
امّا درباره اجلح, احمد گفته است: «بجز حديثِ منكر را روايت مى كرد». ابوحاتم رازى گفته است: «حديثش قابل احتجاج نيست». ابن حبان نيز گفته است: «آنچه را كه مى گفت, نمى فهميد».37
سيوطى در اللئالى, ضمن نقل اين طريق, خلاصه نظر ابن جوزى را درباره آن, چنين تبيين مى كند كه اين طريق, وضع شده است. اجلح, منكر الحديث و حبّه در حديث, واهى و در تشيّع, غالى است. سپس در نقدِ قول ابن جوزى درباره اجلح, چنين مى گويد:
[صاحبان] سننِ اربعه, از او روايت كرده اند. ابن معين و عِجلى, او را توثيق كرده اند. ابو حاتم مى گويد: «قوى نيست و نسايى او را تضعيف مى كند» و ابن عدى مى گويد: «او شيعه راستگوست».38
او همچنين درباره حبّه مى گويد:
اكثراً او را تضعيف كرده اند; ولى عجلى او را تابعى و ثقه مى داند و طبرانى مى گويد: «گفته مى شود كه او صاحب روايت است». ابن عدى مى گويد: «درباره او منكرى نديده ام كه از حدّ [شرع] تجاوز كند».39
ابن جوزى به دنبال نقلِ طُرُق گوناگون اين احاديث و ردّ همه آنها مى افزايد:
از جمله چيزهايى كه اين احاديث را ابطال مى كند, اين است كه آنها مخالف با تقدّم اسلام آوردن خديجه, زيد و ابوبكرند و همچنين با اسلام آوردنِ عمر در سال ششم مخالف اند; پس چگونه اين احاديث مى توانند صحيح باشند؟!40
شگفتا از ابن جوزى كه تقدّم اسلام آوردن برخى را قطعى مى داند و تقدم اسلام آوردن على(علیه السّلام) را نمى خواهد بپذيرد! آيا اين موضع, جز تعصّب ورزيِ بى مبنا و فرار از پذيرش حقيقت است؟
و. طريق آخر:
خديجه و ابوبكر و بلال و زيد , در ابتداى بعثتِ رسول خدا به او ايمان آوردند و همراه با او خداى را عبادت مى كردند… شايد [حسّ] شنواييِ [ناقلان حديثْ] اشتباه كرده باشد: و على گفته باشد «من در حالى كه هفت ساله بودم, همراه با رسول اكرم, خداى را عبادت مى كردم» و راوى, آنچه را كه شنيده , درست ضبط نكرده است.41
سيوطى در ادامه نقد, گويا نظر ذهبى را نيز همچون نظر ابن جوزى بى پايه مى داند و بدون پرداختن به سخن آنها, از دو منبعِ ديگر, مجدداً اين حديث را بيان مى كند و مى نويسد:
طَبَرانى در المعجم الأوسط گفته است: «على گفت: خداوندا ! به راستى تو مى دانى كه احدى از اين امّت, قبل از من تو را نپرستيده است. به يقين, شش سالْ پيش از آن كه احدى از اين امّتْ تو را بپرستد, من تو را مى پرستيدم». احمد بن حنبل نيز در مسند خويش با سند, از حبّه عِرنى نقل مى كند كه گفت: «على را بر فراز منبر ديدم كه مى گفت: خداوندا ! اعتراف نمى كنم كه از اين امّت, بنده اى تو را پيش از من پرستيده باشد, بجز پيامبرت. به يقين , هفت سالْ پيش از آن كه مردمْ نماز بگزارند, من نماز گزارده ام». واللّه أعلم.42
پاسخ ما :
در پاسخ او بايد گفت: اولاً روايات بسيارى حاكى است كه على(علیه السّلام) , هفت يا شش يا پنج سالْ پيش از ديگران اسلام آورده و همراه با پيامبر اكرم, نماز گزارده است كه سيوطى نيز ظاهراً براى مخالفت با ذهبى, دو روايت ديگر را از منابع معتبر, نقل كرده است. تنها در منتخب كنز العمّال, سه روايت آمده كه حاكى است امام على(علیه السّلام) , هفت يا شش سال پيش از اسلامِ آوردن ديگران, مشغولِ نمازگزارى و پرستش خداوند بوده است.43
ثانياً اگر توجيه ذهبى را بپذيريم كه ممكن است يك راوى يا راويانْ اشتباه كرده باشند و در واقع, امام على(علیه السّلام) فرموده باشد: «هفت ساله بودم كه به همراه پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) خدا را عبادت مى كردم», باز مشكلى حل نمى شود و اتفاقاً همين فرض, بر صحّت روايات مزبور دلالت خواهد داشت و هيچ تعارض و تناقضى نخواهد بود تا آن روايات را احاديث موضوع بدانيم; به طورى كه ابن ابى الحديد, در مقدمه شرح نهج البلاغة, به گونه اى محقّقانه, ابتدا به ماجراى بر عهده گرفتن سرپرستى على(علیه السّلام) توسط پيامبر اكرم در كودكى اشاره مى كند كه در آن هنگام, امام على(علیه السّلام) شش ساله بوده است و از آن دوران, على(علیه السّلام) تحت تربيت مستقيم پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) قرار گرفته و در خانه آن حضرت, زندگى مى كرده است. اين شارح دانشمند, سپس مى گويد كه اين مطلب, مطابق با سخن على(علیه السّلام) است كه فرمود: «من هفت سال پيش از آن كه احدى از اين امّت, خدا را عبادت نمايد, او را عبادت مى كردم», و سخن ديگر امام كه فرمود: «كنت أسمع الصوت و أبصر الضوء سنين سبعاً».44 سپس مى افزايد:
رسول خدا در آن هنگام, ساكت بود و اجاره انذار و تبليغ از سويِ خداوند نداشت. از اين رو, اگر سنّ امام على(علیه السّلام) در روز اظهارِ دعوت پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) , سيزده سال بوده باشد و سپردن او توسط پدرش به رسول اكرم, در شش سالگيِ او باشد, به يقينْ صحيح خواهد بود كه هفت سال پيش از همه مردم, خدا را پرستيده باشد. كودك شش ساله, اگر داراى قدرت تمييز باشد, عبادت او صحيح است, با اين كه عبادتِ امثال او, تعظيم و اجلال و خشوع قلب و فروتنى جوارح است كه چنين مواردى در ميان كودكان, وجود دارد.45
ثالثاً به فرض, احاديثى كه دلالت دارند امام على(علیه السّلام) , شش يا هفت سالْ پيش از اسلام آوردن ديگران, خدا را عبادت مى كرده, صحيح نباشند, اوّلين مؤمن بودنِ او و سبقت ايمان آوردن او بر ديگران, قابلِ ترديد نيست; به طورى كه ابن ابى الحديد درباره آن حضرت مى گويد:
من درباره مردى كه در مسير هدايت , گوى سبقت را از همگان ربوده و در هنگامى كه همه ساكنان زمين, سنگ مى پرستيدند و خالق هستى را انكار مى كردند, او به خداوند ايمان داشته و او را مى پرستيده است, چه بگويم؟ احدى بر او در يكتاپرستى سبقت نجست, مگر آن كسى كه در هر خوبى بر همگان پيشى جسته است, يعنى محمد, رسول خدا.46
ابن ابى الحديد, سپس مى افزايد:
بيشترِ محدّثان, بر اين عقيده اند كه ايشان در پيروى از رسول خدا و ايمان به او, اوّلين انسان بوده است و در اين زمينه, جز اندكى [از محدّثان], مخالفت نورزيده اند. ايشان خود فرمود: «أنا الصديق الأكبر و أنا الفاروق الأول, أسلمت قبل إسلام الناس و صلّيت قبل صلاتهم». كسى كه به كتاب هاى اهل حديثْ مراجعه نمايد, اين مطلب را حقيقت مى يابد و به وضوح خواهد دانست. واقدى و ابن جرير طبرى, بر اين باور بوده اند و اين , عقيده اى است كه صاحب كتاب الاستيعاب [, ابن عبدالبَرّ نَمِرى قُرطُبى] , آن را ترجيح داده و تأييد كرده است.47
در ميان مورّخان , نه تنها واقدى و طبرى چنين نظرى دارند; بلكه اين مسئله از متواترات تاريخ است و ساير مورّخان نيز بر اين عقيده اند كه از جمله آنها: يعقوبى,48 مسعودى, 49 ابن اسحاق و ابن هشام50 هستند.
در ميان محدّثان نيز بايد اعتراف نمود كه اين احاديث, يا متواتر و يا حدّاقل, قريب به تواترند و اگر از نظر لفظى متواتر نباشند, از نظر معنوى, قطعاً متواتر هستند. علامه امينى, از ده ها تن از صحابيان بزرگ و تابعيان, با استفاده از منابع غير شيعى, سخنانى را در تأييد اين مطلبْ بيان مى كند51 و علامه جعفر مرتضى عاملى, پنجاه و نُه نفر از آنها را در كتاب خويش, نام برده است.52 علامه جعفر مرتضى, بر اين مدّعا دلايل ديگرى نيز اقامه كرده است كه ما از ذكر آنها در اين جا خوددارى مى كنيم.53
بدين ترتيب, بايد پذيرفت كه ادّعاى سبقت غير على(علیه السّلام) در اسلام آوردن, بعد از عهد خلفاى چهارگانه و پس از شهادت امام على(علیه السّلام) ساخته شده است; در دورانى كه معاويه به بلاد تحت سلطه خود نوشت: از هيچ فضيلت على(علیه السّلام) نگذريد, مگر اين كه مشابه آن را براى ساير اصحاب, ذكر كنيد.54
حديث خصايص هفتگانه على (علیه السّلام)
بشر بن ابراهيم انصارى, براى ما از ثور بن يزيد, از خالد بن معدان, از معاذ بن جبل, حديث كرد كه او گفت: پيامبر اكرم فرمود: «يا على ! أخصمك بالنبوّة و لانبوّة بعدى و تخصم الناس بسبع ولا يحاجّك فيه أحد من قريش: أوّلهم ايماناً و أوفاهم بعهد اللّه و أقومهم بأمر اللّه و أقسمهم بالسّوية و أعدلهم فى الرعية و أبصرهم بالقضية و أعظمهم عند اللّه مزيّة يوم القيامة».55
ابن جوزى, به دنبال نقل اين حديث مى گويد:
اين حديث , موضوع است و متّهم به وضع , بشر بن ابراهيم است كه ابن عَدى و ابن حبّان , درباره او گفته اند: «او حديث وضع مى كرد و به افراد ثقه نسبت مى داد».
سيوطى در اللئالى, ضمن نقل اين حديث, خلاصه نظر ابن جوزى را درباره اين حديثْ نقل مى كند و سپس در مقام نقد مى نويسد:
اين حديث, طريقِ ديگرى هم دارد [كه ضعف سند طريقِ قبلى را ندارد] و آن طريق, چنين است:
ابو نعيم براى ما حديث كرد از محمد بن مظفّر , از عبداللّه بن اسحاق اَنماطى, و او از قاسم بن معاويه انصارى, از عصمة بن محمد, از يحيى بن سعيد انصارى, از ابن مسيّب, از ابى سعيد خُدرى كه او گفت: رسول خدا در حالى كه با دست, ميانِ دو كتف على زد, به او فرمود: «اى على! تو هفت ويژگى دارى كه در روز قيامت, احدى نمى تواند درباره آنها با تو احتجاج كند: تو اوّلين كس از ايمان آورندگان هستى; و نسبت به عهد الهى, باوفاترين شخصى; و در اوامر الهى, استوارترين هستى; و نسبت به رعيّت, نرم خوترين هستى; و در تقسيم بالسويه, بهترين فردى; و در قضاوت, داناترين هستى; و در مزيّت و برترى در قيامت, از همه بالاترى». واللّه أعلم.56
به طورى كه مشاهده مى شود, سيوطى در اين جا نيز در سخن ابن جوزى تشكيك مى كند و طريق ديگرى را براى نقل حديثِ ابن جوزى انتخاب مى كند و در پايان , باز هم مى گويد: «واللّه أعلم».
حديث صدّيق و فاروق بودن على (علیه السّلام)
حدّثنا عبّاد بن يعقوب, حدّثنا ابن هاشم , حدّثنا محمد بن عبيداللّه بن أبى رافع, عن أبيه, عن جدّه أبى رافع, عن أبى ذرٍّ, عن النبيّ(صلّی الله علیه و آله و سلّم) أنّه قال لعلى بن أبى طالب: «أنت أوّل من آمن بى, و أنت أوّل من يصافحنى يوم القيامة, و أنت الصديق الأكبر, و أنت الفاروق تفرّق بين الحق و الباطل, و أنت يعسوب المؤمنين و المال يعسوب الكفّار».57
سيوطى, سپس قضاوت ابن جوزى را نقل مى كند كه گفته است: «محمد بن عبيداللّه, چيزى نيست و عبّاد, متروك است» و در مقام نقد مى گويد:
حافظ ابن حجر [در مجمع الزوائد] در زوائد بزّار مى گويد: «اين سند, سست است و محمد بن عبيداللّه, متّهم [به وضع] است و عبّاد, از بزرگانِ رافضيان است; اگرچه در حديثْ بسيار راستگوست». واللّه أعلم.58
به طورى كه مشهود است, سيوطى آراى ديگران را كه در تناقض با ديدگاه هاى ابن جوزى است, مطرح مى كند و تصريح ابن حجر را بر صدوق (بسيار راستگو) بودنِ عبّاد بن يعقوب, نقل مى كند و در پايان, با جمله: «واللّه أعلم», ظاهراً در قضاوت ابن جوزى تشكيك و ترديد مى نمايد; چرا كه معتقد است اگرچه امثالِ عبّاد از شيعيان هستند; ولى در عين حال, در ميان بزرگان, به راستگويى مشهور بوده اند و متّهم كردن آنان به وضع حديث, صحيح و منصفانه نيست.
درباره محمد بن عبيداللّه نيز قبلاً بحث شد كه او از رجال شيعى است كه مورد اعتماد بسيارى از بزرگانِ اهل سنّت نيز بوده است.
حديث وزارت و خلافت على (علیه السّلام)
حدّثنا محمد بن سهل بن أيوب, حدّثنا عمار بن رجاء, حدّثنا عبيداللّه بن موسى, حدّثنا مَطَر بن ميمون الإسكافى, عن أنس مرفوعاً: إنّ أخى و وزيرى و خليفتى من بعدى فى أهلى و خير من أترك بعدى, يقضى دينى و ينجز موعودى, عليّ.59
سيوطى, بعد از حذف قسمتى از سند و نقل حديث, نظر ابن جوزى را چنين خلاصه مى كند كه: «اين حديث, موضوع است و آفت آن, مَطَر است».
او سپس در مقام نقد مى گويد:
[ذهبى] در ميزان الاعتدال گفته است: «اين حديث, موضوع است و متّهم به وضع, مَطَر است. عبيداللّه, شخصى مورد اعتماد و شيعى است; ليكن با روايتِ اين دروغ, مرتكب گناه شده است». واللّه أعلم.60
گويا سيوطى در صدد نماياندن مواضع تناقض آميز ابن جوزى و ذهبى است كه با نقلِ اين نظرهاى متعارض و غير قابل دفاع, در آراى ابن جوزى تشكيك مى كند.
همان طور كه ملاحظه گرديد, ذهبى, عبيداللّه بن موسى را ثقه و شيعه معرّفى مى نمايد; ولى به دليل موضع قبلى و تعصّب ورزى, گويا معتقد است كه فضايل امام على(علیه السّلام) از اساسْ باطل است و هرچه كه با عقايد و آراى بى پايه و تعصّب آلود او در تعارض باشد, محكوم به كذب است. لذا با اين كه عبيداللّه را ثقه مى داند; ولى به خاطر نقلِ اين حديث, او را گناهكار معرّفى مى كند و لابد در نظر او و امثال او, عبيداللّه به خاطر نقل اين حديث, يكباره كذّاب و وضّاع نيز شده است. علامه سيد عبدالحسين شرف الدين, درباره عبيداللّه بن موسى مى نويسد:
او اهل كوفه و استاد بخارى در كتاب صحيح بوده است. ابن قتيبه در كتاب المعارف, او را از اصحاب حديث به شمار آورده و تصريح كرده كه شيعه است و در «باب الفرق» از كتاب, كه عدّه اى از رجال شيعه را ذكر كرده, وى را نيز جزو آنان به شمار آورده است.
ابن سعد, در جزء ششم [از كتاب الطبقات], شرح حال وى را ذكر كرده و به شيعه بودن او تصريح نموده است و مى گويد: «او احاديثى راجع به تشيّع و صحّت اين مذهب, نقل كرده و به همين جهّت, از نظر عدّه اى از مردم, ضعيف است و احاديثش مورد قبول آنها نيست». وى اضافه كرده است كه او سخت به قرآن, علاقه مند بود و همواره آن را تلاوت مى كرد و از آن, بهره مى گرفت.
ابن اثير نيز در كتاب الكامل, او را فقيه شيعى و از اساتيد و مشايخِ بخارى در صحيح مى داند.
ذهبى در ميزان الاعتدال, او را استادِ بخارى, ذاتاً موثّق و قابل اعتماد, ولى شيعه و منحرف [از طريق اهل سنّت] مى داند.
احمد بن عبداللّه عِجلى, او را عالم به قرآن و يكى از آگاه ترين افراد به قرآن مى داند….
من مى گويم: اهل سنّت و ديگران, در كتب صحاح خود, به احاديثِ عبيداللّه استدلال كرده اند. شما مى توانيدد در صحيح البخارى و صحيح مسلم, احاديثى را كه او از شيبان بن عبدالرحمان نقل كرده است, ملاحظه فرماييد.
احاديثى كه او از اعمش, هشام بن عروه و اسماعيل بن ابى خالد نقل نموده, در صحيح البخارى موجود است.61
تا كنون بارها روشن شده است كه برخى از عالمانِ متعصّبِ اهل سنّت كه نسبت به شيعه و پيروان اهل بيت(علیهم السّلام) بى مِهر هستند, به صرفِ شيعى بودنِ شخصى, او را متّهم به كذب و يا حدّاقل, تضعيف مى كنند, اگرچه بسيارى از بزرگان اهل سنّتْ او را صدوق و ثقه معرّفى كرده, از وى در كتاب هاى معتبر حديثى خود, مثل «صحاح ستّه» حديثْ نقل كرده باشند. اين گروه متعصّب, سعى نموده اند راويان شيعه را به گونه اى متّهم به كذب و انحراف و ضعف نمايند. ظاهراً ابن جوزى نيز از اين دسته متعصّب است.
سيوطى, پس از نقد حديث هشتم از كتاب الموضوعات ابن جوزى و نقل طُرُق ديگرى براى آن و تضعيف و ردّ نظر ابن جوزى, به تناقض گويى او تصريح كرده و مى نويسد:
و قال المؤلف [/ابن الجوزى] فى العلل, روى أبوبكر بن مردوية, قال… عن سلمان, عن النبيّ(ص) قال: «أوّل هذه الأمة وروداً عليّ الحوض أولها اسلاماً عليّ بن أبى طالب», ثمّ قال: «محمد بن يحيى منكر الحديث».62
سيوطى سپس مى افزايد:
جاى تعجّب از مصنّف [ابن جوزى] است كه در كتاب العلل, در باب «فضل على بن أبى طالب» مى گويد: «[در فضايل على] احاديثى وضع كرده اند كه خارج از حدّ و اندازه است و همه آنها را در كتاب الموضوعات آورده ام»; در صورتى كه در اين جا غير از آن است كه گفته بود. سپس اين حديث را آورده است و اين, دلالت مى كند كه متن اين حديث, در نظر مصنّف, موضوع نيست. پس چگونه آن را در كتاب الموضوعات آورده است؟! حافظ ابن حجر نيز عيناً همين اشكال را بر او كرده است. از اين رو, گفته اند كه او حديثى را در كتاب الموضوعات آورده و به وضعى بودنش حكم كرده و سپس آن را در كتاب العلل آورده است; در حالى كه موضوع العلل, احاديث واهى است و واهى بودن حديث, منجر به اين نمى شود كه حكم به موضوع بودن آن گردد. لذا اين, تناقض است.63
در ادامه اين باب نيز تا آخر, در اغلب موارد, سيوطى بر نظر ابن جوزى اشكال مى كند و به نقد نظر او مى پردازد و در واقع, در اكثر موارد, مخالفِ نظر اوست.
نتيجه گيرى
امّا سيوطى در كتاب اللئالى, درصددِ جمع آورى احاديث موضوع نيست.احاديثى كه او در آن كتاب آورده, در نظر او نه محكوم به وضع اند و نه محكوم به ضعف; زيرا او درصددِ نقد و پالايشِ احاديث الموضوعات ابن جوزى بوده است و در اكثر مواردى كه ابن جوزى حديثى را موضوع مى داند, سيوطى در وضعى بودنِ آن, ترديد و تشكيك مى كند و در صددِ ردّ قول ابن جوزى است.
2ـ بسيارى از قضاوت هاى ابن جوزى نسبت به شيعه و على (ع) و آل او, تعصّب آلود و عنادآميز و همراه با بى مهرى است; امّا سيوطى در غالبِ قضاوت هايش, به عكس ابن جوزى, جانب انصاف را رعايت مى كند و هيچ گاه به صرفِ شيعى بودن راويِ يك حديث, آن حديث را همانند ابن جوزى به موضوع بودن, محكوم نمى كند.
در عين حال, سيوطى هيچ گاه جانبِ احتياط را رها نمى كند; يعنى به گونه اى به نقّادى مى پردازد كه اهل دقّت, به خوبى به اصل مطلب پى مى برند; ولى اهل تعصّب, نمى توانند بهانه اى براى ستيز و مخاصمه با او به دست آورند.
3ـ سيوطى در نقد ديدگاه هاى ابن جوزى, شيوه هاى مختلفى دارد و گاهى راويانِ حديث و سلسله رجال سند حديثى را كه ابن جوزى تضعيف كرده و متّهم به وضع نموده است, موردِ مطالعه كامل تر قرار مى دهد و در مقابلِ منقولات و اظهاراتِ ابن جوزى, اقوال بزرگان ديگر را قرار مى دهد كه نظر مخالف داشته اند و راوى يا راويان آن حديث را توثيق كرده اند; و گاهى بدونِ پرداختن به راويانِ آن طريق, حديث را از طُرُقِ ديگر روايت مى كند كه رجال آن طريق, متّهم نيستند. گاهى هم به نقل آن حديث از منابع معتبر و جوامع حديثيِ مورد اعتماد اهل سنّت, مثل «صحاح ستّه» مى پردازد, و گاه, راويانى را كه ابن جوزى آنها را متّهم دانسته, به عنوانِ راويانِ مورد اعتماد صاحبان صحاح, معرّفى مى كند. گاهى نيز قضاوت هاى ناصحيح و متعصّبانه ابن جوزى را در كنارِ ساير قضاوت هاى او در آثار ديگرش قرار مى دهد و تناقضات قضاوت ها و اظهارات او را آشكار مى كند. گاه نيز مرجع و منبعى را كه ابن جوزى تحت تأثير آن بوده است, مورد تحقيق و نقّادى قرار مى دهد و اشتباهات, تعارضات و تناقضات آن را آشكار مى سازد.
پی نوشت ها :
36. الموضوعات, ج1, ص254ـ255.
37 . الموضوعات.
38. اللئالى المصنوعة, ج1, ص254.
39 . اللئالى,همان.
40 . الموضوعات.
41 . اللئالى المصنوعة.
42. همان, ص294 و 296.
43. منتخب كنز العمال, ج4, ص653.
44. شرح نهج البلاغة, ابن أبى الحديد, بيروت: مؤسسه الأعلمى للمطبوعات, 1415ق/1995م, چاپ اوّل, ج1, ص15.
45. همان جا.
46. همان, ص21ـ22.
47. همان جا.
48. تاريخ يعقوبى, ترجمه: محمد ابراهيم آيتى, تهران: علمى و فرهنگى, 1362ش, ج1, ص379.
49. مروج الذهب, بيروت: دارالفكر, 1409ق/1989م, ج2, ص283.
50. السيرة النبوية, بيروت: دارالقلم, بى تا, ج1, ص262.
51. الغدير, ج3, ص224ـ236 (به نقل از: سيره صحيح پيامبر, جعفر مرتضى عاملى, ترجمه تاج آبادى, قم: مؤسسه فرهنگى انتشاراتى آزاد گرافيك, 1373ق, چاپ دوم, ج1, ص301).
52. سيره صحيح پيامبر, ج1, ص301ـ302.
53. ر. ك: همان, ص301ـ315.
54. النصائح الكافية لمن يتولّى معاوية, ص72ـ74 (به نقل: سيره صحيح پيامبر, ص307).
55. الموضوعات, ج1, ص256.
56. اللئالى المصنوعة, ج1, ص296.
57. همان, ص297.
58. همان جا.
59.همان جا; نيز, ر.ك: كنزالعمّال, ج13, ص128.
60. اللئالى المصنوعة, ج1, ص299
61. المراجعات, ص122ـ123.
62. اللئالى المصنوعة, ص299ـ300.
63. همان جا
/خ