خوشبختی یعنی آدمها را درک کنی و دوستشان داشته باشی
دوست تازهام من را زیاد نمیشناسد. تازه به این محلّه اسبابکشی کردهاند و از شهر دیگری آمدهاند. روز اوّل از پنجره دیدمش. وسط اتاقش ایستاده بود و متعجّب به دیوارها نگاه میکرد. چند بار با دست زیر چانه و متعجّب به اطراف نگاه انداخت و بعد از پنجره نگاهی به آسمان و خانهی روبهرو و بعد من در امتداد نگاهش قرار گرفتم. دوست تازه داشتن حسّ خوبی است. برای این حسّ تازه دست تکان دادم؛ او هم برایم دست تکان داد.دویدم به سمت آشپزخانه. مامان شیربرنج درست کرده بود. بابا عاشق شیربرنج است و میگوید با زنجبیل خوشمزهتر است. شیربرنج را هم بدون شکر دوست دارد. شیرهی خرما یا انگور، پایهی ثابت شیربرنجهای باباست که مامان برایش میپزد. گفتم: «همسایهی روبهروییمان را دیدهاید؟ دارند خانهیشان را مرتّب میکنند و حتماً حسابی خستهاند. یکی از بچّههایشان همسن من باید باشد. این یعنی یک دوست تازه. تو رو خدا هیجانانگیز نیست؟! یک کاسه از شیربرنجی که درست کردید رو میدید براشون ببرم؟» مامان چشمکی زد و گوشهی کاسهی آبی شیربرنج را با دستمالی تمیز کرد تا خط سفیدش کامل مشخّص شود. من هم با سیاهدانه عکس یک خانه رویش کشیدم. یک ظرف کوچک هم شیره انگور توی سینی گذاشت و گفت: «برو ببینم چکار میکنی».
حدسم درست بود. دوست تازهی پنجرهای در را باز کرد. خیلی رسمی شیربرنج را از دستم گرفت، لبخندی نزد و حتّی در ازای نفسنفسی که برای تند دویدن و حفظ تعادل نریختن شیربرنج من را به خانهی تازهیشان دعوت نکرد. مثل شیربرنجی که توی دستم بود، قلبم سرد شد و همهی جملههایی که برای این دیدار غیرپنجرهای آماده کرده بود، لابهلای مغزم حل شد و رسوب کرد و دلم گرفت. راه برگشت، یک سمت خیابان بود که کشدار شد و دیرتر از همیشه به در رسید.
زیادی خیالپردازی کرده بودم و از یک خانهی تازه خانوادهدار شده انتظار دوست تازهای کرده بودم. دوستی که احتمالاً شیربرنج دوست داشته باشد و بخواهد نظر مرا دربارهی رنگ دیوارها بپرسد و با هیجان دستم را بگیرد و به مادرش نشان بدهد که: «من از اوّل حسّ خوبی نسبت به این خونه داشتم. دیدی مامان راست گفتم؟!» حسّ شکست و تنفر دندانهایم را به هم فشرد.
یاد روزهای اوّل افتادم که به این خانه آمده بودیم. خسته بودیم. هنوز بغض خداحافظی با مامانبزرگ و آقاجون توی گلویمان بود. ماشین باربری دربارهی زمان بدقولی کرده بود و آن یکی هزینهاش را یکهویی زیادتر گفته بود. بابا عصبانی بود. مامان نگران چاهی بود که بویش توی خانه بالا زده بود و کارگری که قرار بود بیاید و قبل از رسیدن وسایل خانه را با کمکش برق بیندازیم و نیامده بود. مامان کمرش گرفته بود و میگفت سیاتیک است و عصبی. من حوصلهی نگرانی مدرسهی نو آن هم وسط امتحانها را نداشتم و بیخیال دنبال کندن شتهها از تنها بوتهی گل رز بودم. اگر زنگ در به صدا در میآمد و یک سینی شیربرنج بهم تعارف میشد، چه حسّی داشتم؟ شاید اوّلش بُهتم میزد. صدای بابا که وقت عصبانیّت حرفهای عادی را هم بلندتر میزند، غُر زدن مامان و دویدنش از این سر خانه به آن سر خانه، مواظبت از جعبهی شکستنیها و خط و نشانهای خواهرم برای اینکه کداممان صاحب اتاق پنجرهدار میشویم... آیا میگذاشت لبخندم به همان صورتی و پررنگی الان باشد؟ لابد آن موقع فقط میخواستم در را زودتر ببندم که از آشوب توی خانه چیزی به بیرون درز نکند. لابد آن موقع منتظر یک لحظهی آرام میگشتم تا شیربرنج را دور همی بخوریم و مامان از سیاتیک و بابا از حساب و کتاب و خواهر از دوست نداشتن محلّهی جدید و نورگیر نبودن همهی اتاقها نگویند. شیربرنج میخوردیم و بابا میگفت دستورش را ازشان بپرس. اینها غیر از زنجبیل چیز دیگری هم تویش میریزند و مامان میگوید هلدارتر از مال ماست. خواهرم همچنان فرنی را به شیربرنج ترجیح میدهد؛ ولی میگوید چقدر سردیاش به اندازه است و بعد گوشیاش را درمیآورد که همه با هم یک سلفی بیندازیم.
چه خوب شد چنین خاطرهای داشتم! چه خوب شد همان وقتی که از این شانه به آن شانه، دراز کشیدم، مامان صدایم زد. مامان گفت: «ترسیدهاند توی اسباب و وسایل ظرفمان بشکند و زودتر خوردهاند و آوردهاند و چقدر خستگیشان در شده است. گفتم فکر دخترم بود. دختر همسایه این گلها را برای تو توی ظرف ریخته و حدس زده به پردههای زرد اتاقت میآید. دوست تازهات گفت توی مسیر جادّه اینها را جمع کرده... حتماً از شهر دوری میآیند... چه کار خوبی کردی دختر! فکرهایت همیشه فکر بکرند.»
منبع: مجله باران