از نقد سند تا نقد متن (10)
مترجم: دكتر سيدمحمدحسين روحانى
پيوندى ميان محمد و موسى و ابراهيم و بويژه داوود و سليمان, صورت مى بندد. ابراهيم, دارنده عقيدت و دين طبيعى و پژوهشگر در زمينه يكتاپرستى است. موسى, دارنده شريعت و رهبر يك امّت است و محمد, ميان عقيدت و شريعت و يگانه پرستى و امّت, جمع كرده است. داستان هايى خيالى درباره موسى بافته مى شوند, تا آن جا كه محمد از او بزرگ تر مى نمايد و اين برپايه اسرائيليات است, همچون داستان موسى و ماهى و ديو و دريا. قرآن, نمونه اى براى آفرينش حديث است و حديث صحيح, نمونه اى براى ابداع حديث خيالى است. آدم با موسى در يك داستان به احتجاج پرداخت . اين داستان, قضا و قدر را ثابت مى كند و روشن مى سازد كه آدم بر پايه قَدَرِ الهى خطا كرد. محمد, قايل به اين است كه هر چيزى, از پيش, مقدّر است و اين, زمانى است كه هنوز در شكم مادر به صورت «مُضْغه» و سپس «عَلَقه» است; بلكه حتى از هنگامى كه [فرزندِ] آدم, سنّت نكوهيده قتل را پايه گذارْد. اگر پيامبر فراموش كرد, موسى نيز پيش تر فراموش كرده بود. پيامبر از جنبه ايجاب, موسى را پشتِ سر مى گذارد و از او مى گذرَد و در جنبه سلب, موسى از پيامبر مى گذرد. در داستان موسى و در دهانه درّه و سگان و زنان برهنه و پيران و جوانان, كنايه هايى است از: دروغ و عمل نكردن به علم و زنا كردن. ميكائيل و جبرائيل با پيامبرند و اين براى به كارگيريِ خيال در الهامْ بخشى و تربيتِ اخلاقى است. پيامبر بر موسى ترحّم مى آورد كه بر آزار, بردبارى پيشه كرد; ولى محمد در برابرِ آزار, بيشتر شكيب نمود. محمد در يكتا پرستى بر ابراهيم,فايق مى آيد; زيرا او بود كه توحيد ابراهيمى را تكميل و پيراسته كرد و شريعت را از آن, استنباط نمود و اين بر پايه جمع ميان نظر و عمل, و ميان عقل و اراده است. ابراهيم, پدر پيامبران است و محمد, خاتم پيامبران. ابراهيم, هنگامى ختنه كرد كه هشتاد سال داشت. پيامبر, داستان ابراهيم را با ساره يادآور مى شود كه به خاطر پاسداريِ زنش از فرعون, ادعا كرد كه خواهر اوست. خيال ابداعى در وصفِ ابراهيم و معنا بخشيدن به او, دخالت مى ورزد. ابراهيم, اصل است كه پايه گذار «بيتِ معمور» است كه روزانه هفتاد هزار فرشته در آن جا نماز مى گذارند. برگ هاى درخت سدرةُ المنتهى به سان گوش هاى فيل است. در بُنِ آن, چهار رود روان است: دو تا پنهان و دو تا پيدا (نيل و فُرات در مصر و عراق). به پيروى از مسيح, نَسَبِ پيامبر تا داوودْ ادامه و امتداد مى يابد. هيچ كس را نمى سزد كه خود را بر يونس بن متّى برترى بخشد. پيامبر, داستان سليمان را ياد مى كند و داورى او را ميان دو زن كه هر دو ادّعايِ مادريِ كودكى را داشتند. نيز داستان آزمودن خدا سه تن را از بنى اسرائيل.162. پيامبر با پاره اى صفت هايش در قرآن, در تورات مذكور است. جنگ بدر, در روايت, بر نمونه [جنگ] طالوت و جالوتْ رخ نمود. سيصد و ده نفر مؤمن خالص در هر دو حضور داشتند.
اِسراء و معراج, همان موضوع نمونه وار است كه خيال در آن به ابداع مى پردازد. از آغاز, خيال انگيز است و از شيوه مألوف, بيرون مى رود و از جريانِ عاداتِ معمول, پيروى نمى كند; انتقال بدن و روح (يا تنها روح) به قُدْس است و از قدس به آسمان. ابداع, در شمار فراوانى از ساختارها تعدّد پيدا مى كند: در خانه, ميان خواب و بيدارى, دو مرد, طشتى انباشته از حكمت آوردند و سينه پيامبر را از گلوگاه تا زير ناف دريدند و شكم او را با آبِ زمزم شستند و سپس پر از ايمان و حكمت كردند. سپس او سوارِ ستورى سپيد (دارزگوشى يا بُراق) شد و جبرئيل را تا آسمانِ دنيا همراهى كرد. او با اين پيامبران ديدار كرد: آدم, سپس عيسى, بعداً يوسف, آن گاه ادريس, بعداً هارون, سپس موسى و آن گاه ابراهيم, بدون مقياسى براى اين گزينش يا رعايت ترتيب زمانى. داستان, انباشته از كارگردانى است, مانند سلام گفتن و سپس گشوده شدن دَرِ هر آسمان و پرسش از اين كه چه كسى در مى زند و همراه كيست. مناقشه اى ميان او با موسى درمى گيرد كه حال غيرت به موسى دست مى دهد و گريه سر مى دهد و جويا مى شود: «كيست اين جوانى كه پس از او آمده و مى خواهد خودش و امتش پيش از وى به بهشت روند؟ در يك روايت مشهور ديگر, شمار نمازها از پنجاه بار به پنج بار در روز, كاهش مى پذيرد و اين به پيروى از نصيحت موسى و رفتار قومِ وى و از راه تأكيد بر شيوه آزمونْ صورت مى گيرد, در حالى كه پيش از آن, هيچ نمازى در كار نبود. داستان , نمايش دهنده گونه اى از آگاهى تاريخى عمودى است, نه آگاهى تاريخ افقى; صعود به آسمان است و نه پيشرفتى در زمين. شناختِ معيار براى گزينش, دشوار است. آيا اين پيامبرانْ اولوالعزم هستند: آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد؟ پس آدم و نوحْ كجا هستند؟ در اين شب, بر پيامبر, مى و شير عرضه شد و پيامبر, شير را برگزيد و جبرئيل, پيامبر را ستود كه فطرتش او را به گزينشِ درست, رهنمون گشت و گرنه امّتش گمراه [و مى گُسار] مى شدند. اين, همان چيزى است كه روايتْ عرضه مى دارد. نزد سدرة المنتهى چهار رود است; دو تا پنهان دو تا پيدا. دوتاى پيدا, نيل و فرات اند و دو تاى پنهان, در بهشت اند. آن گاه سه جام در ميان مى آيد: شير و انگبين و مى. پيامبر بر پايه فطرتش شير را برگزيد, بى آن كه جبرئيل يا راوى دخالتى كرده باشد.163
روايت سوم, اختلاف دارد و جام هاى سه گانه را ندارد. تعظيم محمد به صورتى تدريجى انجام مى يابد. روايت, از گفته او به شخص او (كه انسان است) تحوّل پيدا مى كند. پس از آن كه پاچه گوسفند را به نيش كشيد, گزارش داد كه او سَروَرِ جهانيان به روز رستاخيز است كه اوّلين و آخرين را در يك پهنه واحد, گرد مى آوَرَد و خورشيد به آنان نزديك مى گردد. او بر آدم و نوح , برترى دارد. او به تنهايى است كه از حقّ شفاعت برخوردار است و حقّ شفاعتى براى آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى نيست. آغاز , تصوير محمد است كه نزدِ اصحاب خود است و مى خواهد به پرسش امپراتور روم در «ايليا» [=اورشليم] پاسخ گويد: «نژادش از همه نزديك تر است; نبوّتش راست و درست است; بينوايان از او پيروى مى كنند; پيروان او فراوان مى شوند و كسى از دين او (اسلام) برنمى گردد ; خيانت و نيرنگ نمى ورزد و براى پايدار كردنِ دينش به پيكارى سخت برمى خيزد; فرمان به پرستش خداى بى همتا مى دهد و بس; مردم را از پرستش آنچه پدران مى پرستيدند, باز مى دارد; فرمان به همه كارهاى نيك مى دهد: نماز, صدقه, پاكدامنى, وفا به عهد و اداى امانت. هيچ كس در امانتدارى به پاى او نمى رسيد; هرگز متّهم به دروغ نشد و كسى از پدرانش پادشاه نبود». چه دور است اين تصوير واقعيِ انسانيِ اخلاقى و تصوير افسانه ايِ هستى گرايِ خيالى در داستان معراج و اِسراء! سپس پيوندى پديد مى آيد ميان نامه نوشتن پيامبر به هِرَقْل (امپراتور بيزانس) و دعوت او به اسلام با آريوسيان. چه بسا مقصود از آريوسيان, خداشناسان يكتاپرست پيرو «آريوس», از مردم قرن چهارم ميلادى در اسكندريه , باشد.164
روايات از نصرانيت به اندازه يهوديتْ ياد نمى كنند و با اين همه, اشاراتى به پاره اى از عناصرِ آن ديده مى شود: ورقة بن نوفل, مردى بود كه در جاهليت به كيش ترسايى گراييد. به عربى چيز مى نوشت و به عربى از انجيل , چيز مى نوشت. اين , دلالت بر آن مى كند كه او قبل از روزگارِ ترجمه, مترجم بوده به يونانى مى خوانده و آن را به زبان عربى ترجمه مى كرده است. پيامبر فرمود كه سلام او (پيامبر) را به نجاشى برسانند و [در مرگ نجاشى] گفت:
«امروز, مردى نيكوكار درگذشت. برخيزيد و بر برادرتان نماز بگزاريد» يا در روايتى ديگر: «براى برادرتان آمرزش بخواهيد», با صرف نظر از اين كه پيامبر, چگونه همان روز از مرگ او آگاه شد, با اين كه وسايل ارتباطى نوين در كار نبود. شايد اين, ابداعى روايى باشد. يكى از روايات, داستان راهبى را در ديرى ياد مى كند و متهم شدن او را به كودكِ زنى و سخن گفتن كودك نوزاد و اعتراف او به پدر چوپانِ خود, مانند داستان مسيح و تبرئه مادرش مريم. خيال در برابر خيال, با واژه هاى بيگانه شايد يونانى كه پيامبر, آنها را گفت, مانند: «اى بابوس! پدرت كيست؟». نيز برخى احاديث, از رفتار نيكو با اهل كتاب, گفتگو مىكنند كه مى بايد ايشان را با زبان و رفتارِ خودش به اسلام خواند. حواريان را از اين رو به اين واژه (حَوارى) خواندند كه جامه هاى سپيد مى پوشيدند, نه از اين رو كه بر پيرامون مسيح, حوار داشتند. همچنين گاهى برخى تعبير هاى مسيحى, مانند «روح القدس», در حديثْ پديدار مى شوند. زينب همچنان خاموش ماند و با مردمْ سخن نگفت و به حج رفت و برگشت و خاموش بود. اين [شيوه حكايت] ممكن است از كار كردِ روزگارِ جاهلى باشد, يا نمونه اى از مريم. برخى از مَثَل هاى مسيحى, به كار گرفته مى شوند, مانندِ: «شما نمك زمين هستيد» كه مَثَل هاى پيامبر, بر منوال آنها بافته مى شوند.165
پيوندِ حديث با يهوديت, در چيزهايى آشكار مى گردد كه وابسته به عقيدت و شريعت باشند. در شرع يهود, احكامى هست كه در شريعت اسلام, ادامه پيدا كرده اند, مانندِ سنگسار كردن و حَدّ دزدى و چشم در برابر چشم و روزه روز عاشورا و مناسك حج تا بيتِ عتيق. سنگسار كردن, در ميان يهوديان بود; ليك پنهانش ساختند و اگر عبداللّه بن سلاّم يهودى نمى بود و آيه «رَجْم» را [از توراتْ] پيدا نمى كرد, بدان اعتراف نمى ورزيدند. او را از فاضل ترينْ دانشوران خود خواندند و چون ايشان را رسوا كرد, او را از اشرار خود ناميدند. حدِّ دزدى نيز در ميان يهوديان بود و در شريعت يهودى وجود داشت; ليكن ايشان چنان بودند كه اگر «شريف» در ميان ايشان دزدى مى كرد, او را رها مى كردند و اگر«ضعيف» دزدى مى كرد, حد را بر او جارى مى ساختند و همين, مايه نابوديِ ايشان گشت. اين, پيامبر را وادار كرد كه در اجراى حدود, سختگيرى كند: «به خدا اگر فاطمه دختر محمد دزدى كند, دستش را خواهم بريد». چشم در برابر چشم, و دندان در برابر دندان, كه قصاص, فرمانى خدايى است. پيامبر, روزه گرفتن روزِ عاشورا را به اختيار مردم واگذاشت. هر كه بخواهد, روزه بگيرد و هر كه نخواهد, نگيرد; زيرا مسلمانان, سزاوارتر به روزه گرفتن آن هستند و او از موسى بدانان سزاوارتر است. حج, در شريعت يهود بود و از شعائر عرب در جاهليّت بود. اهل كتاب, موهايشان را فرو مى هشتند و مشركان, فرق هايشان را جدا مى كردند. پيامبر, موى جلوِ پيشانى را فرو هشت و سپس آن را جدا ساخت. 166
برخى از احاديث از رقابت ميان اعراب و يهوديان درباره اين امر, پرده برمى دارند كه نخستين پايه گذار بيت عتيق, چه كسى بود و درباره زادگان ابراهيم كه آيا اعراب اند يا يهوديان اند. ولى شريعت يهود نيز در حديث و بنا به گفته حديث, در مسائلى مانندِ: ساختن گورها, ستايش بى اندازه از پيامبران, كيفر گروهى, پوشيدن زر و سيم, هم بسترى با زنان و تحيّت و سلام, تغيير كرد و بدل به ضدّ خود شد. يهود و نصارا گورها براى پيامبرانشان ساختند و تصوير هايى بر در و ديوارِ آنها كشيدند. اينان, بدترينِ مردمان اند. اسلام با درس گرفتن از يهود و نصارا, نگارگرى و ساختن تنديس را حرام كرد. پيامبر ,تصوير هاى ابراهيم و اسماعيل را كه در دستانشان «اَزلام» بود, از كعبه بيرون برد. پيامبر, تاريخ را چنين تصحيح كرد كه اين دو, از تيرهاى «ازلام», استفاده نكرده اند. كِشندگان اين تصاوير, به روز رستاخيز, عذاب مى شوند; زيرا نمى توانند به نگاره هايى كه رسم كرده اند, جان ببخشند. خانه اى كه تصوير در آن باشد, فرشتگان بدان در نمى آيند و اين از شدتِ علاقه پيامبر به يگانه پرستى است. تنزيه, ضد تشبيه است. استثنا, چيزهايى است كه بر پارچه رقم زده مى شوند; يعنى آنچه محصول بافندگى در جزيره عربى است. شگفتْ اين است كه سگ, از لوازم شكار و فرهنگ روزگار در نزدِ بسيارى از مردم روزگارِ كنونى است. نبرد اقنوم هاى سه گانه, دو قرن قبل از آن, برپا بود و يكى از دلايل جدايى كليساى [روم] شرقى از كليساى غربى بود. شايد حديث در اين جا به پشتيبانى از كليساى شرقى و از آن ميان كليساى قبطيان, برخاسته است.* نيز مسلمانان در اين امر از يهوديان جدا شدند كه پيامبر, ستايش بى اندازه از پيامبران را حرام ساخت « از من به گزافْ ستايش نكنيد, چنان كه نصرانيانْ ستايش بى اندازه از عيسى بن مريم كردند». نيز حديث, پوشيدن زر و سيم را حرام كرد و اين بر پايه اصل قرآنى بود: «كسانى كه زر و سيم را مى اندوزند و به راه خدا هزينه نمى كنند, ايشان را به شكنجه اى دردناك مژده بده» (توبه آيه 34 ـ 35) و اين, واكنشى در برابر زرپرستى و سيم دوستى يهوديان بود. حديث, پندار يهوديان را درباره رستگارى گروهى و كيفر گروهى رو مى كند و بر مسئوليّتِ فردى تأكيد مى گذارد. پيامبر, زبانِ ايشان را به كار مى بَرد و مى گويد: «اگر ده نفر يهودى به من ايمان مى آوردند, همه يهوديان به من مى گرويدند».
ييامبر, كيفر گروهيِ مورد اعتقاد يهوديان را نكوهش و مسخره مى كند كه پيامبرى شهر مورچگان را آتش زد; زيرا مورچه اى او را گاز گرفته بود. چون خبيثانْ بسيار شوند, روزگارِ نيكان به سر آيد. بلكه خود قرآن, يهوديان را رد مى كند كه مى گويند اگر مردى از پُشت با زنِ خود درآميزد, كودكش يك چشم خواهد شد: «زنان شما كشتزار شمايند. از هر سو خواهيد, به كشتزارتان درآييد» (سوره نساء). نيز پيامبر به همان شيوه كه به وى تحيّت مى گفتند, به ايشان پاسخ مى داد. اگر مى گفتند: «السّام عليكم [هلاك بر شما باد]», پيغمبر مى گفت: «عليكم».167 واكنش يهود, محدود به شريعت يهودى (به تنهايى) نماند; بلكه به عقيده نيز كشانده شد كه يهوديان در دام تجسيم و تشبيه و گوساله پرستى افتادند و قدر خدا را نشناختند و گفتند خدا آسمان ها را بر روى يك انگشتِ خود گذارد, زمين را بر يك انگشت, درخت ها را بر يك انگشت, آب و خاك را بر يك انگشت و ديگر آفريدگان را روى يك انگشت, و آن گاه گفت: «پادشاه, منم!». اين آيه قرآن, [در نقد آنان] نازل شد: «قدرِ خدا را چنان كه بايست, نشناختند». يهوديان مى گويند: خدا آدم (علیه السّلام) را بر صورتِ خود آفريد كه درازاى قامتش شصت گز بود و سپس آفرينش, رو به كاستى نهاد و اندازه انسان از انسانِ ابتدايى تاكنون, كوچك تر شد, چنان كه در دانش جديدِ «انسان شناسى طبيعى» مى گويند.*
گاه, خيال ابداعى براى نشان دادن اين تعارض بين دو شريعت, دخالت مى ورزد. مثلاً پيامبر اسلام, قوم خود را نهى كرد و گفت كسى كه با زنش هم بستر نشود, يا سقفى برنيفرازد و يا در انتظارِ زادن گوسفندان نباشد, پيروِ او نيست. و فرمان بازايستادن به خورشيد داد تا خدا آن را بگشايد. آتش, گوسفندان را نخورْد; بلكه سرهايِ زرّين گوسفندان را خورد. آن گاه چون خدا ضعفِ مالى مردم را ديد, غنايم را حلال كرد. اين, گزارش اوست بر ضدّ شرك و گوساله پرستى و معجزه يشوع در متوقّف كردن خورشيد و اعتراف به ضعفِ انسانى و بيان دلايل حلال و حرام كردن. به رغم اين كه مسلمانان, يهوديان را به سان كارگران كشاورزى به مزدورى گرفتند تا نصف محصول را ببرند, پيامبر فرمان داد ايشان را از شبهِ جزيره عربى بيرون رانند; زيرا زمين ازآنِ خداوند و پيامبر اوست.168
آخرين اشارات به يهوديّت و نصرانيّت, در علايم و شرايط رستاخيزْ پديدار مى گردد. نشانه هاى رستاخيز, با آنچه در باور يهوديان است, شباهت دارند. اما شرايط آن, بسته به احوال عرب و آينده امّت است و چنان كه آفرينش در آغازِ زمانْ شروع مى شود, در پايان زمان به پايان مى رسد. نشانه هاى رستاخيز در نزدِ يهوديانْ موجود است و حديث, آن را تكرار كرده است: فرود آمدن «مسيح دجّال» (ضد مسيح Antichrist) و پديدار شدنِ يأجوج و مأجوج. پيامبر, خودش را با مردى نمكين در مكه ديد كه همان مسيح است. مرد ديگرى موهاى پيچيده كوتاه داشت و يك چشم بود كه همان دجّال است. اين, تصويرى هنرى از زيبايى و زشتى و خوبى و بدى است. دجّال, يك چشم است و خدا نه چنان است و اين, تصويرى هنرى براى هراس است. پسر مريم به سان داورى دادگر و فرمانروايى دادگستر پديدار مى شود كه صليب را مى شكنَد و خوكان را از ميان مى برد و جزيه را پايه مى گذارد و اموال فراوان مى بخشد; يعنى شريعت اسلامى را پياده مى كند. امّا جنگ يأجوج و مأجوج, دلالت بر آشوب و كشتار و فتنه دارد. پس از آن كه پيامبر گفت از هر هزار نفر, نهصد و نود و نُه نفر در دوزخ اند, از [سپاه] يأجوج و مأجوج, هزار نفر در آن گنجانْد و از مسلمانان فقط يك نفر و اين در پى اعتراض ِ ايشان براين قضاوت بود. آن گاه عددها كاستى پيدا مى كنند; خردسال, جوان مى شود و آبستن, وضع حمل مى كند و مردمان, مست مى نمايند, ولى مست نيستند. در روايتى ديگر: «يأجوج و مأجوج, مانند اين هستند» و سفيان [راوى حديث], نَود يا صد گره زد. نابودى براى امّت است, اگر چه نيكان در ميان ايشان اند. اين برپايه «كيفر گروهى»403 ممكن است كه باور يهوديان است يا رستگاريِ همگانى از خلال بقيّه صالح.169
امّا شرايط رستاخيز, همان نشانه هاى داخلى در جهان اسلام است كه گزارش از فروپاشى و نابودى آن مى دهد. اين همان چيزى است كه دانشمندان تاريخ, آن را فروپاشى و سقوط امّت ها نام نهاده اند. بيشينه اين شرايط, دلالت بر تصوّرى فرو پاشيده از تاريخ مى كنند كه احاديث پايان زمان (آخر الزمان) و آشوب روزگاران, از آن گزارش مى دهند. تنها يك احتمال بر جاى مى گذارند: فروپاشى و نه نهضت, سقوط و نه صعود, فرمانرانى جهل و نه دانش, آشوب و نه صلح, گريه و نه شادمانى! اين, همان چيزى بود كه در وجدان عربى ـ اسلامى اثرى ناخوشايند به جا گذارْد و در آن, بذر بدبينى كاشت, نه دانه خوش بينى و يكى از اسباب سُستى و بى پروايى اى گشت كه عبدالرحمان كواكبى (1854 - 1902م) در كتاب أمّ القرى [و طبائع الاستبداد], متعرض آن گشت و سيد جمال الدين [اسدآبادى] در نبرد خود با استعمار و استبداد, كوشيد آن (فروپاشى سراسرى جهان اسلام) را متوقّف سازد [; هرچند موفّق نشد]. اين تصوّر, همان چيزى است كه دانشوران لائيك, بر اسلاميانْ عيب مى گيرند. اينان روزگار زرّينى را كه پشت سر گذاشته اند, نقد مى كنند. حالْ آن كه خود, مناديان پيشرفت و نوگرايى هستند.
ممكن است اين احاديثى كه بخارى كتابِ «فِتَن» را ويژه آنها ساخته, گزارش از رخت بربستن دانش از جهان اسلام در آينده دهند و فراوانى لرزه هاى اجتماعى و آشفتگى سراسرى را بنمايانند و فراوانى اموال [انباشته شده] را فرا نمايند و از چيرگى فرومايگان خبر دهند و تصويرى از آشفتگى سياسى و اجتماعى و حال امّت باشند, تا اندوه آنان برطرف شود.170
اين احاديث, بر توان گزارش از آينده استوارند, يا بر اثبات صحّت پيشگويى هاى آنها از پايان روزگار. او (پيامبر), مردانى از امّتش را ديد كه به راه خدا جهاد مى كنند و براى اين كار, به دريانوردى مى پردازند. [احاديث,] خبر از مادرى حرام مى دهند كه از ايشان است. اين زن به جنگ رفت و در زمان معاويه در دريا غرق شد. پيامبر, اين خواب را در حالى ديد كه در خانه يكى از مردان صحابه خفته بود و همسرش به او خوراكْ ارزانى مى داشت. پس از خواب, خنديد, اگرچه در آن خواب, مرگ بود. رؤياى صادقه از نشانه هاى نبوّت است. نيز پيامبر از آينده حسن بن على گزارش داد كه بر دست او دو دسته از مسلمانان آشتى خواهند كرد. از شهادت برخى اصحابْ خبر داد: كشته شدن زيد پس از گرفتن پرچم و سپس جعفر در جنگ موته. گونه اى دورنگرى ( Telepathi) است كه براى عُمر نيز پيش آمد و اين در آن رخدادِ مشهور بود: «اى جنگاوران شبرو(يا سارية)! به كوهْ پناه ببريد, به كوه!». بسيارى از صوفيان و روان شناسان, از اين گونه, گزارش داده اند. نيز پيامبر از جنگ هاى ارتدادْ گزارش داد و از كشته شدنِ مُسَيْلَمه كذّاب و اَسوَدِ عَنْسى. اين براى نيرو دادن به جنگ با او بود و محكوم كردن انحرافاتى كه وى در حديثى درباره «زنى سياه و آشفته موى و پريشيده گيسوى كه در مدينه خروج مى كند», پيشگويى كرد.
اينها همان احاديثى هستند كه در آنها پيشگويى به سود امّت صورت مى گيرد, نه براى هشدار دادن درباره رُخ دادن ويرانى و پيش آمدن بدى.171
در جايگاه نخست و در آغاز, اين حديث مى آيد كه : «بهترينِ قرن ها قرن من است». اين براى آن است كه از فروپاشى تاريخ و سقوط امّت و بر باد رفتنِ روزگارِ زرّينِ آغازين, گزارش دهد. اين در ابتداى كتابِ «فِتَن» است. امّت به كيفرِ آنچه پس از پيامبر پديد آورده, رو به قهقرا مى رود. خودخواهانى هستند كه بهترين چيزها را ويژه خود مى سازند و ديگران را از آنها بى بهره مى دارند: «دردا, مرگا, براى آنان كه پس از من بيايند!». درازترين ساختارِ آن, چنين است: «بهترينان شما در قرن من اند. سپس قرنى مى آيد كه مردم در آن, نذر مى كنند و به جاى نمى آورند; خيانت مى كنند و امانت نگه نمى دارند; شهادت مى دهند, ولى به شهادت نمى گيرند; چاقى و فربهى در ميان ايشان رو به گسترش مى نهد». اين, تصويرِ دقيق و روشنى از وضع كنونى در نزد بدبينان است. اين, همان تصويرى است كه ابن خَلدون در مقدّمه مشهور خود, در وصف مسير تاريخ, گزارش داده است: نهضت, از بدويت به تمدّن است و سپس فروپاشى تمدن است به سمت بدويت ديگرباره. همين معنا در احاديثِ ديگرى تكرار مى شود, مانند اين كه: «هيچ زمانى نيست, مگر روزگارى بدتر از آن بيايد» يا: «مردم از شدّتِ ثروتمندى به جايى مى رسند كه رستاخيز, ايشان را درمى يابد و اينان همچنان زنده هستند».172
بيش تر احاديث درباره وقوع ويرانى است. آشوب ها مانند قطره هاى باران بر خانه ها مى بارند. اين, بيشتر نزديك به آشوب هاى داخلى و نابودى جان هاست. پاره هاى زمان به هم نزديك مى گردند و كار, رو به كاستى مى نهد و بُخل, فرمان مى رانَد و فتنه ها آشكار مى گردند و آشوب, فراوان مى شود. فتنه در اينهاست: كاستيِ كار و روزى و بُخل و رواج آشفتگى و روى دادن آشوب ها. رستاخيز به پا نمى شود مگر پس از آن كه دو اُردويِ سترگ, روى به كشتار همدگر آورند و اين, دلالت بر تباهى زمين بر دست دجّال هايى دروغگو دارد كه هر كدام, خود را پيامبر مى انگارد. حالتِ جنگ هاى داخلى در كشورهاى اسلامى كه از روزگار نخستين فتنه (بلافاصله پس از درگذشتِ پيامبر) در هر زمانى حاكم بوده است و تا به جنگ هاى خانگى افعانستان و جنگ ميان عراق و ايران كشيده است; ولى هنوز رستاخيز به پا نشده است. علم از ميانه برمى خيزد و زمين لرزه ها فراوان مى شوند و مردم, ساختمان هاى با شكوه و بلند مى سازند و امّت بر دست «جوانك هايى بى خرد» و در برخى روايت ها «از قريش», به نابودى كشانده مى شود; ولى اين با آن حديث ديگر تناقض دارد كه مى گويد: «امامان, از قريش هستند» و كشتار, بسيار مى شود به مى گُسارى و زن بارگى همه جا گير مى گردد; مرد به تنهايى راه مى رود و چهل زن از پى او روان مى گردند و اين از كمبود مردان و بسيارى زنان و گسترش مسائل جنسى است. مال هاى فراوان [در دست افرادى اندكْ] انباشته مى شوند و فرومايگان سر برمى آورند, تا آن جا كه اگر كسى بخواهد صدقه دهد, كسى نمى بيند كه آن را بستاند. انگار پيامبر از انباشت سرمايه نفت و شيوخ نفت, گزارش مى دهد. پس ترس, از تنگدستى نيست; بلكه از توانگرى و گسترش گيتى است, چنان كه براى گذشتگان گسترش يافت. ترس بر امّت, از باده گسارى نيست; بلكه از رقابت در كار دنيا (يعنى قدرت و ثروتى كه در دست فرومايگان گرد مى آيد) است و اين كه خلافت, بدل به سلطنتى گزانيده مى شود. پيامبر از روزى پيشگويى مى كند كه دست مرد, پر از زر و سيم باشد و به روز رستاخيز, جز دوزخ نيابد. مردم, فرش ها و بستر هاى نرم و نازك برمى گيرند و شتابان در پى دنيا روان مى شوند و اين پس از دعاى پيامبر براى ايشان است كه خدا ايشان را مانند ايرانيان و روميان از رفاه برخوردار سازد. مردم, شتاب دارند كه به وضعيّت دو امپراتور بزرگ ايران و روم برسند; ولى اين دو امپراتورى در حال زوال اند. قيصر, هلاك شد و قيصرى بعد از او نيامد. خسرو نابود شد و خسروِ ديگرى به تخت برننشست. گنج ها به راى خدا گرفته مى شوند. اين, چيزى است كه در همان قديمْ رخ نمود و شايد ديگر باره با فروپاشيِ اردوگاه شرق و بحرانى شدن ارودگاه غرب, رخ نمايد. قرآن در همان گذشته دور, پيش بينى كرد كه روميان پس از شكست خوردن از ايرانيان, دوباره پيروز خواهند شد: «الف لام ميم. روميان در خاور نزديك, شكست خوردند و در پى شكست خوردن, پيروز خواهند شد و پيش و پس از آن, كار به دست خداست».173
آشوب ها از مشرق, سر بر مى آوَرَند. زمين لرزه ها و فتنه ها در شرق, روى مى دهند و دو شاخ شيطان, از شرق, نمودار مى گردد. شرق يعنى چه؟ ايران و شيعيان؟ آيا شرق, همين است كه اكنون دارى نهضت صنعتى است (ژاپن و چين و شرق دور)؟ درباره غربْ چه, با اين همه فتنه اى كه دارد: استعمار, سلطه گرايى, چيرگى به زور, سرمايه دارى, نژادپرستى و جنگ هاى تجاوزكارانه؟ آتش, از سرزمين حجازْ بيرون مى آيد. شايد مقصود, چاه هاى نفت و شعله هاى ملتهب آنهاست.شايد خواسته است مَجازاً به فساد و نفاق, اشاره كند. پيامبر به هشدار و اِنذار, بسنده مى كند: «من , هشدار دهنده عريان براى ارتشى هستم كه آمده است اين مردم را نابود گردانَد» و «واى بر عَرَب از گزندى كه نزديك است». پيامبر, بدين بسنده مى كند كه از خنده امّت, اندوهناك شود; چرا كه سزاوارتر, اين بود كه گريه سر دهد. «اى امّتِ محمّد! اگر مى دانستيد چه بر سرتان خواهد آمد, بسيار مى گريستيد و كمتر مى خنديديد». به همين بسنده مى كند كه ايشان را از حوضِ كوثر, واپس رانَد.174 بيشترِ آن بر روحيّه نوميدى و بدبينى و هشدار به ويرانى دلالت مى كند, شايد از گزند حلقه هاى مخالفان سياسى (مانند شيعيان), با كنار گذاردن احاديث مهدى منتَظر آخرالزمان, و پيروزى وى, و پر شدن زمين از دادگسترى پس از آن كه از بيدادگرى انباشته گردد ـ كه ابن خلدون, بزرگ ترين فصل هاى كتاب خود [المقدّمة] را ويژه آن گردانيده است. 175
ادامه دارد.
پي نوشت :
162. نسب نامه او چنين است: محمد بن عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان.(ج 5, ص 56)
163 . ج 6, ص 11; ج 5, ص 182; ج 8, ص 170; ج 6, ص 62; ج 3, ص 87 و 106; ج 5, ص 94; ج 8, ص 66 و 99.
164 . ج 1, ص 97 ـ 98; ج 9, ص 184; ج 4, ص 133 ـ 134; ج 7, ص 135 و 141 ـ 142; ج 4, ص 163 ـ 164; ج 6, ص 21 ـ 22; ج 8, ص 144 ـ 145; ج 4, ص 56 ـ 57.
165 . ج9, ص 38; ج 4, ص 184; ج 5, 64; ج 2, ص 80; ج 3, ص 279; ج 2, ص 92 و 109 و 112 و 147 و 158; ج 5, ص 26; ج 4, ص136; ج 5, ص 52.
166 . ج 5, ص 98و 92; ج 6, ص 37; ج 8, ص 199; ج 5, ص 29; ج 4, ص 4 و 69 و 29 و 111; ج 3, ص 31; ج 5, ص 9, ص 91 و 121; ج 7, ص 209; ج 4, ص 179.
* چنان كه ديده مى شود, دكتر حسن حنفى در يك چشم به هم زدن, از اين شاخه به آن شاخه و از يهوديت به روزگار كنونى و سپس به داستان جدايى كليساهاى مسيحيان مى پَرد و خواننده را گيج مى كند.(مترجم)
167 . ج 2, ص 111; ج 6, ص 13; ج 5, ص 64 و 188; ج 7, ص 33; ج 4, ص 138 و 158; ج 7, ص 215; ج 8, ص 210 و 204. * در دانش «انسان شناسى طبيعى (آنتروپولوژى)», درست عكس اين را مى گويند.(مترجم)
168 . ج 6, ص 157; ج 4, ص 105; ج 9, ص 132 ـ 133; ج 8, ص 62; ج 3, ص 184.
169 . ج 9, ص 403 و 50؛ ج 7, ص 208; ج 8, ص 50; ج 9, ص 75 ـ 76; ج 4, ص 203; ج 5, ص 223; ج 3, ص 107; ج 8, ص 137; ج 4, ص 168; ج 9, ص 60; ج 7, ص 66.
170 . ج 4, ص 242.
171 . ج 8, ص 78; ج 9, ص 44و 71; ج 9, ص 216.
172 . ج 9, ص 58 ـ 77; ج 8, ص 176; ج 2, ص 115; ج 9, ص 61.
173 . ج 9, ص 60 و 61 و 74; ج 8, ص 17; ج 7, ص 47 ـ 48; ج 8, ص 82 و 111 ـ 113; ج 4, ص 240 و 77; ج 7, ص 28 و 38; ج 4, ص 247; ج 6, ص 143.
174 . ج 9, ص 60 ـ 61 و 74; ج 8, ص 161 و 148 و 51; ج 4, ص 100.
175 . اين را بسنجيد با نوشته هاى ما درباره بخش كردن هاى زمان به دسته هاى سه گانه در مسير تاريخ: هفت قرن اوّل, شكوفايى و هفت قرن بعدى توقّف و هفت قرن سوم, بازگشت به شكوفايى است كه اين آخرى, دو قرن پيش آغاز گشته است.
/س