
دعوت شده ای سمت فراوانی عشق
آن قطعه زمین خشک و دورافتاده
حالا شده پایتخت بارانی عشق
خوشا به حال اینهمه چشمه...
خوشا به حال اینهمه دریا...
که راه افتاده اند سمت اقیانوسی که«تویی»
چشمه ها از هر جای دنیا که راه بیفتند سرانجام به دریا می رسند.
دریاها هم یکی یکی، دست هم را می گیرند و سرازیر میشوند سمت اقیانوس...
نگاه کن به این همه چشمه، به این همه دریا که راه افتاده اند سمت اقیانوسی که «تویی».
من اما نه چشمه ام که دریا شوم
و نه دریا که اقیانوس صدایم بزند.
من ابر کوچک سرگردانی در آسمانم، ابری که خانه ی مواج آبیاش را گم کرده است.
جا مانده ام از کاروان چشمه ها و دریاها.
هرچه دویدم به کاروانیان نرسیدم.
چشمه ها دریا شدند و دریاها رفتند و کسی این ابر گمشده در گوشه ی آسمان را ندید...
من ماندم و بغضی شعله ور...
من ماندم و تسبیح پاره ی اشک...
من ماندم و چهاردیواری تنگ تنهایی...
دست به دامان توام ای کرامت پایان ناپذیر
ای چراغ هدایت و ای کشتی نجات
شبم را ماه باش و مرا هم به ساحل امن برسان
که از کریمان غیر از این انتظاری نیست.
منبع: مجله باران