تعطیلات تخممرغی
بهار فریاد زد: «سلام ننه گلنار جونم! من اومدم.» بعد خودش را پرت کرد توی بغلش: «بهبه! عجب بوی ریحونی میدی! آخ که دلم واست یه ذرّه شده بود ننه!»ننه گلنار به شوق آمدن نوهاش، بعد از نماز صبح نخوابیده بود. ریحانهای باغچهی نقلیاش را چیده بود و برای سفرهی ناهار آماده کرده بود.
- امروز تخممرغها رو جمع نکردم تا تو بیای.
بهار دندانهایش را روی هم فشار داد و جیغ کشید: «آخ ننه عاشقتم!» پلّهها را دوتایکی پرید پایین و دوید سمت اتاقک مرغ و خروسها. کاکلزری داشت با نوک، پر و بال هفترنگش را تمیز میکرد. ننه گلنار روز قبل حسابی زیر پایشان را تمیز کرده بود. بوی خاکارّهی خیس پیچید زیر دماغ بهار و حال خوشش را خوشتر کرد. مرغهای حنایی کنار هم روی طبقهی چوبی نشسته بودند و زیر نوکی قدقد میکردند. گلباقالی که توی جعبه خوابیده بود، با سر و صدای بهار از جا جست و پرید بیرون. زیر پایش بهجز کاه چیزی نبود. بهار کیشکیشکنان رفت سراغ جعبههای دیگر.
- تنبل خانوما! پس کو تخممرغاتون؟
با دلخوری برگشت توی حیاط: «ننه گلنار! تو که گفتی تخممرغها رو جمع نکردی!»
ننه با ملاقهی چوبی اش از آشپزخانه سرک کشید: «جمع نکردم. برو خوب بگرد. شاید زیر طبقهها یا کنج اتاقک تخم کرده باشن.»
بهار برگشت و بادقّت همه جا را نگاه کرد؛ امّا بهجز چند تکّه پوست تخممرغ روی زمین چیزی پیدا نکرد. مرغهای چاق پاکوتاه اینور آنور میپریدند و سروصدا میکردند. یکدفعه فکری به سرش زد، رفت سمت آشپزخانه: «ننه! میگم شاید راکون تخممرغها رو دزدیده باشه.»
ننه پقی زد زیر خنده. یکی از بادمجانهای سرخشده را پیچید توی نان و داد دست بهار.
- چرا میخندی ننه؟ خودم توی برنامهی کودک دیدم که راکون تخممرغای مزرعه رو میدزدید.
ننه گلنار گفت: «آخه اینورا اصلاً راکون نداره دخترم! بعدشم دور تا دور اتاقک حصار داره. تا حالا سابقه نداشته جونوری بیاد و تخممرغا رو بدزده.»
- خب شاید دیشب اومده باشه. یه راکون چاق گنده.
ننه چشمهایش را گرد کرد و انگشتهایش را توی هوا تکان داد: «وای! شایدم بو برده که تو واسهی تعطیلات میای اینجا و امشب بیاد که تو رو بدزده.»
بهار که سرش پر شده بود از فکرهای جورواجور، نگاهی به تپّهی سیبزمینیهای سرخشده انداخت و آب دهنش را قورت داد: «شایدم مرغا چون گشنه بودن و غذا نخوردن، نتونستن تخم کنن.»
ننه زیر ماهیتابه را خاموش کرد. بوی لذیذ غذا همهی حیاط را برداشته بود. شکم بهار به قار و قور افتاد. ننه گلنار گفت: «نگران مرغ و خروسای شکموی من نباش؛ نگران رودههای خودت باش که اون تو دارن همدیگه رو قورت میدن.»
بهار نگاهی به اتاقک انداخت و پشت سر ننه از پلّکان چوبی بالا رفت. نسیم خنک روستا، پردههای سفید گلدار را تکان میداد. ننه گلنار سبد تربچه و ریحانهای تازه را گذاشت وسط سفره: «اون سطل ماست رو از توی یخچال بیار ببینم تو که اینقدر زرنگی.»
بهار سطل ماست را آورد و داد دست ننه. ننه هم یه لقمه بزرگ درست کرد و داد دست بهار: «مراقب انگشتات باش که نخوریشون وگرنه مثل تخممرغها ناپدید میشن.»
بعد دوباره ریزریز خندید و زیر لب گفت: «امان از دست این مرغ و خروسای گشنه.»
بهار لقمهها را تندتند میخورد. ننه گفت: «عجله نکن بهارم! غذاتو آهسته بخور تا کارآگاه گلنار بهت بگه اوضاع اتاقک از چه قراره!»
بهار هول شد و لقمه پرید توی گلویش. ننه یک لیوان آب برایش ریخت. بهار با دلخوری گفت: «پس شما از اوّل میدونستید تخممرغا کجان؟»
- تو شکم مرغان!
- تو شکم مرغا؟
- چیه! تعجّب کردی؟
- مگه میشه؟ یعنی مرغا تخم خودشونو خوردن؟
وای به روزی که مرغا یه تخممرغ شکسته پیدا کنن و اتّفاقی ازش بخورن، مزهش میره زیر زبون شون و دیگه یاد میگیرن که بله! اونا هم میتونن تخمهای خودشونو بخورن. دیگه عادت میکنن به این کار! این مرغای شیطون منم چند روزه این کارو یاد گرفتن و اگه صبحا دیر به داد تخممرغا برسم کلک همه شونو میکنن.
- باورم نمیشه ننه! خیلی باحاله!
اگه میخوای با چشم خودت ببینی، فردا صبح از خواب که بیدار شدی با هم میریم و از سوراخ در اتاقک یواشکی نگاشون میکنیم تا ببینی.
آخ جون! مامان بابام که اومدن موبایل شونو میارم و فیلمشو میگیرم و میفرستم واسه دوستام.
ننه گلنار لبخندی زد. یک لیوان دوغ خنک گرفت و داد دست بهار: «بفرما بهارم! به شرطی که بقیّهی تخممرغها رو نجات بدیها. وگرنه فردا از املت صبحونه خبری نیست.»
چشمهای بهار از هیجان برنامهی فردا برقی زد. لیوان دوغ را گرفت و یک نفس تا ته سر کشید.
منبع:
مجله باران