صدای خروس، دماغ بزرگ، فکر بلند

نوجوانان عزیز، امروز من نویسنده شده‌ام؛ چون توانستم فکر کنم، حرف بزنم و حرف‌هایم را بنویسم. ممکن است شما نخواهید نویسنده شوید؛ اما فکر کنید و برای فکرهایتان کاری بکنید. شما هم آینده‌ی درخشانی خواهید داشت.
شنبه، 25 مرداد 1399
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : علیرضا متولی
تصویر گر : مصطفی شفیعی
موارد بیشتر برای شما
صدای خروس، دماغ بزرگ، فکر بلند
تابستانِ سال 1356 بود. آن روز هر کسی به من می‌رسید، می‌گفت: «چرا صدایت این‌جوری شده؟» می‌گفتم: «چه‌جوری؟» بعضی‌ها ادای مرا درمی‌آوردند. یکی هم گفت: «صدایت مثل خروس شده!»

بعد از چند روز احساس کردم لباس‌هایم به تنم نمی‌خورند. دست‌هایم شروع کرده بودند به بزرگ‌تر شدن. هم خوش‌حال بودم و هم ناراحت. آستینِ لباس‌هایم تا نزدیکی‌های آرنج رسیده بود. یکی ـ دو هفته بعد، پاچه‌ی شلوارم به نزدیکی‌های زانو رسید. حالا دیگر دماغم به پیش‌خوان بقالی حسن‌آقا نمی‌خورد. دیگر می‌توانستم کفِ ترازو را هم ببینم. مادر مجبور بود برای من لباس تازه بخرد و لباس‌هایم را نگه دارد برای برادرم.

از همه بدتر، روزی بود که رفته بودم جلوی آینه و دیدم دماغم بزرگ ‌شده است. تازگی‌ها هم دروغی گفته بودم. فکر کردم دارم مثل پینوکیو می‌شوم!

ولی جوش‌های صورتم که پیدا شدند، دیگر فکر و ذکرم شده بود مبارزه با این جوش‌های دردناک.

اولین بار از زبان دکتر اشراقی، که پزشکِ محله بود، کلمه‌ی «بلوغ» را شنیدم. من رسیده بودم به سنّ بلوغ و باید دکتر اشراقی برای جوش‌های صورتم فکری می‌کرد.

دکتر اشراقی از مادرم خواست برود بیرون. بعد آمد نزدیک من و یک عالمه حرف‌هایی زد که من از خجالت داشتم آب می‌شدم. ولی الآن خیلی دعایش می‌کنم که در آن ‌وقتی که لازم بود، حرف‌های درست‌وحسابی به من زد. آن موقع، من داناتر از دوستانِ هم‌سن‌وسالم بودم.

آن روزها فقط این اتفاق‌ها در مورد بدنم نمی‌افتاد. یک روز که پدرم داشت با دوستش درباره‌ی اوضاع مملکت حرف می‌زد، احساس کردم من هم نظری دارم. نظرم را گفتم. پدرم به من اخم کرد؛ ولی دوستش به من آفرین گفت.

آن «آفرین» باعث شد که من فکر کردن و حرف زدن درباره‌ی فکرهایم را یاد بگیرم. گاهی برای فکرهایم، با اخم روبه‌رو شده‌ام و کم‌تر آفرین شنیده‌ام.

از یک روزی به بعد، به توصیه‌ی معلمِ ادبیات کلاس دوم راهنمایی‌ام (هفتم متوسطه‌ی اولِ امروزی)، که مرا خیلی دوست داشت، خودم به خودم آفرین گفتم. حتی اگر بعدها هم می‌فهمیدم که فکرِ قبلی‌ام غلط بوده است، به این فهمِ تازه‌ام آفرین می‌گفتم.

ممکن است خیلی‌ها از این آفرین‌ها، درست در لحظه‌ای که باید بشنوند، نشنیده باشند. ممکن است شما هم از این افراد باشید؛ ولی شما هم یاد بگیرید به خودتان آفرین بگویید.

آن موقع من دیگر فقط کفِ ترازوی حسن‌آقا بقال را نمی‌دیدم؛ دنیا برای من روشن‌تر شده بود. انگار نه ‌تنها قد و دماغم بزرگ‌تر شده بودند، بلکه احساسات و افکارم هم داشتند قد می‌کشیدند!

آن روزها، دوران سختی بود. نوجوانیِ من لابه‌لای انقلاب و شعارهای انقلابی گم شد و هم‌نسل‌های ما خیلی زود به جوانی رسیدند. این، هم خوب بود و هم خوب نبود. به نظر من بهتر است شما از نوجوانی‌تان، بهترین استفاده را بکنید و با نوجوانی‌تان خوش بگذرانید.

اگر یک راهنمای خوب پیدا کنید، او به شما خواهد گفت که چگونه از زندگی‌تان با همه‌ی سختی‌هایش لذت ببرید. امروز من شده‌ام نویسنده؛ چون توانستم فکر کنم، حرف بزنم و حرف‌هایم را بنویسم. ممکن است شما نخواهید نویسنده شوید؛ اما فکر کنید و برای فکرهای‌تان کاری بکنید. شما هم آینده‌ی درخشانی خواهید داشت.


منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط