فدائيان اسلام مقلد آيتالله صدرالدين صدر
گفتوگو با « محمد علي حاج ابوالقاسم دولابي » از مريدان شهيد نواب صفوي
: از اولين ديدارتان با شهيد نواب صفوي بگوييد.
*دولابي: اولين ديدار من با نواب صفوي به زماني برميگردد كه حدودا 9 ساله بودم، مسجدي در محلهمان "دولاب " داشتيم. آن وقتها دولاب حدود سه كيلومتر خارج از تهران قرار داشت. اين مسجد را امروز "انصار " ناميدهاند و آن زمان اسم خاصي نداشت و سر كوچه ما قرار داشت. يك شيخي به نام آقاي حقپناه آنجا منبر ميرفت و نماز ميخواند. آن شب بعد از نماز آقاي حقپناه، ديديم يك آقا سيدي هم آمده بود. آن شب اين سيد منبر رفت. من متولد سال 1316 هستم و آن موقع سه چهارسالي ميشد كه پهلوي اول از بين رفته بود، حدودا سال 24 يا 25. سن كم داشتم ولي به خاطر وقايع آن روزها يك درونيات خاصي داشتم. من خوب يادم هست كه زمان رضاخان تمام حسينيهها را بستند و عزاداري براي ائمه كلا ممنوع شد. سال آخر حكومت همين پهلوي اول به مناسبت شهادت امام حسن مجتبي(ع) خانه ما روضه خواني بود. مامورها آمدند و پدرم را گرفتند و بردند و بعد يكي از بستگان ما رفت و به آنها دو يا سه تومان پول داد و پدرم را آزاد كرد. اينها را گفتم تا متوجه زمينههاي فكري ما باشيد. يادم است بچهها همان زمانها روز عاشورا دسته راه ميانداختند توي كوچهها و تا مامور سروكلهاش پيدا ميشد، فرار ميكردند. يك اشعاري هم آن روزها بين بچهها رايج بود كه تا مامور ميآمد بلند ميخواندند،مثل "آهن و سنگ و حلبي- زدن تو فرق پهلوي " يا "شاه رضا كچل! اون روز كه مهتر بودي، از حالا بهتر بودي ". اين مسائل ذهن ما را با امام حسين(ع) و قيام و ظالم آشنا كرده بود. دولت را دشمن امام حسين ميدانستيم. خوب يادم هست كه سه ساله بودم و تو بغل مادربزرگم بودم كه مامور رسيد و چادر از سر مادربزرگم كشيد كه آن خدا بيامرز مقاومت كرد و چادرش تكه - تكه شد. اينها همهاش در دل ما عقده شده بود. بچه بوديم ولي تاثير خودش را ميگذاشت.
بيائيم سر مطلب خودمان. اين آقا سيد به جاي شيخ مسجد رفت منبر و شروع كرد به صحبت كردن. من با آن سن و سالم ديدم حرفهاي اين سيد اين بذرهايي را كه توي دل ما كاشته شده بود آبياري ميكند. فرياد ميزد: "خاك بر سر شما مسلمانها! " اصولا آن روزها كسي جرأت نداشت با مردم اين طور صحبت كند. شيخ ما وقتي شروع به صحبت ميكرد، خوب يادم هست كه من زانوهايم را بغل ميكردم و به عنوان گوش دادن به صحبتهاي ايشان تخت ميخوابيدم و وقتي مردم براي دادن سلام آخر جلسه بلند ميشدند مرا هم بيدار ميكردند آن موقع من بايد با پدرم مسجد ميرفتم. خدا روحش را شاد كند. با صحبتهاي آن شب سيد من يك حالت عجيب و تازهاي پيدا كردم. در وجود يك بچه 9 ساله يك آتش به پا شد.
: از صحبتهاي آن شب ايشان موارد بيشتري به خاطرتان مانده است؟
*دولابي: بله، با لحن كوبندهاي كه مخصوص خودشان بود، ميگفتند: "اسلام با شمشير آمد. ببينيد در عمر پيامبر ما چند جنگ وجود دارد؟ مگر ميشود حق را بدو شمشير به پا كرد؟ تو اگر يك جاليز داشته باشي ميگردي يك جوان گردن كلفت را پيدا ميكني، يك چوب كلفت هم ميدهي دست او ميگويي بزن توي فرق كسي كه به زمين من دستدرازي ميكند، آن وقت همين شما،چادر از سر ناموستان ميكشند و نشستهايد؟ خاك بر سر تو مسلمان اين جور كنند! ".
خلاصه صحبتش همه را تكان داد. هيچ كس آن موقع اين طور صحبت نميكرد. اين اولين آشنايي ما با آقاي نواب صفوي بود.
دو شب بعد پدرم اين آقا سيد را دعوت كرد به خانهمان و اين شد مقدمه آشنايي بيشترمان. دو سال بعد اين سيد و رفقايش آمدند پائين منزل ما يك خانه اجاره كردند. شبي كه اينها به محل ما نقل مكان كردند پدرم دست من و مادرم را گرفت و گفت برويم ديدن اين سادات. اينها اينجا غريبند، خانم اين آقا سيد هم احتياج دارد كه با خانمهاي اين محل آشنا شود و خلاصه برو. بيايي در بين باشد كه اگر كسي كار يا مشكلي داشت تنها نماند.
وقتي رفتيم آنجا، ديديم يك اتاق سه در چهار است كه كف آن را با اين حصيرهايي كه آن زمان از اهواز ميآوردند و لايش كاهو ميگذاشتند، فرش كردهاند و روي آن هم يك گليم كوچك گذاشتهاند. هواي اتاق هم شديدا سرد بود و در خانه هم از خاك ذغال و لحاف و تشك درست و حسابي خبري نبود. يك خانه دو طبقه بود كه هر طبقهاش دو تا اتاق داشت. طبقه بالا خانمها مينشستند. مدتي بعد هم مادرم آمد پدرم را صدا زد و گفت كه اين خانمها نشستهاند دور يك چراغ گردسوز و خودشان را گرم ميكنند. اوضاع ناراحتكنندهاي بود. بلافاصله رفتيم خانه و منقل و ذغال برداشتيم و آورديم گذاشتيم آنجا. فردايش يكي از خيرين كه هميشه به خانوادههاي محروم خاك ذغال اهدا ميكرد را خبردار كرديم، "آن بنده خدا هم سيصد كيلو خاك ذغال خالي كرد در خانه اينها ". پس فردا شب آمديم و ديديم هيچ چيز در خانه نيست. گفتيم پس خاك ذغالها چي شد؟ گفتند فقرا به اينجا مراجعه كردند و آقا - منظورش شهيد نواب است- همه را داد به آنها. به ناچار دوباره آذوقه و خاك ذغال خودمان را كمي آورديم آنجا و قرار گذاشتيم ديگر آن طور براي آقا خاك ذغال نبرند و كم كم و با نصف گوني ذغال ببرند آنجا. گرچه ميآمديم و ميديديم همان را هم "آقا " داده به ديگران. از همان موقع بنده تقريبا شدم پادو كه "آقا " اگر چيزي ميخواست يا قرار بود كسي را جايي بفرستد ما در خدمتش بوديم، تا نوزدهسالگي من در جوار ايشان بودم كه شهيد شدند.
: يعني رسما عضو فدائيان اسلام شديد؟
*دولابي: عضويت به آن شكلش در كار نبود، ولي آن قدر به آنها نزديك بودم كه آقا هر جا اسم من ميآمد ميگفت: "محمد علي خودمان را ميگوئيد؟ "نزديكي بيشتر از عضويت بود.
: اولين كاري را كه شهيد نواب به عهده شما گذاشتند به خاطر داريد؟
*دولابي: بله! يك مقالهاي را دادند تا ببرم مؤسسه اطلاعات و كيهان براي چاپ. "آقا " پرسيد خوب چطوري ميروي؟ گفتم ميروم و ميگويم از طرف آقا نواب مطلب آوردهام. "آقا "گفت نه، اگر اين طوري بروي از دم در راهت نخواهند داد. محكم بگو از طرف نواب صفوي آمدهام و بزن كنار و برو. از هر دري كه جلويت را گرفتند همان طور بگو از طرف نواب صفوي آمدهام و رد شو. آنها خودشان تو را راهنمايي خواهند كرد. وقتي هم رفتي پيش مدير مسوول بگو بايد با تيتر درست، در صفحه اول اين مطلب درج شود، اگر نميتوانيد اين كار را بكنيد مقاله را بدهيد. حالا من يك بچه يازدهساله تقريبا دهاتي بايد به چنين جايي ميرفتم. آن موقع من يك بقالي دست و پا كرده و در آن كار ميكردم. "آقا " گاهي كه مرا دنبال كاري ميفرستاد،ميايستاد پشت دخل جنس ميفروخت تا من بروم و برگردم.
خلاصه با دوچرخهاي كه داشتم توي اين خيابانهاي خاكي آن روز تهران راه افتادم به سمت توپخانه. توي راه تمام پشت شلوار و كتم گلي شده بود. با همان وضع رفتم تو و با يك غرور و پشتوانه خاصي به همان ترتيب تا پيش خود مدير رفتم و گفتم: "حضرت نواب صفوي دستور دادهاند اين مقاله درج شود. " اسم نواب صفوي كه آمد اين آقا تمام قد بلند شد و ايستاد و گفت: سلام مرا به ايشان برسانيد و بگوئيد صفحه اول از ديروز پر است. گفتم: "آقا " فرمودند اگر ميسر نيست پس بدهيد من ببرم. فكري كرد و گفت: چشم، چشم و مقاله را گرفت، به همين ترتيب به موسسه كيهان هم رفتم، اين اولين كاري بود كه به فرموده: "آقا " انجام دادم.
: از موارد ديگر هم چيزي به خاطر داريد.
*دولابي: اولا موارد بسيار است. ثانيا حدود نيم قرن گذشته و به حافظه من هم بايد حق بدهيد!
: با ايو وجود اگر چيزي به خاطر داريد، بفرمائيد.
*دولابي: بله، حدوداً چهارده ساله بودم. ايام فاطميه بود. آن روزها، "دولاب " در حال گسترش بود و ساكنان غير بومي پيدا كرده بود. يكي از همين غريبهها مجلس عروسي به راه انداخته بود و مطرب آورده بود و بزن - بكوبش به راه بود. آقا من را صدا كرد و گفت برو اين قهوهخانه سيد رضا و بهش بگو سيد! ايام عزاي مادرت است. اگر ادعاي لاتي داري، حالا ثابتش كند. اين مجلس را به هم بزن و مطربها را جمع كند. من رفتم و به سيد رضا گفتم، گفت: حالا من اگر رفتم و زدم،جواب كلانترياش را كي ميدهد؟
گفتم خود شما. گفت: نه، من اين كار را نميكنم. برگشتم و عين قضيه را به آقا گفتم، خدا بيامرز آقا سيد عبدالحسين واحدي دست مرا گرفت و گفت بيا برويم. با هم رفتيم قهوهخانه. آقا سيد عبدالحسين يك چارپايه گذاشت وسط قهوه خانه و رفت رويش ايستاد و بلند گفت: ميخواهم ببينم لات تويي يا من؟ "من لات چاله ميدان اسلامم ". هر كسي كه منطق سرش نشود با لاتي جوابش را ميدهم. تو عرضه نداشتي سروصداي اينها را ساكن كني و من اين كار را ميكنم. سيد عبدالحسين به طرف مجلس راه افتاد و ما هم پشت سرش يك وقت ديديم اين سيدرضا هم جوش آورد و دنبال ما دويد و جلوي در آن خانه از آقا عبدالحسين هم جلو زد و رفت زد توي گوش مطرب و خلاصه مجلس به هم خورد. كلانتري آمد و وقتي فهميد پاي آقا وسط است يك جوري قضيه را فيصله داد. چند روز بعد سيدرضا و چند نفر از همراهانش را از طرف كلانتري احضار كردند. بچهها تا فهميدند مرا فرستادند كلانتري، آن روزها براي اينجور كارها شخصيتهاي مهم پا جلو نميگذاشتند، بلكه يك نوجوانهايي به سن مرا ميفرستادند و ميگفتند يك بچه مسلمان براي اين جماعت كفايت ميكند. خلاصه من رفتم و كل ماجرا را از سير تا پياز تعريف كردم و گفتم هر جريمهاي كه ميخواهيد برادران ما را بكنيد بايد از "آقا " جوابگو باشيد. در غير اين صورت من هم اينجا پيش برادرانم ميمانم تا ببينيد عاقبت چه خواهد شد. آنها هم گفتند نخير! ما با آقا دعوايي نداريم، مسالهاي نيست و آقايان را رها كردند. اين سيد رضا قهوهچي كه الان در خيابان كاروان يك ايستگاهي به اسم او هست، از گردن كلفتها و لوطيهاي خوب آن منطقه بود و بعد از انقلاب هم پدر شهيد شد و الان هم مرحوم شدهاند.
: از اين موارد برخورد با منكرات خاطره ديگري هم داريد؟
*دولابي: بله، فدائيان اسلام در خيابان آبشار شهر ري جلسات ادواري داشتند. آمدند و گفتند نزديك دروازه شميران يك سينمايي، سر درش تابلويي تابلويي از يك زن نيمه برهنه نصب شده است. "آقا " گفت برويد تابلو را پائين بياوريد. من و سه نفر ديگر از برادران كه من كم سن و سالترينشان بودم رفتيم و تابلو را كنديم و برديم سوزانديم. حدوداً دوازده ساله بودم.
: كسي، ماموري، چيزي جلوي شما را نگرفت؟
*دولابي: چرا! ما گفتيم از فدائيان اسلام هستيم. با اين معرفي كار تمام بود. اجازه بدهيد من از خاطره صرف خارج شوم و شناخت خودم را از نواب برايتان بازگو كنم.
: غرض ما هم همين است. ولي خاطرات هم مهم هستند. چيزي يادتان آمد بگوئيد.
*دولابي: من از همان اولين باري كه در مسجد محلهمان پاي منبر ايشان نشستم متوجه شدم كه اين آدم متفاوت با همه است. پدرم هميشه مرا پاي روضه و منبرها ميبرد، منبريهاي معروف آن زمان همهشان از "توحيد " بحث ميكردند. خب رژيم هم از "توحيد " پامنبري بدش نميآمد. بحثهاي توحيدي آن زمان مقابله با تودهايها بود و اين هم به ضرر رژيم نبود. اكثر منبريهاي آن روز براي اين كه ممنوعالمنبر نشوند، منبرشان توحيدي بود. مثل آقاي "راشد " كه علي رغم فصاحت و جذابيت منبرش، حرفهايش از توحيد نظري تجاوز نميكرد. از پرتقال و گندم و مورچه ميگفت كه چطور با حكم الهي خلق شدهاند ولي "آقا " اين طور نبود. يادم ميآيد يك روز در كوچه ايستاده بودم كه يكي از اين منبريهاي معروف آن زمان كه اسمش را از ياد بردهام آمد و از من سراغ خانه نواب صفوي را گرفت. بردمش خانه "آقا ". "آقا " هم ما را فرستاد نان و پنيري تهيه كرديم و صبحانهاي جلوي مهمان آقا گذاشتيم، اين روحاني برگشت به آقا گفت: حيف اين همه استعداد شما نست، شما اگر چند سال در حوزه باشيد ميتوانيد از مراجع باشيد. خلاصه كلي از "آقا " تعريف كرد و انتقاداتي به عملكردهاي ايشان كرد. صحبتش كه تمام شد آقا فرمود: "همه اينهايي كه گفتي درست ولي اين قدر خوش استعدادها و نويسندگان بزرگ آمدهاند و دهها جلد كتاب نوشتهاند كه تمامش در كتابخانهها انبار شده است. اينها يك مجري نميخواهد كه مطالبشان را به صحنه عمل بياورد؟ اين همه حلال و حرامهايي كه در اين كتابها آمده است را دادهايم به دست مشتي فاسق و فاجر كه حتي روي ناموسمان هم دست ميگذارند، يك روز چادر از سر زنهايمان ميكشند، يك روز عمامه از سر من و تو برميدارند، يك روز قرآن آتش ميزنند، يك روز كسروي ادعاي پيامبري ميكند، عليه امام صادق(ع) مينويسد، يك چنين كساني بر ما حاكم باشند و ما هم در مدارسمان جز بحث و جدل كار ديگري نكينم؟ بعد هم ميآيند مدرسهها را ميبندند، با اين حساب يك مجري لازم نيست؟
يك نفر كه اين حكومت را از بين ببرد و احكام نوراني خدا را به صحنه بياورد لازم نيست، اين بنده خدا درست مثل لباسي كه بعد از شستن چلانده شده باشد، در خودش جمع شد. "آقا " نهيب زد به او كه خود شما كه اين همه حديث و روايت خواندي، كدام يك از اينها را توانستي عمل كني؟ يك نكته جالبي را ميخواهم برايتان بگويم. من در جمع اين برادران بزرگ شدم و پشت سر اينها نماز خواندم. سالها بعد كه توفيق حضور در محفل حضرت امام خميني را پيدا كردم ديدم اكثر كساني كه دور و بر حضرت ايشان هستند تربيتشدگان نواب صفوي هستند. برادري داشتيم به اسم "شاطر رجب رضايي " كه از فدائيان واقعي حضرت نواب بود، تا آخر عمرش. ايشان يك بار رفتند خدمت آيتاللهالعظمي صدر- پدر امام موسي صدر- كه از مراجع بنام آن زمان بود و اكثر فدائيان اسلام مقلد آيتالله صدر بودند. ايشان تعريف ميكرد از آقاي صدر پرسيدم من از نواب صفوي پيروي كنم يا نه؟ آقاي صدر فرمودند: "من در رسالهام مينويسم شراب حرام است، سركه شيره حلال است. تو دو تا شيشه را پر ميكني و ميگذاري جلوي من و ميگويي از كدام يك بخورم؟ من چه ميدانم؟ تشخيص آن با خودت است، ولي اينقدر درباره نواب صفوي بگويم كه اگر پايش را جايي بگذارد، متوجه شود با اسلام سازگار نيست پايش را برميگرداند عقب ". آن روز اين حرف معناي فوقالعادهاي براي من نداشت و درست دركش نميكردم. بعدها فهميدم كه چنين خصوصيتي چقدر سخت است. باور كنيد من نمونه اين روحيه را بعد از شهادت نواب فقط در حضرت امام ديدم. من از اوايل سال 42 تا تبعيد حضرت امام در خدمتشان بودم. اين خصوصيت را به وضوح در امام ديدم. مرحوم نواب چيزي نبود جز "يك مسلمان واقعي " و آن آيهاي كه در ابتداي عرايضم خواند. يكي از مصاديق ايشان بود. من نه- ده سال در خانواده و برو بچههاي فدائيان اسلام بودم و اصلا حتي يك كلمه دروغ نشنيدم، حتي در دنياي سياست كه معروف است سياست يعني دروغ. اگر قرار بود مطلبي را ديگران ندانند، حتي اگر نزديكترين كساني بودند خيلي راحت ميگفتند بنا نيست به كسي بگوييم، بدون تعارف و رودربايستي، مقام علمي نواب صفوي و حضرت امام اصلا قابل مقايسه نيست. ولي حرفهايي كه نواب ميزد بنده بعدها در كلام حضرت امام ديدم. درست است كه مقاومت علميشان متفاوت بود ولي ايمان به خدا، شهيد نواب را خيلي جلو برده بود. هيچ كس نتوانست اين آدم را از هدفش منحرف كند، نه فقر، نه كتك، نه شكنجه، نه تحقير، بعد از ايشان بودند كساني كه آمدند رهبري فدائيان اسلام را برعهده بگيرند اما حتي يك قدم نتوانستند بردارد چرا؟ براي اينكه "آقا " اول دنيا را سه طلاقه كرد،حضرت امام هم اين طور بودند. يادم ميآيد با يكي از بچههاي همين محله دولاب در منزل امام بوديم. امام نشسته بودند و پشت سر هم مردم ميآمدند و انواع وجوهات شامل خمس و زكاتو غيره را تحويل ايشان ميدادند. امام همه اين احترام و عزت و اعتبار را رها كرد و رفت زندان. يا فرزندش همتعارف نداشت. اين را هم بد نيست بشنويد. يك روز منزل حضرت امام بوديم. امام در زيرزمين منزلشان در قم بودند و مردم براي دستبوسي صف بسته بودند و يك به يك ايشان را زيارت ميكردند. ما هم اطراف حضرت امام بوديم و مردم را راهنمايي و جمع و جور ميكرديم. يك دفعه آمدند و به ما گفتند كه سقف زيرزمين تركيده است. روز عيد غدير بود و خيلي هم شلوغ بود. مردم يكي- دو كيلومتر صف كشيده بودند براي زيارت ايشان. شهيد حاج مهدي عراقي گفت اين سقف اعتبار ندارد، مردم هم همين طوري ميآيند، اگر سقف بريزد چه كار كنيم؟ حاج آقا مصطفي خميني فرمودند ميتوانيد جلوي مردم را بگيريد؟ گفتيم بله. من و رفيقم مرحوم "كاظم كاوك پور " رفتيم جلوي در ورودي ايستاديم، فشار جمعيت به حدي بود كه خود من چند بار مشت خوردم. امام كه متوجه شد اطرافش خلوت شده نگاه كرد و ديد ما جلوي در هستيم، نهيب زد: "در را باز كنيد، مگر اينجا سازمان امنيت است كه درش را بستهايد؟ " ما گفتيم كه "حضرت آيتالله! حاجآقا مصطفي گفتهاند " آقا گفت: "مصطفي را بيرون كنيد ". همن موقع حاج مهدي عراقي رفت و جريان سقف را به امام گفت، امام فرموند: "خب! همه با هميم هرچه شد. " مرحوم عراقي گفت آخر تكليف اين مردم بيخبر چيست؟ آقا فكري كردند و گفتند: "پس برويد داخل كه مردم هم اينجا را ول كنند. ". يك بار هم امام را با زحمت فراوان از ميان يك جمعيت بزرگ به منزلشان ميبرديم كه يك دفعه يك جواني با زور و فشار خودش را رساند جلوي حضرت امام و گفت: "آقا! من ميخواهنم نماز م را جلوي شما بخوانم،ببينيد درست است يا نه؟ " يك روحاني از بيت امام آنجا بود به نام آقاي وراميني گفت: بيا پيش من بخوان. جوان گفت ميخواهم پيش مرجعم بخوانم. فشار جمعيت زياد بود و امام هم بايد به برنامهاش ميرسيد اما اما آقا فرمود: "بگذاريد بخواند، ما براي نماز قيام كردهايم، كار ديگري نداريم. بخوانيد. " اين بنده خدا حمد و سورهاش را قرائت كرد و آقا با حوصله گوش داد و گفت صحيح است. اين خاطرات مربوط به بعد از آزادي امام از اولين بازداشت است. منظور كلامم اين است كه اينها خودشان را فنا كرده بودند از منيتها بيرون آمده بودند.
: برويم سر صحبت شهيد نواب
*دولابي: بله، خداوند يك چيزي به شهيد نواب داده بود كه هر موجودي اگر پيش ايشان ميرفت غيرممكن بود كه تحولي در روحش ايجاد نشود به خدا قسم اگر ضعيفترين اشخاص پيش ايشان ميآمد، بعدش قويترين فرد به نظر ميرسيد، به هر كدام از فدائيان اسلام اگر ميگفت بميريد، همه اطاعت ميكردند، بدون چون و چرا. همه به ايشان ايمان داشتند. كساني مثل شهيد اماني يا شهيد عراقي كه شخصيتشان مانند كوه استوار بود، محصول تربيت نواب بودند.
در بدترين وضعيت مالي اين بچهها مبارزه، ميكردند. اين قدر "آقا " خود من را فرستاده بود از مغازهها نسيه گرفته بودم كه خجالت ميكشيدم. چي ميخريديم؟ پنير يا حلوا ارده. نه براي دسر، بلكه غذاي اصليمان بود. آن روزها اينها ارزانترين و پستترين غذاها بود. بابت همينها بدهكار بوديم. به "آقا " ميگفتم: به اينها بدهكاريم و اينها بعضي مواقع يك چيزهايي ميگويند كه ثقيل است. "آقا " ميفرمود: البته،حتما حساب برادرها را پرداخت ميكنيم. انشاءالله خدا ميرساند. سلام مرا به برادرها برسانيد و بگوئيد حتما پرداخت ميكنيم. صبحانه اين بچهها نان خالي و چاي بود. با اين همه ذرهاي ترديد نكردند. تربيت شدههاي اين آدم، جذب هيچ حزب و دسته و رنگ و لعابي نشدند تا امام آمد و رفتند به حلقه معظمله پيوستند. اينها طبق قرآن حركت كردند. قرآن به هيچ كس ذرهاي باج نميدهد. اينها همينطور بودند. طبق قانون خدا حركت ميكردند و به آن باور داشتند، متقي بودند،تقواي حقيقي.
: شما از اختلاف ايشان با آقاي بروجردي چقدر مطلع بوديد؟
*دولابي: به نظر من اختلافي وجود نداشت. يادم ميآيد تودهايها آن زمان سيدي را تحريك كردند كه اسمش "برقعي " بود. قرار بود با علم كردن اين برقعي، آقاي بروجردي را خرد كنند. شعارشان هم "مرگ بر بروجردي - درود بر برقعي " بود. خبر به نواب صفوي رسيد. يك ساعت نكشيد كه بچهها را جمع كرد و سوار بر يك اتوبوس آمديم به قم، با شعار و صلوات، فدائيان اسلام، لحن شعار و صلوات خاصي داشتند كه تكاندهنده و پر جبروت بود. يك جوري حروف را محكم ادا ميكردند. اين رسم شهيد نواب بود كه ميگفت بچه مسلمان بايد محكم باشد. بچه مسلمان شل، مسلمانياش ايراد دارد. اين محكم بودن شامل صحبت كردن هم ميشد. صلوات اينها رتيم خاصي داشت كه اگر 5 يا 10 نفر با هم به آن شكل صلوات ميفرستادند، به اندازه بيش از پنجاه نفر كه صلوات عادي ميفرستادند نشان ميداد. صحبت درباره قضيه برقعي بود. اتوبوس بچهها را جلوي مسجد امام حسن عسگري(ع) پياده كرد. از دم مسجد بچهها حركت كردند به طرف منزل آيتالله بروجردي و شروع كردند به همان ترتيب شعار دادن و صلوات فرستادن. از اين طرف شهر برادران ما وارد شدند و از طرف ديگر عوامل حزب توده و آن سيد از شهر فرار كردند. من قضيه اختلاف را قبول ندارم.
: خاطرهاي از نواب صفوي درباره برخوردش با عوامل پژيم پهلوي نداريد؟
*دولابي: چرا! بعد از آزادي "آقا " از زندان دكتر مصدق، من رفتم ملاقات ايشان. با همان كت و شلواري كه تور راه هم گل و خاك به آن پاشيده شده بود وارد محضر "آقا " شدم. ديدم تيمور بختيار، رئيس سازمان امنيت آن روز در اتاق جلوي "آقا " نشسته است. "آقا " مرا كه ديد تمام قد جلويم بلند شد و سلام و عليك غليظ و محكمي كرد و بفرماييد گفت. با اين كه كار هميشگي ايشان بود ولي من خيلي خجالت كشيدم. "آقا " شروع كرد با بختيار صحبت كردن. با دست به او اشاره ميكرد و با آن صداي محكمش نهيب ميزد. "بختيار!يك دم به خودت باز گرد. تو را لخت خواهند كرد ". بعد با دست زد روي درجههاي بختيار و ادامه داد: "اينها را هم برمي دارند، نه سربازي و نه آجوداني و نه نگهباني در كار نخواهد بود. آنجا بايد جواب بدهي و من در راه دين و قرآن آنقدر خواهم رفت تا كشته شوم و افتخار ميكنم كه در اين راه شهيد بشوم. تمام كساني كه نام آنها در تاريخ مانده است شهيد شدهاند و ما هم در آخر به آنها ملحق خواهيم شد... ". در مقابل سخنان غراي شهيد نواب، اين بختيار سكوت محض كرده بود و نفسش بالا نميآمد. من از آن صحبتها فقط همين مقدار خاطرم هست،به هر حال نيم قرن گذشته است.
: شهيد نواب شخص شما را مورد نصيحت و صحبت قرار ميداد يا نه؟
*دولابي:در اين مورد يك خاطره خوبي دارم كه البته كمي از گفتنش خجالت ميكشم. ايشان دستور داده بود كه "برادران ما ظهر كه شد هرجا كه بودند بايد اذان بگويند ". "آقا " سادات را پسرعمو و سايرين را برادر صدا ميزدند. ايشان ميگفتند وقت اذان،شعار الله اكبر بايد در تمام شهرها و كوچهها و خيابانهاي ايران بلند شود. طي يك جلسهاي كه ايشان داشت همين صحبتها را ميفرمود. رو به من كرد و گفت: "آقا محمد علي! ". گفتم: "بله ". گفت: "شما اذان ميگوئيد ". آنجا نميشد دروغ گفت، گفتم: "خيرآقا ". گفت "چرا؟ " گفتم: "آخر رويم نميشود ". آقا فرمود: "يك سوال از تو دارم. شما چي ميفروشيد؟ " گفتم: "خيار، بادمجان، كدو... ". آقا پرسيد: "داد هم ميزني؟ ". آن موقعها رسم بود فروشندهها داد ميزدند. جواب دادم: "بله آقا! ". گفت: "ميشود يكي از آن فريادها را اينجا بزني؟ ". گفتم: "نه آقا! رويم نميشود ". گفت: "چرا؟ ". گفتم: "آخر آقا! اين جا من جنسي ندارم. سركار جنس هست كه من داد ميزنم مثلا خيار يا قرون، اما اينجا كه چيزي ندارم تا برايش داد بزنم. " "آقا " مچ ما را گرفت و گفت: "آها! پس بگو من دين ندارم. يك جواني با اين هيبت و توانايي و قدرت، خجالت ميكشد فرياد بزند الله اكبر، اشهدان لاالهالاالله، اي پرندگان، اين چرندگان، اي آسمان، اي زمين، من شهادت ميدهم كه خدا از همه بالاتر است. خجالت ميكشي اين را داد بزني؟ تو دين داري؟ آن وقت خجالت نميكشي بااين همه عظمت و بزرگي داد ميزني خيار يه قرون؟ميبيني چقدر خودت را پائين آوردهاي و موقع اذان گفتن چطور خودت را بالا ميبري و فرياد ميزني اللهاكبر و ميكوبي بر فرق هرچه غير خداست. " اين هم خاطره گوشمالي ما از طرف آقا. البته خطاب صحبت "آقا " در آن جلسه همه حاضرين بودند ولي از قضا پاي ما به فلك رفت.
: آيا خطرهاي هم از رأفت شهيد نواب داريد؟
*دولابي: بله، اتفاقا نكته جالبي هم هست. سيدي بود به نام "سيد هاشم حسيني " من با گوش خودم شنيدم كه همين سيد بالاي منبر گفت: "هر كسي از نواب صفوي برگردد و عليه او بايستد بايد در اصل و نسب خودش شك كند ". اتفاقا همين آقا و يك عده ديگر اواخر عمر فدائيان اسلام از "آقا " جدا شدند و اعلاميه دادند و نوشتند كه نواب صفوي از اسلام برگشته است. اين آقا سخت مريض شد. "آقا " رفت عيادتش و سر او را گذاشت روي زانويش. دست كشيد به سرش و مبلغي هم پول گذاشت زير متكايش. سيد هاشم چم باز كرد و اشك ريخت. عرق شرم بر پيشانياش نشسته بود. نواب با لحن مهرباني گفت: پسرعموجان! پدر با پسر، برادر با برادر از اين مسائل دارند. مسالهاي نيست ". اين برخورد درحالي بود كه "آقا " از بابت جدايي اينها و صدور آن اعلاميه كذايي خيلي رنجيده شد. خانم شهيد نواب ميگفت شبي كه اينها اعلاميه جدا شدن خودشان از "آقا " را صادر كردند و اعلاميه به دست "آقا " رسيد، ايشان رفتند پشت بام و تا صبح نماز خواندند و اشك ريختند. اين برخورد "آقا " سيد هاشم را خيلي تكان داد.
: از گريه صحبت كرديد، خودتان اشك ريختن آقاي نواب را ديده بوديد؟
*دولابي: زياد، در عزاداري امام حسين و در هنگام دعا خواند عجيب گريه ميكرد. تعلق خاطر فوقالعادهاي به عزاداري سيدالشهدا(ع) داشت. در زمان مصدق وقتي براي ايشان قرار تعقيب صادر شد،در اوج بگير- ببند براي دستگيري ايشان، داشتيم در ايام محرم به همراهشان جايي ميرفتيم كه يكهو ديدم "آقا " نيست و ديديم دسته سينهزني هم يك شور خاصي پيدا كرد، نگاه كرديم و ديديم "آقا " رفته وسط سينهزنها و شور گرفته و سينه ميزند. ما هم با اضطراب مراقب بوديم كه مامورين دولت آن دور و برها نباشند، ايشان يك پيراهن سياه معمولي از كسي گرفته بود و وسط دسته با هيجان سينه ميزد.
: درباره اخلاقيات شهيد نواب خاطره ديگري نداريد؟
*دولابي: دو مورد را يادم آمد كه ذكر ميكنم. آن مقعها در تهران آب لوله كشي نبود و آب انبار در محلات مختلف وجود داشت، يك شب ديدم "آقا " دو تا سطل آب از آب انبار برداشته و ميرود طرف منزل. دويدم رفت طرف ايشان، تا رسيدم به ايشان بدون تعارف يكي از سطلها را به دستم داد. من اصرار كردم كه سطل ديگر را هم بدهيد. زياد كه سماجت كردم ، آقا نهيبم زد كه "يعني ميگويي من از تو كمترم محمد علي؟ يكياش را بهت دادم، ديگر چه ميگويي؟ " و خلاصه سطل را نداد. آن روزها منش روحانيت غالبا اين گونه نبود. معممين خيلي با مردم نميچوشيدند. اگر با يك عالمي دو كلمه اما و اگر ميكردي، جواب مي داد: "عالم را با جاهل بحثي نيست " ولي اخلاق "آقا " كه آن روزها از معروفترين روحانيون بود خيلي متفاوت با سايرين بود. مورد دوم هم مربوط به همان سيد هاشم حسيني ميشود. يك آقايي آمد و به نواب صفوي گفت كه من يك اعلاميهاي به دستم رسيد به امضاي سيد هاشم حسيني كه در آن به شما چنين و چنان گفته است. آقا با ملاطفت فرمود: "سيد هاشم از دوستان بزرگوار ما هستند، ايشان همواره به ما لطف داشه و دارند، در اين مورد هم لابد تشخيصشان اينگونه بوده است. " حتي يك كلمه عليه سيد حرف نزد. كلي از سيد هاشم و مبارزاتش تعريف كرد كه ايشان زندان كشيده است، شكنجه ديده است، فلان است و ... اين همان تقوايي است كه مي گفتم، "متقين " اينها هستند. خاطره ديگري هم به يادم آمد كه شنيدن دارد. يك شب كه با برادرها در خانه "آقا " بوديم، عدهاي از برادران كه براي بر هم زدن يك مجلس گناهي عازم شده بوند برگشتند حاج آقا تقي متبحري هم با اينها بود. اين بنده خدا آدم بسيار پاك و زاهدي بود و امام جماعت مسجدي بود كه سر نماز هم سكته كرد و مرحوم شد. دست اين حاج تقي در درگيري آن شب مجروح شده بود. "آقا " دست ايشان را گرفت و گفت: "اين دست براي خدا زخمي شده است. همه اين دست را ببوسيد: دستي كه در راه خدا زخمي شده است. بوسيدني است. " حاج تقي خواست مانع بشود ولي مگر ميشد جلوي "آقا " حرفي زد؟ اول خودش بوسيد و بعد هم هر كس در خانه بود دست زخمي آقاي متبحري را بوسيد.
: ديده بوديد كه شهيد نواب شخصا امر به معروف و نهي از منكر بكنند؟
*دولابي: بله، اصلا با ايشان اگر بيرون ميرفتي، از كوچكترين منكري نميگذشت. مثلا يادم هست يك روز با هم جايي ميرفتيم، آقايي آمد و از ما آدرس پرسيد. "آقا " گفت كارتان چيست؟ آن بنده خدا گفت من مدير مدرسه اسلامي هستم. پسر فلاني امروز نيامده مدرسه، آمدهام پيگير ماجرا شوم. "آقا " كه فهميد پاي مدرسه اسلامي وسط است خودش راه افتاد تا منزل طرف را پيدا كند. آن روزها مدارس دو نوع بود: اسلامي و دولتي. خلاصه خود "آقا " منزل مورد نظر را پيدا كرد و زنگ زد. مرد خانه كه آمد دم در از ديدن ايشان خشكش زد. رهبر سرشناس فدائيان اسلام آمده بود خانهاش. "آقا " فرمود: "آقازاده امروز مدرسه نرفته بودند آمديم جوياي احوالش شويم ". اتفاقا خود پسرك هم آنجا بود. نواب وي را نوازش كرد و با يك لطافت خاصي شروع كرد او را نصيحت كردن كه پسرم! چرا مدرسه نرفتي؟ ما همگي بايد در مكتب سلام درس بخوانيم، ما همه بايد قرآن و حديث ياد بگيريم و ... دست طرف را داد به دست مدير مدرسه و راهياش كرد. مثلا يك بار با هم در خيابان، آقايي را ديديم كه صورتش را تراشيده بود. آقاي نواب با يك روي گشادهاي بغل ميكرد او را و سلام و عليك گرمي تحويلش ميداد. آن بنده خدا هم خيلي كيف ميكرد كه آقاي نواب اين طور تحويلش ميگيرد. آقا با همان حالت صميمت ميگفت: "برادر! چرا ما نبايد مثل پيامبر باشيم؟ چرا ما نبايد شكل مسلمانان باشيم؟ محاسن متعلق به پيامبر است؟ متعلق به علي بن ابيطالب است متعلق به امام حسين است، خلاصه آنقدر با او صحبت ميكرد كه طرف از روز بعد محاسن ميگذاشت. حالا ماجرا به همين جا ختم نميشد. دفعه بعد كه او را با محاسن ميديد باز همان برخورد دوستانه دفعه قبل را تكرار ميكرد و ميگفت: "به به " واقعا انسان وقتي شما را ميبيند لذت ميبرد، چقدر به زيبايي شما افزوده شده است، حالا شما شبيه ائمه اطهار و اولياي خدا شدهايد. چرا شما بايد شكل چرچيل و استالين باشيد...؟
: آخرين خاطرهاي كه از شهيد نواب صفوي داريد بفرماييد.
*دولابي: آخرين خاطرهام مربوط است به آمدن ايشان به خانه پدرم؛ قبل از دستگيري. "آقا "، خانم و بچههايش را به دست مرحوم پدرم سپرد و رفت و ديگر برنگشت تا خبر شهادتش را با بقيه بچهها پخش كردند كه كمر ما را شكست. خود من تا مدتها قدرت هيچ كاري را نداشتم.
:تشكر ميكنم و التماس دعا دارم حاج آقا.
*دولابي: من هم از شما متشكرم.
منبع:خبرگزاری فارس
/خ
: از اولين ديدارتان با شهيد نواب صفوي بگوييد.
*دولابي: اولين ديدار من با نواب صفوي به زماني برميگردد كه حدودا 9 ساله بودم، مسجدي در محلهمان "دولاب " داشتيم. آن وقتها دولاب حدود سه كيلومتر خارج از تهران قرار داشت. اين مسجد را امروز "انصار " ناميدهاند و آن زمان اسم خاصي نداشت و سر كوچه ما قرار داشت. يك شيخي به نام آقاي حقپناه آنجا منبر ميرفت و نماز ميخواند. آن شب بعد از نماز آقاي حقپناه، ديديم يك آقا سيدي هم آمده بود. آن شب اين سيد منبر رفت. من متولد سال 1316 هستم و آن موقع سه چهارسالي ميشد كه پهلوي اول از بين رفته بود، حدودا سال 24 يا 25. سن كم داشتم ولي به خاطر وقايع آن روزها يك درونيات خاصي داشتم. من خوب يادم هست كه زمان رضاخان تمام حسينيهها را بستند و عزاداري براي ائمه كلا ممنوع شد. سال آخر حكومت همين پهلوي اول به مناسبت شهادت امام حسن مجتبي(ع) خانه ما روضه خواني بود. مامورها آمدند و پدرم را گرفتند و بردند و بعد يكي از بستگان ما رفت و به آنها دو يا سه تومان پول داد و پدرم را آزاد كرد. اينها را گفتم تا متوجه زمينههاي فكري ما باشيد. يادم است بچهها همان زمانها روز عاشورا دسته راه ميانداختند توي كوچهها و تا مامور سروكلهاش پيدا ميشد، فرار ميكردند. يك اشعاري هم آن روزها بين بچهها رايج بود كه تا مامور ميآمد بلند ميخواندند،مثل "آهن و سنگ و حلبي- زدن تو فرق پهلوي " يا "شاه رضا كچل! اون روز كه مهتر بودي، از حالا بهتر بودي ". اين مسائل ذهن ما را با امام حسين(ع) و قيام و ظالم آشنا كرده بود. دولت را دشمن امام حسين ميدانستيم. خوب يادم هست كه سه ساله بودم و تو بغل مادربزرگم بودم كه مامور رسيد و چادر از سر مادربزرگم كشيد كه آن خدا بيامرز مقاومت كرد و چادرش تكه - تكه شد. اينها همهاش در دل ما عقده شده بود. بچه بوديم ولي تاثير خودش را ميگذاشت.
بيائيم سر مطلب خودمان. اين آقا سيد به جاي شيخ مسجد رفت منبر و شروع كرد به صحبت كردن. من با آن سن و سالم ديدم حرفهاي اين سيد اين بذرهايي را كه توي دل ما كاشته شده بود آبياري ميكند. فرياد ميزد: "خاك بر سر شما مسلمانها! " اصولا آن روزها كسي جرأت نداشت با مردم اين طور صحبت كند. شيخ ما وقتي شروع به صحبت ميكرد، خوب يادم هست كه من زانوهايم را بغل ميكردم و به عنوان گوش دادن به صحبتهاي ايشان تخت ميخوابيدم و وقتي مردم براي دادن سلام آخر جلسه بلند ميشدند مرا هم بيدار ميكردند آن موقع من بايد با پدرم مسجد ميرفتم. خدا روحش را شاد كند. با صحبتهاي آن شب سيد من يك حالت عجيب و تازهاي پيدا كردم. در وجود يك بچه 9 ساله يك آتش به پا شد.
: از صحبتهاي آن شب ايشان موارد بيشتري به خاطرتان مانده است؟
*دولابي: بله، با لحن كوبندهاي كه مخصوص خودشان بود، ميگفتند: "اسلام با شمشير آمد. ببينيد در عمر پيامبر ما چند جنگ وجود دارد؟ مگر ميشود حق را بدو شمشير به پا كرد؟ تو اگر يك جاليز داشته باشي ميگردي يك جوان گردن كلفت را پيدا ميكني، يك چوب كلفت هم ميدهي دست او ميگويي بزن توي فرق كسي كه به زمين من دستدرازي ميكند، آن وقت همين شما،چادر از سر ناموستان ميكشند و نشستهايد؟ خاك بر سر تو مسلمان اين جور كنند! ".
خلاصه صحبتش همه را تكان داد. هيچ كس آن موقع اين طور صحبت نميكرد. اين اولين آشنايي ما با آقاي نواب صفوي بود.
دو شب بعد پدرم اين آقا سيد را دعوت كرد به خانهمان و اين شد مقدمه آشنايي بيشترمان. دو سال بعد اين سيد و رفقايش آمدند پائين منزل ما يك خانه اجاره كردند. شبي كه اينها به محل ما نقل مكان كردند پدرم دست من و مادرم را گرفت و گفت برويم ديدن اين سادات. اينها اينجا غريبند، خانم اين آقا سيد هم احتياج دارد كه با خانمهاي اين محل آشنا شود و خلاصه برو. بيايي در بين باشد كه اگر كسي كار يا مشكلي داشت تنها نماند.
وقتي رفتيم آنجا، ديديم يك اتاق سه در چهار است كه كف آن را با اين حصيرهايي كه آن زمان از اهواز ميآوردند و لايش كاهو ميگذاشتند، فرش كردهاند و روي آن هم يك گليم كوچك گذاشتهاند. هواي اتاق هم شديدا سرد بود و در خانه هم از خاك ذغال و لحاف و تشك درست و حسابي خبري نبود. يك خانه دو طبقه بود كه هر طبقهاش دو تا اتاق داشت. طبقه بالا خانمها مينشستند. مدتي بعد هم مادرم آمد پدرم را صدا زد و گفت كه اين خانمها نشستهاند دور يك چراغ گردسوز و خودشان را گرم ميكنند. اوضاع ناراحتكنندهاي بود. بلافاصله رفتيم خانه و منقل و ذغال برداشتيم و آورديم گذاشتيم آنجا. فردايش يكي از خيرين كه هميشه به خانوادههاي محروم خاك ذغال اهدا ميكرد را خبردار كرديم، "آن بنده خدا هم سيصد كيلو خاك ذغال خالي كرد در خانه اينها ". پس فردا شب آمديم و ديديم هيچ چيز در خانه نيست. گفتيم پس خاك ذغالها چي شد؟ گفتند فقرا به اينجا مراجعه كردند و آقا - منظورش شهيد نواب است- همه را داد به آنها. به ناچار دوباره آذوقه و خاك ذغال خودمان را كمي آورديم آنجا و قرار گذاشتيم ديگر آن طور براي آقا خاك ذغال نبرند و كم كم و با نصف گوني ذغال ببرند آنجا. گرچه ميآمديم و ميديديم همان را هم "آقا " داده به ديگران. از همان موقع بنده تقريبا شدم پادو كه "آقا " اگر چيزي ميخواست يا قرار بود كسي را جايي بفرستد ما در خدمتش بوديم، تا نوزدهسالگي من در جوار ايشان بودم كه شهيد شدند.
: يعني رسما عضو فدائيان اسلام شديد؟
*دولابي: عضويت به آن شكلش در كار نبود، ولي آن قدر به آنها نزديك بودم كه آقا هر جا اسم من ميآمد ميگفت: "محمد علي خودمان را ميگوئيد؟ "نزديكي بيشتر از عضويت بود.
: اولين كاري را كه شهيد نواب به عهده شما گذاشتند به خاطر داريد؟
*دولابي: بله! يك مقالهاي را دادند تا ببرم مؤسسه اطلاعات و كيهان براي چاپ. "آقا " پرسيد خوب چطوري ميروي؟ گفتم ميروم و ميگويم از طرف آقا نواب مطلب آوردهام. "آقا "گفت نه، اگر اين طوري بروي از دم در راهت نخواهند داد. محكم بگو از طرف نواب صفوي آمدهام و بزن كنار و برو. از هر دري كه جلويت را گرفتند همان طور بگو از طرف نواب صفوي آمدهام و رد شو. آنها خودشان تو را راهنمايي خواهند كرد. وقتي هم رفتي پيش مدير مسوول بگو بايد با تيتر درست، در صفحه اول اين مطلب درج شود، اگر نميتوانيد اين كار را بكنيد مقاله را بدهيد. حالا من يك بچه يازدهساله تقريبا دهاتي بايد به چنين جايي ميرفتم. آن موقع من يك بقالي دست و پا كرده و در آن كار ميكردم. "آقا " گاهي كه مرا دنبال كاري ميفرستاد،ميايستاد پشت دخل جنس ميفروخت تا من بروم و برگردم.
خلاصه با دوچرخهاي كه داشتم توي اين خيابانهاي خاكي آن روز تهران راه افتادم به سمت توپخانه. توي راه تمام پشت شلوار و كتم گلي شده بود. با همان وضع رفتم تو و با يك غرور و پشتوانه خاصي به همان ترتيب تا پيش خود مدير رفتم و گفتم: "حضرت نواب صفوي دستور دادهاند اين مقاله درج شود. " اسم نواب صفوي كه آمد اين آقا تمام قد بلند شد و ايستاد و گفت: سلام مرا به ايشان برسانيد و بگوئيد صفحه اول از ديروز پر است. گفتم: "آقا " فرمودند اگر ميسر نيست پس بدهيد من ببرم. فكري كرد و گفت: چشم، چشم و مقاله را گرفت، به همين ترتيب به موسسه كيهان هم رفتم، اين اولين كاري بود كه به فرموده: "آقا " انجام دادم.
: از موارد ديگر هم چيزي به خاطر داريد.
*دولابي: اولا موارد بسيار است. ثانيا حدود نيم قرن گذشته و به حافظه من هم بايد حق بدهيد!
: با ايو وجود اگر چيزي به خاطر داريد، بفرمائيد.
*دولابي: بله، حدوداً چهارده ساله بودم. ايام فاطميه بود. آن روزها، "دولاب " در حال گسترش بود و ساكنان غير بومي پيدا كرده بود. يكي از همين غريبهها مجلس عروسي به راه انداخته بود و مطرب آورده بود و بزن - بكوبش به راه بود. آقا من را صدا كرد و گفت برو اين قهوهخانه سيد رضا و بهش بگو سيد! ايام عزاي مادرت است. اگر ادعاي لاتي داري، حالا ثابتش كند. اين مجلس را به هم بزن و مطربها را جمع كند. من رفتم و به سيد رضا گفتم، گفت: حالا من اگر رفتم و زدم،جواب كلانترياش را كي ميدهد؟
گفتم خود شما. گفت: نه، من اين كار را نميكنم. برگشتم و عين قضيه را به آقا گفتم، خدا بيامرز آقا سيد عبدالحسين واحدي دست مرا گرفت و گفت بيا برويم. با هم رفتيم قهوهخانه. آقا سيد عبدالحسين يك چارپايه گذاشت وسط قهوه خانه و رفت رويش ايستاد و بلند گفت: ميخواهم ببينم لات تويي يا من؟ "من لات چاله ميدان اسلامم ". هر كسي كه منطق سرش نشود با لاتي جوابش را ميدهم. تو عرضه نداشتي سروصداي اينها را ساكن كني و من اين كار را ميكنم. سيد عبدالحسين به طرف مجلس راه افتاد و ما هم پشت سرش يك وقت ديديم اين سيدرضا هم جوش آورد و دنبال ما دويد و جلوي در آن خانه از آقا عبدالحسين هم جلو زد و رفت زد توي گوش مطرب و خلاصه مجلس به هم خورد. كلانتري آمد و وقتي فهميد پاي آقا وسط است يك جوري قضيه را فيصله داد. چند روز بعد سيدرضا و چند نفر از همراهانش را از طرف كلانتري احضار كردند. بچهها تا فهميدند مرا فرستادند كلانتري، آن روزها براي اينجور كارها شخصيتهاي مهم پا جلو نميگذاشتند، بلكه يك نوجوانهايي به سن مرا ميفرستادند و ميگفتند يك بچه مسلمان براي اين جماعت كفايت ميكند. خلاصه من رفتم و كل ماجرا را از سير تا پياز تعريف كردم و گفتم هر جريمهاي كه ميخواهيد برادران ما را بكنيد بايد از "آقا " جوابگو باشيد. در غير اين صورت من هم اينجا پيش برادرانم ميمانم تا ببينيد عاقبت چه خواهد شد. آنها هم گفتند نخير! ما با آقا دعوايي نداريم، مسالهاي نيست و آقايان را رها كردند. اين سيد رضا قهوهچي كه الان در خيابان كاروان يك ايستگاهي به اسم او هست، از گردن كلفتها و لوطيهاي خوب آن منطقه بود و بعد از انقلاب هم پدر شهيد شد و الان هم مرحوم شدهاند.
: از اين موارد برخورد با منكرات خاطره ديگري هم داريد؟
*دولابي: بله، فدائيان اسلام در خيابان آبشار شهر ري جلسات ادواري داشتند. آمدند و گفتند نزديك دروازه شميران يك سينمايي، سر درش تابلويي تابلويي از يك زن نيمه برهنه نصب شده است. "آقا " گفت برويد تابلو را پائين بياوريد. من و سه نفر ديگر از برادران كه من كم سن و سالترينشان بودم رفتيم و تابلو را كنديم و برديم سوزانديم. حدوداً دوازده ساله بودم.
: كسي، ماموري، چيزي جلوي شما را نگرفت؟
*دولابي: چرا! ما گفتيم از فدائيان اسلام هستيم. با اين معرفي كار تمام بود. اجازه بدهيد من از خاطره صرف خارج شوم و شناخت خودم را از نواب برايتان بازگو كنم.
: غرض ما هم همين است. ولي خاطرات هم مهم هستند. چيزي يادتان آمد بگوئيد.
*دولابي: من از همان اولين باري كه در مسجد محلهمان پاي منبر ايشان نشستم متوجه شدم كه اين آدم متفاوت با همه است. پدرم هميشه مرا پاي روضه و منبرها ميبرد، منبريهاي معروف آن زمان همهشان از "توحيد " بحث ميكردند. خب رژيم هم از "توحيد " پامنبري بدش نميآمد. بحثهاي توحيدي آن زمان مقابله با تودهايها بود و اين هم به ضرر رژيم نبود. اكثر منبريهاي آن روز براي اين كه ممنوعالمنبر نشوند، منبرشان توحيدي بود. مثل آقاي "راشد " كه علي رغم فصاحت و جذابيت منبرش، حرفهايش از توحيد نظري تجاوز نميكرد. از پرتقال و گندم و مورچه ميگفت كه چطور با حكم الهي خلق شدهاند ولي "آقا " اين طور نبود. يادم ميآيد يك روز در كوچه ايستاده بودم كه يكي از اين منبريهاي معروف آن زمان كه اسمش را از ياد بردهام آمد و از من سراغ خانه نواب صفوي را گرفت. بردمش خانه "آقا ". "آقا " هم ما را فرستاد نان و پنيري تهيه كرديم و صبحانهاي جلوي مهمان آقا گذاشتيم، اين روحاني برگشت به آقا گفت: حيف اين همه استعداد شما نست، شما اگر چند سال در حوزه باشيد ميتوانيد از مراجع باشيد. خلاصه كلي از "آقا " تعريف كرد و انتقاداتي به عملكردهاي ايشان كرد. صحبتش كه تمام شد آقا فرمود: "همه اينهايي كه گفتي درست ولي اين قدر خوش استعدادها و نويسندگان بزرگ آمدهاند و دهها جلد كتاب نوشتهاند كه تمامش در كتابخانهها انبار شده است. اينها يك مجري نميخواهد كه مطالبشان را به صحنه عمل بياورد؟ اين همه حلال و حرامهايي كه در اين كتابها آمده است را دادهايم به دست مشتي فاسق و فاجر كه حتي روي ناموسمان هم دست ميگذارند، يك روز چادر از سر زنهايمان ميكشند، يك روز عمامه از سر من و تو برميدارند، يك روز قرآن آتش ميزنند، يك روز كسروي ادعاي پيامبري ميكند، عليه امام صادق(ع) مينويسد، يك چنين كساني بر ما حاكم باشند و ما هم در مدارسمان جز بحث و جدل كار ديگري نكينم؟ بعد هم ميآيند مدرسهها را ميبندند، با اين حساب يك مجري لازم نيست؟
يك نفر كه اين حكومت را از بين ببرد و احكام نوراني خدا را به صحنه بياورد لازم نيست، اين بنده خدا درست مثل لباسي كه بعد از شستن چلانده شده باشد، در خودش جمع شد. "آقا " نهيب زد به او كه خود شما كه اين همه حديث و روايت خواندي، كدام يك از اينها را توانستي عمل كني؟ يك نكته جالبي را ميخواهم برايتان بگويم. من در جمع اين برادران بزرگ شدم و پشت سر اينها نماز خواندم. سالها بعد كه توفيق حضور در محفل حضرت امام خميني را پيدا كردم ديدم اكثر كساني كه دور و بر حضرت ايشان هستند تربيتشدگان نواب صفوي هستند. برادري داشتيم به اسم "شاطر رجب رضايي " كه از فدائيان واقعي حضرت نواب بود، تا آخر عمرش. ايشان يك بار رفتند خدمت آيتاللهالعظمي صدر- پدر امام موسي صدر- كه از مراجع بنام آن زمان بود و اكثر فدائيان اسلام مقلد آيتالله صدر بودند. ايشان تعريف ميكرد از آقاي صدر پرسيدم من از نواب صفوي پيروي كنم يا نه؟ آقاي صدر فرمودند: "من در رسالهام مينويسم شراب حرام است، سركه شيره حلال است. تو دو تا شيشه را پر ميكني و ميگذاري جلوي من و ميگويي از كدام يك بخورم؟ من چه ميدانم؟ تشخيص آن با خودت است، ولي اينقدر درباره نواب صفوي بگويم كه اگر پايش را جايي بگذارد، متوجه شود با اسلام سازگار نيست پايش را برميگرداند عقب ". آن روز اين حرف معناي فوقالعادهاي براي من نداشت و درست دركش نميكردم. بعدها فهميدم كه چنين خصوصيتي چقدر سخت است. باور كنيد من نمونه اين روحيه را بعد از شهادت نواب فقط در حضرت امام ديدم. من از اوايل سال 42 تا تبعيد حضرت امام در خدمتشان بودم. اين خصوصيت را به وضوح در امام ديدم. مرحوم نواب چيزي نبود جز "يك مسلمان واقعي " و آن آيهاي كه در ابتداي عرايضم خواند. يكي از مصاديق ايشان بود. من نه- ده سال در خانواده و برو بچههاي فدائيان اسلام بودم و اصلا حتي يك كلمه دروغ نشنيدم، حتي در دنياي سياست كه معروف است سياست يعني دروغ. اگر قرار بود مطلبي را ديگران ندانند، حتي اگر نزديكترين كساني بودند خيلي راحت ميگفتند بنا نيست به كسي بگوييم، بدون تعارف و رودربايستي، مقام علمي نواب صفوي و حضرت امام اصلا قابل مقايسه نيست. ولي حرفهايي كه نواب ميزد بنده بعدها در كلام حضرت امام ديدم. درست است كه مقاومت علميشان متفاوت بود ولي ايمان به خدا، شهيد نواب را خيلي جلو برده بود. هيچ كس نتوانست اين آدم را از هدفش منحرف كند، نه فقر، نه كتك، نه شكنجه، نه تحقير، بعد از ايشان بودند كساني كه آمدند رهبري فدائيان اسلام را برعهده بگيرند اما حتي يك قدم نتوانستند بردارد چرا؟ براي اينكه "آقا " اول دنيا را سه طلاقه كرد،حضرت امام هم اين طور بودند. يادم ميآيد با يكي از بچههاي همين محله دولاب در منزل امام بوديم. امام نشسته بودند و پشت سر هم مردم ميآمدند و انواع وجوهات شامل خمس و زكاتو غيره را تحويل ايشان ميدادند. امام همه اين احترام و عزت و اعتبار را رها كرد و رفت زندان. يا فرزندش همتعارف نداشت. اين را هم بد نيست بشنويد. يك روز منزل حضرت امام بوديم. امام در زيرزمين منزلشان در قم بودند و مردم براي دستبوسي صف بسته بودند و يك به يك ايشان را زيارت ميكردند. ما هم اطراف حضرت امام بوديم و مردم را راهنمايي و جمع و جور ميكرديم. يك دفعه آمدند و به ما گفتند كه سقف زيرزمين تركيده است. روز عيد غدير بود و خيلي هم شلوغ بود. مردم يكي- دو كيلومتر صف كشيده بودند براي زيارت ايشان. شهيد حاج مهدي عراقي گفت اين سقف اعتبار ندارد، مردم هم همين طوري ميآيند، اگر سقف بريزد چه كار كنيم؟ حاج آقا مصطفي خميني فرمودند ميتوانيد جلوي مردم را بگيريد؟ گفتيم بله. من و رفيقم مرحوم "كاظم كاوك پور " رفتيم جلوي در ورودي ايستاديم، فشار جمعيت به حدي بود كه خود من چند بار مشت خوردم. امام كه متوجه شد اطرافش خلوت شده نگاه كرد و ديد ما جلوي در هستيم، نهيب زد: "در را باز كنيد، مگر اينجا سازمان امنيت است كه درش را بستهايد؟ " ما گفتيم كه "حضرت آيتالله! حاجآقا مصطفي گفتهاند " آقا گفت: "مصطفي را بيرون كنيد ". همن موقع حاج مهدي عراقي رفت و جريان سقف را به امام گفت، امام فرموند: "خب! همه با هميم هرچه شد. " مرحوم عراقي گفت آخر تكليف اين مردم بيخبر چيست؟ آقا فكري كردند و گفتند: "پس برويد داخل كه مردم هم اينجا را ول كنند. ". يك بار هم امام را با زحمت فراوان از ميان يك جمعيت بزرگ به منزلشان ميبرديم كه يك دفعه يك جواني با زور و فشار خودش را رساند جلوي حضرت امام و گفت: "آقا! من ميخواهنم نماز م را جلوي شما بخوانم،ببينيد درست است يا نه؟ " يك روحاني از بيت امام آنجا بود به نام آقاي وراميني گفت: بيا پيش من بخوان. جوان گفت ميخواهم پيش مرجعم بخوانم. فشار جمعيت زياد بود و امام هم بايد به برنامهاش ميرسيد اما اما آقا فرمود: "بگذاريد بخواند، ما براي نماز قيام كردهايم، كار ديگري نداريم. بخوانيد. " اين بنده خدا حمد و سورهاش را قرائت كرد و آقا با حوصله گوش داد و گفت صحيح است. اين خاطرات مربوط به بعد از آزادي امام از اولين بازداشت است. منظور كلامم اين است كه اينها خودشان را فنا كرده بودند از منيتها بيرون آمده بودند.
: برويم سر صحبت شهيد نواب
*دولابي: بله، خداوند يك چيزي به شهيد نواب داده بود كه هر موجودي اگر پيش ايشان ميرفت غيرممكن بود كه تحولي در روحش ايجاد نشود به خدا قسم اگر ضعيفترين اشخاص پيش ايشان ميآمد، بعدش قويترين فرد به نظر ميرسيد، به هر كدام از فدائيان اسلام اگر ميگفت بميريد، همه اطاعت ميكردند، بدون چون و چرا. همه به ايشان ايمان داشتند. كساني مثل شهيد اماني يا شهيد عراقي كه شخصيتشان مانند كوه استوار بود، محصول تربيت نواب بودند.
در بدترين وضعيت مالي اين بچهها مبارزه، ميكردند. اين قدر "آقا " خود من را فرستاده بود از مغازهها نسيه گرفته بودم كه خجالت ميكشيدم. چي ميخريديم؟ پنير يا حلوا ارده. نه براي دسر، بلكه غذاي اصليمان بود. آن روزها اينها ارزانترين و پستترين غذاها بود. بابت همينها بدهكار بوديم. به "آقا " ميگفتم: به اينها بدهكاريم و اينها بعضي مواقع يك چيزهايي ميگويند كه ثقيل است. "آقا " ميفرمود: البته،حتما حساب برادرها را پرداخت ميكنيم. انشاءالله خدا ميرساند. سلام مرا به برادرها برسانيد و بگوئيد حتما پرداخت ميكنيم. صبحانه اين بچهها نان خالي و چاي بود. با اين همه ذرهاي ترديد نكردند. تربيت شدههاي اين آدم، جذب هيچ حزب و دسته و رنگ و لعابي نشدند تا امام آمد و رفتند به حلقه معظمله پيوستند. اينها طبق قرآن حركت كردند. قرآن به هيچ كس ذرهاي باج نميدهد. اينها همينطور بودند. طبق قانون خدا حركت ميكردند و به آن باور داشتند، متقي بودند،تقواي حقيقي.
: شما از اختلاف ايشان با آقاي بروجردي چقدر مطلع بوديد؟
*دولابي: به نظر من اختلافي وجود نداشت. يادم ميآيد تودهايها آن زمان سيدي را تحريك كردند كه اسمش "برقعي " بود. قرار بود با علم كردن اين برقعي، آقاي بروجردي را خرد كنند. شعارشان هم "مرگ بر بروجردي - درود بر برقعي " بود. خبر به نواب صفوي رسيد. يك ساعت نكشيد كه بچهها را جمع كرد و سوار بر يك اتوبوس آمديم به قم، با شعار و صلوات، فدائيان اسلام، لحن شعار و صلوات خاصي داشتند كه تكاندهنده و پر جبروت بود. يك جوري حروف را محكم ادا ميكردند. اين رسم شهيد نواب بود كه ميگفت بچه مسلمان بايد محكم باشد. بچه مسلمان شل، مسلمانياش ايراد دارد. اين محكم بودن شامل صحبت كردن هم ميشد. صلوات اينها رتيم خاصي داشت كه اگر 5 يا 10 نفر با هم به آن شكل صلوات ميفرستادند، به اندازه بيش از پنجاه نفر كه صلوات عادي ميفرستادند نشان ميداد. صحبت درباره قضيه برقعي بود. اتوبوس بچهها را جلوي مسجد امام حسن عسگري(ع) پياده كرد. از دم مسجد بچهها حركت كردند به طرف منزل آيتالله بروجردي و شروع كردند به همان ترتيب شعار دادن و صلوات فرستادن. از اين طرف شهر برادران ما وارد شدند و از طرف ديگر عوامل حزب توده و آن سيد از شهر فرار كردند. من قضيه اختلاف را قبول ندارم.
: خاطرهاي از نواب صفوي درباره برخوردش با عوامل پژيم پهلوي نداريد؟
*دولابي: چرا! بعد از آزادي "آقا " از زندان دكتر مصدق، من رفتم ملاقات ايشان. با همان كت و شلواري كه تور راه هم گل و خاك به آن پاشيده شده بود وارد محضر "آقا " شدم. ديدم تيمور بختيار، رئيس سازمان امنيت آن روز در اتاق جلوي "آقا " نشسته است. "آقا " مرا كه ديد تمام قد جلويم بلند شد و سلام و عليك غليظ و محكمي كرد و بفرماييد گفت. با اين كه كار هميشگي ايشان بود ولي من خيلي خجالت كشيدم. "آقا " شروع كرد با بختيار صحبت كردن. با دست به او اشاره ميكرد و با آن صداي محكمش نهيب ميزد. "بختيار!يك دم به خودت باز گرد. تو را لخت خواهند كرد ". بعد با دست زد روي درجههاي بختيار و ادامه داد: "اينها را هم برمي دارند، نه سربازي و نه آجوداني و نه نگهباني در كار نخواهد بود. آنجا بايد جواب بدهي و من در راه دين و قرآن آنقدر خواهم رفت تا كشته شوم و افتخار ميكنم كه در اين راه شهيد بشوم. تمام كساني كه نام آنها در تاريخ مانده است شهيد شدهاند و ما هم در آخر به آنها ملحق خواهيم شد... ". در مقابل سخنان غراي شهيد نواب، اين بختيار سكوت محض كرده بود و نفسش بالا نميآمد. من از آن صحبتها فقط همين مقدار خاطرم هست،به هر حال نيم قرن گذشته است.
: شهيد نواب شخص شما را مورد نصيحت و صحبت قرار ميداد يا نه؟
*دولابي:در اين مورد يك خاطره خوبي دارم كه البته كمي از گفتنش خجالت ميكشم. ايشان دستور داده بود كه "برادران ما ظهر كه شد هرجا كه بودند بايد اذان بگويند ". "آقا " سادات را پسرعمو و سايرين را برادر صدا ميزدند. ايشان ميگفتند وقت اذان،شعار الله اكبر بايد در تمام شهرها و كوچهها و خيابانهاي ايران بلند شود. طي يك جلسهاي كه ايشان داشت همين صحبتها را ميفرمود. رو به من كرد و گفت: "آقا محمد علي! ". گفتم: "بله ". گفت: "شما اذان ميگوئيد ". آنجا نميشد دروغ گفت، گفتم: "خيرآقا ". گفت "چرا؟ " گفتم: "آخر رويم نميشود ". آقا فرمود: "يك سوال از تو دارم. شما چي ميفروشيد؟ " گفتم: "خيار، بادمجان، كدو... ". آقا پرسيد: "داد هم ميزني؟ ". آن موقعها رسم بود فروشندهها داد ميزدند. جواب دادم: "بله آقا! ". گفت: "ميشود يكي از آن فريادها را اينجا بزني؟ ". گفتم: "نه آقا! رويم نميشود ". گفت: "چرا؟ ". گفتم: "آخر آقا! اين جا من جنسي ندارم. سركار جنس هست كه من داد ميزنم مثلا خيار يا قرون، اما اينجا كه چيزي ندارم تا برايش داد بزنم. " "آقا " مچ ما را گرفت و گفت: "آها! پس بگو من دين ندارم. يك جواني با اين هيبت و توانايي و قدرت، خجالت ميكشد فرياد بزند الله اكبر، اشهدان لاالهالاالله، اي پرندگان، اين چرندگان، اي آسمان، اي زمين، من شهادت ميدهم كه خدا از همه بالاتر است. خجالت ميكشي اين را داد بزني؟ تو دين داري؟ آن وقت خجالت نميكشي بااين همه عظمت و بزرگي داد ميزني خيار يه قرون؟ميبيني چقدر خودت را پائين آوردهاي و موقع اذان گفتن چطور خودت را بالا ميبري و فرياد ميزني اللهاكبر و ميكوبي بر فرق هرچه غير خداست. " اين هم خاطره گوشمالي ما از طرف آقا. البته خطاب صحبت "آقا " در آن جلسه همه حاضرين بودند ولي از قضا پاي ما به فلك رفت.
: آيا خطرهاي هم از رأفت شهيد نواب داريد؟
*دولابي: بله، اتفاقا نكته جالبي هم هست. سيدي بود به نام "سيد هاشم حسيني " من با گوش خودم شنيدم كه همين سيد بالاي منبر گفت: "هر كسي از نواب صفوي برگردد و عليه او بايستد بايد در اصل و نسب خودش شك كند ". اتفاقا همين آقا و يك عده ديگر اواخر عمر فدائيان اسلام از "آقا " جدا شدند و اعلاميه دادند و نوشتند كه نواب صفوي از اسلام برگشته است. اين آقا سخت مريض شد. "آقا " رفت عيادتش و سر او را گذاشت روي زانويش. دست كشيد به سرش و مبلغي هم پول گذاشت زير متكايش. سيد هاشم چم باز كرد و اشك ريخت. عرق شرم بر پيشانياش نشسته بود. نواب با لحن مهرباني گفت: پسرعموجان! پدر با پسر، برادر با برادر از اين مسائل دارند. مسالهاي نيست ". اين برخورد درحالي بود كه "آقا " از بابت جدايي اينها و صدور آن اعلاميه كذايي خيلي رنجيده شد. خانم شهيد نواب ميگفت شبي كه اينها اعلاميه جدا شدن خودشان از "آقا " را صادر كردند و اعلاميه به دست "آقا " رسيد، ايشان رفتند پشت بام و تا صبح نماز خواندند و اشك ريختند. اين برخورد "آقا " سيد هاشم را خيلي تكان داد.
: از گريه صحبت كرديد، خودتان اشك ريختن آقاي نواب را ديده بوديد؟
*دولابي: زياد، در عزاداري امام حسين و در هنگام دعا خواند عجيب گريه ميكرد. تعلق خاطر فوقالعادهاي به عزاداري سيدالشهدا(ع) داشت. در زمان مصدق وقتي براي ايشان قرار تعقيب صادر شد،در اوج بگير- ببند براي دستگيري ايشان، داشتيم در ايام محرم به همراهشان جايي ميرفتيم كه يكهو ديدم "آقا " نيست و ديديم دسته سينهزني هم يك شور خاصي پيدا كرد، نگاه كرديم و ديديم "آقا " رفته وسط سينهزنها و شور گرفته و سينه ميزند. ما هم با اضطراب مراقب بوديم كه مامورين دولت آن دور و برها نباشند، ايشان يك پيراهن سياه معمولي از كسي گرفته بود و وسط دسته با هيجان سينه ميزد.
: درباره اخلاقيات شهيد نواب خاطره ديگري نداريد؟
*دولابي: دو مورد را يادم آمد كه ذكر ميكنم. آن مقعها در تهران آب لوله كشي نبود و آب انبار در محلات مختلف وجود داشت، يك شب ديدم "آقا " دو تا سطل آب از آب انبار برداشته و ميرود طرف منزل. دويدم رفت طرف ايشان، تا رسيدم به ايشان بدون تعارف يكي از سطلها را به دستم داد. من اصرار كردم كه سطل ديگر را هم بدهيد. زياد كه سماجت كردم ، آقا نهيبم زد كه "يعني ميگويي من از تو كمترم محمد علي؟ يكياش را بهت دادم، ديگر چه ميگويي؟ " و خلاصه سطل را نداد. آن روزها منش روحانيت غالبا اين گونه نبود. معممين خيلي با مردم نميچوشيدند. اگر با يك عالمي دو كلمه اما و اگر ميكردي، جواب مي داد: "عالم را با جاهل بحثي نيست " ولي اخلاق "آقا " كه آن روزها از معروفترين روحانيون بود خيلي متفاوت با سايرين بود. مورد دوم هم مربوط به همان سيد هاشم حسيني ميشود. يك آقايي آمد و به نواب صفوي گفت كه من يك اعلاميهاي به دستم رسيد به امضاي سيد هاشم حسيني كه در آن به شما چنين و چنان گفته است. آقا با ملاطفت فرمود: "سيد هاشم از دوستان بزرگوار ما هستند، ايشان همواره به ما لطف داشه و دارند، در اين مورد هم لابد تشخيصشان اينگونه بوده است. " حتي يك كلمه عليه سيد حرف نزد. كلي از سيد هاشم و مبارزاتش تعريف كرد كه ايشان زندان كشيده است، شكنجه ديده است، فلان است و ... اين همان تقوايي است كه مي گفتم، "متقين " اينها هستند. خاطره ديگري هم به يادم آمد كه شنيدن دارد. يك شب كه با برادرها در خانه "آقا " بوديم، عدهاي از برادران كه براي بر هم زدن يك مجلس گناهي عازم شده بوند برگشتند حاج آقا تقي متبحري هم با اينها بود. اين بنده خدا آدم بسيار پاك و زاهدي بود و امام جماعت مسجدي بود كه سر نماز هم سكته كرد و مرحوم شد. دست اين حاج تقي در درگيري آن شب مجروح شده بود. "آقا " دست ايشان را گرفت و گفت: "اين دست براي خدا زخمي شده است. همه اين دست را ببوسيد: دستي كه در راه خدا زخمي شده است. بوسيدني است. " حاج تقي خواست مانع بشود ولي مگر ميشد جلوي "آقا " حرفي زد؟ اول خودش بوسيد و بعد هم هر كس در خانه بود دست زخمي آقاي متبحري را بوسيد.
: ديده بوديد كه شهيد نواب شخصا امر به معروف و نهي از منكر بكنند؟
*دولابي: بله، اصلا با ايشان اگر بيرون ميرفتي، از كوچكترين منكري نميگذشت. مثلا يادم هست يك روز با هم جايي ميرفتيم، آقايي آمد و از ما آدرس پرسيد. "آقا " گفت كارتان چيست؟ آن بنده خدا گفت من مدير مدرسه اسلامي هستم. پسر فلاني امروز نيامده مدرسه، آمدهام پيگير ماجرا شوم. "آقا " كه فهميد پاي مدرسه اسلامي وسط است خودش راه افتاد تا منزل طرف را پيدا كند. آن روزها مدارس دو نوع بود: اسلامي و دولتي. خلاصه خود "آقا " منزل مورد نظر را پيدا كرد و زنگ زد. مرد خانه كه آمد دم در از ديدن ايشان خشكش زد. رهبر سرشناس فدائيان اسلام آمده بود خانهاش. "آقا " فرمود: "آقازاده امروز مدرسه نرفته بودند آمديم جوياي احوالش شويم ". اتفاقا خود پسرك هم آنجا بود. نواب وي را نوازش كرد و با يك لطافت خاصي شروع كرد او را نصيحت كردن كه پسرم! چرا مدرسه نرفتي؟ ما همگي بايد در مكتب سلام درس بخوانيم، ما همه بايد قرآن و حديث ياد بگيريم و ... دست طرف را داد به دست مدير مدرسه و راهياش كرد. مثلا يك بار با هم در خيابان، آقايي را ديديم كه صورتش را تراشيده بود. آقاي نواب با يك روي گشادهاي بغل ميكرد او را و سلام و عليك گرمي تحويلش ميداد. آن بنده خدا هم خيلي كيف ميكرد كه آقاي نواب اين طور تحويلش ميگيرد. آقا با همان حالت صميمت ميگفت: "برادر! چرا ما نبايد مثل پيامبر باشيم؟ چرا ما نبايد شكل مسلمانان باشيم؟ محاسن متعلق به پيامبر است؟ متعلق به علي بن ابيطالب است متعلق به امام حسين است، خلاصه آنقدر با او صحبت ميكرد كه طرف از روز بعد محاسن ميگذاشت. حالا ماجرا به همين جا ختم نميشد. دفعه بعد كه او را با محاسن ميديد باز همان برخورد دوستانه دفعه قبل را تكرار ميكرد و ميگفت: "به به " واقعا انسان وقتي شما را ميبيند لذت ميبرد، چقدر به زيبايي شما افزوده شده است، حالا شما شبيه ائمه اطهار و اولياي خدا شدهايد. چرا شما بايد شكل چرچيل و استالين باشيد...؟
: آخرين خاطرهاي كه از شهيد نواب صفوي داريد بفرماييد.
*دولابي: آخرين خاطرهام مربوط است به آمدن ايشان به خانه پدرم؛ قبل از دستگيري. "آقا "، خانم و بچههايش را به دست مرحوم پدرم سپرد و رفت و ديگر برنگشت تا خبر شهادتش را با بقيه بچهها پخش كردند كه كمر ما را شكست. خود من تا مدتها قدرت هيچ كاري را نداشتم.
:تشكر ميكنم و التماس دعا دارم حاج آقا.
*دولابي: من هم از شما متشكرم.
منبع:خبرگزاری فارس
/خ