مرگ در داستان هاي صادق چوبك
نویسنده : آناهيتا حسينزاده
چوبك هنرمندياش را در خلق داستانهاي كوتاه در عرصه ادبيات داستاني به نمايش گذاشت. داستانهايش با درونمايهاي يگانه بهصورت موجز و خلاصهوار است كه مبين پيچيدگيها و پستي بلنديهاي زندگي روزمره در اجتماع و عصرش بوده است.
در كل تراوشات انديشه و تفكر چوبك در باب بعضي از واقعيات محض نظير مرگ و زندگي در داستانهايش با گفتگوهاي شخصيتهاي ساختگياش نمايان ميگردد.
حال به طور اجمالي به بيان ديدگاه چوبك در باب مرگ و پيامدهاي حاصل از آن ميپردازيم.
در كل چوبك مرگ را در همة افراد چه متمول و چه گدا و فقير، بهسان حاج معتمد در داستان روز اول قبر و چه جهان سلطان در داستان سنگ صبور همه را يكسان ميپندارد چراكه غمبارگي و عذاب و رنج توأم با نارضايتي حتي براي حاج معتمد كه به مال و مكنت فراواني رسيده بود نيز وجود دارد.
اما از نظر چوبك حاصل مرگ ميتواند نوعي عبرتپذيري و دست برداشتن از بسياري كردارهاي نادرست حتي در برههاي از زمان كوتاه را دربر گيرد. يعني با ياد مرگ انسان ميتواند عاقبتانديشانهتر به پيرامونش بنگرد و از آن بهره صحيحتري ببرد. مرگ را نشانه و نمونه قاطعي براي عبرت انسانهاي طمعكار و رذل ميپندارد و رهايي از تعلقات و وابستگيهاي پرمشقت دنيوي كه پيرامون ما را فراگرفته و گاه توأم با زرقوبرقهاي هوسانگيز است. كه اگر عاقبت همة ما بدانجا ختم ميشود و اين امر نيز تا به امروز كاملاً محقق گشته است پس چرا خوب نباشيم و به حقوق يكديگر تجاوز كنيم.
در داستان گلهاي گوشتي، مراد، مرد بيچاره و معتادي است كه به مغازهداري بدهكار است و همچنين در حسرت و آرزوي داشتن زني كه لباس گلداري پوشيده است كه حتي خيال صحبت با آن نيز برايش ناباورانه و محال است كه ناگهان كاميون مغازهدار را لهولورده ميكند. مراد با ديدن صحنة مرگ از آن تعلقات رها و آزاد ميشود.
«راه خودش را تغيير داد و در جمعيت فرورفت. تنه ميزد و تنه ميخورد. اما هيچ اهميت نميداد. يك بيقيدي و آزادي خاطري درش پيدا شده بود. سبك شده بود. بازهم تنها بود. مردمي كه از نزديكش ميگذشتند براي او وجود نداشتند آنها براي خودشان بودند؛ او هم براي خودش بود. زني از پهلويش گذشت. ناگهان تكاني خورد و سرش را برگرداند. ديد همان اندام تازيانهاي نازدار از يك مغازة خرازيفروشي بيرون آمد و همان بوي عطر مرفيني را پشت سر خود پخش ميكرد و ميگذشت. اما اين بار عطر و بوي پهن و استخوان جمجمه و مغز لهشده و خون سياه دلمهشدة آدميزاد را ميداد.»1
بار ديگر در داستان روز اول قبر حاج معتمد هنگامي كه دستور داده بود مقبرهاي برايش در آنطرف باغش بسازند و داشت از آن ديدن ميكرد از پنجرههاي مقبرهاش ناراضي به نظر رسيد و با لحني عادي و معمولي به خان ناظر تذكر داد.
«اگر در مواقع ديگر بود، حاجي با اين نرمي و دلزدگي و بيفحش و فضاحت حرف نميزد مخصوصاً در مورد كاري كه برخلاف ميلش بود، اما حالا كه مقبره را ديده بود و مرگ را به خودش نزديك ميديد ديگر حوصلة بددهني و فحش را نداشت.»2
در داستان تنگسير هنگامي كه محمد از گورستان براي مهار كردن گاو بحريني نهنه سكينه عبور ميكرد به خاطر آورد كه پولهايي را كه در اثر زحمت و تلاش فراواني جمع كرده بود و حال حاج حمزه و سه دوستش آن را بالا كشيده بودند موجي از خشم وجودش را فراگرفت.
«چقده آدم زير اين خاكا خوابيده؟ بوايِ بوايِ بوايِ بوام و ننة ننة ننم، همهشون زير اين خاكند، يه زندگي اين جوري چرا بايد مثل گرگ و كفتار به جَون هم بيفتيم؟ چرا آخه اينا بايس پولاي من را بخورن؟ مگه خيال ميكنن كه جاي ديگهاي هم غير از اينجا هسّ كه بخوابن؟»3 همچنين چوبك گريه و زاري پس از مرگ انسانها را و جايگاه مادي و زميني (مدفن) انسانها را پس از مرگ امري بيهوده و بياهميت تلقي ميكند.
در داستان تنگسير محمد هنگامي كه از قبرستان عبور ميكند همسر قاسم را ميبيند كه روي قبر شوهرش شيون ميكند.
«قاسم بدبخت زود مرد تازه اين زن را گرفته بود كه مرد و از دسّ اين مردم راحت شد. فلك كجا از اين حرفا سرش ميشه. داسش رو دور سرش ميچرخونه به هر كي خورد شل و پلش ميكنه. اگه منم بميرم «شهرو» مثّ اين زنك برام شيون ميكنه. چه فايده داره؟ اما شايد من اصلاً گور نداشته باشم، گور ميخوام چه كنم، زندگي آخرش همينه. از دسّ آدم چه كاري برميآد؟»4
چوبك مرگ را در مواقعي عين آزادي و رهايي از بند و اسارت ميدانست چنانچه در وضعيت نابسامان اجتماعي روزگارش خفقان و ذلت و بندگي در آن موج ميزد و در علاجش درد و درمان يكي و در همان مرگ خلاصه ميشد. يعني مردمي كه در اسارت و شكنجه بودند مرگ آنان در عين رهايي و آزاديشان تلقي ميشد.
در داستان قفس مرغاني كه در قفس تنگ در حال آب و دانه خوردن هستند ـ كه نمادي از انسانهاي اسير و دربند هستند ـ دستي ميآيد و يكي از آنها را به بيرون ميكشد.
«آنهايي كه حتي جا نبود تُكشان به فضلههاي ته قفس بخورد بهناچار به سيم و ديوارة قفس تك ميزدند و خيره به بيرون مينگريستند. اما سودي نداشت و راه فرار نبود. جاي زيستن هم نبود به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشي پديد آمد و دستي تو قفس رانده شد و ميان همقفسان به كندوكو درآمد. دست با سنگدلي در ميان آن به دور افتاد، آشوبي پديدار كرد. همقفسان بوي مرگآلود آشنايي شنيدند. دست همهجا گشت تا سرانجام بيخ بال جوجة ريقونهاي را چسبيد و آن را از ميان بلند كرد. در بيرون كاردي تيز و كهن بر گلوي جوجه ماليده شد و خونش را بيرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس ميديدند و قدقد ميكردند... آنها كنجكاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان به جهش خون همقفسشان كه اكنون آزاد شده بود نگاه ميكردند.»5
چوبك مرگ را نمودار امري مرموز و مجهول ميپنداشت كه از آن هيچگونه گريزي وجود نداشت. در داستان دستهگل، مرد ناشناسي براي رئيس ادارهاي كه ظالمپيشه بود نامههاي مرموز و تهديدكنندهاي مينويسد كه در نهايت تهديدها منجر به مرگ رئيس ميشود. مرد ناشناس در نامه مينويسد.
«افسوس كه من كافرم و به آن دنيا اعتقاد ندارم. اما خيلي دلم ميخواست معتقد بودم. اي كاش از پس امروز فردايي باشد. اگر حساب و كتابي تو كار باشد در آن دنيا عذاب و شكنجه ابدي در انتظارت خواهد بود زيراكه از مردم بدِ اين جهاني. كاش خبري باشد اما هيچكس نميداند.»6
گنگ و مجهول بودن و ترس از مرگ در داستان يك شب بيخوابي نمودار است.
در داستان كوتاه مردي در اثر بيخوابي فكرهاي مختلف به سرش خطور ميكند:
«ناگهان تو سرش دويد كه روزي خواهد مرد و او را چال خواهند كرد. به فكر لحظة مرگ خود افتاد كه چه جوري است؟ كي است؟ شايد خيلي زود. اما در آن لحظه او چه فكر ميكند؟ دلش هرّي ريخت تو و درونش لرزيد و پاهايش يخ زد.»7
يا در داستان آتما سگ من كه شخصيت داستان به مرگ كه هول و ترس آن در دلش ريشه دوانده ميانديشد. ضمن اينكه حتي زمان فرارسيدن آن نيز برايش مبهم و گنگ است.
«من نابود ميشوم. آري. مرگ هست و ترس نيز هست. من هميشه از اين فرجام ستمگر در هراس بودهام.»8
همچنين شخصيت داستان با نداي درونياش صحبت ميكند و از او استمداد ميجويد:
«بيچاره آن كه دست فريب را بخواند و ديگر حتي گول فريب را هم نخورد. حالا كه زندگي من پهنا نداشته، دستكم بر من منت بگذار و به من بگو چند زمان ديگر خواهم زيست. به من بگو آيا بهزودي خواهم مرد.»9
در كل چوبك مردهها را به گونهاي بيمارگونه وصف ميكند. مرگ نشاني از تراژديها و صحنههاي غمانگيز زندگي است كه توأم با نكبت و پلشتي است. وصف انسانهايي كه درحقيقت زندگي نميكنند بلكه در جامعهاي بيرحم تقريباً به دور از عاطفه و محبت، تيرهروز و سرشار از رعب و وحشت كه گاه بهصورت سخرهانگيزي به سر ميبرند. يعني اگر در زندگي انسان محبت و خوبي جاي خود را به خودخواهي و تنفر و ستم داده است پس آن زندگي سراب و دروغي بيش نيست كه ميتواند حتي به طور مسخره و غيرواقعي (بيهوده) جلوهگر شود.
در داستان پيراهن زرشكي سلطنت و كلثوم دو مردهشويي بودند كه بر سر تصاحب اجناس مردگان باهم كلكل ميكردند. بنابراين مردگان را نزد آنان ميآوردند تا بشويند.
«قيافة او آرام و حق به جانب بود. تو چهرهاش لجبازي پركينهاي يخ بسته بود. گويي هنوز تسليم نشده بود. جدّيترين و حقيقيترين حالت يك زندگي مصنوعي و مسخره در آن چهره نقش شده بود. حالا ديگر آن چهره تمام مراحل شهوت و كينه و دروغ و خودپسندي را رها كرده بود و از تمام مسخرهبازيهاي زندگي بركنار بود. اين آخرين پرده غمانگيز زندگي بود كه همچنان در حال دهنكجي بالا مانده بود و بازيكنانش بيجان و بيپيرايه هريك در جاي خود خشكشان زده بود.»01
در داستان آتما سگ من نيز چوبك زندگي بدون محبت و خوبي را دروغي بيش نميانگارد.
«چه بود اين زندگي؟ به هر بازيچهاي كه دست زدم همه دروغ بود. پنجاه سال راه زندگي را پيمودم و اكنون در سراشيب آن بودم و هرآن ممكن بود مرگ از راه برسد و پرده اين نمايش خندستان و هولانگيز را از پيش چشمانم پايين بكشد.»11
در داستان سنگ صبور با مرگ نكبتبار جهانسلطان كه در اثر فقر و بيچارگي در طويلهاي دراز به دراز افتاده مواجه ميشويم كه كنترل بيرونروي خود را از دست داده بود و تمام كرمها روي بدنش وول ميزدند. احمدآقا معلم مستأجر به بلقيس كه حتي حاضر نميشد قطرهاي آب به جهانسلطون بدهد ميگويد:
«انگاري كه خيلي دلت واسيه جهانسلطون ميسوزه. بهتر شد كه مرد چه بود؛ مثه يه تكه گوشت گنديده. يه گوشهاي افتاده بود كرمش زده بود. گفت: اين شتريه كه دم خونة هممون خوابيده... گفت: اقم مينشس؛ نميتونستم نزّيكش برم. بدنش كرم زده بود. ميترسيدم از پروپام بيان بالا برن تو جونم. حالا امشب شب اول قبرشه؛ خوب نيس پشت سر مرده حرف بزنيم. خدا بيامرزدش خيلي رنج كشيد.»21
در نهايت چوبك اگرچه همواره مرگ را رهايي و آزادي از زندگي نكبتبار و مشقتبار ميدانست اما به طور خاص دل كندن از دنيا را در بعضي مواقع كمي دشوار و ناباورانه ميپنداشت. در داستان آتما سگ من شخصيت داستان اگرچه معتقد است كه كيفيت زندگي مهم است نه مدت و درازاي آن، اما فكر مرگ او را ناراحت ميكند.
«درازاي زندگي مطرح نيست؛ پهناي آن مطرح است. من هوا را دوست دارم. خورشيد را دوست دارم. موزيك را دوست ميدارم. شعور و جسم خود را حيف ميدانم كه نابود شود. درست است زندگي من پهنا نداشت. تنگ بود. درازاي آن هم نامعلوم است هرچه فكر ميكنم ميبينم به هيچگونه مرگ راضي نميشوم... اما آخرش بايد رفت همين فكر رفتن آخر است كه مرا ميسوزاند و محو ميكند. اين بزرگترين مصيبتهاي ماست.»31
يا در داستان روز اول قبر حاج معتمد با آنكه از زندگياش راضي نيست، اما هنگاميكه در باغش گردش ميكند از اينكه روزي خواهد مرد و ديگر گل و گياهانش را نيز نخواهد ديد افسوس ميخورد.
/س
در كل تراوشات انديشه و تفكر چوبك در باب بعضي از واقعيات محض نظير مرگ و زندگي در داستانهايش با گفتگوهاي شخصيتهاي ساختگياش نمايان ميگردد.
حال به طور اجمالي به بيان ديدگاه چوبك در باب مرگ و پيامدهاي حاصل از آن ميپردازيم.
در كل چوبك مرگ را در همة افراد چه متمول و چه گدا و فقير، بهسان حاج معتمد در داستان روز اول قبر و چه جهان سلطان در داستان سنگ صبور همه را يكسان ميپندارد چراكه غمبارگي و عذاب و رنج توأم با نارضايتي حتي براي حاج معتمد كه به مال و مكنت فراواني رسيده بود نيز وجود دارد.
اما از نظر چوبك حاصل مرگ ميتواند نوعي عبرتپذيري و دست برداشتن از بسياري كردارهاي نادرست حتي در برههاي از زمان كوتاه را دربر گيرد. يعني با ياد مرگ انسان ميتواند عاقبتانديشانهتر به پيرامونش بنگرد و از آن بهره صحيحتري ببرد. مرگ را نشانه و نمونه قاطعي براي عبرت انسانهاي طمعكار و رذل ميپندارد و رهايي از تعلقات و وابستگيهاي پرمشقت دنيوي كه پيرامون ما را فراگرفته و گاه توأم با زرقوبرقهاي هوسانگيز است. كه اگر عاقبت همة ما بدانجا ختم ميشود و اين امر نيز تا به امروز كاملاً محقق گشته است پس چرا خوب نباشيم و به حقوق يكديگر تجاوز كنيم.
در داستان گلهاي گوشتي، مراد، مرد بيچاره و معتادي است كه به مغازهداري بدهكار است و همچنين در حسرت و آرزوي داشتن زني كه لباس گلداري پوشيده است كه حتي خيال صحبت با آن نيز برايش ناباورانه و محال است كه ناگهان كاميون مغازهدار را لهولورده ميكند. مراد با ديدن صحنة مرگ از آن تعلقات رها و آزاد ميشود.
«راه خودش را تغيير داد و در جمعيت فرورفت. تنه ميزد و تنه ميخورد. اما هيچ اهميت نميداد. يك بيقيدي و آزادي خاطري درش پيدا شده بود. سبك شده بود. بازهم تنها بود. مردمي كه از نزديكش ميگذشتند براي او وجود نداشتند آنها براي خودشان بودند؛ او هم براي خودش بود. زني از پهلويش گذشت. ناگهان تكاني خورد و سرش را برگرداند. ديد همان اندام تازيانهاي نازدار از يك مغازة خرازيفروشي بيرون آمد و همان بوي عطر مرفيني را پشت سر خود پخش ميكرد و ميگذشت. اما اين بار عطر و بوي پهن و استخوان جمجمه و مغز لهشده و خون سياه دلمهشدة آدميزاد را ميداد.»1
بار ديگر در داستان روز اول قبر حاج معتمد هنگامي كه دستور داده بود مقبرهاي برايش در آنطرف باغش بسازند و داشت از آن ديدن ميكرد از پنجرههاي مقبرهاش ناراضي به نظر رسيد و با لحني عادي و معمولي به خان ناظر تذكر داد.
«اگر در مواقع ديگر بود، حاجي با اين نرمي و دلزدگي و بيفحش و فضاحت حرف نميزد مخصوصاً در مورد كاري كه برخلاف ميلش بود، اما حالا كه مقبره را ديده بود و مرگ را به خودش نزديك ميديد ديگر حوصلة بددهني و فحش را نداشت.»2
در داستان تنگسير هنگامي كه محمد از گورستان براي مهار كردن گاو بحريني نهنه سكينه عبور ميكرد به خاطر آورد كه پولهايي را كه در اثر زحمت و تلاش فراواني جمع كرده بود و حال حاج حمزه و سه دوستش آن را بالا كشيده بودند موجي از خشم وجودش را فراگرفت.
«چقده آدم زير اين خاكا خوابيده؟ بوايِ بوايِ بوايِ بوام و ننة ننة ننم، همهشون زير اين خاكند، يه زندگي اين جوري چرا بايد مثل گرگ و كفتار به جَون هم بيفتيم؟ چرا آخه اينا بايس پولاي من را بخورن؟ مگه خيال ميكنن كه جاي ديگهاي هم غير از اينجا هسّ كه بخوابن؟»3 همچنين چوبك گريه و زاري پس از مرگ انسانها را و جايگاه مادي و زميني (مدفن) انسانها را پس از مرگ امري بيهوده و بياهميت تلقي ميكند.
در داستان تنگسير محمد هنگامي كه از قبرستان عبور ميكند همسر قاسم را ميبيند كه روي قبر شوهرش شيون ميكند.
«قاسم بدبخت زود مرد تازه اين زن را گرفته بود كه مرد و از دسّ اين مردم راحت شد. فلك كجا از اين حرفا سرش ميشه. داسش رو دور سرش ميچرخونه به هر كي خورد شل و پلش ميكنه. اگه منم بميرم «شهرو» مثّ اين زنك برام شيون ميكنه. چه فايده داره؟ اما شايد من اصلاً گور نداشته باشم، گور ميخوام چه كنم، زندگي آخرش همينه. از دسّ آدم چه كاري برميآد؟»4
چوبك مرگ را در مواقعي عين آزادي و رهايي از بند و اسارت ميدانست چنانچه در وضعيت نابسامان اجتماعي روزگارش خفقان و ذلت و بندگي در آن موج ميزد و در علاجش درد و درمان يكي و در همان مرگ خلاصه ميشد. يعني مردمي كه در اسارت و شكنجه بودند مرگ آنان در عين رهايي و آزاديشان تلقي ميشد.
در داستان قفس مرغاني كه در قفس تنگ در حال آب و دانه خوردن هستند ـ كه نمادي از انسانهاي اسير و دربند هستند ـ دستي ميآيد و يكي از آنها را به بيرون ميكشد.
«آنهايي كه حتي جا نبود تُكشان به فضلههاي ته قفس بخورد بهناچار به سيم و ديوارة قفس تك ميزدند و خيره به بيرون مينگريستند. اما سودي نداشت و راه فرار نبود. جاي زيستن هم نبود به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشي پديد آمد و دستي تو قفس رانده شد و ميان همقفسان به كندوكو درآمد. دست با سنگدلي در ميان آن به دور افتاد، آشوبي پديدار كرد. همقفسان بوي مرگآلود آشنايي شنيدند. دست همهجا گشت تا سرانجام بيخ بال جوجة ريقونهاي را چسبيد و آن را از ميان بلند كرد. در بيرون كاردي تيز و كهن بر گلوي جوجه ماليده شد و خونش را بيرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس ميديدند و قدقد ميكردند... آنها كنجكاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان به جهش خون همقفسشان كه اكنون آزاد شده بود نگاه ميكردند.»5
چوبك مرگ را نمودار امري مرموز و مجهول ميپنداشت كه از آن هيچگونه گريزي وجود نداشت. در داستان دستهگل، مرد ناشناسي براي رئيس ادارهاي كه ظالمپيشه بود نامههاي مرموز و تهديدكنندهاي مينويسد كه در نهايت تهديدها منجر به مرگ رئيس ميشود. مرد ناشناس در نامه مينويسد.
«افسوس كه من كافرم و به آن دنيا اعتقاد ندارم. اما خيلي دلم ميخواست معتقد بودم. اي كاش از پس امروز فردايي باشد. اگر حساب و كتابي تو كار باشد در آن دنيا عذاب و شكنجه ابدي در انتظارت خواهد بود زيراكه از مردم بدِ اين جهاني. كاش خبري باشد اما هيچكس نميداند.»6
گنگ و مجهول بودن و ترس از مرگ در داستان يك شب بيخوابي نمودار است.
در داستان كوتاه مردي در اثر بيخوابي فكرهاي مختلف به سرش خطور ميكند:
«ناگهان تو سرش دويد كه روزي خواهد مرد و او را چال خواهند كرد. به فكر لحظة مرگ خود افتاد كه چه جوري است؟ كي است؟ شايد خيلي زود. اما در آن لحظه او چه فكر ميكند؟ دلش هرّي ريخت تو و درونش لرزيد و پاهايش يخ زد.»7
يا در داستان آتما سگ من كه شخصيت داستان به مرگ كه هول و ترس آن در دلش ريشه دوانده ميانديشد. ضمن اينكه حتي زمان فرارسيدن آن نيز برايش مبهم و گنگ است.
«من نابود ميشوم. آري. مرگ هست و ترس نيز هست. من هميشه از اين فرجام ستمگر در هراس بودهام.»8
همچنين شخصيت داستان با نداي درونياش صحبت ميكند و از او استمداد ميجويد:
«بيچاره آن كه دست فريب را بخواند و ديگر حتي گول فريب را هم نخورد. حالا كه زندگي من پهنا نداشته، دستكم بر من منت بگذار و به من بگو چند زمان ديگر خواهم زيست. به من بگو آيا بهزودي خواهم مرد.»9
در كل چوبك مردهها را به گونهاي بيمارگونه وصف ميكند. مرگ نشاني از تراژديها و صحنههاي غمانگيز زندگي است كه توأم با نكبت و پلشتي است. وصف انسانهايي كه درحقيقت زندگي نميكنند بلكه در جامعهاي بيرحم تقريباً به دور از عاطفه و محبت، تيرهروز و سرشار از رعب و وحشت كه گاه بهصورت سخرهانگيزي به سر ميبرند. يعني اگر در زندگي انسان محبت و خوبي جاي خود را به خودخواهي و تنفر و ستم داده است پس آن زندگي سراب و دروغي بيش نيست كه ميتواند حتي به طور مسخره و غيرواقعي (بيهوده) جلوهگر شود.
در داستان پيراهن زرشكي سلطنت و كلثوم دو مردهشويي بودند كه بر سر تصاحب اجناس مردگان باهم كلكل ميكردند. بنابراين مردگان را نزد آنان ميآوردند تا بشويند.
«قيافة او آرام و حق به جانب بود. تو چهرهاش لجبازي پركينهاي يخ بسته بود. گويي هنوز تسليم نشده بود. جدّيترين و حقيقيترين حالت يك زندگي مصنوعي و مسخره در آن چهره نقش شده بود. حالا ديگر آن چهره تمام مراحل شهوت و كينه و دروغ و خودپسندي را رها كرده بود و از تمام مسخرهبازيهاي زندگي بركنار بود. اين آخرين پرده غمانگيز زندگي بود كه همچنان در حال دهنكجي بالا مانده بود و بازيكنانش بيجان و بيپيرايه هريك در جاي خود خشكشان زده بود.»01
در داستان آتما سگ من نيز چوبك زندگي بدون محبت و خوبي را دروغي بيش نميانگارد.
«چه بود اين زندگي؟ به هر بازيچهاي كه دست زدم همه دروغ بود. پنجاه سال راه زندگي را پيمودم و اكنون در سراشيب آن بودم و هرآن ممكن بود مرگ از راه برسد و پرده اين نمايش خندستان و هولانگيز را از پيش چشمانم پايين بكشد.»11
در داستان سنگ صبور با مرگ نكبتبار جهانسلطان كه در اثر فقر و بيچارگي در طويلهاي دراز به دراز افتاده مواجه ميشويم كه كنترل بيرونروي خود را از دست داده بود و تمام كرمها روي بدنش وول ميزدند. احمدآقا معلم مستأجر به بلقيس كه حتي حاضر نميشد قطرهاي آب به جهانسلطون بدهد ميگويد:
«انگاري كه خيلي دلت واسيه جهانسلطون ميسوزه. بهتر شد كه مرد چه بود؛ مثه يه تكه گوشت گنديده. يه گوشهاي افتاده بود كرمش زده بود. گفت: اين شتريه كه دم خونة هممون خوابيده... گفت: اقم مينشس؛ نميتونستم نزّيكش برم. بدنش كرم زده بود. ميترسيدم از پروپام بيان بالا برن تو جونم. حالا امشب شب اول قبرشه؛ خوب نيس پشت سر مرده حرف بزنيم. خدا بيامرزدش خيلي رنج كشيد.»21
در نهايت چوبك اگرچه همواره مرگ را رهايي و آزادي از زندگي نكبتبار و مشقتبار ميدانست اما به طور خاص دل كندن از دنيا را در بعضي مواقع كمي دشوار و ناباورانه ميپنداشت. در داستان آتما سگ من شخصيت داستان اگرچه معتقد است كه كيفيت زندگي مهم است نه مدت و درازاي آن، اما فكر مرگ او را ناراحت ميكند.
«درازاي زندگي مطرح نيست؛ پهناي آن مطرح است. من هوا را دوست دارم. خورشيد را دوست دارم. موزيك را دوست ميدارم. شعور و جسم خود را حيف ميدانم كه نابود شود. درست است زندگي من پهنا نداشت. تنگ بود. درازاي آن هم نامعلوم است هرچه فكر ميكنم ميبينم به هيچگونه مرگ راضي نميشوم... اما آخرش بايد رفت همين فكر رفتن آخر است كه مرا ميسوزاند و محو ميكند. اين بزرگترين مصيبتهاي ماست.»31
يا در داستان روز اول قبر حاج معتمد با آنكه از زندگياش راضي نيست، اما هنگاميكه در باغش گردش ميكند از اينكه روزي خواهد مرد و ديگر گل و گياهانش را نيز نخواهد ديد افسوس ميخورد.
پي نوشت :
1. صادق چوبك، خيمهشببازي، نشر جاويدان، چاپ چهارم، 1352، صص 40 ـ 41.
2. صادق چوبك، روز اول قبر، نشر جاويدان، چاپ چهارم، 1352، ص 111.
3. صادق چوبك، تنگسير، نشر روزگار، چاپ 1377، ص 28.
4. همان، ص 26.
5.صادق چوبك، انتري كه لوطياش مرده بود و داستانهاي ديگر، به انتخاب كاوه گوهرين، نشر آزادمهر، چاپ اول، 1382، صص 80 و 81 .
6. همان، ص 122 و 123.
7. صادق چوبك، روز اول قبر، ص 176.
8. صادق چوبك، چراغ آخر، نشر جاويدان، چاپ دوم، 1353، صص 194 و 195.
9. همان، ص 196.
10. داستاننويسان امروز ايران، به انتخاب تورج رهنما، نشر توس، چاپ اول، 1363، ص 123.
11. صادق چوبك، چراغ آخر، ص 187.
12. صادق چوبك، خيمهشببازي، ص 222.
13. صادق چوبك، چراغ آخر، ص 195.
/س