عبور از پيکرهاي آسماني

اشاره: حميد چاوشي درعمليات هاي بستان، فتح المبين، بيت المقدس، محرم، والفجر هشت، چهار و يک، بدر و کربلاي چهار و پنج حضور فعال داشت. ابتداي جنگ سال 59 کلاس اول نظري بود. به خاطر سن کمش قبول نمي کردند اعزامش کنند، ولي با اصرار زيادي در دي ماه سال 59 موفق شد همراه دوستانش به جبهه برود. آموزش مقدماتي را در اسب دواني شرق تهران ( فرح آبادسابق) ، زير نظرشهيد بهرام شيخي گذارند و نهايتاً در قالب يک گروه شصت - هفتاد نفره به غرب کشور و جبهه ي
سه‌شنبه، 18 اسفند 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عبور از پيکرهاي آسماني
عبور از پيکرهاي آسماني
عبور از پيکرهاي آسماني

نويسنده:فاطمه پاک نهاد




پاکسازي پاسگاه زيد، به روايت رزمنده اسلام حميد چاوشي
اشاره: حميد چاوشي درعمليات هاي بستان، فتح المبين، بيت المقدس، محرم، والفجر هشت، چهار و يک، بدر و کربلاي چهار و پنج حضور فعال داشت. ابتداي جنگ سال 59 کلاس اول نظري بود. به خاطر سن کمش قبول نمي کردند اعزامش کنند، ولي با اصرار زيادي در دي ماه سال 59 موفق شد همراه دوستانش به جبهه برود. آموزش مقدماتي را در اسب دواني شرق تهران ( فرح آبادسابق) ، زير نظرشهيد بهرام شيخي گذارند و نهايتاً در قالب يک گروه شصت - هفتاد نفره به غرب کشور و جبهه ي پاوه اعزام شدند. او هم اکنون در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مشغول خدمت است. اکنون بخش هايي از خاطرات او را با هم مرور کنيم:

بايد بسوزم، اسيرنشوم

در عمليات رمضان در توپخانه ، در قسمت هدايت آتش خدمت مي کردم. هر روز پسر بچه ي کوچکي را مي ديدم که تمام دستش سوخته و هر روز پانسمانش را عوض مي کند. يک روز از او پرسيدم: چرا دستت اين طوري شده؟ گفت: درمرحله اول عمليات رمضان در منطقه ي پاسگاه زيد و در لشکر امام حسين(ع) گردان ما متلاشي شد. ما در آن زمان نزديک به 24 کيلومتر پيشروي کرده بوديم و تا کانال ماهي پيش رفته بوديم. وقتي که عقب نشيني شد وبچه ها برمي گشتند عقب ،عراقي ها عده اي ازبچه ها را دستگيرکردند وچون فاصله زياد نبود، بچه ها را دنبال مي کردند. يک نفر بر که به عقب برمي گشت پر از نيرو بود و جايي براي ايستادن من نداشت. بنابراين با دستم اگزوز را گرفتم وآويزان شدم. مي سوختم، اما مدام با خودم مي گفتم: بايد بسوزم ، ولي اسير نشوم.!

کمک هاي مردمي و فکر غلط!

ايام عيد بود و ما در پاسگاه زيد نيروي پدافند بوديم. اکثر کارت پستال هايي که از طرف مردم براي تبريک اين ايام به دست ما رسيده بود درپشتشان عکس حضرت امام قرار داشت. کار اشتباهي کردم و با خودم فکر کردم چون عراقي ها هم مثل ما مسلمان هستند، بهتر است اين عکس ها را به دستشان برسانيم. براي همين هم تعداد زيادي از اين عکس ها را به انتهاي سيم ترمز موتور بستم و قسمت ديگر سيم موتور را به صورت حلقه گره زدم. بعد هم خمپاره 60 را روي لوله گذاشتم تا عکس ها را براي عراقي ها بفرستم. وقتي خمپاره شليک شد واکنشش به حدي بود که دست من را پاره کرد و همه ي عکس هاي امام از قسمت بالا پاره شد و ريخت روي سر خودم. در همان لحظه بلافاصله عراقي ها منطقه را زير آتش گرفتند. حتي ممکن بود با اين کار دست و يا حتي جان خودم را هم از دست بدهم.

ازبچه ها خجالت کشيدم

بعد از عمليات خيبر، کادر گردان ها را براي آموزش سکانداري به سد درودزن شيراز فرستادند. ما بچه هاي لشکر امام حسين(ع) براي گذراندن آموزش انتخاب شده بوديم. يک روز امام جمعه شيراز وقتي براي ما صحبت مي کرد، جمله اي گفت که هميشه براي من ماندگار شد. ايشان گفت: « برادرهاي لشکر امام حسين عليه السلام قدرخودتان را بدانيد! شما خبر داريد من يک روز به شدت از شما خجالت کشيدم؟»
ايشان مي گفت: من در عمليات والفجر چهاردرپادگان 7 تير مهمان شما بودم و درتبليغات لشکرامام حسين عليه السلام که دراتاق هاي انتهايي مسجد قرار داشت، خوابيده بودم که صداي همهمه و نماز، من را از خواب بيدار کرد. ازاتاق خارج شدم و ديدم مسجد خيلي شلوغ است و همه مشغول خواندن نماز هستند. از خودم خجالت کشيدم و گفتم چرا اين قدر دير براي نماز صبح بيدار شدم؟ هيچ سوالي نکردم وتند رفتم وضو بگيرم، اما ديدم دستشويي ها خيلي شلوغ است. بالاخره وضو گرفتم وخواستم نماز صبح بخوانم که متوجه شدم اذان صبح هنوز نشده ونزديک به 1500 تا 2000 نفر نيرونماز شب مي خوانند.

روياي صادقه

يک شب خواب ديدم در يک منطقه باتلاقي در يک ساحل به حالت سختي و ناراحتي همراه حضرت آيت الله يثربي (نماينده امام) مي دويديم و نفس نفس مي زديم. اين خواب من بعد از سه - چهارماه تعبيرشد. درست در مرحله دوم عمليات خيبر و قبل از حمله به دشمن، حضرت آيت الله يثربي به ديدن بچه ها آمدند و به همگي عطر دادند و به بچه ها روحيه دادند. بعد ازظهرعمليات، شهيد خرازي روي عکس هاي هوايي همه گروهان ها را توجيه کردند که چگونه بايد عمل کنند وکجا بگيرند. در همين حالي که مداح خوش صدا نزديک نفربر فرمانده لشگر (شهيد خرازي) مصيبت حضرت زهرا (س) را مي خواند. بچه ها حال عجيبي پيدا کرده بودند. بعد ازشروع عمليات ، وقتي به دژعراقي ها رسيديم از منار ساحل هورالعظيم مي دويديم. زير پايمان جسد شهداي خودمان بود که شب هاي گذشته عمليات کرده بودند، اما موفق به فتح منطقه نشده بودند. شايد نزديک به سيصد از شهداي مان در گِل ها بودند و ما براي ادامه عمليات مجبور بوديم به سرعت از روي آنها رد شويم. عراقي ها دژ را شکافته بودند وآب هوربه سرعت وارد کانالي که جلوي مواضع عراقي ها بود، مي شد. يعني اگر مي خواستي ازآب عبور کني، شدت جريان به قدري بود که حتماً با جريان آب، وارد کانال مي شدي.ما چند نردبان گذاشتيم واز روي آب عبور کرديم. نزديک به دو- سه کيلومتر پياده دويديم و رسيديم به جاده اي که کنار مقري قرارداشت وما بايد آنجا مستقرمي شديم. درهمين حين هواپيماي دشمن منور ريختند وهمراه منورها هم چيزهاي ديگري ريختند که شش - هفت نفر از بچه ها شهيد و مجروح شدند. مکاني که قراربود مستقر شويم، دژي بود که ارتفاعش از قد يک آدم، کوچک تر بود. چون بچه ها روز پشت دژ، چهاردست وپا راه مي رفتند، پشت دژ مستقر شديم. وقتي نگاه کرديم، تعداد زيادي ازعراقي را درمقري که کنارهمين دژ بود، ديديم. من به بچه ها گفتم خيلي تير اندازي نکنيد. تيرهايتان را نگه داريد. ممکن است فردا پاتک شود و ما مهمات نداريم، ولي بچه ها به شوق آمده بودند. عراقي ها واقعاً به ما نزديک بودند و گلوله ها دقيقاً به هدف اصابت مي کرد.به همين خاطر بچه ها مدام به طرف عراقي ها تيراندازي مي کردند . قرار بر اين بود که لشکر محمد رسول الله صلي الله و عليه و آله به ما ملحق و در جناح چپ ما مستقر شود. درهمين حين متوجه شديم دو دستگاه تانک با سرعت به طرف ما حرکت مي کنند. خيلي خوشحال شديم. چون فکر مي کرديم بچه هاي خودمان هستند، اما بعد متوجه شديم تانک ها عراقي هستند ودارند از خط فرار مي کنند. بچه ها هرچه قدر آرپي جي زدند، به تانک ها اصابت نکرد. ساعت نه صبح بود. ما پشت خاکريزمستقرشده بوديم و با نوک کلاش چاله هاي کوچکي کنده بوديم و منتظر بوديم تا برايمان مهمات بياورند. بالاخره ازطرف خط خودمان يک نفربر حاوي مهمات به سرعت به طرف ما حرکت کرد؛ که به محض رسيدن، عراقي ها روي دژ نفربر را زدند و نفر بر مثل قارچ بالا رفت و متلاشي شد. نفربر بعدي دور زد و به سمت خط خودمان حرکت کرد يعني عملاً هيچ مهماتي برايمان نيامد. همين طور بلاتکليف نشسته بوديم. ازجناح چپ مان هم باران گلوله مي آمدو تانک هاي عراقي پشت سرهم آرايش گرفته بودند و مي خواستند پاتک بزنند. به گردان حضرت رسول صلي الله و عليه و آله گفتيم: يک مشت گلوله به ما قرض مي دهيد؟ يک خشاب به ما دادند و ما گلوله ها را بين خودمان تقسيم کرديم. يک پسر کوچک اصفهاني در جمع ما بود. رفت پشت خاکريز و شروع کرد به سرک کشيدن و تير اندازي کردن. گفتم: پسرجان! اين قدربالا نرو. گلوله مي خوري. فعلاً که عراقي ها حمله نکردند، گلوله هات رو مصرف نکن. يک کلاه عراقي هم پيدا کرده بود و روي سرش گذاشته بود و مدام مي رفت بالا شليک مي کرد وبعد برمي گشت و مي گفت: ماشاالله برادران حضرت رسول! بريد جلو. اين بار که بالا رفت دوتا گلوله شليک کرد و بعد سرش را گذاشت روي خاکريز. مثل مرغي شده بود که سرش را بريده باشند.خون به خاک ها مي ريخت وبخار به هوا بلند مي شد. گلوله به گردنش اصابت کرده بود. دست نوازش رو سرش کشيديم وهمان جا براي هميشه خوابيد.بعداز چند دقيقه عراقي ها به خاکريزما حمله کردند. ما هيچ کدام فشنگ نداشتيم. عده اي از طريق دشت فرار کردند و عده اي اسيرشدند. من خودم چهار دست و پا از کنار هور و از ميان گل ها فرار کردم موقعه ي که برگشتم ، ياد خوابي که در سنندج ديدم، افتادم.

خط مقدم و تدارکات گردان

هوا سرد بود. هنوز به نيروها پتو نرسانده بوديم. سنگر نساخته بوديم و به عجله مستقرشده بوديم. در همان ابتداي کار، حاج اصغر رجايي، فرمانده گردان به من گفت: بيا برويم ببينيم مي توانيم چيزي براي بچه ها پيدا کنيم. با آقاي رجايي به طرف نال پاريزه حرکت کرديم صداي گلوله و خمپاره به شدت شنيده مي شد، اما فکرنمي کرديم اينجا خط مقدم باشد و نبايدازاينجا عبور کنيم و جلوتر برويم. با موتورهمراه حاج اصغر حرکت کرديم. من مجروح بودم و اسلحه حمل نمي کردم. منتهي يک اورکت عراقي پلنگي تنم بود و حاج اصغر لباس سبز سپاه را بر تن داشت. خيلي دورشديم. بين راه پراز پليت و تراورز و پتو و کلاش و اسلحه روي زمين ريخته بود. گفتيم: خدايا چرا اين ها را جمع نکردند؟ به حاج اصغر گفتم: موقع برگشت به تدارکات گردان بگوييم حتماً اينها را جمع کند. از پيچ که خواستيم عبور کنيم متوجه شدم يک نفر بر ايستاده و عربي صحبت مي کنند. نگاه کرديم. عراقي بودند و ما را بستند به گلوله و خمپاره. ما بلافاصله از فاصله 100متري عراقي ها دور زديم و برگشتيم عقب.

عمليات والفجر چهار

سال 62 بود ومن درتوپخانه 130 لشکرامام حسين عليه السلام خدمت مي کردم. ازسردارمير سفيان، مسئول و فرمانده ارشد توپخانه تقاضا کردم که به گردان هاي پياده ملحق شوم. اما ايشان به شدت مخالفت کردند که واحد توپخانه را ترک نمي کني. ولي در عين حال جلوي خواسته من مقاومتي نکردند. درآن زمان به همراه دوستانم به طرف منطقه مريوان و پاسگاه شهيد عبادت حرکت کرديم. آقاي حاج اصغر رجايي به من گفتند که قرار است در لشکرامام حسين عليه السلام گرداني به نام گردان امام محمد باقرعليه السلام تشکيل دهند. از من خواستند که به عنوان کادرگردان درهرمسئوليتي که گفتند خدمت کنم. مدت زيادي طول نکشيد که بقيه نيروها ازکاشان اعزام و به ما ملحق شدند و گردان را تشکيل داديم. درهمان ابتداي کار، چون مي دانستند ما براي انجام عمليات به غرب اعزام شده ايم منطقه را بمباران کردند و ما را از آن منطقه به پادگان 7 تير سنندج منتقل کردند و شروع کرديم به انجام تمرينات رزمي. خاطرم هست که صبح و بعد از ظهرکوه نوردي مي کرديم. هرصبح وبعد از ظهر شايدروزي پانزده تا بيست کيلومتر راهپيمايي مي کرديم و در بين کلاس هاي رزمي هم حتماً کلاس هاي عقيدتي داشتيم و اين کلاس ها و تمرينات باعث مي شد که بازدهي بهتري داشته باشيم. آرام آرام به عمليات نزديک مي شديم. کادر گردان ما را به منطقه عملياتي پنجوين بردند و به پايين ارتفاع ، قوچ سلطان رسيديم. در کناراين ارتفاع تپه اي بودبه نام تپه تانکي که بين تپه تانکي وارتفاع قوچ سلطان، راهکاري بود که لشکر براي اهداف ما انتخاب کرده بود. ما بايد از طرف جنوب به ارتفاعات مشرف پنجمين حمله مي کرديم و پاسگاه بناسوته ، تپه خطي و تپه تخم مرغي را مي گرفتيم و سپس ارتفاعات بعدي را يگان هاي ديگر مي گرفتند. قبل از ورود به منطقه عملياتي، هنگام جمع کردن چادرهاي جمعي، لوله چادربه چشم من خورد و چشم من در همان ابتداي عمليات سياه شد. ما را با ماشين هاي باري به منطقه بردند و سريعاً ستون هاي رزمي شکل گرفت. آقاي مازوچي، فرمانده گروهان اول بود که بايد به اهداف تپه تخم مرغي و تپه خطي حمله مي کرد. گروهان دوم، جابر و گروهان حبيب هم پشت سر ما قرار داشت. ستون حرکت کرد و در همان ابتداي کار، وقتي چيزي حدود چهارصدمترازارتفاع دور شده بوديم، يک خمپاره به گروهان حبيب خوردو شايد نزديک به سيزده نفرشهيد وبه همين تعداد هم مجروح شدند که تأثير زيادي روي گردان گذاشت. شروع کرديم به سمت اهداف خودمان حرکت کردن. پاسگاه بنا سوته روي خط مرزي وکنارنهرآب، روي ارتفاعي قرارداشت. کنار نهر آب ايستاده بوديم که هواپيماي دشمن، منور ريخت. منورها نزديک به بيست دقيقه منطقه را روشن مي کرد و ما نزديک دشمن نشسته بوديم که پيک گردان، آقاي محمودي آمد و گفت: حاج اصغر، فرمانده گردان مي گويد حميد چاوشي بيا جلو، کارش دارم. من هم از بين ستون جدا شدم و به سرعت خودم را به جلوي گردان رساندم. چون هوا تاريک بود، فرمانده گردان متوجه نشده بود که من پشت سرش ايستاده ام. شهيد توکلي با حاج اصغر رجايي صحبت مي کرد و به زبان کاشاني مي گفت: «حميد بچه زرنگي. مي خوام پاسگاه بناسوته را ايشون بگيره. آقاي توکلي مي گويد: چقدر نيرو مي خواي بهش بدي؟ مي گويد: يک دسته. آقاي توکلي مي گويد: يک دسته خيلي کمه. ارتفاع بناسوته از پشت که درديد ايراني ها نيست، مثل يک دهاته. اين قدر که چراغ روشنه، يک دسته خيلي کمه. نيروي بيشتري بهش بده. من وقتي اين صحبت ها را شنيدم، پشتم لرزيد. مي خواستم بگويم: چرا يک دسته؟ يک گردان به من بدهيد. ولي درآن شرايط بايد مطيع بود. گفتم: حاج اصغر! من آمدم. کاري داريد؟ گفت: حميد! دوتا دسته نيرو، يک دسته از گروهان حبيب که يک دسته اش منهدم شده و يک دسته از نيروهاي خوب و تازه نفس را بهت مي دم، شما با دو دسته به پاسگاه بناسوته حمله مي کني. فقط دقت کن زودتر از ما حمله نکني؟
بچه هاي تخريب هم از وسط ميدان مين، جاده مالرويي ايجاد کرده بودند که اگر از آن عبور مي کرديم مي رسيديم به معبر تردد عراقي ها و دقيقاً پشت سرعراقي ها قرار مي گرفتيم. ومي توانستيم به سهولت ازپشت سربه پاسگاه بناسوته حمله کنيم. حاج اصغر خيلي به من تأکيد کرد که «حميد! دقت کنيد. اجازه دهيد گروهان اول که فرماندهي اش را آقاي مازوچي برعهده دارد، درگير شوند، بعد شما حمله کنيد. چون اگر شما زودتر حمله کنيد، گروهاني که قرار است سيصد متر به عمق حرکت کند و ارتفاعات تپه خطي را بگيرد، زمين گير مي شود و زيرآتش مي ماند. گفتم: خاطر جمع باشيد. من تا صداي آرپي جي و حجم گلوله بالا نگيرد، هيچ کاري نمي کنم. گروهان آقاي مازوچي بلافاصله وارد ميدان مين شد و به سمت اهداف خودش حرکت کرد. من هم نيروهاي مسلحه و درگير شونده را در جلو و نيروهاي امدادگر و حمل مجروح را در انتهاي ستون قرار دادم و حرکت کرديم و رسيديم به سه راهي. گردان محمد حسين مازوچي به طرف تپه خطي و تخم مرغي حرکت کردند و ما هم گردش به چپ کرديم و دقيقاً پشت پاسگاه بناسوته قرار گرفتيم. روي آن پاسگاه نزديک به نود نفر نيروي عراقي مستقر شده بودند. عراقي ها دور پاسگاه را کانال نفر رو کرده بودند و تمام دامنه هاي پاسگاه را سيم خاردار و ميادين مين قرار داده بودند و تيربار مستقر کرده بودند. داشتم با خودم فکرمي کردم چقدرجلو بروم که بفهمم گروهان اول درگير شده و من حمله را شروع کنم؛ از طرفي به درگيري آقاي مازوچي فکر مي کردم وازطرفي ديگربه اهداف خودم که چگونه حمله کنم. در همين فکرها بودم که آقاي چرخ تاب،ازبچه هاي اطلاعات لشگر امام حسين عليه السلام گفت: من از اينجا به بعد برمي گردم. اين حرکت ممکن بود روي روحيه بچه ها خيلي تأثير گذار باشد.گفتم:براي چي مي خواهي برگردي؟ بايد در درگيري هم همراه ما باشي. گفت: من مسير را به شما نشان دادم. اين پاسگاه است. من برمي گردم. مسئول تخريب هم گفت: از اينجا به بعد ميدان مين وجود نداره. ما راه را براي شما باز کرديم. ما هم برمي گرديم. موقع رفتن، آقاي چرخ تاب به من گفت: يک نفردرسنگر کنار ميدان مين بگذار. امکان داره وقتي که شما مي ريد تا ارتفاع رو بگيريد، عراقي ها نيرو بفرستند داخل سنگر. آن وقت با يک تير بار محاصره مي شويد وازپشت سر، همه را مي زنند. من ستون را نگاه کردم. آقاي جمالي را ديدم که اسلحه به دوش ايستاده. گفتم: شما اينجا بايست. اگرعراق خواست وارد اين سنگرشود به سمتش شليک کن. گفت: کجا موضع بگيرم؟ گفتم: نمي دونم. همين جا بشين.
حرکت کرديم و به نهر آب رسيديم که صداي درگيري گلوله بلند شد، به کنار جاده نگاه کردم. نزديک به شش- هفت تا سيم تلفن به طرف پاسگاه کشيده شده بود. تمام سيم ها را با سيم چين قيچي کردم تا ارتباطشان را قطع کنم تا يگاني که دستگير مي شود به بقيه نگويد که آماده باشند. بعد به راهمان ادامه داديم. حس کردم دوتا سرمي بينم. گفتم: خدايا اينها منتظر هستند تا ما کاملاً بياييم جلو. بعد ما را به رگبار ببندند؟ چون فاصله مان تقريباً 16 مترمي شد، يک سنگ برداشتم و پرت کردم طرف سرها ببينم تکان مي خورد يا نه؟ رفتيم جلو. ديديم پوکه هاي توپخانه 130 هستند که اين ها را برعکس کوبيدن وما تصورمي کرديم که نيرويي ازدشمن اينجاست. بالافاصله به جلو حرکت کرديم. هرچه قدربه طرف بالا حرکت مي کرديم، سنگرها بيشتر مي شدند. به محض اين که وارد يکي از کانال هاي نفر رو شدم ، ديدم عربي غليظ صحبت مي کنند. از دهانه سنگر که رد مي شدم، نگاه کردم که با پوتين ها خوابيده بودند و پتوها را روي سرشان کشيده بودند. پيدا بود بيدار بودند و دستور آماده باش داشتند که اگرايران حمله کرد، بيرون بريزند و در مواضع مستقر شوند.
به قسمت حدوداً ده متري پاسگاه که رسيديم، يک دو راهي قرار داشت. به آقاي وفايي نژاد با اشاره گفتم: شما با نيروها به سمت چپ حرکت کنيد وازسمت چپ حمله کنيد. چون نيروهاي رزمي را جلو و نيروهاي امداد را عقب گذاشته بودم، فهميدم بهترين ها را به ايشان داده ام و براي خودم يک آرپي جي زن و دوتا تير انداز باقي مانده است و بقيه نيروها حمل مجروح هستند. چاره اي نبود. شروع به حرکت کرديم و به دهانه پاسگاه که رسيديم ، رگبار گلوله به طرف ما باريدن گرفت. يک تيربارچي که متوجه شده بود ما ايراني هستيم شروع کرد به تير اندازي. من هم بلافاصله پشتم را به تيربارچي کردم و يکي از نارنجک ها را که با کش به خودم بسته بودم با قدرت با فانوسقه کندم و به طرف تيربارچي پرت کردم. با انفجار نارنجک، تيربارچي به هلاکت رسيد و آتش اوليه از روي نيروها برداشته شد. بلافاصله به بالاي کانال پاسگاه پريدم و هرکدام از بچه ها را که نگاه مي کردم نارنجک داخل سنگرها پرت مي کردند. چهار نفرازبچه ها خود را به من رساندند. مجدداً يک تير بار به طرف ما تيراندازي مي کرد. گفتم: نارنجک. يکي ازبچه هايي که پشت سرم بود، گفت: بيا آقا حميد! ضامن نارنجک را کشيدم که پرت کنم، انفجار دور و برم بلند شد و بعد دستم داغ شد و خيس شد. با خودم فکر کردم دستم قطع شده و احتمالاً شهيد مي شوم. عراقي پيش دستي کرده بود و به سمت ما نارنجک پرتاب کرده بود. ولي شکر خدا نارنجکي که پرت کرد، نارنجک ساچمه اي بود و به کسي جزمن آسيب نرسيد. به محض اين که گرد و خاک خوابيد، نارنجک را پرتاب کردم و تيربار چي و کمکش کشته شدند. درهمين حين ازپاسگاه فاصله گرفتم ببين آقاي وفايي نژاد چه کار کرده وآيا موفق شده يا نه؟ صداي گلوله و بعد هم شکستن استخوان کتفم را احساس کردم. بلافاصله بچه ها عراقي را به هلاکت رساندند. در همين لحظه اي که نگاه مي کردم و تصورمي کردم آقاي وفايي چه مي کند، ديدم او با صورتي غرق به خون آمد؛ مثل پسري که براي پدرش شکايت مي کند، گفت: آقاي چاوشي! ببين عراقي ها با من چه کردند ؟ گفت: نارنجک برام پرت کردند. گفتم: تو چه کردي؟ گفت: همه اون ور رو پاکسازي کرديم. پاسگاه روگرفتيم.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.