عبور از پيکرهاي آسماني
نويسنده:فاطمه پاک نهاد
پاکسازي پاسگاه زيد، به روايت رزمنده اسلام حميد چاوشي
اشاره: حميد چاوشي درعمليات هاي بستان، فتح المبين، بيت المقدس، محرم، والفجر هشت، چهار و يک، بدر و کربلاي چهار و پنج حضور فعال داشت. ابتداي جنگ سال 59 کلاس اول نظري بود. به خاطر سن کمش قبول نمي کردند اعزامش کنند، ولي با اصرار زيادي در دي ماه سال 59 موفق شد همراه دوستانش به جبهه برود. آموزش مقدماتي را در اسب دواني شرق تهران ( فرح آبادسابق) ، زير نظرشهيد بهرام شيخي گذارند و نهايتاً در قالب يک گروه شصت - هفتاد نفره به غرب کشور و جبهه ي پاوه اعزام شدند. او هم اکنون در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مشغول خدمت است. اکنون بخش هايي از خاطرات او را با هم مرور کنيم:
ايشان مي گفت: من در عمليات والفجر چهاردرپادگان 7 تير مهمان شما بودم و درتبليغات لشکرامام حسين عليه السلام که دراتاق هاي انتهايي مسجد قرار داشت، خوابيده بودم که صداي همهمه و نماز، من را از خواب بيدار کرد. ازاتاق خارج شدم و ديدم مسجد خيلي شلوغ است و همه مشغول خواندن نماز هستند. از خودم خجالت کشيدم و گفتم چرا اين قدر دير براي نماز صبح بيدار شدم؟ هيچ سوالي نکردم وتند رفتم وضو بگيرم، اما ديدم دستشويي ها خيلي شلوغ است. بالاخره وضو گرفتم وخواستم نماز صبح بخوانم که متوجه شدم اذان صبح هنوز نشده ونزديک به 1500 تا 2000 نفر نيرونماز شب مي خوانند.
بچه هاي تخريب هم از وسط ميدان مين، جاده مالرويي ايجاد کرده بودند که اگر از آن عبور مي کرديم مي رسيديم به معبر تردد عراقي ها و دقيقاً پشت سرعراقي ها قرار مي گرفتيم. ومي توانستيم به سهولت ازپشت سربه پاسگاه بناسوته حمله کنيم. حاج اصغر خيلي به من تأکيد کرد که «حميد! دقت کنيد. اجازه دهيد گروهان اول که فرماندهي اش را آقاي مازوچي برعهده دارد، درگير شوند، بعد شما حمله کنيد. چون اگر شما زودتر حمله کنيد، گروهاني که قرار است سيصد متر به عمق حرکت کند و ارتفاعات تپه خطي را بگيرد، زمين گير مي شود و زيرآتش مي ماند. گفتم: خاطر جمع باشيد. من تا صداي آرپي جي و حجم گلوله بالا نگيرد، هيچ کاري نمي کنم. گروهان آقاي مازوچي بلافاصله وارد ميدان مين شد و به سمت اهداف خودش حرکت کرد. من هم نيروهاي مسلحه و درگير شونده را در جلو و نيروهاي امدادگر و حمل مجروح را در انتهاي ستون قرار دادم و حرکت کرديم و رسيديم به سه راهي. گردان محمد حسين مازوچي به طرف تپه خطي و تخم مرغي حرکت کردند و ما هم گردش به چپ کرديم و دقيقاً پشت پاسگاه بناسوته قرار گرفتيم. روي آن پاسگاه نزديک به نود نفر نيروي عراقي مستقر شده بودند. عراقي ها دور پاسگاه را کانال نفر رو کرده بودند و تمام دامنه هاي پاسگاه را سيم خاردار و ميادين مين قرار داده بودند و تيربار مستقر کرده بودند. داشتم با خودم فکرمي کردم چقدرجلو بروم که بفهمم گروهان اول درگير شده و من حمله را شروع کنم؛ از طرفي به درگيري آقاي مازوچي فکر مي کردم وازطرفي ديگربه اهداف خودم که چگونه حمله کنم. در همين فکرها بودم که آقاي چرخ تاب،ازبچه هاي اطلاعات لشگر امام حسين عليه السلام گفت: من از اينجا به بعد برمي گردم. اين حرکت ممکن بود روي روحيه بچه ها خيلي تأثير گذار باشد.گفتم:براي چي مي خواهي برگردي؟ بايد در درگيري هم همراه ما باشي. گفت: من مسير را به شما نشان دادم. اين پاسگاه است. من برمي گردم. مسئول تخريب هم گفت: از اينجا به بعد ميدان مين وجود نداره. ما راه را براي شما باز کرديم. ما هم برمي گرديم. موقع رفتن، آقاي چرخ تاب به من گفت: يک نفردرسنگر کنار ميدان مين بگذار. امکان داره وقتي که شما مي ريد تا ارتفاع رو بگيريد، عراقي ها نيرو بفرستند داخل سنگر. آن وقت با يک تير بار محاصره مي شويد وازپشت سر، همه را مي زنند. من ستون را نگاه کردم. آقاي جمالي را ديدم که اسلحه به دوش ايستاده. گفتم: شما اينجا بايست. اگرعراق خواست وارد اين سنگرشود به سمتش شليک کن. گفت: کجا موضع بگيرم؟ گفتم: نمي دونم. همين جا بشين.
حرکت کرديم و به نهر آب رسيديم که صداي درگيري گلوله بلند شد، به کنار جاده نگاه کردم. نزديک به شش- هفت تا سيم تلفن به طرف پاسگاه کشيده شده بود. تمام سيم ها را با سيم چين قيچي کردم تا ارتباطشان را قطع کنم تا يگاني که دستگير مي شود به بقيه نگويد که آماده باشند. بعد به راهمان ادامه داديم. حس کردم دوتا سرمي بينم. گفتم: خدايا اينها منتظر هستند تا ما کاملاً بياييم جلو. بعد ما را به رگبار ببندند؟ چون فاصله مان تقريباً 16 مترمي شد، يک سنگ برداشتم و پرت کردم طرف سرها ببينم تکان مي خورد يا نه؟ رفتيم جلو. ديديم پوکه هاي توپخانه 130 هستند که اين ها را برعکس کوبيدن وما تصورمي کرديم که نيرويي ازدشمن اينجاست. بالافاصله به جلو حرکت کرديم. هرچه قدربه طرف بالا حرکت مي کرديم، سنگرها بيشتر مي شدند. به محض اين که وارد يکي از کانال هاي نفر رو شدم ، ديدم عربي غليظ صحبت مي کنند. از دهانه سنگر که رد مي شدم، نگاه کردم که با پوتين ها خوابيده بودند و پتوها را روي سرشان کشيده بودند. پيدا بود بيدار بودند و دستور آماده باش داشتند که اگرايران حمله کرد، بيرون بريزند و در مواضع مستقر شوند.
به قسمت حدوداً ده متري پاسگاه که رسيديم، يک دو راهي قرار داشت. به آقاي وفايي نژاد با اشاره گفتم: شما با نيروها به سمت چپ حرکت کنيد وازسمت چپ حمله کنيد. چون نيروهاي رزمي را جلو و نيروهاي امداد را عقب گذاشته بودم، فهميدم بهترين ها را به ايشان داده ام و براي خودم يک آرپي جي زن و دوتا تير انداز باقي مانده است و بقيه نيروها حمل مجروح هستند. چاره اي نبود. شروع به حرکت کرديم و به دهانه پاسگاه که رسيديم ، رگبار گلوله به طرف ما باريدن گرفت. يک تيربارچي که متوجه شده بود ما ايراني هستيم شروع کرد به تير اندازي. من هم بلافاصله پشتم را به تيربارچي کردم و يکي از نارنجک ها را که با کش به خودم بسته بودم با قدرت با فانوسقه کندم و به طرف تيربارچي پرت کردم. با انفجار نارنجک، تيربارچي به هلاکت رسيد و آتش اوليه از روي نيروها برداشته شد. بلافاصله به بالاي کانال پاسگاه پريدم و هرکدام از بچه ها را که نگاه مي کردم نارنجک داخل سنگرها پرت مي کردند. چهار نفرازبچه ها خود را به من رساندند. مجدداً يک تير بار به طرف ما تيراندازي مي کرد. گفتم: نارنجک. يکي ازبچه هايي که پشت سرم بود، گفت: بيا آقا حميد! ضامن نارنجک را کشيدم که پرت کنم، انفجار دور و برم بلند شد و بعد دستم داغ شد و خيس شد. با خودم فکر کردم دستم قطع شده و احتمالاً شهيد مي شوم. عراقي پيش دستي کرده بود و به سمت ما نارنجک پرتاب کرده بود. ولي شکر خدا نارنجکي که پرت کرد، نارنجک ساچمه اي بود و به کسي جزمن آسيب نرسيد. به محض اين که گرد و خاک خوابيد، نارنجک را پرتاب کردم و تيربار چي و کمکش کشته شدند. درهمين حين ازپاسگاه فاصله گرفتم ببين آقاي وفايي نژاد چه کار کرده وآيا موفق شده يا نه؟ صداي گلوله و بعد هم شکستن استخوان کتفم را احساس کردم. بلافاصله بچه ها عراقي را به هلاکت رساندند. در همين لحظه اي که نگاه مي کردم و تصورمي کردم آقاي وفايي چه مي کند، ديدم او با صورتي غرق به خون آمد؛ مثل پسري که براي پدرش شکايت مي کند، گفت: آقاي چاوشي! ببين عراقي ها با من چه کردند ؟ گفت: نارنجک برام پرت کردند. گفتم: تو چه کردي؟ گفت: همه اون ور رو پاکسازي کرديم. پاسگاه روگرفتيم.
اشاره: حميد چاوشي درعمليات هاي بستان، فتح المبين، بيت المقدس، محرم، والفجر هشت، چهار و يک، بدر و کربلاي چهار و پنج حضور فعال داشت. ابتداي جنگ سال 59 کلاس اول نظري بود. به خاطر سن کمش قبول نمي کردند اعزامش کنند، ولي با اصرار زيادي در دي ماه سال 59 موفق شد همراه دوستانش به جبهه برود. آموزش مقدماتي را در اسب دواني شرق تهران ( فرح آبادسابق) ، زير نظرشهيد بهرام شيخي گذارند و نهايتاً در قالب يک گروه شصت - هفتاد نفره به غرب کشور و جبهه ي پاوه اعزام شدند. او هم اکنون در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مشغول خدمت است. اکنون بخش هايي از خاطرات او را با هم مرور کنيم:
بايد بسوزم، اسيرنشوم
کمک هاي مردمي و فکر غلط!
ازبچه ها خجالت کشيدم
ايشان مي گفت: من در عمليات والفجر چهاردرپادگان 7 تير مهمان شما بودم و درتبليغات لشکرامام حسين عليه السلام که دراتاق هاي انتهايي مسجد قرار داشت، خوابيده بودم که صداي همهمه و نماز، من را از خواب بيدار کرد. ازاتاق خارج شدم و ديدم مسجد خيلي شلوغ است و همه مشغول خواندن نماز هستند. از خودم خجالت کشيدم و گفتم چرا اين قدر دير براي نماز صبح بيدار شدم؟ هيچ سوالي نکردم وتند رفتم وضو بگيرم، اما ديدم دستشويي ها خيلي شلوغ است. بالاخره وضو گرفتم وخواستم نماز صبح بخوانم که متوجه شدم اذان صبح هنوز نشده ونزديک به 1500 تا 2000 نفر نيرونماز شب مي خوانند.
روياي صادقه
خط مقدم و تدارکات گردان
عمليات والفجر چهار
بچه هاي تخريب هم از وسط ميدان مين، جاده مالرويي ايجاد کرده بودند که اگر از آن عبور مي کرديم مي رسيديم به معبر تردد عراقي ها و دقيقاً پشت سرعراقي ها قرار مي گرفتيم. ومي توانستيم به سهولت ازپشت سربه پاسگاه بناسوته حمله کنيم. حاج اصغر خيلي به من تأکيد کرد که «حميد! دقت کنيد. اجازه دهيد گروهان اول که فرماندهي اش را آقاي مازوچي برعهده دارد، درگير شوند، بعد شما حمله کنيد. چون اگر شما زودتر حمله کنيد، گروهاني که قرار است سيصد متر به عمق حرکت کند و ارتفاعات تپه خطي را بگيرد، زمين گير مي شود و زيرآتش مي ماند. گفتم: خاطر جمع باشيد. من تا صداي آرپي جي و حجم گلوله بالا نگيرد، هيچ کاري نمي کنم. گروهان آقاي مازوچي بلافاصله وارد ميدان مين شد و به سمت اهداف خودش حرکت کرد. من هم نيروهاي مسلحه و درگير شونده را در جلو و نيروهاي امدادگر و حمل مجروح را در انتهاي ستون قرار دادم و حرکت کرديم و رسيديم به سه راهي. گردان محمد حسين مازوچي به طرف تپه خطي و تخم مرغي حرکت کردند و ما هم گردش به چپ کرديم و دقيقاً پشت پاسگاه بناسوته قرار گرفتيم. روي آن پاسگاه نزديک به نود نفر نيروي عراقي مستقر شده بودند. عراقي ها دور پاسگاه را کانال نفر رو کرده بودند و تمام دامنه هاي پاسگاه را سيم خاردار و ميادين مين قرار داده بودند و تيربار مستقر کرده بودند. داشتم با خودم فکرمي کردم چقدرجلو بروم که بفهمم گروهان اول درگير شده و من حمله را شروع کنم؛ از طرفي به درگيري آقاي مازوچي فکر مي کردم وازطرفي ديگربه اهداف خودم که چگونه حمله کنم. در همين فکرها بودم که آقاي چرخ تاب،ازبچه هاي اطلاعات لشگر امام حسين عليه السلام گفت: من از اينجا به بعد برمي گردم. اين حرکت ممکن بود روي روحيه بچه ها خيلي تأثير گذار باشد.گفتم:براي چي مي خواهي برگردي؟ بايد در درگيري هم همراه ما باشي. گفت: من مسير را به شما نشان دادم. اين پاسگاه است. من برمي گردم. مسئول تخريب هم گفت: از اينجا به بعد ميدان مين وجود نداره. ما راه را براي شما باز کرديم. ما هم برمي گرديم. موقع رفتن، آقاي چرخ تاب به من گفت: يک نفردرسنگر کنار ميدان مين بگذار. امکان داره وقتي که شما مي ريد تا ارتفاع رو بگيريد، عراقي ها نيرو بفرستند داخل سنگر. آن وقت با يک تير بار محاصره مي شويد وازپشت سر، همه را مي زنند. من ستون را نگاه کردم. آقاي جمالي را ديدم که اسلحه به دوش ايستاده. گفتم: شما اينجا بايست. اگرعراق خواست وارد اين سنگرشود به سمتش شليک کن. گفت: کجا موضع بگيرم؟ گفتم: نمي دونم. همين جا بشين.
حرکت کرديم و به نهر آب رسيديم که صداي درگيري گلوله بلند شد، به کنار جاده نگاه کردم. نزديک به شش- هفت تا سيم تلفن به طرف پاسگاه کشيده شده بود. تمام سيم ها را با سيم چين قيچي کردم تا ارتباطشان را قطع کنم تا يگاني که دستگير مي شود به بقيه نگويد که آماده باشند. بعد به راهمان ادامه داديم. حس کردم دوتا سرمي بينم. گفتم: خدايا اينها منتظر هستند تا ما کاملاً بياييم جلو. بعد ما را به رگبار ببندند؟ چون فاصله مان تقريباً 16 مترمي شد، يک سنگ برداشتم و پرت کردم طرف سرها ببينم تکان مي خورد يا نه؟ رفتيم جلو. ديديم پوکه هاي توپخانه 130 هستند که اين ها را برعکس کوبيدن وما تصورمي کرديم که نيرويي ازدشمن اينجاست. بالافاصله به جلو حرکت کرديم. هرچه قدربه طرف بالا حرکت مي کرديم، سنگرها بيشتر مي شدند. به محض اين که وارد يکي از کانال هاي نفر رو شدم ، ديدم عربي غليظ صحبت مي کنند. از دهانه سنگر که رد مي شدم، نگاه کردم که با پوتين ها خوابيده بودند و پتوها را روي سرشان کشيده بودند. پيدا بود بيدار بودند و دستور آماده باش داشتند که اگرايران حمله کرد، بيرون بريزند و در مواضع مستقر شوند.
به قسمت حدوداً ده متري پاسگاه که رسيديم، يک دو راهي قرار داشت. به آقاي وفايي نژاد با اشاره گفتم: شما با نيروها به سمت چپ حرکت کنيد وازسمت چپ حمله کنيد. چون نيروهاي رزمي را جلو و نيروهاي امداد را عقب گذاشته بودم، فهميدم بهترين ها را به ايشان داده ام و براي خودم يک آرپي جي زن و دوتا تير انداز باقي مانده است و بقيه نيروها حمل مجروح هستند. چاره اي نبود. شروع به حرکت کرديم و به دهانه پاسگاه که رسيديم ، رگبار گلوله به طرف ما باريدن گرفت. يک تيربارچي که متوجه شده بود ما ايراني هستيم شروع کرد به تير اندازي. من هم بلافاصله پشتم را به تيربارچي کردم و يکي از نارنجک ها را که با کش به خودم بسته بودم با قدرت با فانوسقه کندم و به طرف تيربارچي پرت کردم. با انفجار نارنجک، تيربارچي به هلاکت رسيد و آتش اوليه از روي نيروها برداشته شد. بلافاصله به بالاي کانال پاسگاه پريدم و هرکدام از بچه ها را که نگاه مي کردم نارنجک داخل سنگرها پرت مي کردند. چهار نفرازبچه ها خود را به من رساندند. مجدداً يک تير بار به طرف ما تيراندازي مي کرد. گفتم: نارنجک. يکي ازبچه هايي که پشت سرم بود، گفت: بيا آقا حميد! ضامن نارنجک را کشيدم که پرت کنم، انفجار دور و برم بلند شد و بعد دستم داغ شد و خيس شد. با خودم فکر کردم دستم قطع شده و احتمالاً شهيد مي شوم. عراقي پيش دستي کرده بود و به سمت ما نارنجک پرتاب کرده بود. ولي شکر خدا نارنجکي که پرت کرد، نارنجک ساچمه اي بود و به کسي جزمن آسيب نرسيد. به محض اين که گرد و خاک خوابيد، نارنجک را پرتاب کردم و تيربار چي و کمکش کشته شدند. درهمين حين ازپاسگاه فاصله گرفتم ببين آقاي وفايي نژاد چه کار کرده وآيا موفق شده يا نه؟ صداي گلوله و بعد هم شکستن استخوان کتفم را احساس کردم. بلافاصله بچه ها عراقي را به هلاکت رساندند. در همين لحظه اي که نگاه مي کردم و تصورمي کردم آقاي وفايي چه مي کند، ديدم او با صورتي غرق به خون آمد؛ مثل پسري که براي پدرش شکايت مي کند، گفت: آقاي چاوشي! ببين عراقي ها با من چه کردند ؟ گفت: نارنجک برام پرت کردند. گفتم: تو چه کردي؟ گفت: همه اون ور رو پاکسازي کرديم. پاسگاه روگرفتيم.