ش مثل شيميايي، ش مثل شرف

به مناسبت بيست و سومين سالگرد عمليات غرور آفرين كربلاي 5 و به ياد تمام آناني كه از اين خير عظيم سهم داشتند. اضطراب سردي ته دلم منفجر شد. گوش هايم را تيز كردم. اسمش را چند بار بين حرف هاي عزيز شنيدم. از هيجان گيج شده بودم. عزيز داشت براي فردا قرار مي گذاشت. هزار تا فكر با هم هجوم آورد به مغزم. ليوان نصفه آب توي دستم بود. پاك يادم رفت از تشنگي آمده ام آشپزخانه.
چهارشنبه، 18 فروردين 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ش مثل شيميايي، ش مثل شرف
ش مثل شيميايي، ش مثل شرف
ش مثل شيميايي، ش مثل شرف

نويسنده: زينب عرفانيان




به مناسبت بيست و سومين سالگرد عمليات غرور آفرين كربلاي 5 و به ياد تمام آناني كه از اين خير عظيم سهم داشتند.
اضطراب سردي ته دلم منفجر شد. گوش هايم را تيز كردم. اسمش را چند بار بين حرف هاي عزيز شنيدم. از هيجان گيج شده بودم. عزيز داشت براي فردا قرار مي گذاشت. هزار تا فكر با هم هجوم آورد به مغزم. ليوان نصفه آب توي دستم بود. پاك يادم رفت از تشنگي آمده ام آشپزخانه.
- سيد سهراب شاه ميري.
با گفتن اسمش زير لب ته دلم قلقلك آمد.
-قدم رنجه مي كنيد. خدمت از ماست.
گوشي را كه گذاشت خودم را جمع و جور كردم. الان بود كه صدايم بزند.
- رضوانه!
ليوان را لبه كابينت گذاشتم.
- بله عزيز جون!
روي زمين دراز كشيده بودم. منتظر بودم تا نوبتم برسد. هر كدام از بچه ها كه از رويش مي گذشتند چشم هايم را مي بستم. مي شناختمش. رحيم خوش مرام. در مزه پراني، اول بود. بچه ها رحيم خوش نمك صدايش مي كردند. هيچ كس باورش نمي شد همچنين كاري بكند. حلقه هاي سيم خاردار خيلي زياد بود. اگر با انبر مي چيديمشان تا صبح همين جا بوديم. دلم نمي خواست نوبتم بشود. اسلحه ام را محكم مشت كردم. حلقه ام در تاريكي برق زد. رضوانه سر عقد دستم كرده بود. با شستم عقيقش را نوازش كردم. با ياد رضوانه دلم مالش رفت.
زير لب گفتم:
- برايم دعا كن.
خودم را از زمين كندم. دولا دولا نزديكش شدم. به شكم خوابيده بود روي سيم ها. قدم اول. استخوان هاي خرد شده اش را زير پوتينم حس كردم. از خودم بدم آمد. خون از همه جايش جاري بود. سيم خاردار دوخته بودش به زمين. قدم دوم را روي كشاله رانش گذاشتم صورتش را فرو برده بود توي خاك. انگار مي خواست بچه ها خجالت نكشند. اين هم قدم سوم. پايم فرو رفت. صداي خرد شدن استخوان كتفش در سرم پيچيد.
داشتم دل و روده ام را بالا مي آوردم. پريدم پائين. خواستم بدوم. پاي چپم جلو نيامد. مچ پايم را گرفته بود. تنم سرد و داغ شد. هنوز زنده بود. مي خواست چيزي بگويد. خم شدم. سرش را به زحمت از زمين كند. خار كوچك و تيز سيم از گردنش درآمد. خون ها انگار تازه راه پيدا كرده باشند پرشتاب بيرون مي ريختند. لب هايش به هم خورد. ولي جز خرخر چيزي نشنيدم. گردنش شل شد. سرش افتاد روي زمين. نگاهم روي صورتش ماند. چشم هايش را بست. همان جا روي سيم خاردارها آرام گرفت.
آرام و قرار نداشتم.
- آقا سهراب! چايي تون يخ نكنه!
عزيز اين را گفت و همراه حاج خانم رفتند بيرون. كمي جابه جا شد و زير لب از عزير تشكر كرد. قلبم با شدت مي كوبيد. انگار تا حالا قلب نداشته ام. داداش رضا و آقا جونش قبل از عزيز و حاج خانوم رفته بودند بيرون. زنگ كه زدند داداش در را باز كرد. آرام پرده را كنار زدم. دل تو دلم نبود. با داداش دست داد.
بقيه كه رفتند بيرون هواي اتاق سنگين تر شد. بالاخره صداي مردانه اش سكوت را شكست. شروع به حرف زدن كه كرد همه اضطرابم فرو نشست. دلم مي خواست فقط او بگويد و من گوش كنم. غرق حرف هايش شده بودم.
- اين پانسمان دستم هم يادگار عمليات رمضان.
به دستش نگاه كردم. چرا متوجه دست باند پيچي اش نشده بودم؟
-به محض اينكه دو مرتبه بتوانم اسلحه دست بگيرم بر مي گردم منطقه.
ديگر برايم غريبه نبود. احساس كردم چند سال است مي شناسمش.
صورت رنگ پريده اش يك لحظه از جلوي چشمم كنار نمي رفت. خودم را به بچه ها رساندم. صداي شكستن استخوان كتفش در سرم چرخ مي زد. عرق سردي تنم را گرفته بود. دلم مي خواست يك نفس تا دل عراقي ها بدوم. تازه از شر سيم خاردار ها خلاص شده بوديم. هنوز انگشت هاي رحيم را دور مچ هايم حس مي كردم. بچه ها بي وقفه پيش مي رفتند. انگار كه رحيم دست به پاي همه انداخته بود. يعني عراق مي تواند راهي براي عقب زدن بچه ها پيدا كند؟ هنوز فكرم را مزه مزه نكرده بودم كه دسته متوقف شد. ميدان مين!
هيچ كس اهل كوتاه آمدن و نااميدي نبود. بچه هاي تخريب خيلي با ما فاصله داشتند. نبايد وقت را از دست مي داديم. فكر دويدن روي مين ها مثل برق از سرم گذشت. ياد رضوانه افتادم. قرار بود اين بار كه برگشتم عروسي كنيم. فكر رضوانه قلبم را توي مشتش نوازش مي داد. حتما الان دارد براي سلامتي ام آيه الكرسي مي خواند. عقيق انگشترم را آرام بوسيدم. ناگهان يكي از دل دسته كنده شد. با نگاه دنبالش كرديم. نفس ها حبس شده بود. بدشانسي، نزديك ميدان مين كه رسيد منور زدند. اطرافش مثل روز روشن شد. نفس هاي حبس شده با حسرت ريختند بيرون. رگبار دوشكا در هم پيچاندش. لحظه اي بي حركت ماند. دست بردار نبود. روي زانوهايش نشست. تا ميدان فاصله اي نداشت. مكث كرد. داشت همه توانش را جمع مي كر. فرياد يا مهدي اش خط كشيد روي قلبم. خودش را انداخت جلو. يكي اش را خنثي كرد. بغض راه نفسم را بسته بود. جاي انگشت هاي رحيم را بيشتر روي پايم حس كردم. انگار داشت پايم را فشار مي داد. يا ابوالفضل گفتم و بلند شدم. قبل از اينكه كسي چيزي بگويد وسط ميدان بودم. عراقي ها هوشيار شده و پشت هم منور مي زدند. ولي من جلوتر از آن بودم كه فكرش را بكنند. دوشكايي مدام تاريكي را به رگبار مي بست. تيرهاي رسام وز وز كنان از جلوي صورتم مي گذشتند. صبر كردم آرام بگيرد. كپ كرده بودم. بچه ها را نگاه كردم. ته ميدان بودم. بايد به شان علامت مي دادم. ناگهان از جا بلند شدم و با ضرب كوبيده شدم زمين. صداي انفجار پرده گوشم را لرزاند. پاي چپم را حس نمي كردم. يادم آمد چند لحظه پيش ديدمش. همان جا افتاده بود. پايي كه رحيم مشتش كرد. رعشه هاي درد تنم را لرزاند. چشم هايم را بستم. رضوانه داشت رضايت مندانه به ام لبخند مي زد.
لبخند، آرام روي صورت نجيب و مهربانش نشست. بله را كه گفتم خيال خودم هم راحت شد. حاج خانم با چشم هاي خيس حلقه ها را از توي كيفش درآورد. صورتم را بوسيد. حلقه سهراب را داد دستم.
صورت او را هم بوسيد. حلقه من را گرفت طرفش، سهراب پشت هم عرق پيشاني اش را با دستمال مي گرفت.
- نمي شه خودتون زحمتش رو بكشيد؟
حاج خانم خنديد. داداش رضا به جايش جواب داد:
- نه آقا سهراب. اين كلاهي كه سرت رفته. نمي شه از زيرش در بري.
خنده حاج خانم بيشتر شد.
- نه والله. بچه ام خجالت مي كشه.
دستم از اضطراب يخ كرده بود. حلقه را از توي جعبه درآورد. سرش پائين بود. چرخيد سمتم. معذب دستش را جلو آورد.
- ببخشيد.
دستم را بردم طرفش. گرماي دستش در همه تنم پخش شد.
سردم بود. تازه به هوش آمده بودم. با هر تكان مي ريختيم روي هم و آه و ناله مان بلند مي شد. درد پايم به جانم چنگ مي كشيد. هر كس ناله نمي كرد يا بي هوش بود يا شهيد. بوي غليظ خون، آمبولانس را پر كرده بود. خمپاره ها، بي امان زمين را شخم مي زدند. راننده، مارپيچ مي رفت. ضعف پلك هايم را هم آورد. دوباره بيهوش شدم.
دلم برايش يك ذره شده بود. توي همين دوهفته عقد حسابي به اش عادت كرده بودم. شروع كردم زير لب آيه الكرسي را زمزمه كردن. با خودم قرار گذاشته بودم هر وقت يادش افتادم براي سلامتي اش يك آيه الكرسي بخوانم. امروز نزديك صدتا خوانده بودم. ولي دلم آرام نمي گرفت. رفتم سراغ عكس هاي عقدمان. به دوربين نگاه مي كرد. آرامش چشم هاي سياهش آرامم كرد. نگاهش را هم دوست داشتم. مثل خودش. چقدر دلم مي خواست الان كنارم باشد.
از تكان هاي محكم آمبولانس خبري نبود. چشم هايم را با زحمت باز كردم. زبانم از تشنگي چسبيده بود به كامم. بچه ها ناله مي كردند. ريخته بودندمان كله هم. چشم گرداندم. جنازه آمبولانس خيلي ازمان دور نبود. تركش ها جاي سالم رويش نگذاشته بودند. فكر كردم چه طور ما را تا اينجا رسانده؟ بچه ها مشغول وضو و نماز بودند. از دور نگاشان مي كردم. روي پا بند نبودند. انگار قرار بود بعد از نماز صبح حركت كنند. دوباره فكر عقب زدنشان در ذهنم جوشيد. يعني عراق راهي براي از ميدان به دركردنشان پيدا مي كند؟
درد پايم با خودم بيدار شده بود. طاق باز خوابيدم. مي دانستم اگر برگردم عقب حالا حالاها آسمان جبهه را نخواهم ديد. شروع كردم به سير كردن آسمان. به جاي همه وقت هايي كه قرار بود نباشم. ضعف داشت دوباره پلك هايم را هم مي آورد. سه تا نقطه سياه از دور نزديك شد. ميگ هاي عراقي ديوار صوتي را شكستند. صدايشان پرده گوشم را لرزاند. بچه ها شيرجه رفتند و زمين را گاز گرفتند. راكت ها پشت هم پايين مي آمدند كه قاتل جانشان باشند. چشم هايم را بستم. نمي خواستم شاهد پرت شدنشان به اطراف باشم. منتظر بودم زمين زيرم بلرزد. ولي اين انفجار با بقيه فرق داشت. صدايش هم كمتر از هميشه بود. فكر تلخي مثل برق از ذهنم گذشت. چشمم را سريع باز كردم. دود زرد و سنگيني دور يكي از راكت ها را گرفته بود. فكرم درست بود.
شيميايي.
بوي تند سير هنوز توي دماغم بود. از لاي پلكم دكترهاي سفيدپوش را ديدم. سريع و دقيق معاينه ام كردند.
يكي شان گفت:
- سوله دو.
- فكر كردم حتما سوله يك پرشده كه با تاكيد گفت، دو. سرگيجه و تهوع نمي گذاشت بفهمم اطرافم چه مي گذرد. هنوز تنم به تخت نرسيده چند نفر با دستكش، سريع لباس هايم را قيچي انداختند. دلم نمي خواست لختم كنند. ناي مقاومت نداشتم. منگ بودم. صداي پرستارها را از دوردست مي شنيدم.
- زودباشيد! تا آتيش روشنه لباس هاشون رو بديد بسوزونن.
لباس هايم آلوده بود. كرخ و بي حال، وارفتم روي تخت. خارش كلافه كننده تنم دست بر نمي داشت. نگاهم را در سوله گرداندم. احساس كردم توي دبيرستان رازي هستم. سوله پر بود از جوانان هفده هجده ساله. همه از درد به خود مي پيچيدند.
شكمم داشت باد مي كرد. ته گلويم تلخ شد. قبل از اينكه تكان بخورم بالا آوردم. مايع سفيد رنگي يك متر جلوتر از خودم پاشيد روي زمين. گيج و منگ بودم. نفس كه مي كشيدم ريه ها و گلويم مي سوخت. از چشم ها و بيني ام آب مي آمد. نگاهم افتاد به گوشه سوله. پنج تا شهيد را گذاشته بودند كنار هم. مي دانستم چه دردي در انتظارم است. به حالشان غبطه خوردم. دست بردم صورتم را بخارانم. تاول هاي برجسته را زير دستم حس كردم. موهاي تنم سيخ شد.
يعني به اين زودي؟
ملحفه را آرام از رويم كنار زد. با تعجب نگاهش كردم. شيشه كالامين را دستش ديدم. تنم سرد و داغ شد. توي آموزش شيميايي كاربرد كالامين را يادگرفته بودم. باورم نمي شد روزي مجبور به استفاده اش شوم. محلول را روي تنم ريخت. شروع كرد به ماليدن.
- اين طوري دردت كمتر مي شه.
عنايت وزيري. اسمش را با ماژيك روي سينه اش نوشته بودند.
- مال كدام گرداني؟
سرگيجه و تهوع نمي گذاشت درست جواب بدهم.
هنوز به يك درد عادت نكرده، درد ديگري به سراغمان مي آمد.
حالا هيچ كس بهتر از ديگري نبود.
- خب تموم شد.
در شيشه را بست. صدايش گرفته بود. رفت سمت تخت خودش. پشتش پر از تاول هاي زرد و بزرگ بود. با ديدنشان وحشت كردم. به شكم دراز كشيد روي تخت. صورتش از درد مچاله شد. در سوله چشم گرداندم. كالامين پوست خيلي ها را صورتي كرده بود. دلم براي رضوانه سوخت. يعني تحمل اين چيزها را داشت؟ كاش هيچ وقت همسايه شان نمي شديم. كاش هيچ وقت نمي ديدمش.
كاش مي شد ببينمش. تلويزيون را روشن كردم. مارش عمليات دلم را لرزاند. گوينده خبر با آب و تاب از عمليات كربلاي 5 مي گفت. رزمنده ها جلوي دوربين دوشاخ پيروزي شان را بالا مي بردند. هرچه چشم گرداندم سهراب بينشان نبود. حتما مي دانست عمليات دارند كه سريع برگشت جبهه. نفسم را با آه دادم بيرون.
-خدا مي داند عمليات كي تمام مي شود؟ تلويزيون را خاموش كردم.
-يعني مي شه دوباره ببينمش؟ اضطراب تنم را لرزاند. زير لب زمزمه كردم:
-الله لا اله الاهو الحي و القيوم...
-خدايا به تو سپردمش
سعي كردم چشم هايم را باز كنم. فقط به اندازه يك خط باريك بين پلك هايم فاصله افتاد. از لاي همان پرستارها را مي ديدم. كنار هر تخت كه مي ايستادند داد و فرياد بچه ها بلند مي شد. ناله هايشان چنگ مي انداخت به دلم. كاش خوابم مي برد. تاول ها را مي تركاندند و ضد عفوني مي كردند. بوي پرمنگنات خورد زير دماغم. با ترس از لاي پلك هاي نيمه بازم تنم را كاويدم. كم از اين تاول ها نداشتم. ملحفه كه به شان مي خورد نفسم از درد بند مي آمد. نگاهم را كشيدم گوشه سوله. تعداد شهدا توي همين چند روز چهل تا شده بود. آخرين نفر يكي از فرماندهان بود. شهيد كه شد ماتم سوله را گرفت. چه قدر بچه هاي گردانش، دوستش داشتند. پرستارها كه دور تختش جمع مي شدند چشم ها خيره مي ماند. انگار دلشان مي خواست درد فرمانده شان به تن آن ها بريزد. مي گفتند راكت خورده نزديكش. گاز خردل ريخته بود رويش. تنش يك پارچه تاول بود.
صدايش پشت تلفن گرفته بود. نفهميدم خودم را چه طور به مغازه داداش رضا رساندم. تا حالا بيمارستان 501 ارتش نرفته بودم. گفت حالم خوب است. ولي تا نمي ديدمش خيالم راحت نمي شد. صدايش پر از درد بود. يادم نيست به داداش چه گفتم. فقط ديدم بلند شد و دويد. هر چه فكر مي كردم آيه الكرسي يادم نمي آمد كه بخوانم. چند دقيقه يك بار از داداش مي پرسيدم چه قدر مانده برسيم؟ ولي جوابش را نمي شنيدم. تنم يخ زده بود. بغض به گلويم چنگ مي انداخت و نمي تركيد. جلوي بيمارستان هنوز ماشين نايستاده، در را باز كردم و دويدم. داداش از پشت سرم چيزي گفت كه نشنيدم. اضطرابم ريخته بود توي زانوهايم. نمي توانستم درست راه بروم. چند بار خوردم زمين.
درست فهميده بودم. سوله دو مخصوص اعزامي ها بود. يك هفته نشد كه همه را راهي تهران كردند. شانس آوردم كه با عنايت يك جا اعزام شديم. همه به هم عادت كرده بوديم. مي گفتند خاصيت شيميايي شدن است. بيشتر نگران هم ديگر بوديم تا خودمان.
- خيلي تو فكري داداش سهراب.
با صداي عنايت به خودم آمدم. صدايش هر روز بيشتر مي گرفت. انگار گاز خردل تارهاي صوتي اش را جويده بود.
- چيه ذوق زده ي اومدن رضوانه خانومي؟
با اسم رضوانه دلم مالش رفت.
صورت سفيد و قرمز سوخته عنايت را كه ديدم به ياد صورت خودم افتادم. پرستار را صدا زدم. اگر صورتم را شستشو مي داد رضوانه كمتر مي ترسيد.
كار پرستار تمام شد. داشت از سالن مي رفت بيرون. يكي پرت شد توي سالن. وسايل شستشو پخش زمين شد. جا خوردم. رضوانه بود. پرستار غرغركنان مشغول جمع كردن وسايلش شد. رضوانه تخت ها را تندتند رد مي كرد. هرچه نزديك تر مي شد نفسم سخت تر بالا مي آمد. عنايت هم شستش خبردار شده بود. جيك نمي زد. از كنار تختم گذشت. حق داشت كه نشناسدم. همه صورتم سياه بود. يك لحظه از اين كه به اش زنگ زدم پشيمان شدم. اين بار داشت از انتهاي سالن نزديك مي شد. دلم مي خواست براي هميشه برود. سعي كردم خودم را زير ملحفه پنهان كنم. توجه اش جلب شد. ديد دارم نگاهش مي كنم. آرام نزديك شد.
- سهراب!
اشكم جوشيد. اشك او هم.
دست كشيد روي صورتم. اثري از تاول و ناهمواري نبود.
ولي هنوز سخت نفس مي كشيدم. رضوانه با ذوق آمد توي اتاق. جعبه شيريني را گذاشت كنار تخت.
- شاه داماد مژده بده يه خبر خوش.
لبخند با زحمت روي صورتم جا باز كرد.
- چه خبري؟
سرفه هايم مجبورش كرد كمي مكث كند.
صندلي را كشيد جلو و نشست رويش.
- اگه گفتي؟ حدس بزن.
سعي كردم صدايم را صاف كنم. دوست نداشتم متوجه ضعفم شود.
- نمي دونم. مرخص شدم؟
چادرش لغزيد روي شانه هاي ظريفش. اخم هايش را كشيد توي هم.
- سهراب يه بار شد محض دلخوشي من درست حدس بزني؟
چقدر روسري فيروزه اي بهش مي آمد. چند روز بعد از عقد برايش خريده بودم.
- خب ببخشيد. خودت بگو.
همه صورتش داشت مي خنديد.
- بالاخره خونه گير آورديم. قراره داداش رضا فردا قولنامه اش كنه. شيريني را برداشت و باز كرد.
- البته گفته باشم. قرار نيست شما بد عادت بشي ها. به محض مرخص شدن كارهاي خونه با خودت.
- پس ترجيح مي دم مرخص نشم.
خنده اش در اتاق پيچيد. رضوانه كه كنارم بود دردم يادم مي رفت.
از تاكسي پياده شدم. تا خانه يك نفس دويدم. كفش هايش خاك گرفته بود. بعد از مرخصي اش جفت شده پشت در مانده بودند. خودم را انداختم توي اتاق. داشت از درد زمين را چنگ مي زد. دو دستي زدم توي سرم. پس بي خود دلشوره نداشتم.
كنارش زانو زدم.
- سهراب جان خوبي؟
جواب نداد. جانم به لب رسيد. بايد بلندش مي كردم. دست انداختم زير كمرش.
زانوهايم بي حس شد. رهايش كردم. باورم نمي شد. اصلا وزن نداشت. مصرف قرص هاي قوي استخوان هايش را پوك كرده بود. چيز تلخي از ته دم كنده شد و در گلويم گره خورد.
چادرم را انداختم روي جالباسي گوشه اتاق. كف پاهايم گزگز مي كرد. ساعت را نگاه كردم. توي بيمارستان متوجه گذر زمان نشده بودم. كمكش كردم تا دراز بكشد. رنگش پريده بود. بغض داشت گلويم را سوراخ مي كرد. خواستم حال و هوايمان عوض شود. تلويزيون را روشن كردم. رفتم توي آشپزخانه. نگاه بي رمقش را كشاند روي تلويزيون. از نوع نفس كشيدنش فهميدم تشنه است. ليوان را پر از آب كردم.
-آخه اين كه جنگيدن نيست. بي انصاف ها!
فريادم را با بغض فرو دادم. بايد بهتر از اين رفتار مي كردم. صداي سرفه اش بلند شد. مي دانستم با هر سرفه چه دردي مي كشد. از نرم و روان نفس كشيدن خودم شرم داشتم. دلم مي خواست دست بياندازم و ريه ام را بيرون بكشم.
چرا وقتي سهراب نمي توانست نفس بكشد من راحت نفس مي كشيدم.
برگشتم توي اتاق. نيم خيز شده و با دقت به تلويزيون نگاه مي كرد.
- واي نه!
رفتم جلو كه خاموشش كنم. با حركت دست مانع شد.
مرد سخت نفس مي كشيد. با هر نفس مي مرد و زنده مي شد. خانواده اش دور تختش بودند. دختر بچه اي دست مرد را به صورتش مي كشيد و تندتند مي بوسيد. صدايي در سرم زنگ زد: فرداي سهراب.
هواي آزمايشگاه سنگين شد. نمي دانستم بخندم يا گريه كنم. زدم بيرون. برگه آزمايش را چپاندم توي كيفم. ساختمان غم زده بيمارستان فراري ام مي داد. نمي توانستم بروم داخل. پدر عنايت از دور نزديك مي شد.
جعبه شيريني را دستش ديدم.
- سلام حاج آقا خير باشه.
در شيريني را باز كرد و گرفت طرفم.
- از خير هم خيرتر. بالاخره با اعزام بچه ها موافقت كردند.
لبخند نشست روي صورتم. كاش سهراب هم راضي مي شد كه اعزام شود.
- خدا رو شكر پس بالاخره درست شد.
پيرمرد از خوشحالي روي پا بند نبود.
- گفتم اول به خودش بگم بعد به مادرش.
از ذوق آن قدر تند مي رفت كه ازش جا مي ماندم.
- شما اينجا چه كار مي كني؟ آقا سهراب خوبه؟
اسم سهراب را با سرفه هاي خشكش به ياد مي آوردم.
خجالت كشيدم. راستش را بگويم.
- خدارو شكر خوبه. اومدم يه خبري از حال بچه ها و آقا عنايت براش ببرم.
هر كس از كنارش مي گذشت شيريني تعارفش مي كرد.
- بفرماييد. شيريني پسرم. ايشاالله ديگه خوب مي شه. از ذوق و شوق پيرمرد بغضم گرفت.
- كار خوبي مي كني. خدا خيرت بده. عنايت كه جونش واسه آقا سهراب درمياد.
با هم رسيديم به اتاق عنايت. بچه ها و دكترها دور تختش جمع بودند. مادر عنايت را توي شلوغي ديدم. پايم سست شد. دم در ايستادم. پيرمرد وارد اتاق شد. هاج و واج اطراف را نگاه مي كرد. نگاهش به مادر عنايت افتاد. خنده روي لب هايش ماسيد. مادرش بغض داشت.
-حاجي اومدي؟ بچه ام گفت كه من به آلمان نمي رسم.
نگاهش به جعبه شيريني افتاد.
نفسم بند آمده بود. دستش را گذاشت جلوي دهانش.
شروع كرد به هلهله كردن. شيريني را از دست پيرمرد گرفت. بين بچه ها مي گشت و تعارفشان مي كرد.
هق هق بچه ها بين سرفه هاي خشكشان گم مي شد.
موهاي تنم سيخ شده بود. از اتاق زدم بيرون. سرفه هاي بچه ها و هلهله ي مادر عنايت پشت سرم جا ماند.
كليد را در قفل چرخاندم. صداي هلهله ي مادر عنايت در سرم چرخ مي زد. از ترس بيدار شدنس در را آرام بستم. صداي سرفه اش بلند شد.
تازه بيدار شده بود.
- بيمارستان بودي؟
مي خواستم از زير جواب دادن فرار كنم.
- آخ ببخشيد بيدارت كردم؟
- نه....
سرفه حرفش را بريد.
- بيدار بودم.
چادرم را آويزان كردم.
- چه خبر؟ بچه ها خوب بودند؟
دست بردار نبود. بايد حال تك تكشان را مي پرسيد. مخصوصا عنايت.
-آخ نمي دوني چه قدر بيرون گرمه.
رفتم سمت آشپزخانه.
- مردم از تشنگي.
شيشه آب را يك نفس سركشيدم. مي خواستم بغضم را به زور قورت بدهم. از توي آشپزخانه گفتم:
- جلوي بيمارستان باباي عنايت را ديدم.
ساكت شد.
- شنيدي؟
جواب نداد. دستپاچه دويدم توي اتاق.
- سهراب جان!
ماتش برده بود.
- چرا جواب نمي دي؟ ترسيدم.
نگاهم كرد.
- خبر اعزام بچه ها را آورده بود
نفسش را بيرون داد.
- ولي عنايت كه...
بغض كرد. چشم هايش پر شد.
- تو از كجا مي دوني؟
صدايش لرزيد.
- خوابش رو ديدم.
خشكم زد.
- توي نقاهتگاه اهواز...
سرفه امانش نداد.
- قرار گذاشتيم هر كس...
سرفه هاي خشك و طولاني
- شهيد شد بياد به خواب اون يكي.
گريه اش در سرفه هايش گم شد.
اجازه دادم اشك هايم بريزد. شايد اولين و آخرين فرصت بود.
مي توانستم جلوي سهراب گريه كنم.
فرياد تا پشت دندان هايم آمد.
-خدايا آخه اين چه طرز جنگيدن؟ به كي شكايت كنم؟
ولي فقط اشك ريختم. پابه پاي سهراب.
چه قدر خوشحال بود. از ته دل مي خنديد. با بچه ها از سرو كول هم بالا مي رفتند. عنايت هم بود. آرام صدايش زدم.
- سهراب جان!
ميان خنده هايش نگاهم كرد.
- حالت خوبه؟
جلو آمد. اصلا سرفه نمي كرد.
- آره. عالي. كنار بچه ها خوب خوبم.
عنايت صدايش زد.
- داداش سهراب! كجا رفتي پس؟ نمي ياي؟
عنايت و دوستانش در نور بودند. برگشت برايشان دست تكان داد.
- مي ذاري برم؟
نگاهش كردم. بغض داشت گلويم را سوراخ مي كرد. عنايت و بچه ها دور مي شدند و بيشتر در نور فرو مي رفتند.
-آقاسهراب نياي ما مي ريم ها.
با مهرباني نگاهش كرد. آرام گفت:
- رضوانه جان بچه ها دارن مي رن. رضايت مي دي؟
بغضم تركيد. خواستم بگويم پس من چي؟
از خواب پريدم. احساس سبكي مي كردم. بالشم خيس اشك بود. غلت زدم طرف سهراب. آرام نفس مي كشيد. چقدر راحت خوابيده بود. ديگر خس خس نمي كرد. شايد داشت خوابي را مي ديد كه من مي ديدم. هنوز اذان نشده بود. كورمال كورمال وضو گرفتم. اگر لامپ را روشن مي كردم بيدار مي شد. دلم نيامد خوابش را پاره كنم. چهره خندانش توي خواب يك لحظه از جلوي چشمم كنار نمي رفت. جانمازم را پهن كردم. تنم مي لرزيد. زانوهايم سست شد افتادم توي سجاده.
- خدايا! من نمي تونم از سهراب دل بكنم. اگر سهراب نباشه من مي ميرم.
مي دانستم كه تا از ته دل راضي نباشم سهراب نمي تواند برود. با فكر نبودن سهراب سرما جانم را پركرد. خودم را پيچاندم توي چادر. نفسم بند آمده بود. توي تاريكي حجم تن سهراب را مي ديدم. هيكلش نصف شده بود. طاقتم تمام شد. اشك گرم صورتم را خيس كرد. دلم مي خواست فرياد بزنم. دهانم را مشت كردم. به سجده افتادم. مچاله شدم توي خودم.
- خدايا اين انصاف نيست.
دهانم را محكم تر گرفتم.
- دردهايش را بريز به جان من ولي نبرش.
مي دانستم شدني نيست بايد دل مي كندم.
- بي شرف ها! شيميايي زدن هم شد جنگيدن؟
به هق هق افتاده بودم. سهراب نبايد بيدار مي شد. مشتم را به زمين كوبيدم.
- پست فطرت ها! به شما هم مي گن مسلمون؟ اسم اين كه جنگ نيست.
دلم مي خواست همه اينها را با فرياد از ذهنم بيرون بريزم ولي فريادم را خفه كردم.
نزديك اذان بود. چشم هايم از بي خوابي مي سوخت.
نشسته بودم كنار سهراب.
همه حرف هايم را گفته بودم، حتي خواب ديشبم را. دلم نمي خواست برود. ولي درد كشيدنش را هم نمي توانستم ببينم. بايد رضايت مي دادم.
-يه چيز ديگه هم هست كه بايد بدوني.
دست كردم توي كيفم. برگه آزمايش را درآوردم.
- خودم هم ديروز فهميدم.
دستش را گرفتم. استخوان هايش را حس كردم. پشت سرم داغ شد.
چقدر لاغر و بي جان بود.
- داري بابا مي شي.
چشم هايش بسته بود. گوشه لبش پايين آمد. داشت مي خنديد. سينه اش آرام، بالا و پايين مي شد. آخرين نفس هاي كش دار و خشك. صداي اذان از پنجره ريخت توي خانه.
-خدايا به تو سپردمش.
منبع:نشريه فكه شماره 80




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.