رساله اى از آخوند ملاحبيب الله شريف كاشانى (ره)
شرح حال
ملّاحبيب اللّه شريف، در يكى از كتابهايش كه در شرح حال 320 تن از علماى اسلام نوشته، درباره ولادت خود مى گويد :
تاريخ ولادت خود را از ميان نوشته هاى پدر بزرگوارم به دست نياوردم؛ ولى مادر مرحومم مى گفت: «ولادت تو، دوسال قبل از وفات سلطان محمّدشاه قاجار اتّفاق افتاد» و تاريخ وفات او ـ آن طور كه من به دست آوردم ـ سال 1264هجرى بوده است.1
بنابراين، سال تولّد او 1262هجرى است؛ ولى روز و ماه آن، مشخّص نيست. او در هشت يا نُه سالگى، پدر بزرگوار خود را ازدست داد و با شوق و علاقه اى كه به تحصيل علم داشت، از همان زمان، با مساعدت مادر مهربان و استاد دلسوزش حاج سيّد محمدحسين كه به تعبير او (در همان كتاب)، نسبت به وى، از پدر هم مهربانتر بوده است، شروع به تحصيل كرد و در چهارده سالگى، صرف ونحو و مقدّمات را تكميل و فقه و اصول را آغاز نمود. او در شانزده سالگى توانست از آن استاد بزرگوار، اجازه روايت بگيرد.
ميرزا حبيب اللّه با تلاش فراوان و عاشقانه، به سعى و تلاش خود ادامه داد تا اينكه در هيجده سالگى به دريافت اجازه اجتهاد، نائل گرديد و خدمات علمى و فكرى و اجتماعى خويش را با اطمينان بيشترى پى گرفت.
او، تحصيلات خود را كه در كاشان آغاز كرده، در تهران ادامه داده بود، در كربلا و نزد اساتيد بزرگ آن زمان، به پايان برد. پس از مراجعت از عتبات مقدسه، مدتى در گلپايگان و بعد در كاشان به تدريس و تأليف و هدايت مردم پرداخت و سرانجام در سال 1340هجرى، در كاشان، دار فانى را وداع گفت و در مزار «دشت افروز» كاشان به خاك سپرده شد كه مزار شريف وى، هم اكنون زيارتگاه مردم خداجوى كاشان است.
تأليفات او
از مجموع كتب و رسائل اين محقّق پرآوازه، چيزى كمتر از 60 عنوان تاكنون به چاپ رسيده كه از اين تعداد، طبع بيش از بيست عنوان در زمان حيات مؤلّف صورت گرفته است. گفتنى است كه اخيراً گروهى از فضلا (در حوزه علميه قم و كاشان) نسبت به گردآورى، تحقيق و نشر آثار آخوند ملّاحبيب اللّه همّت ورزيده اند كه تلاشى حقيقتاً در خور تقدير است.
رساله « قبس المقتبس »
اين رساله، شرح جالب و محقّقانه اى است در موضوع حديث نبوى و علوىِ « من عرف نفسه فقد عرف ربّه »4 كه از اين عالم بزرگوار به يادگار مانده و متأسّفانه در زمان وى به چاپ نرسيده است.
اخيراً نسخه اى از رساله « قبس المقتبس » (كه خوشبختانه، از ميان آثار مؤلّف گرانقدر، به دست آمده است) از سوى دست اندركاران بزرگوار مجلّه وزين « علوم حديث » در اختيار اين بنده بى بضاعت قرارگرفت تا پس از بازنويسى و بازيابى منابع، آن را تقديم علاقه مندان به فرهنگ و معارف اهل بيت(عليهم السلام) نمايم.
نظر به اينكه نسخه يادشده، فاقد صفحه آخر بود، پس از فحص و جستجو، از نسخه ديگرى مطّلع گرديدم كه سرانجام به لطف دوتن از فضلاى معاصر كاشان، در اختيار اين جانب قرارگرفت. اين نسخه، گرچه همانند نسخه اوّل است، امّا كامل است و در صفحه ضميمه آن آمده: « تمّت الرسالة على يد مؤلّفها حبيب اللّه ». بنابراين، اين نسخه، اصل و دستخطّ مرحوم ملّاحبيب اللّه مى باشد.
همچنين (به راهنمايى دو فاضل محترم) به نسخه مطبوعى از اين رساله دست يافتم كه در پايان مجلّد اول از كتاب « مجمع الفوائد و ملتقى الشوارد، فى علوم الأوائل والأواخر » بدون هيچ توضيحى به چاپ رسيده است. مصنّف كتاب ( محقّق معاصر، آيةالله سيدعزيزاللّه امامت كاشانى ) در پايان رساله مزبور، چنين مرقوم فرموده اند:
وجدت هذه الرسالة بخطّ نجل المؤلّف الشريف حجّةالاسلام الحاج الشيخ محمّد الشريف (دام فضله) وقد استنسخها فى حدود سنة تسعين وثلثمأة بعد الألف من الهجرة النبويّة.
شيوه ستوده گذشتگان
مرحوم ملّا حبيب اللّه در اين رساله، ابتدا مطرح مى كند كه محال بودن شناخت ذات الهى و رسيدن به حقيقت ذات الهى و بلكه صفات ذاتى، از مسلّمات عالم امر است و با بيانى قوى در اين زمينه، اين حقيقت را توضيح مى دهد. سپس به نظريّه صوفيّه در اين باره اشاره مى كند و با شدّت، نظر آنان را رد مى نمايد. آنگاه به ناسازگارى ظاهرى آن اصل مسلّم حقيقى با حديث شريف «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» توجّه مى كند و اشكال ايجاد شده را با توضيح و تفسير حديث شريف نبوى و علوى و بيان نظرات مختلف درباره آن، به روشنى پاسخ مى دهد. در آخر، نظريّه اى نو و استوار نيز از خود ارائه مى دهد و با تأييد بعضى از تفاسير، به مقاله پايان مى بخشد.
رساله هايى درباره « من عرف نفسه …»
1ـ شيخ اكبر ابوعبداللّه محيى الدين محمّد بن العربى الطائى الحاتمى، صاحب فتوحات مكّيّه، رساله اى جداگانه در شرح اين حديث نوشته كه نام آن اين است: «الرسالة الوجودية فى معنى قوله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) : من عرف نفسه، عرف ربّه». اين رساله شريفه، در قاهره و نيز در مجموعه آثار شيخ اكبر، مكرّراً به طبع رسيده است.
2ـ رساله اى را عارف عبداللّه بليانى به فارسى نوشته كه اين رساله به همراه رساله هاى ديگرى در سال 1352 در تهران به چاپ رسيده است.5
3ـ رساله ديگرى توسط عمادالدين بن يونس پنجهزارى نوشته شده كه چاپ نشده است و نسخه اى مخطوط از آن در اختيار حضرت آيةالله حسن زاده آملى(دامت بركاته) مى باشد.6
4ـ حضرت آيةالله حسن زاده آملى نيز رساله اى مفصّل در شرح اين حديث نوشته اند كه ضمن مقالات جلد سوم از كتاب «هزار ويك كلمه»، در دست انتشار است. ايشان در شرح خويش، 91وجه در معناى اين حديث برشمرده اند.7
5ـ مرحوم آيةالله العظمى آخوند ملّاحبيب اللّه شريف ساوجى كاشانى، كه رساله ايشان به نام «قبس المقتبس»، پس از اين خواهدآمد.
شروحى ديگر بر « من عرف نفسه …»
1ـ مرحوم محقّق اردبيلى، در رساله «اصول دين» خويش، اين حديث را شرح كرده، سه معنا براى آن ذكر نموده است.8
2ـ شيخ فخرالدين طُريحى (م1085هـ.) بعد از نقل اين حديث مى گويد: «در آن، اقوالى است» و سپس يك قول را نقل مى كند.9
3ـ علّامه مجلسى نيز اين حديث را در مواضع متعدّدى از بحارالأنوار، نقل كرده است و در مجلّد دوم، بعد از نقل آن، با ذكر احاديثى مشابه، چند معنا و تفسير براى آن بيان مى كند.10
4ـ مرحوم علّامه طباطبايى، در تفسير گرانسنگ الميزان، پس از نقل حديث، مى فرمايد: «اين حديث را فريقين از پيامبراكرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) نقل كرده اند و حديث مشهورى است». سپس دو معناى دقيق براى آن بيان مى كنند و بعد، احاديث متعدّدى را كه معانى و مفاهيم مشابهى دارند، ذكر مى كنند.11
5ـ يكى از مؤلّفان معاصر مى گويد: «در تفسير اين حديث شريف، تا دوازده تفسير ذكر كرده اند» و خود، هشت تفسير را يادمى كند و يكى را برمى گزيند.12
6ـ هشام بن حكم (محدّث مشهور) نيز در حديثى كه مرحوم صدوق نقل كرده، بيانى دارد كه مى توان گفت درواقع، تفسير همين حديث است و شايسته است در اينجا نقل شود:
قال الصدوق: حَدَّثنا الحُسَيْنُ بنُ إبْراهِيمَ بْنِ أحمَد بنِ هِشامٍ الْمؤَدِّبُ رَضِيَ اللّهُ عَنْهُ، قالَ: حَدَّثنا محمد بنأَبِي عَبْدِاللّهِ الكُوفيُّ، قالَ: حَدَّثنا محمد بنإسْماعِيلَ البَرمَكِيُّ قالَ: حَدَّثنا محمّدُ بنُ عَبْدِالرَّحمنِ الخَزَّازُ الكُوفيُّ، قالَ: حَدَّثنا سُلَيْمانُ بنُ جَعْفَرٍ قالَ: حَدَّثنا عَلِيُّ بنُ الحَكَم، قالَ: حَدَّثنا هِشامُ بنُ سالمٍ، قالَ: حَضَرْتُ محمد بنالنُّعمَانِ الأَحْوَلَ، فَقامَ إلَيْهِ رَجُه فَقالَ لَهُ: بِمَ عَرَفْتَ رَبَّكَ؟ قالَ بَتَوْفِيقِه وَإرْشادِه وَتَعْرِيفِه وَهِدايَتِه، قالَ: فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِه، فَلَقِيتُ هِشامَ بْنَ الحَكَمِ فَقُلتُ لَهُ: ما أَقُولُ لِمَنْ يَسْأَلُني فَيَقُولُ لِي بِمَ عَرَفْتَ رَبَّكَ؟ فَقالَ: إِنْ سَأَلَ سائِل فَقالَ: بِمَ عَرَفْتَ رَبَّكَ؟ قُلْتُ: عَرَفْتُ اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ بِنَفْسِي لأَنَّها أَقْرَبُ الأَشْياءِ إليَّ، وَذلِكَ أَنِّي أجِدُها أَبْعاضاً مُجْتَمِعَةً وَأَجْزاءً مُؤْتَلِفَةً، ظاهِرَةَ التَّركِيبِ، مُتَبَيِّنَةَ الصَّنْعَةِ، مَبْنِيَّةً عَلى ضُروُبٍ مِنَ التَّخْطيطِ وَالتَّصْويرِ، زائِدَةً مِنْ بَعْدِ نُقْصانٍ، وَناقِصَةً مِنْ بَعْدِ زِيادَةٍ، قَدْ أ ُنْشِأَ لَها حَواس مُخْتَلِفَه، وَجَوارِحُ مُتَبايِنَةه ـ منْ بَصَرٍ وَسَمْعٍ وَشَامٍّ وَذائِقٍ وَلامِسٍ ـ مَجْبُولَةً عَلَى الضَعْفِ وَالنَّقْصِ وَالمَهانَةِ، لاتُدْرِكُ واحِدَه مِنْها مُدْرَكَ صاحِبَتِها وَلاتَقْوى عَلى ذلِكَ، عاجِزَةً عِنْدَ اجْتِلابِ المَنافِعِ إِلَيْها، وَدَفْعِ المَضارِّ عَنْها، وَاسْتَحالَ في العُقُولِ وُجُودُ تَألِيفٍ لامُؤَلِّفَ لَهُ، وَثَباتُ صُورَةٍ لامُصَوِّرَ لَها، فَعَلِمْتُ أ َنَّ لَها خالِقاً خَلَقَها وَمُصَوِّراً صَوَّرَها، مُخالِفاً لَها عَلى جَمِيعِ جَهاتِها قالَ اللّهُ عزَّوَجَلَّ: «وَفي أَنْفُسِكُمْ أَفَلا تُبْصِروُنَ».13
بر وجود خداى عزّوجل،
هست نفس تو حجت قاطع
چون بدانى تو نفس را، دانى
كوست مصنوع و ايزدش صانع
اينك، متن رساله ياد شده:
قَبَسُ المُقْتَبَس
فى شرح حديث «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»[آيةاللّه ملّاحبيب اللّه الشريف الكاشانى (1262ـ1340هـ)]
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
يقول العبد الواثق باللّه الأحد حبيب اللّه بن على مدد: الحمد لملهم الحكم ومنشىء النفوس من العدم والصلوة على محمّد المقتبس من نور هدايته جواهر نفوس الاُمم وآله أفضل من طاف بكعبة القدس وأحرم.
وبعد؛ فها إنّنا نحن بصدد شرح الحديث المشهور: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»1 شرحاً وجيزاً مختصراً جلّت دقايقه لمن تفكّر وعظمت حقايقه لمن تدبّر، سمّيناه بـ«قبسِ المقتبس» إذِالطالب من نور تحقيقه يقتبس فنقول وعليك بالاستماع بسمع الفطرة والاستبصار بعين العبرة غير ناظر الى سرعة القلم اذ بغير الرويّة قديجرى على اللسان الحكم.
إعلم أنّ من مسلّمات العقول اللاهوتية 2 الموهوبة من الخزائن الملكوتية محالية استكناه الذات الأحدية؛ بل صفاتها الذاتية فانّها فى نفس الأمر هى وهى هى بالهيئيّة المطلقة الغير المتوقّفة على غيرها.
بل كل الهويات والهيئيات ناشية عن سازجى هوية الحق وهيئية الذات المطلق وإلّا لما كان ما كان بما كان فيما كان من العظمة والسلطان والقدّوسية والسبحان؛ وان كانت هى غيرها بحسب المفهوم اللغوى الذى يعرفه كلّ من له اطّلاع باللغة إلّا أنّ ذلك لايوجب الغيرية الواقعية التحقيقية.
كما لايخفى ذلك على الأذهان السليمة بل صفاتها الفعلية بحسب الصدور إذ لها جهتان: جهة من شأن الذات من الإصدار وجهة من شأن الممكنات من الإنصدار والاوُلى لم يعرفها بعد أحد من الخلق والثانية يعرفها الفائزون بالعلوم اللدنية ولقد فصّلنا القول فى ذلك فى بعض رسائلنا الشريفة ولسنا الآن بصدد تحقيق تلك المقالة لفرط العجالة وكثرة الملالة.
وإذا عرفت ذلك فلا ينبغى أن يخفى عليك أنّه لقدضلّ من زعم انّ الحقّ (تعالى) وإن كان كنزاً مخفياً لم يعرفه شىء؛ إذ ما كان معه شىء فى أزل الآزال وما لاشىء معه كيف يعرفه شىء؟ إذِالمعرفة وصف تقتضى الواصف وتستدعى العارف إلّا أنّه (تعالى) لما خلق ما خلق بما خلق لما خلق عُرف مقام غيبه الحقّ واُخذ حجاب الخفاء وظهر سرّ عالم العماء ولاح محيّا الغيب المقدس عن كل عيب.
ولعلّه استدل بما به قد نستدل لخلاف ما استدل وهو قوله: «كنت كنزاً مخفياً فأحببت أن اُعرف؛ فخلقت الخلق لكى اُعرف»3 ومن زاعمي تلك المقالة الموهونة، الصوفية المحجوبون عن الحقائق المكنونة؛ حيث صرح بعضهم بأنّ الأشياء كلّها مشتركة فى حقيقة واحدة سارية وهى ذات اللّه الأكبر، فلا فرق بين الخالق والمخلوق سوى الإطلاق والتقييد.
فإذا وصل العارف بساحة حقيقته وعرف مقام كينونيته فقد عرف لامحالة ربّه؛ إذ لاشىء فى الوجود سواه فالنفس هى الربّ وأمّا نحن أهلَ التنزيه لايعترينا ريب فى بطلان ذلك المسلك وضلالة سالكه لمساعدة الدليلين على ذلك.
أمّا الاستكشاف فواضح لمن استشرق بإشراقات أنوار القدس ولعمرى وعمر من اُحبّه لاأقدر على تفهيمك حقيقة ذلك الدليل؛ فانّك لست من الفائزين بمقام الإشراق فكيف تدركه وأنت بمعزل من ذلك المقام.
وأمّا الإستدلال فمدلوله على الإجمال إنّا نعلم بعلم اليقين أنّ مقام الاُلوهية المطلقة لابدّ أن يكون فوق المقامات واللايق به لايكون إلّا المتقدّس عن كلّ نقص وعيب.
وأنت إذا قلت إنّ غيب الهوية (أعنى الذات الأحدية) يمكن الوصول الى كينونيتها والإدراك لكيفوفيتها والإطّلاع على حيثوثيتها فقد وصفتها بالنقصان لأنّ المحاط عليه كالأسير فى يد فهم المحيط على أنّ موهومك الذى ادركته بفهمك ليس إلّا شأن من شئون امكانك وأثر من آثار حدوثك؛ بل خلق أنت خلقته، فكيف ترضى أن يكون مخلوقك خالقك ومرزوقك رازقك؟
هيهات هيهات لقداتّبعت هواك وافتريت على مولاك و«من اضلّ ممّن اتّبع هواه»4 وسلك سبيل رداه؟ بل لاأخاف من ربّى (تعالى ذاته) فى أن أقول لك، ياجاهل، لقد كفرت باللّه العظيم بقضية قول الإمام (عليه السّلام): «من عبداللّه بالتوهم فقد كفر»5؛ أى كفر من اتّخذ موهومه إلهه؛ فإنّه (تعالى) أجلّ من أن يدرك بوهم الواهمين ويعرف بفهم الفاهمين.
والحاصل، انّه (تعالى) لابدّ أن يكون متقدّسا عن كل نقص ومتحمّلا بكلّ كمال ولاريب أنّ المدركية بالوهم ليس معناها إلّا أن يكون محاطاً عليه وذلك نقص بيّن. ومن ذلك نتمّسك على بطلان مقالهم بأنّ الحقّ (تعالى) كان فى الأزل الذى لم يكن معه شىء مخفياً عن نفسه، بحيث كان عالماً بأنّه هو موصوفاً بجميع ما هو الكمال فى شأن الجلال والجمال.
ولكن على طريق الإجمال فخلق الخلق ليطلع على مقام التفصيل من كماله كالجميل الذى يعلم مجملاً اتّصافه بالجمال؛ ولكنّه ما لم ينظر فى المرآة ليس له أن يطلع على تفصيل حسنه وجماله فالحقّ (تعالى) جميل، أراد أن ينظر الى نفسه بواسطة مرائى خلقه.
فالغرض الأصلىّ من ذلك الخلق ما كان إلّا مشاهدة ذاته والإطّلاع على تفصيل كماله وجماله. فيا سبحان اللّه كيف يصفون الحقّ (تعالى) بما هو بيّن نقصه؟ إذ، إذا قلت إنّه (تعالى) علم فى خلقه بعد خلقه ما لم يكن علمه قبل خلقه، فقد وصفته بنقصين: الجهل وحدوث العلم والحاجة والإفتقار الى غيره مع انّه كان عالماً بكلّ شىء قبل خلقه، فضلاً عن ذاته التى هى عين حقيقته وكان غنياً عن العالمين.
وهنا تفاصيل اُخر أشرنا اليها فى بعض رسائلنا فى ذلك الباب.
وإذا علمت أنّ الأبواب الى درك حقيقته مسدودة مسدودة والطرق الى فهم كينونيته ممنوعة ممنوعة والسبل الى الإستكناه فى ذاته مصدودة مصدودة.
فحينئذٍ، ربما يشكل عليك الحديث «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» وماورد فى معناه نظراً الى انّك إذا قلت إنى عرفت ذلك الشأن، ماكان معناه إلّا أنّك قدأدركته واطّلعت عليه. فقوله «فقد عرف ربّه»، الظاهر منه انّ العارف بنفسه يدرك كينونية ربّه ويطلع على حقيقة مقامه وذلك مناقض نقضاً بيّنا لما سطرناه، بل سطره أهل التوحيد وأرباب التجريد، بل نصّ عليه الأنبياء المرسلون والملائكة المقرّبون.
ولكنّك إذا تأمّلت هُنيهة يطلع شمس المعنى عن مشرق التحقيق فتشرب من رحيق التدقيق فحينئذٍ تعلم أنّ مثل ذلك الحديث، كناية عن أنّ غرض الحقّ من الخلق ليس أن يعرفوه بالعرفان الإستكناهى لمحاليته كما عرفت.
بل الغرض، أن يطلعوا على ما أودع اللّه فيهم من الجوهرة اللطيفة السازجية التى هى من أبهى الجواهر الملكوتية وأصفاها بحيث لايماثلها شىء ولايوازيها شىء؛ بل هى فى الحقيقة بعنوان آخر، نقطة كافورية بسيطة إلّا أنّ لها بحسب الإستعداد وما فيها من المداد شئوناً كثيرة لانهاية لها بما لانهاية الى مالانهاية فيما لانهاية كيف والنقطة لهى المنشأ لإبداع جميع الحروف والمبدء لتركيب كلّ الكلمات من غير أن ينقص منها شىء كما قال: «لو كان ما فى الأرض من شجرة أقلام والبحر يمدّه …».6
ومن ذلك ينكشف السرّ فيما ورد مشهوراً من أنّ: «كلّ ما فى القران يكون فى البسملة وكلّ ما فيها يكون فى الباء منها وكلّ ما فى الباء يكون فى النقطة التى تحتها».7
وقوله(ع): «أنا النقطة تحت الباء»8 إشارة الى مقام جوهريته فى عالم اللاهوت بحسب استعداده الولائىّ الواقع تحت الإستعداد النبوىّ وإن كان فوق جميع الإستعدادات. وايّاك أن تتوهّم انّ تلك الإنانية لقد خصّت به (عليه السلام) وانحصرت فيه.
نعم؛ كانت مختصّة به بحسب مقامه ورتبته؛ إذ مقامه الشريف لم يفز به أحد من أوّل الدهر ولايفوز به الى آخره والمدّعى له كبعض السفهاء يكذّب بل يكفّر، إن لم يكن ناشئا عن الشبهة ولانظراً الى انّ جميع أفراد الإنسان فائزون بتلك الجوهرة كلّ بحسب الإستعداد وما فى قلمهم من المداد؛ فلكلّ أن يدّعى تلك الإنانية بحسب حاله كما قال: «ولكلّ درجات مما عملوا …».9
وايّاك أن تعدّ ذلك من الغرائب وإن كنت مستغرباً فانظر الى المستضيات بنور الشمس، كيف تختلف ضوءً ونوراً وليس لكلّ أن يدّعى الإستضائة بحسب حاله، وأمثال ذلك كثيرة.
ومن هنا يتّضح انّك لو قلت أنا قطب دائرة الإيمان وحقيقة القرآن مع كونك سائراً فى مسلك الهدى وعارجاً بسلاليم الثناء الى أقاليم مقام البقاء وواصلا الى حقيقة نفسك وعارفاً بمقام قدسك، لما كنّا مكذّبيك فى تلك الدعوى؛ لأنّك حينئذٍ شأن من شئون آل اللّه الطاهرين.
وقدأودع فى كينونيتك من جواهر مقام ذاتيتهم القدسية وأنت لقد حفظت تلك الوديعة وربّيت تلك الجوهرة الرفيعة ففزت بمقام من مقامات الأطهار وشاركت فى درجة من درجات الأبرار.
وأنت أيها السامع، إن كنت فى ريب من ذلك، فتأمّل فى قوله(صلّى اللّه عليه وآله): «سلمان منّا أهل البيت»10 حتّى يظهر لك انّ سلمان بسبب تربيته لجوهرته بمتابعته أهل البيت قدصار داخلاً فى زمرتهم ومختصّاً بخواصّهم (عليهم السلام) من العلم والحكمة، كما قال: «إنّ عند سلمان علم الأوّلين والآخرين».11 فهل ترى لو ادّعى سلمان القطبية المذكورة، إنّه لقد كفر. كلّا، بل أنت لجهلك بحقيقة نفسك واتّباعك لهواك تنسب من ادّعى ذلك الى الكفر. ويلك كيف تتكلّم بما أنت به جاهل وليس لك به علم وقد قال: «ولاتقْفُ ما ليس لك به علم».12
نعم لو ادّعى ذلك المقام من لم يكن له أهلاً بأن كان تابعاً لهواه وسالكا فى سبيل رداه، فهو كافر بأحد الوجوه لا بالكفر المصطلح بين المتشرعة (رضوان اللّه عليهم)؛ بل هو يكذّب عندهم ولايكفّر إلّا أن يدّعى مقاماً ليس له استعداده أصلاً كالنبوة والإمامة كما قال: «من ادّعى الإمامة وليس لها بأهل فهو كافر …».13
ثمّ إذا عرفت انّ الحقّ (تعالى) لايعرف بالكينونية ولايوصف بالكيفوفية؛ بل هو معروف فى ذاته بذاته لذاته وموصوف فى نفسه لنفسه بنفسه؛ لاسبيل للغير الى ساحة صفته ولادليل للسوى الى مقام معرفته.
فاعلم أنّ المراد بمعرفة الربّ المرتّبة على معرفة النفس، هو العرفان الإجمالى؛ أى من عرف جوهر نفسه فقد عرف ربّه بعنوان انّ البارى لذلك الجوهر لأجلّ من مناسبة مع مثل ذلك، بل هو المنشىء لكمال ذلك؛ فكيف لايكون موصوفاً بكمال اتمّ؟
والمراد بالنفس التى تصحّ الإستدلال بها على اتمّية كمال الحق، هى النفس القدسية اللاهوتية. فإنّها أبهى النفوس المجرّدة. فلها فى مقام الإستدلال نحو من الصفة لاتوجد فى غيرها. إذ كلّما كان الشىء أكمل، يكون وصف دليليته للكمال أجلّ ويتطرق فى الحديث أيضاً وجوه اُخر.
منها: إنّ السالك إذا أخذ السلوك فى عالم النفس وتفرّح فى حدائق قدسها، يلوح له أنوار استكشافية تشهد دالّة على وجود الحقّ بحيث لو كشف الغطاء عن البين وأخذ الحجاب عن بين الوصفين، لما ازداده يقيناً آخر (كما أشار اليه مولى الكلّ)14 وهذا الوجه لايفهم حقيقته إلّا من فاز بمقام السلوك وتخلّع بحلىّ الملوك.
ومنها: إنّ العارف إذا أشعر بكثرة مشقّته وفرط رياضته فى معرفة نفسه (مع أنّها ممكنة حادثة مفتقرة الى غيرها فى الصدور والبقاء) يعرف لامحالة انّ سبيله الى الربّ القديم الذى لامناسبة بينه وبين الحادث أصلاً لمصدودة وأبواب عرفانه له قطعاً لمسدودة ومن هنا يكشف ما قيل: «ما للتراب وربّ الأرباب!»15. كيف لا والوصفان (القدم والحدوث) لمتباينان فى حدّ الكينونية كمال المباينة إذ الأوّل من خواصّه اللّم يزلية والثانى من ذاتيته اللّم يكنية.
فالمراد بالعرفان حينئذٍ العرفان الضدّى (أى الجهلى) حيث انّ العارف حينئذٍ يشعر بجهله وقصوره عن فهم حقيقة الذات ودقيقة الصفات.
ومنها انّ العارف المتعمّق إذا تعمّق فى إدراك نفسه المخلوقة البشرية وفهم حقيقة الحادثة أو لم يجد الى كنهها سبيلاً ولا الى مقام ذاتيتها دليلاً، عرف انّ معرفة الذات الغيبية من أمحل المحالات الصرفة والممتنعات المحضة والحاصل انّه كما لايعرف النفس مع أنّها حادثة محتاجة كذلك لايعرف الربّ الغنىّ عن كلّ شىء وهذا الوجه ذكره جماعة ولايخفى وجهه إلّا أنّ ذلك لايلائم ما ذكر فى معناه من قوله: «أعرفكم بنفسه أعرفكم بربّه»16 فتأمّل.
ومنها: إنّ المراد بالربّ هو حقيقة المشية السارية فى جميع ما خلق، وتلك الحقيقة تربّى كلّ شىء بجهتها الملكوتية فانّها واسطة الفيض الإلهى على القوابل الإمكانية؛ أى من عرف نفسه بالسرّ فى درجاتها والسلوك فى مراتبها يجد حقيقة هويّتها التى هى شأن من شئون المشية شعاعاً أو عكساً.
ولتحقيق ذلك الوجه تفصيل يطول به الوجيزة والقول المجمل منه: إنّ اللّه خلق محمداً (أى حقيقة نورانيته) أوّل كلّ خلق؛ بمعنى انّه ما كان واسطة بينه وبينه. بل كان (صلّی الله علیه و آله و سلّم) أقرب اليه من كلّ شىء ومحلّ الإشراق الأوّل وكان هو(صلّی الله علیه و آله و سلّم) عين الصنع الأقدم كما فى الفعل والمفعول المطلق (فانّه من الفعل ولكنّه عينه) ثمّ خلق كلّ شىء من نور هويّته بانّ جملة واسطة الخلق بحيث لولاه لما خلق شيئاً كسائر المفاعيل، فانّها لاحصول لها إلّا بالمصدر الذى هو المفعول المطلق؛ فما من شىء إلّا وهو مخلوق منه(صلّی الله علیه و آله و سلّم) . وفى كل شىء لقد أودع شأن من شأنه كما ورد فيه الأخبار الكثيرة وذلك الشأن مكنون فى حقيقة النفوس، لايظهر إلّا بالرياضة وتهذيب الأخلاق كما قال: «ليس العلم فى السماء حتى ينزل عليكم ولافى الأرض حتّى يصعد اليكم؛ بل هو مكنون فيكم. تخلّقوا بأخلاق الروحانيين يظهر لكم …».17
فمن راض نفسه فى اظهار ذلك الشأن، فعلى اللّه أن يهديه اليه كما قال: « والذين جاهدوا فينا لنهديّنهم سبلنا …».18
فإذا اهتدى الى ذلك المقام وفاز بهذا المرام، فقد عرف ربّه؛ أى ما هو واسطة الفيض والتربية من شأن الحقيقة المحمدية (صلّی الله علیه و آله و سلّم) وهذا الوجه من أسرار الأبرار والظاهر انّه لم يذكره غيرى.
ومنها ما ذكره بعض المتأخّرين من العارفين وهو: إنّ الإنسان مركّب من مادّة وصورة، وحقيقة المادّة من فيض كرم اللّه وهى وصف اللّه نفسه بعبده لأنّ اللّه لمّا كان لايمكنه معرفته لغيره من نحو ذاته وأحبّ أن يعرفه عبده، وصف نفسه وصف تعريفٍ وتعرّفٍ وجعل ذلك الوصف حقيقة عبده وتلك الحقيقة وهى مادته وهى وجوده وهى جهته من ربّه وهى نور اللّه الذى ينظر به المؤمن المفترس وهو فؤاده وآيةاللّه فى نفسه التى أراهم اللّه إيّاها؛ فمن عرف الوصف عرف الموصوف ولمعرفته طريقان: طريق مجمل وطريق مفصّل.
فالأوّل انّ وجودك بالمعنى الثانى هو أن تجد نفسك أثراً ونوراً وصنعاً والأثر يدلّ باللزوم على المؤثر والنور يدلّ على المنير والصنع يدلّ على الصانع.
الثانى ان تنفى فى وجدانك جميع
سبحات نفسك، حتّى لاتجد إلّا نفسك وهو الحقيقة التى سئل كميل علياً (علیه السّلام) عنها فقال له: «مالك والحقيقة ياكميل!». فقال: أو لست صاحب سرّك؟ قال: «بلى! ولكن يرشح عليك ما يطفح عنّى». فقال: أو مثلك يخيب سائلاً؟ قال (علیه السّلام) : «الحقيقة كشف سبحات الجلال من غير اشارة».
قال: زدنى بياناً. فقال: «محو الموهوم وصحو المعلوم».
قال: زدنى بياناً. فقال: «هتك الستر وغلبة السرّ».
قال: زدنى بياناً. فقال: «جذب الأحدية لصفة التوحيد».
قال: زدنى بياناً. فقال: «نور يطلع من صبح الأزل فيلوح على هياكل التوحيد آثاره».
قال: زدنى بياناً. فقال: «أطف السراج فقد طلع الصبح».19
فقوله (علیه السّلام) : «كشف سبحات …» جمع سبحة وهى النور والشعاع وهى أعمالك وأقوالك وأوصافك ونسبك وكلّما يتعلّق بك كلّ ذلك غير نفسك فإذا محوت من وجدانك كلّما سوى نفسك حتّى المحو، لم يبق إلّا محض الأنموزج الفهوانىّ الذى خاطبك اللّه به ووصف نفسه به لك وهو نفسك التى خاطبك بها خطاباً فهوانياً أى مشافهة جهراً عياناً بغير رمز ولا اشارة فهو شىء ليس فى شىء ولا على شىء ولا لشىء ولا من شىء ولا الى شىء ولا اليه شىء وليس كمثله شىء ولاداخل فى شىء ولاخارج من شىء الى آخر الصفات الموصوفة بها الذات.
انتهى المجمل من كلامه وملخّصه انّ فى النفس صفات لاهوتية إذا اطّلعت على وصفها بها فقد عرفت ربّك موصوفاً بها ويمكن إرجاع ذلك الوجه الى بعض ما تقدّم.
هذا مجمل ممّا أردنا سطره فى تلك الوريقه وسنبيّن تفصيله فى رسالة اُخرى، إن شاءاللّه! والحمدللّه ربّ العالمين. [ذى القعدةالحرام] 1278
تمّت الرسالة على يد مؤلّفها حبيب اللّه.
پي نوشت :
1. لباب الألقاب فى ألقاب الأطياب، ص149
2. مجله نور علم، شماره54، ص37
3 . ر.ك:ملّا حبيب الله كاشانى، عبدالله موحّدى، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى؛ ذريعة الإستغناء فى تحقيق مسئلة الغناء، الشريف الكاشانى، مركز احياء آثار الشريف الكاشانى، قم، 1417هـ، مقدّمه؛ نيمسالنامه عربى علوم الحديث، ش1، ص336 به بعد.
4 . شرح ابن ابى الحديد، ج2، ص292؛غررالحكم ودررالكلم، ج2، ص625؛ الدّرر المنتشرة فى الأحاديث المشتهرة، السيوطى، ص152 . برخى مصادر ديگر را نيز در نخستين پاورقى رساله، ياد كرده ايم.
5و6 . مجله ميراث جاويدان، سال اوّل، شماره4، ص63
7 . همان، ص64
8 . رساله «اصول دين»، فصل اوّل؛ اين رساله، نسخه هاى متعدّدى دارد كه اخيراً توسّط كنگره بزرگداشت محقّق اردبيلى، در مجموعه آثار او، ج4، ص235 به بعد، چاپ شده است.
9 . مجمع البحرين، ج2، ص348، كلمه نفس
10 . بحارالأنوار، ج2، ص32
11 . الميزان، ج6، ص182
12 . الالهيات فى مدرسة أهل البيت، على ربّانى گلپايگانى، ص10
13 . توحيد صدوق، ص289، ح9
پی نوشت های رساله :
1. ورد هذا الحديث عن النّبى الأكرم(ص)؛ راجع: عوالى اللّئالى، ابن أبى جمهور، ج4، ص102، ح149 وورد عن أميرالمؤمنين علىّ (ع) أيضاً؛ اُنظر: المناقب للخوارزمى، ص375
2. عالم المعنى، عالم الأمر.
3. بحارالأنوار، ج87، ص199و344.
4. سورة القصص، آية51
5. الحديث من أبى عبدالله(ع)؛ راجع: التوحيد، الصدوق، ص220؛ الكافى، ج1، ص87، ح1
6. مأخوذ من: سورة لقمان، آية26 وسورةالكهف، آية109
7 . راجع: رسالة « على المرتضى نقطة باء البسملة »، السيّد عادل العلوى، الإسلامية.
8 . المصدر السابق؛ كلمات مكنونة، الفيض، ص7
9. سورةالأنعام، آية132؛ سورةالأحقاف، آية19.
10. عيون أخبارالرضا(ع)، الصدوق، ج1، ص64؛ الإختصاص، الشيخ المفيد، ص341؛ كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، علىّ بن عيسى الإربلى، ج1، ص96؛ بحارالأنوار، ج18، ص19، ح45.
11. ماوجدت حديثاً بهذا اللفظ ولكن ورد عن علىّ(ع) انّه علم علم الأوّل والآخر (بحارالأنوار، ج10، ص123) وقال رسول الله(ص): «سلمان مخصوص بالعلم الأوّل والآخر» (الإختصاص للمفيد، ص222) وقال أبوعبدالله(ع): «أدرك سلمان العلم الأوّل والعلم الآخر وهو بحر لاينزح وهو منّا أهل البيت» (رجال الكشّى، ص52، ح25و37).
12. سورةالإسراء، آية36.
13. الكافى، ج1، ص372، ح2.
14. اشارة الى قول أميرالمؤمنين(ع) حيث قال: «لوكُشف الغطاء ما ازددتُ يقيناً» (المناقب للخوارزمى، ص375 و بحارالأنوار، ج67، ص209).
15 . ذكر عزّالدين الكاشانى فى مصباح الهداية(ص210) انّ موسى(ع) لمّا سأل ربّه أ ينظر اليه، نودى من الملأ الأعلى:«ما للتراب وربّ الأرباب!».(كلمات مكنونة، ص12؛ اسرار الحكم، ص23)
16. هو قول رسول الله(ص)؛ راجع: جامع الأخبار، ص350؛ روضةالواعظين، ص20.
17. ــــــــــ
18. سورةالعنكبوت، آية69.
19 . كلمات مكنونة، ص32؛ مجالس المؤمنين، ج2، ص11(المجلس السادس).
/س