خاطرات يك انگليسي در خوزستان در قرن 19 ميلادي
به محض اينكه مجموعه عتيقههايي را كه در وركا (warka) [شهري باستاني در كشور عراق] به دست آورديم به انگلستان فرستاديم، سرهنگ ويليامز از من خواست تا به شوش برويم و درتپههاي معروف آن منطقه اقدام به حفاري كنيم. به من توصيه اكيد شد كه در مراوده با افراد بومي دقت زيادي به عمل آورم و درصورت احتمال بروز هرگونه مخالفت از هر ناحيهاي از اقدام به حفاري خودداري كنم. از آن جا كه تا آن تاريخ براي خرابههاي ناحيه شوش نقشهاي تهيه نشده بود بهتر اين بود كه فوراً اقدام به تهيه نقشه ميشد، نقشهاي كه احتمالاً در مورد پژوهشهاي در حال اجراي آن ناحيه ميتوانست به ما كمك كند. آقاي چرچيل، همكار قبلي من در سفر به بينالنهرين، از اين كه در اين سفر اكتشافي هم امكان همراهي با من براي او فراهم شد، بسيار خوشحال بود، و من نيز به خاطر فرصت بهرهگيري از اطلاعات او در مورد زبان فارسي و اخلاق معاشرتي وي بسيار راضي بودم و از خوشحالي در پوست خود نميگنجيدم. نامههايي نيز از سوي هيأتهاي نمايندگي ايران و بريتانيا خطاب به سليمانخان [حاكم ارمني و گرجي تبار منطقه] و مقامات و مسؤولان دو شهر شوشتر و دزفول (دو شهر بزرگ ايران در دشتهاي خوزستان) در اختيار من قرار گرفت. ميرزاجعفرخان نيز يكي از غلامان خود را براي راهنمايي و نيز حصول اطمينان از جلب احترام هموطنان خود همراه ما فرستاد. به اين ترتيب ما بار ديگر با دوستانمان وداع كرديم و عازم سفري ديگر شديم، و از اين كه از گرماي طاقت فرسا و هواي فلج كنندهي محمره [خرمشهر] فرار ميكرديم بياندازه خوشحال بوديم. براي احتراز از شدت گرماي آفتاب منطقه لازم بود صبح زود عازم شويم تا اين امكان فراهم شود كه به هنگام ظهر چند ساعتي استراحت كنيم و بعد با فروكش كردن گرما دوباره به سفر خود ادامه دهيم. مسير اصلي سفر ما در امتداد ساحل كارون و رو به شمال شرقي منطقه بود، اما در جريان اولين روز سفرمان (كه با اسب صورت گرفت) فقط در يك نقطه توانستيم به ساحل كارون نزديك شويم و دوباره درمسير مستقيم به حركت خود ادامه داديم و شب را در بستر بيابان لم يزرع سپري كرديم.
صبح روز بعد، دوباره به ساحل رود كارون نزديك شديم، آن هم در حاشيه آرامگاه مخروبه امامزادهاي كه در دل يك نخلستان انبوه جاي گرفته بود. حاشيه كارون نيز پوشيده از درختهاي زيباي گز بود كه متناسب با شيب ساحل رود آنها نيز در سراشيبي رود قرار داشتند. ظهر رو به روي روستاي عربنشين اسماعيلي بوديم، كه در آن جا براي عبور مسافران از رودخانه، يك دستگاه كلك پهلو گرفته بود. نميدانم اعراب محل در حال سپري كردن قيلولهي ظهر بودند يا اين كه حال اين را نداشتند كه با ظاهر شدن هر مسافر در كنار آب خود را فوراً در خدمت او قرار دهند، ولي ميدانم به رغم تمام داد و فريادها، تهديدها، تطميعها و شليكهاي تپانچهي ما اثري از صاحب كلك كذايي اسماعيلي پيدا نشد. ما كه چارهاي نداشتيم مگر اينكه منتظر پيدا شدن سر و كله كلكچي محل باشيم با عجله سايباني برپا كرديم و براي گذران وقت زير آن به خواب رفتيم. ولي به هر حال صبر ما مثل هميشه ثمر داد و پس از گذشت چهار ساعت مردي سوار بر يك قايق كوچك، پارو زنان به سمت ما حركت كرد تا از خواسته و تقاضاي ما باخبر شود، گو اين كه مطمئنم به احتمال زياد او تمام حرفهاي ما را از آن طرف رودخانه شنيده بود. بعد، يك نفر پيك را نزد شيخ محل فرستاد تا به او اطلاع دهد كه ما حامل چند نامه از ايلچي [فرستاده] انگليس در محمّره براي حاكم منطقه هستيم، و بنابراين لازم بود تا فوراً بيفوت وقت كلك را براي حمل ما به آنسوي رودخانه بفرستند. بعد هم سر و كله كلكچي كذايي بعد از تعلل فراوان در يك قايق بيقواره و فرسوده پيدا شد. اسباب همراه را با زور داخل قايق جاي داديم و خود روي كومه بار جاي گرفتيم و نشستيم. چند اسب و قاطر هم بقيه اسباب و اثاثيه را شناكنان به آن طرف رود منتقل كردند و طولي نكشيد كه هم ما و هم اسباب و اثاثيهمان در نقطهاي پايين روستا به سلامت پياده شديم.
شيخ كه حالا با خود فكر ميكرد لابد بياحترامي او نسبت به ما از حد گذشته است سوار بر مادياني زيبا خود را به ما رساند تا از ميهمانان خود استقبال كرده باشد. ما هم تغافل كرديم و بعد از اين كه تمام مقدمات لازم را براي برپايي چادرها و تخليه اسباب و اثاثيه فراهم كرديم، طوري كه افراد او هم متوجه شوند به او گوشزد كرديم كه ما حتماً جريان اين استقبال غير محترمانه را به اطلاع ايلچي خواهيم رساند. شيخ بهانه آورد كه خبر نداشته است كه ما در آنسوي رودخانه منتظر قايق بودهايم و گفت موفق به يافتن كلكچي نشده است. بعد از كلي ابراز انكار از سوي ما، بالاخره با اكراه پذيرفتيم كه با او به سوي كلبه وي برويم. ما را به درون يك حياط كثيف راهنمايي كرد و در آن جا بود كه در زير سايه كم جان چند درخت، چندين نفر سرتاپا نامرتب و ژندهپوش از اعراب قبيل چَعَب را ديديم كه كمترين اعتنايي به حضور ما نصرانيهاي بيگانه نكردند و فقط وقتي شيخ از آنها خواست به ما احترام بگذارند با اكراه به نشانه احترام از روي زيرانداز كثيف خود بلند شدند. سپس قهوه آماده و در يك فنجان تركخورده و لب پريده به ما تعارف شد كه هر دو از آن فنجان خورديم. ظاهراً اين فنجان را عمداً انتخاب كرده بودند، چرا كه هنوز فنجان خالي را از در اتاق بيرون نبرده بودند كه صداي «نجس... نجس) يكي از مهمانداران به گوش رسيد كه از فرط ناراحتي از تماس فنجان با لبهاي نجسِ نصارا، آن را شكست و قطعه قطعه كرد! نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و نگويم كه شستن فنجان حتماً تأثير بيشتري ميداشت وپول يك فنجان از جيب شيخ ضرر نميشد! اين اولين استقبال از ما از سوي ميزبانهاي ايراني بود. روز سوم سفر ما تا اهواز كشيده شد و در همين روز بود كه اين فرصت را يافتيم تا نظري اجمالي به كوههاي دور دست منطقه بياندازيم؛ كوههايي كه نه قلل آنچناني داشت و نه عوارض طبيعي برجستهاي، و فقط به صورت خطي ممتد و مضرس ادامه داشت. ولي نسيمي كه از جانب كوهها ميوزيد خنك بود و جانبخش و اكنون كه در حال دور شدن از آبرفتهاي پرنمك دشتهاي پست و ورود به بستر سنگ و ماسهاي صخرههاي دورهي سوم زمينشناسي بوديم، تغيير بسيار زياد جنس پوشش گياهي منطقه قابل لمس بود. از پرپشتي درختهاي گز كاسته شده و جاي آن را درختچههاي بزرگ سدر ( يا به زبان محلي كُنار) گرفته بود كه داراي ميوههاي قرمزرنگ و زيبايي هستند. سطح زمين نيز به صورت پراكنده پر از تيغه علفهاي زرد خشكيده و سوخته رنگ بود. حوالي دو مايلي اهواز كنار رود كارون چهار درخت بلند كه در ظاهر شبيه به بلوط بود و حدود 50 پا ارتفاع داشت به چشم ميخورد. اين درختها برگهايي كوچك، زبر و بيضي شكل داشت و كاملاً به بار نشسته بود. گلهاي زردرنگ و بزرگ آنها به برگ گل انگشتانه شباهت داشت گو اين كه برگهاي آنها بسيار بزرگتر بود و شباهت زيادي با برگهاي Tetrandria Momogynia داشت. چند نمونه از اين گياهان را براي نگهداري درگنجينه گياهان شخصي خودم جمعآوري كردم اما هنوز به قافله نرسيده بودم كه گرماي شديد منطقه آنها را از بين برد. بعد از اين ديگر هيچگاه با آن گونهي درختي برخورد نكردم و هيچگاه نيز نتوانستم اسم محلي آن را پيگيري كنم. حاكم اهواز، به نام ايباره، نشان داد كه از فنجان شكنهاي اسماعيلي متمدنتر و مهماننوازتر است! اهواز در ساحل سمت چپ رود كارون در منتهي اليه رشتهاي از تپههاي سنگريزهاي و ماسهاي قرمز رنگ قرار گرفته است و در جهت جنوبي ـ شرقي به سمت زيدون امتداد دارد. اين تپهها در واقع جزئي از برونهشته (Outlier) اصلي كوهستانهاي بزرگ هستند و ميتوان رد آنها را در آنسوي رود كارون (يعني به سمت هويزه و از آنجا تا شرق مندلي) نيز پيدا كرد. اين رشته، بالاخره با افزايش ارتفاع به رشته تپه بزرگي به نام حمرين ملحق ميشود، و در نقطهاي پايينتر از نقطه تلاقي رودخانه زاب پايين و زاب بزرگ از عرض رود دجله عبور ميكند. معروفيت اهواز عمدتاً به واسطه وجود «بند» يا سدي است كه در پايين اين شهر از حركت آزاد كشتيها بر روي رود كارون جلوگيري ميكند. اين بند عبارت است از نوعي مانع طبيعي كه حاصل امتداد بستر سنگي رشته تپه فوقالذكر است و يك ديوارهي مصنوعي (كه بخشهايي ازآن ديواره هنوز كاملاً پابرجاست، و بقيه آنهم توسط فشار جريان آب شسته شده و از بين رفته است) باعث استحكام هر چه بيشتر و بزرگي ابعاد بند شده است. پيش از اين ناخدا سلبي Captain Selby از يكي از سه آبراهي كه در اين محل وجود دارد توسط كشتي بخار آشور (Assyria) عبور كرده است ولي بقيه آبراه قابل كشتيراني نميباشد. بي ترديد اين ديواره مصنوعي به اين منظور برپا شده بوده تا بتواند بخشي از جريان آب را به سمت آبراههايي كه در دو طرف قسمت بالاي بند وجود دارد منحرف كند. اين بند به صورت ساحل درياچه مخزن سد عمل ميكرده و سطح آب را تا ميزان مورد نياز بالا ميبرده است. كمي بالاتر از شهر اهواز بستر خشك آبراههاي عريض وباستاني به نام «نهرالبحاره» وجود دارد كه سابق بر اين از كنار فلاحيه [شادگان] رد ميشد و به رود جراحي ميپيوست. در حال حاضر مزرعه غلات جاي بستر اين آبراهه را پر كرده است. در زماني كه اين سد مصنوعي وجود داشته و درياچه مخزن آن نيز مملو از آب بوده است تخليه آن از طريق تونلهايي كه در ساحل سمت چپ در صخرهها ايجاد شده بود، صورت ميگرفته است و به اين ترتيب آب دوباره به جريان اصلي آب در پايين بند منتقل ميشده است. در اين قسمت از ساحل سمت راست، آبراهه خشك ديگري وجود دارد كه برخي مسافران عقيده دارند اين آبراه دهانه رود يوليئوس (Eulaeus) است كه اسكندر كبير از آن طريق با كشتي از شوش به دريا وارد شد. ميگويند در جاي فعلي شهر اهواز شهري باستاني به نام اجينس (Aginis) قرار داشته است. در امتداد قسمت تحتاني رشته تپه سنگريزهاي نزديك اهواز، خرابههاي بسياري به چشم ميخورد و براساس گزارشها امتداد اين خرابهها تا فاصلهاي حدود سفري دو روزه با اسب نيز قابل مشاهده است. در فاصله كمي بالاتر از شهر فعلي، تعدادي ستون سقوط كرده به چشم ميخورد كه ستونها ظاهراً از جنس سنگ و صخرههاي همين حوالي است و همچنين مقداري نيز آوار ساختمانهاي باستاني و در حال ويراني وجود دارد. معلوم نيست در چه زماني صخرههاي يكپارچه را در چندين محل شكافته اند به صورتي كه هنوز هم بقاياي اتاقكهاي حفاري شده به تعداد بسيار زياد مشاهده ميشود. هر جا سطح شيبدار صخرهها نمايان شده است مردم بومي فوراً آن را ناشيانه حفر كرده و درون آن را تزئين كردهاند. آرامگاههاي صخرهاي همه جا ديده ميشود كه با عبور از چند پله ميتوان وارد آنها شد و ظاهراً اينگونه مقابر مربوط به دوران قبل از ورود اسلام به ايران ميباشد، اما در قسمت تحتاني صخرهها گورهايي وجود دارند كه مربوط به ايام متأخرتر ميباشند؛ تخته سنگهايي بزرگ به صورت افقي روي زمين قرار دارد كه روي آنها با هلال اسلامي تزئين شده و در انتهاي قسمت پايين آنها جوي كوچكي براي تخليه آب از سطح گور ايجاد شده است. دورهلال روي گور نيز نوشتههايي به خط كوفي ديده ميشود كه دچار فرسايش بسيار زيادي شدهاند. منظره اين آرامگاهها از فراز سلسله تپههاي شني منطقه، منظره بسيار عجيب و غريبي است و ارزش توجه مسافران را دارد.
مرحله بعدي سفر ما از اهواز به سمت بندر قيل [بندر قير] بود كه براي اين كار بايد از كنار روستاي عربنشين ويس رد ميشديم. در بندر قيل، كل جمعيت روستا مشغول كار درو بودند؛ مردها، پسران جوان، گاوها و الاغها همگي با تقلاي زياد در حال خرمنكوبي بودند و زمين روستا نيز انباشته از كومه غلات بود. كمي بالاتر از روستاي ويس، رود كارون بر بستري آبرفتي جريان دارد و اين آب براي آبياري گندم و غلات بسيار مناسب است، گو اين كه ترديد دارم كه مردم كشاورز ويس از اين واقعيت باخبر باشند. در شوشتر رود كارون به دو شاخه تقسيم ميشود كه اين دو شاخه بار ديگر در محلي به نام بندر قيل [بندر قير] در 30 مايلي شهر دوباره به هم ميپيوندند. شاخه شرقي كارون در شوشتر، آب گرگر نام دارد و از طريق يك آبراه مصنوعي به صورت جرياني سفيد و شيري رنگ جاري ميشود. شاخه غربي كه در واقع بستر اصلي رود ميباشد. شطيط ناميده ميشود و رنگ آب آن مايل به قهوهاي است و سرعت جريان آن از آب گرگر بيشتر است. همچنين دهانهاي از رود دزفول در بندر قيل قرار دارد كه در آن جا آب گلآلود و قهوهاي رنگ خود را به شطيط ميريزد و در پايين روستاي بند قيل رسوبات قهوهاي رنگ خود را بر روي فضايي جزيره مانند (كه حاصل جريانهاي دوگانه كارون است) بر جا ميگذارد. آب گرگر تا مسافت بسيار زيادي پايينتر از نقطه تلاقي دو شعبه كارون تمايلي براي تركيب شدن با شعبه ديگر از خود بروز نميدهد و در جريان بقيه مسير خود تا پيوستن به دريا همين خصلت را حفظ ميكند. بندر قيل محل رقتآور و فلاكتباري است با 40 خانوار جمعيت كه همگي از راه حمل و نقل با كلك فرسوده مستقر در محل امرار معاش ميكنند. از اين جا به بعد، مسير ما در صحرايي نسبتاً ناهموار قرار داشت. سطح زمين پوشيده از سبزههايي زردفام بود كه جاي جاي آن درختهاي سبزپوش كُنار زينتبخش دشت بود و اين كُنارها نه تنها چشمنواز بودند بلكه سايهسار استراحت مسافران نيز به شمار ميآمدند. بعد از مسافت كمي ناگهان در سمت راست مسير يك تپه بزرگ نظر ما را به خود جلب كرد و ما كه با خود فكر ميكرديم شايد اين تپه بخشي از خرابههايي باشد كه ميگويند در ساحل آب گرگر واقع شده است، با انتخاب راهي ميانبر به سمت آن روانه شديم. اما حدس ما غلط از آب درآمد و بعد با كلي زحمت و دردسر از زمين شخمزده وپر از بوتهها و درختچههاي پرخار رد شديم و اين در حالي بود كه هم خود و هم اسبهاي ما از درد به خود ميپيچيديم. در حالي كه به دقت راه خود را از بين انبوه خار و خس پيش رويمان باز ميكرديم ناگهان در سمت راست ما بيرق سياهي بالا رفت و كمي بعد تعدادي سوار تنومند مسلح به نيزههاي منگولهدار از يك طرف به ما نزديك شدند. از طرف ديگر نيز گروهي كوچكتر از عربهاي عنافيه نيمه برهنه كه ساكن اين جزيره هستند راه پسروي ما را بستند؛ اين گروه مسلح به شمشير و تفنگهايي بودند كه از شانههاي سياه سوختهي آنها آويزان بود و در پيشاپيش آنها كه با سرعت به سمت ما ميآمدند مردي عمود در دست قرار داشت و روي عمود را با پارچهي سياه پوشانده بود.
ما كه هنوز از درد خارهاي مسير نفسي تازه نكرده بوديم از داد و فريادها و رجزخوانيهاي اين مهاجمان دچار هيجانزدگي دو چندان شديم. ولي بعد متوجه شديم كه ظاهراً آنها منتظر حمله همسايگان كوه نشين خود، يعني بختياريها بودهاند و بعد كه ما را از دور دست بر بالاي تپه ديدهاند گمانشان تقويت شده است كه لابد دشمنان در حال پيشروي هستند فكر ميكنم وقتي به جاي بختياريهاي تفنگ به دست دو نفر انگليسي آرام و بيسر و صدا و چتر به دست را ديدهبودند خيلي شگفت زده شدند!
البته اول نفرات سواره به ما رسيدند. اين افراد همگي مسلح به نيزه و سپر چرمي بودند و وقتي در حال پيشروي بودند قيافه بسيار پر ابهت و عجيب و غريبي داشتند. آنها سوار بر ماديان بودند و رهبريشان به عهده كسي به نام شيخ حسين بود كه نيزه بلند ومنگولهداري در دست داشت. عليرغم ترس و واهمه بيموردي كه ما براي آنها ايجاد كرده بوديم، شيخ حسين با مهرباني از ما استقبال كرد و سوار بر اسب ما رابه اردوگاه خودش برگرداند. از يكي از اين جماعت اسب سوار پرسيدم قبيله آنها چقدر نيرو ميتواند تأمين كند و او فوراً در جواب گفت (900 پياده و 300 سواره). بعد همين سواركار به شيخ حسين نزديك شد و از او پرسيد كه آيا پاسخي كه داده مناسب بوده است يا خير و شيخ در پاسخ گفت: «بله، بله كاش رقم بيشتري ميگفتي ولي ... اشكال ندارد... خوب بود». حقيقتش را بخواهيد يك سوم اين تعداد هم زياد به نظر ميرسيد. در گرماي شديد آن روز در چند متري چادر شيخ حسين ما نيز چادر خود را برپا كرديم و شيخ به نشان دوستي و ارادت خود برهاي به ما پيشكش داد.
سه ساعت ديگر كه سواره حركت كرديم. به امام كاف علي رسيديم. امام كاف علي مقبرهاي است تقريباً سفيد رنگ و بر فراز تپهاي كوچك كه مشرف بر شهر شوشتر است. شوشتر داراي مسجدي بزرگ و تعداد بسياري آرامگاه قديسين ميباشد. اين آرامگاهها همگي به رنگ سفيد هستند و اين دقيقاًٌ نقطه مقابل انبوه زبالهها و كثافات اطراف آنهاست. در جنوب شوشتر آنچه كه از دور دست نمايان است قلعه قديمي شهر است كه مشرف بر شطيط ميباشد. آنچه كه در فاصله نزديكتر مشاهده ميشود مجموعهاي از چند باغ و بوستان است كه تا حدودي تپههاي كمارتفاع و خرابههاي اطراف شهر را (كه بقاياي شهري باستانيتر ميباشند) ميپوشانند. اولين منظره شوشتر به هيچ وجه تصوير جالب و دلپذيري نيست چرا كه حتي از دوردستها هم ميتوان مشاهده كرد كه وجه بارز اين شهر خرابي و ويراني است و همين تأييد و تأكيدي است بر وضعيت رقتانگيز بخت برگشتگي شهر.
از حدود جنوبي شهر و از طريق پل لشگر (كه طاقهاي كوتاه آن بر فراز آبراههاي خشك قرار دارد) به شهر نزديك ميشويم و در نزديكي شهر با مقبرهاي به نام امامزاده عبدالله (يكي از عجيبترين نمونههاي معماري زشت و بيقواره در شهرهاي مسلمين) برخورد ميكنيم. روي سقف كوتاه امامزاده گنبد مخروطي بسيار درازي بود كه كه به يك كپسول عظيمالجثه آتشنشاني شباهت داشت و در دو طرف گنبد، دو مناره بلند قرار داشت كه هر يك از آنها با راه پلهاي به رأس مناره راه داشت. ظاهر منارهها به يك شمعدان ميماند كه شمع درون آن تا قسمت كف محفظه مقر شمع آب شده باشد. ولي چيزي كه آنها را بيشتر جالب توجه ميكرد ظاهر سفيد و خيره كننده آنها بود.
ظاهر شوشتر در اولين برخورد به گونهاي بودكه گويي اخيراً در آن جا زلزلهاي روي داده است. بازارهاي شهر كه روزگاري شهرت فراوان داشت اكنون خلوت بود و خانهها در حال آوار شدن بر ساكنان؛ به طوري كه بسياري از آنها تنها به تلي از آجر شبيه بود. ويژگي بارز اين مقر حكومتي خوزستان طوري بودكه آنچه ديده ميشد فقط خرابي بود و خرابي، و تصوير ويراني شوشتر حتي از كم جمعيتي بغداد و بصره نيز بدتر بود. اما واقعيت اين بودكه در شوشتر نه زلزلهاي روي داده بود و نه دشمن به آنجا حمله كرده بود. آنچه ما ديديم نتيجه سوء حاكميت مستمر، مالياتبنديهاي بيش حد و خصومتهاي دروني بود. شوشتر خاستگاه خانوادههاي اشرافي بسياري است كه مرتباً روي يكديگر شمشير ميكشند. هر محلهاي يك رئيس دارد كه پيروان وي اطرافش را احاطه كرده و آمدهاند تا هر لحظه به همسايگان خود حمله كنند. تأثير حكومت ايران فقط از طريق ايجاد و تداوم خصومت بين قبايل و عشاير مختلف شهر صورت ميگيرد. اما گاهي اوقات خصومت ورزي (كه جزو سياستهاي مورد اهتمام حكومت ميباشد) نتيجهي عكس ميدهد و عليه دولت بر ميگردد و گريبانگير حاكم شهر ميشود كه ممكن است با خفت و خواري از شهر فرار كند. البته آن طور كه ميگفتند ظاهراً طي سه سال گذشته جنگ شديدي در شهر برپا نشده بود. به همين دليل ما شهر شوشتر را در بهترين حالت آن ميديديم و در واقع ميل به آرامش در شهر بسيار بود مگر اين كه وقوع جريان غيرمنتظرهاي به آتش خصومتها و جنگافروزيهاي داخلي دامن بزند. شهرهاي ايران، عموماً از نظر نظافت قابل توجه نيستند ولي شوشتر (و ميتوانم اضافه كنم دزفول) بدترين نمونههاي بينظافتي به شمار ميآَيند. در همه شهرهاي شرقي سگها به وفور ديده ميشوند اما تنها در اين دو شهر خوزستان است كه سگها كار نظافت شهرها را نيز به عهده دارند! ناودانها كه تا نصف عرض كوچههاي تنگ و باريك را گرفتهاند، فضولات را از پشت بام خانهها به پايين تخليه ميكنند. كسي به انبوه زبالهها كه هوا را آلوده ميكند و باعث شيوع انواع تب، وبا و بيماريهاي ديگري ميشود توجهي نميكند. تنها بارانهاي سيلآساي بهاري است كه باعث جابه جايي اين فضولات و زبالهها ميشود. گاهي اوقات نيز به هنگام ورود يكي از مهمانان بزرگ حكومتي و به افتخار او اين همه را به كناري ميريزند و روي آنها را با خاك ميپوشانند. امكان قدم زدن در خيابانها وجود ندارد و اگر هم سوار بر اسب باشيد بايد حواس خود را كاملاً جمع كنيد تا از ريزش ناودانها در امان بمانيد!
نيل به مقدار فراوان در شوشتر و دزفول كشت ميشود و به همين دليل است كه رنگ پوشاك اكثر افراد بومي اين دو شهر آبي است. به هر گوشه و كنار شهر نيز كه نگاه ميكنيد باز هم افراد بومي را ميبينيد كه روپوشهاي نيلي پوشيدهاند و با شال آن را محكم به بدن خود چسباندهاند و نيز شلواري از همان جنس و همان رنگ و با صورتهاي سيه چرده كه جاي جاي آن رنگ نيل پيداست. در اين شهر كمتر اثري از كلاه معمولي ايرانيان (كلاه بلند نمدي) پيداست، اما دستار معمولي مردم عبارت است از تكه پارچهاي بلند و سياه رنگ كه دور سر و پيشاني ميبندند و يك سر آن را در جلوي پيشاني گره ميزنند و سر ديگر را به تقليد از پارتيها و ساسانيان مانندگيس از پشت آويزان ميكنند. پسر بچهها هم بدون كلاه نمدي و شلوارك، به صورت لخت و عريان اين سوو آن سو ميدوند. قيافه مردم جذبهاي ندارد... اما اشراف شهر به بعضي افراد عالم و آزاد انديش مباهات ميكند كه اگر آنها را هم جزو جماعت عامي به حساب آوريم كار غير منصفانهاي است. مهماننوازي و توجه خاطر اشراف شوشتر در طي سفر سه روزه ما به آن شهر تأثير خوشايندي بر ما بر جا گذاشت كه خاطره آن تا ديدارهاي بعدي ما نيز از بين نرفت.
در مورد تاريخ باستاني شوشتر اطلاعاتي در دست نيست، چرا كه در خرابههاي اطراف شهر پژوهشي صورت نگرفته است. برخي پژوهشگران عقيده دارند شوشتر همان «كاخ شوش» [مورد اشاره در كتاب مقدس] است كه در آن جا بنابر روايات تورات، صحنههاي هيجانانگيز و خاطره برانگيزي در زندگي«استر»[همسر يهودي خشايارشا] روي داده است. اما همچنان كه بعداً ملاحظه خواهيم كرد اين حوادث يقيناً در شوش به وقوع پيوستهاند. ظاهراً شهر شوشتر در دورهاي به ارج و اعتبار دست يافته است كه آن دوره مقارن با زوال پايتخت بزرگ پادشاه ايران [شوش] بوده است. نام شوشتر [يعني شوش كوچك] به تولد عنقاوار اين شهر از خرابههاي شهر بزرگتري به نام «شوشان» اشاره دارد. داستان اين وضعيت به هرگونه كه بوده باشد، بي ترديد شوشتر در زمان شاهپور (دومين پادشاه سلسله ساساني 273 ـ 242ميلادي) در اوج اقتدار بوده است. بنابر روايات تاريخي، وقتي شاهپور براي رها ساختن ايالات غربي آسيا از دست روميها از ايران به راه افتاد، امپراتور والرين در تلاش براي تسليم شهر ادسا [اورفا در تركيه]، به اسارت گرفته شد. شاهپور با قساوت خاص شخصيت شرقيها طي هفت سال والرين شكست خورده را مورد توهين و تحقير قرار داد و براي سوار شدن بر اسب از والرين به عنوان ركاب اسب استفاده كرد و با پا گذاشتن بر گرده اين امپراتور شكست خورده بر اسب خود مينشست. پس از مدت فراوان و پس از قساوتهاي بيسابقه، وي دستور داد تا چشمهاي والرين را از حدقه درآوردند. پوست بدنش را كنده، پر از كاه كرده و دوختند و آن را به صورت آدمكي كه نشانه و رهاورد عظمت شاه فاتح بود در جنگ و رزم همراه خود به اين سو و آن سو بردند [!] شوشتر تا حدود بسيار بسيار زيادي وامدار اسارت و نبوغ والرين ميباشد. بقاياي موجود نمونههاي باشكوه فن معماري (كه حتي از توان ايرانيان فعلي نيز بسيار جلوتر ميباشد) به وي نسبت داده شده است. البته به هيچ وجه در اين جا قصد ندارم به صورت مفصل اين آثار تأسيساتي آبي را به توصيف بكشم، چرا كه پيش از اين دو نفر ديگر از پژوهشگران اين كار را انجام دادهاند كه اولي سرهنري راولينسون (Sir H. Rawlinson) و دومي آقاي لايارد (Layard) ميباشند. ولي فكر ميكنم جهت اطلاع خوانندگان غيرمتخصص ذكر جزئيات مختصري از اين آثار بزگ خالي از فايده نباشد.
كارون درست پيش از ورود به شوشتر بعد از برخورد به پرتگاههاي سنگي ماسهاي مرتفع كنار شهر، با پيچي تند به غرب ميپيچد و از مجاورت پاي قلعه مشرف بر صخرهها عبور ميكند. اندكي آن سوتر بند ميزان قرار دارد كه سدي است عظيم از تخته سنگ كه تخت سنگها با نوارهاي آهني به يكديگر بسته شده و در مسير جريان عريض، عميق و سريع كارون قرار گرفتهاند. در شگفتي تحسين برانگيز اين سد همين بس كه بگوييم اين سد قرنهاست كه فشار بيامان سيلابهاي كارون را تحمل كرده است. اين سد نه تنها ديوارهاي براي درياچه خود بوده بلكه به صورت پايه يك پل عظيم نيز عمل كرده است. البته شايددر حال حاضر هيچ بخشي از سد دوره والرين در اين جا بر جاي نمانده باشد. پل اين سد چندين مرتبه و در چندين نقطه ريزش كرده است و در حال حاضر نشان دهنده تصوير كاملي از نوآوري ايرانيان در معماري است. ظاهراً زمستان قبل از ورود ما، سه طاق از طاقهاي مركز پل فروريخته بود و مانع برخورد آب به بند ميشد و تا زماني كه سيلاب بعدي آنها را جا به جا نكند همان جا خواهند ماند! از طاقهاي باقيمانده،36 چشمه بزرگ و 20 چشمه كوچك بود و شكل ظاهري آنها نيز هم بلند بود و هم كوتاه و نوك تيز. در قسمت پايينتر، در قسمت شمال زير پل، باقيمانده چندين آسياب آبي وجود دارد كه آب از طريق حفاريهايي كه در صخرهها صورت گرفته به آن جا منحرف شده است. در اين جا صخرههاي قلوهسنگي را براي ايجاد زيرزمينهايي به نام سرداب حفاري كردهاند و بعضي از اين سردابها آن قدر بزرگ است كه توان تدارك يك كاروان كامل و بزرگ را داراست. سقف سرداب آسيابها روي ستونهاي صخرهاي قرار دارد ولي تخته سنگهاي بزرگ واقع در بستر رودخانه نشان ميدهد كه لاشه سنگهاي عظيمالجثه با پوك شدن و ريزش پايههاي آنها از جاهاي اصلي خود به درون آب فروغلتيدهاند. منظور از ساختن بند ميزان، هدف دوگانهاي بوده است: اولاً ايجاد پايهاي براي پل و ثانياً گردآوردن درياچهاي از آب در برابر قلعه براي خوشايند و تفريح خاطر مالك آن كه بيترديد مثل همه ايرانيان اگر خواستار به كارگيري آب نبود حداقل خواهان تماشاي آن بود. اما كار بزرگ شاهپور يا والرين حفر آبراههاي بزرگ بود كه گرگر، يعني شاخه شرقي كارون در آن جريان دارد و اين در نقطهاي است كه جريان آب كارون كمي بالاتر از شهر از مسير اصلي منحرف ميشود، لذا در اين محل كانالي به عمق 70 پا در صخرههاي طبيعي ايجاد شد و تا فاصلهاي دور (كه من قادر به تعيين دقيق آن نيستم) از آبراهه اصلي ادامه يافت. بعد آب را وارد اين كانال كردهاند اما براي اين كه مبادا اين كانال بخش زيادي از آب را از بين برده و تلف كند يك ديواره محكم (روي چند پايه پشتبند تنومند كه از سنگ لاشه ساخته شدهاند) در جلوي دهانه كانال ساخته شد. ضمناً به منظور مقاومت بند در برابر نيروي فشار حاصل از سيلابهاي قوي، در جلوي آن پشتبندهايي گرد و محكم به پا شد كه در واقع همين نقش را هم خوب ايفا كردند و مقدار آبي را كه از طريق چندين دريچه وارد بند ميشود، ميتوان به دلخواه تنظيم كرد. نام انتخاب شده براي اين سد خود گواه روشني است بر اين كه اين سد عظيم در اصل توسط همان امپراتور اسير طراحي و ساخته شده است، چرا كه در محل به آن بند قيصر [لقب امپراتوران روم] ميگويند. علاوه بر اين، اين سد به بند شاهزاده نيز معروف است چرا كه يكي از شاهزادگان حاكم كرمانشاه آن را بازسازي كرده است. در فاصله حدوداً نيم مايلي پايين بند قيصر، بند ديگري قرار دارد كه احتمالاً بناي جديدتري است و از آن محكمتر و تنومندتر ميباشد. اين بند در محلي در حاشيه شهري به نام بليتي واقع است و به همين دليل پل بليتي نيز ناميده ميشود. اين بند 70 گام طول و 12 گام عرض دارد و با صخرههاي طرفين خود هم ارتفاع است. آبي كه از لاي صخرههاي طرفين بند منتقل ميشود از ارتفاع حدوداً 20 پايي [610 سانتيمتر] به درون كانالهاي مصنوعي فرو ميريزد و در مسير خود چندين چرخ آسياب را به حركت در ميآورد؛ آسيابهايي كه به صورت شبانهروزي مقادير زيادي جو را آسياب ميكنند.
احتمالاً در سرتاسر شرق هيچ شهر ديگري وجود ندارد كه در آن به اندازه شوشتر براي توزيع و عرضه مناسب آب (به منابع وابسته به آن) اين همه كار صرف شده باشد. براي قسمت اصلي شهر نيز از طريق دو كانال (كه در صخره هاي كنار قلعه حفر شدهاند) آب تأمين ميشود.
ميگويند در فاصله بين بند قيصر و بند ميزان، بستر كارون سنگ فرش شده است و شادروان نام دارد. به جز بندها و پايههاي پلها به نظر نميرسد در شوشر از ساختمانهاي موجود هيچكدام مربوط به دوره پيش از اسلام باشد. هر چند م. كورت (M. Court) در مقالهاي از بقاياي يك اثر تاريخي دوره ساسانيان در دروازه قلعه شوشتر نام ميبرد اما مسافران امروزي آثاري از آن به چشم نديدهاند.
سليمان خان، حاكم ايالتي كه نامههاي ما خطاب به وي بود در شوشتر حضور نداشت و در رامهرمز مشغول گردآوري خراج بود و قصد داشت براي سركوب جعفرقلي خان بختياري كه به كوه زده و در قلعه كوهستاني خود، به نام دز، قواي دولت ايران را به مبارزه طبيده بود، سپاهي را اعزام كند اما منشي سليمانخان، حاجي محمد علي و جانشين موقت او ميرزا سلطانعليخان به استقبال ما آمدند. آنها مثل ديگر بزرگان شهر با چند مراسم جشن از ما پذيرايي كردند و اين جشنها هر چند متناسب با ذوق و سليقه ما اروپاييها نبود ولي دست كم نشان دهنده اين بود كه آنها مايلند تا از مهمانان خود نيز مطابق رسومات خود پذيرايي كنند يا آنها را مورد تكريم قرار دهند. ماجراي بعدي پذيرايي حاكم شوشتر بود كه اقامتگاه بسيار وسيع اودر محلي بسيار دلپذير قرار داشت. منزل حاكم كنار صخرههاي مشرف بر آب گرگر واقع شده بود؛ خانهاي با ديوار بسيار بلند كه جاي جاي آن چندين پنجره مشبك كوچك تعبيه شده بود و اين پنجرهها بيشتر از اين كه براي انتقال نور يا هوا به داخل خانه مفيد باشند، به درد تيراندازي در جريان شورشهاي محلي ميخورد. اين اقامتگاه دو دروازه ورودي داشت كه دروازه اصلي به صورت يك فرورفتگي عميق تخممرغي شكل بود و قسمت فوقاني اين دروازه با تزئينات اسليمي رايج زينت داده شده بود. كنار دروازه صندليهاي سنگي قرار داشت كه صاحبخانه به رسم معمول و هميشگي شرقيها روي آن مينشيند و در حالي كه بين محفلي از دوستان و ياران خود قرار دارد به اخبار، مسائل و بحثهاي محلي و روز گوش فرا ميدهد و از آنها باخبر ميشود. صاحب عمارت وقتي از ورود ما مطلع شد از جاي خود برخاست و از طريق يك حياط وسيع و جادار كه در وسط آن مخزن بزرگي از آب قرار داده شده بود ما را به نقطهاي بالاتر برد و از طريق راهپلهاي تنگ در گوشه حياط به طبقه بالاي ساختمان هدايت كرد. در طبقهي دوم حياطي كوچكتر قرار داشت كه سه طرف آن ديوار ساده بود و طرف چهارم آن كه كنار رودخانه بود داراي ايواني بود كه يك سمت آن باز بود و ميدانيم كه خانههاي ايران اغلب داراي ايوان است.
وسط حياط باغچهاي كوچك قرار داشت كه مقداري سبزي و گياه پژمرده در آن به چشم ميخورد و در جلوي ايوان به رسم فراگير ايرانيان حوضي براي تفريح خاطر ساكنين خانه قرار داشت. در داخل حوض، دو فواره عجيب و غريب را به صورتي بسيار مضحك تعبيه كرده بودند كه با فشار آبي كه از رودخانه به طبقه دوم منزل ميآمد كار ميكرد. كار انتقال آب از طريق يك دستگاه پر سر و صدا و فرسوده و چند دلو چرمي (كه مادياني چموش آنها را به حركت در ميآورد) انجام ميشد. ماديان نيز هر از چندي رم ميكرد و ارسال آب مورد نياز فوارهها را قطع ميكرد كه همين صحنه مايه خنده و سرگرمي شديد من و همراهم شد. بعد از مدت اندكي روي يكي از آن قاليچههاي باشكوهي نشستيم كه در ايران هر مسافري از ديدن آنها زبان به تحسين ميگشايد. وقتي ما هدف از سفر خود به شوش را براي ميرزاسلطان عليخان بازگو كرده و به او گفتيم دنبال اطلاعاتي هستيم كه احتمال دارد در نتيجه حفاري تپههاي شوش به دست ما برسد،او با گشادهرويي بسيار زيادي با ما برخورد كرد. ميرزا سلطان علي كاملاً متوجه منظور ما شد و گرم صحبت در مورد پيروزيهاي كيكاووس و عظمت و شكوه خسروان ساساني شد، اما وقتي به رسم معمول ايرانيها شروع به ذكر اشعار شاهنامه فردوسي كرد ظاهراً هيجانزدگي او بر مهماننوازي وي غلبه كرد.
ذكر كلمه شوش براي جمعي از اعيان عمامه سبز شهر كه در محفل ما بودند مايه سرگشتگي فراواني شد و پچپچهاي بعدي آنها هم ثابت كرد كه آنها نسبت به مقاصد واقعي ما در اين زمينه مشكوك هستند و حسادت ميورزند، ولي ما سعي كرديم حركات آنها را ناديده بگيريم. بعد نوبت به قليان كشيدن رسيد كه چند پيشخدمت دست به سينه و داراي سربند سياهرنگ با احترام تمام قليانها را به ما تعارف كردند. صداي قل قل قليانها بالا گرفت به صورتي كه گويي هر كس بايد با حداكثر سر و صدا دود توتون و زغال را بالا كشيده و در ريههاي خود بفرستد. بعد نوبت چاي بود (البته نه آن نوع چاي تلخ و گس كه در مغازههاي انگليس فروخته ميشود) بلكه چاي خالص و ناب كه از طريق مرز خشكي روسيه ميآورند و انسان با خوردن آن دچار آن چنان صفاي خوشايندي ميشود كه متأسفانه ما غربيها در انگليس از آن بيخبريم! اين نوع چاي روسي در ايران همان نقشي را دارد كه قهوهي اعراب در تركيه، و هيچ زن مسني در غرب از هورت كشيدن چاي خود به اندازهاي كه مردان جوان ايراني از آن لذت ميبرند لذت نميبرد. در ايران هر چه مقدار شكري كه در فنجان ميريزند بيشتر باشد به همان نسبت هم احترام مهمان بيشتر ميشود. بعد از پرخوري اين چاي و شربتها دوباره نوبت به قليان رسيد و بعد افراد اعيان عمامه سبز آن قدر كنجكاوانه ما را ورانداز كردند كه بايد اعتراف كنم من شخصاً دست و پاي خود را گم كردم! ما رأس ساعتي كه حاكم تعيين كرده بود براي صبحانه به آنجا رفته بوديم ولي با گذشت سريع زمان بالاخره متوجه نشديم كه آيا ميزبان دعوت خود را از ياد برده است يا ما متوجه منظور او نشدهايم. سپس چند مرد سه سيني بسيار بزرگ را روي سرهاي خود وارد حياط كردند و ما هم آماده شديم تا دلي از عزا درآوريم. شايد تعجب كنيد كه بدانيد وقتي ظهر شد بيآن كه تا آن لحظه لب به غذا زده باشيم متوجه شديم كه در سينيهايي كه جلوي ما قرار داده شده بود چيزي وجود ندارد مگر مقداري خيار و آلوي زرد و ما هم كه به عادت غربي خود آلوها را علامت وبا ميدانستيم! اما بالاخره چارهاي نداشتيم، بنابراين به روي خودمان نياورديم و بعد از اين كه دستهايمان را مرتب شستيم با احترامات فائقه دست به كار شديم. ظاهراً بخت يارمان بود كه آن روز جان سالم به در برديم! بعد از اين ضيافت، دستهايمان را در آن حوض خندهآور شستيم، قلياني كشيديم و فنجاني قهوه نيز نوشيديم، و بدين ترتيب پذيرايي بزرگ به اتمام رسيد و با احترام تمام توانستيم محل را ترك كنيم. حاكم تا آستانه درب منزل ما را همراهي كرد و ما نيز سوار بر اسب شديم و به سمت چادرهاي خود در كنار آب رفتيم « تا به تلافي گرسنگي چيزي پيدا كنيم و بخوريم».
نمونه فوق جزو پذيراييهاي عادي بود ولي گاهي اوقات چيزهاي ديگري هم نصيب ما ميشد. چلو، پلو، گوشت بره (با چاشني پلو، مغز بادام و كشمش)، انواع سبزيجاتي كه در روغن و بسياري معجونهاي ديگر سرخ شده بود و ذكر نام يك يك آنها در اينجا امكانپذير نيست و فقط مسافر گرسنه معني واقعي آنها را ميداند و درك ميكند.
در اين ديد و بازديدها تنها نوشيدنيهايي كه ما ميخورديم يا چاي بود و يا شربت ولي با اين همه نبايد تصور كرد كه ايرانيها اهل مي گساري نيستند.
در فصل تابستان، شدت گرماي منطقه، شوشتريها را وا ميدارد تا روزها را در سردابهاي زيرزميني سپري كنند و هنگام غروب براي استراحت در ايوانها به خواب روند. اين سردابها در دل صخرههاي سخت كنده شده و داراي مجراهايي بادگير هستند كه مانند دودكشهاي تزئيني از كنار خانهها بالا رفته و جريان آزاد هوا يا كوران را امكانپذير ميكنند. بدون وجود اين گونه سردابها، در معرض اين نوع بادهاي داغ و خشكاننده ( كه بيشتر به دم كوره آهنگري شباهت دارد تا هواي مناطق مسكوني) زندگي كردن امري است تقريباً ناممكن. در غياب سليمانخان، ما ميهمانان مخصوص حاجيمحمدعلي بوديم كه اجازه نميداد چيزي از خودمان پخت و پز كنيم و اصرار داشت تمام ملزومات ما بايستي از طريق آشپزخانه وي تأمين شود. در واقع، در طول دوره اقامت ما همه ميزبانان در جلب توجه ما با يكديگر رقابت داشتند. بعد از ارسال چند نامه به حاكم دزفول براي درخواست كمك به ما در مورد طرحهاي شوش، از دوستان جديد خود خداحافظي كرديم. دو دستگاه كلك كوچك به جا پل شكسته عمل ميكرد و ما از آن طريق اسباب همراه خود را به ساحل غربي شطيط منتقل كرديم تا شب را در آن جا سپري كنيم و صبح زود به سمت دزفول به راه افتيم. به هنگام ترك شوشتر به عنوان قدرداني از مهماننوازي حاجيمحمدعلي هديه جالبي براي پيشخدمتهاي اودر خانه جا گذاشتيم. اما فوراً متوجه شديم كه حاجي هديه را پس فرستاد و پيشخدمت از قول او گفت «حاجي قبول نميكند. شما ميهمان حاجي هستيد. رسم ايرانيها نيست كه هديه قبول كنند. رسم بدي خواهد شد، چرا كه از حالا به بعد اگر باز هم اتفاقاً يك خارجي از اين جا رد شود باز هم پيشخدمتها از او انتظار دريافت هديه خواهند داشت.»
بعد هم تعظيم كرد و وانمود كرد كه پيغام ارباب او اين است كه «اگر رسم كشور ما اين بودكه در هنگام رفتن به سفر پيشكش بدهيم، در اين صورت حاجي حداقل يك بار هم كه شده به ما اجازه ميداد اين كار را بكنيم!» پيشخدمت باز هم تعظيم ديگري كرد. قيافهاش كاملاً به يك دزد محكوم شباهت داشت! ميخواست زرنگي كند ولي وقتي ديد فرنگيها از او زرنگتر هستند بناچار خود را جمع و جور كرد و بيان كه از پولها و سكههاي ما ( كه خيلي خواهان داشت) چيزي عايدش شود فوراً از محل دور شد. پيدا بود از اين كه در پايان اين مأموريت چيزي نصيبش نشده كاملاً عصباني است.
منبع: رشد ، آموزش تاريخ سال اول ، بهار 1379
صبح روز بعد، دوباره به ساحل رود كارون نزديك شديم، آن هم در حاشيه آرامگاه مخروبه امامزادهاي كه در دل يك نخلستان انبوه جاي گرفته بود. حاشيه كارون نيز پوشيده از درختهاي زيباي گز بود كه متناسب با شيب ساحل رود آنها نيز در سراشيبي رود قرار داشتند. ظهر رو به روي روستاي عربنشين اسماعيلي بوديم، كه در آن جا براي عبور مسافران از رودخانه، يك دستگاه كلك پهلو گرفته بود. نميدانم اعراب محل در حال سپري كردن قيلولهي ظهر بودند يا اين كه حال اين را نداشتند كه با ظاهر شدن هر مسافر در كنار آب خود را فوراً در خدمت او قرار دهند، ولي ميدانم به رغم تمام داد و فريادها، تهديدها، تطميعها و شليكهاي تپانچهي ما اثري از صاحب كلك كذايي اسماعيلي پيدا نشد. ما كه چارهاي نداشتيم مگر اينكه منتظر پيدا شدن سر و كله كلكچي محل باشيم با عجله سايباني برپا كرديم و براي گذران وقت زير آن به خواب رفتيم. ولي به هر حال صبر ما مثل هميشه ثمر داد و پس از گذشت چهار ساعت مردي سوار بر يك قايق كوچك، پارو زنان به سمت ما حركت كرد تا از خواسته و تقاضاي ما باخبر شود، گو اين كه مطمئنم به احتمال زياد او تمام حرفهاي ما را از آن طرف رودخانه شنيده بود. بعد، يك نفر پيك را نزد شيخ محل فرستاد تا به او اطلاع دهد كه ما حامل چند نامه از ايلچي [فرستاده] انگليس در محمّره براي حاكم منطقه هستيم، و بنابراين لازم بود تا فوراً بيفوت وقت كلك را براي حمل ما به آنسوي رودخانه بفرستند. بعد هم سر و كله كلكچي كذايي بعد از تعلل فراوان در يك قايق بيقواره و فرسوده پيدا شد. اسباب همراه را با زور داخل قايق جاي داديم و خود روي كومه بار جاي گرفتيم و نشستيم. چند اسب و قاطر هم بقيه اسباب و اثاثيه را شناكنان به آن طرف رود منتقل كردند و طولي نكشيد كه هم ما و هم اسباب و اثاثيهمان در نقطهاي پايين روستا به سلامت پياده شديم.
شيخ كه حالا با خود فكر ميكرد لابد بياحترامي او نسبت به ما از حد گذشته است سوار بر مادياني زيبا خود را به ما رساند تا از ميهمانان خود استقبال كرده باشد. ما هم تغافل كرديم و بعد از اين كه تمام مقدمات لازم را براي برپايي چادرها و تخليه اسباب و اثاثيه فراهم كرديم، طوري كه افراد او هم متوجه شوند به او گوشزد كرديم كه ما حتماً جريان اين استقبال غير محترمانه را به اطلاع ايلچي خواهيم رساند. شيخ بهانه آورد كه خبر نداشته است كه ما در آنسوي رودخانه منتظر قايق بودهايم و گفت موفق به يافتن كلكچي نشده است. بعد از كلي ابراز انكار از سوي ما، بالاخره با اكراه پذيرفتيم كه با او به سوي كلبه وي برويم. ما را به درون يك حياط كثيف راهنمايي كرد و در آن جا بود كه در زير سايه كم جان چند درخت، چندين نفر سرتاپا نامرتب و ژندهپوش از اعراب قبيل چَعَب را ديديم كه كمترين اعتنايي به حضور ما نصرانيهاي بيگانه نكردند و فقط وقتي شيخ از آنها خواست به ما احترام بگذارند با اكراه به نشانه احترام از روي زيرانداز كثيف خود بلند شدند. سپس قهوه آماده و در يك فنجان تركخورده و لب پريده به ما تعارف شد كه هر دو از آن فنجان خورديم. ظاهراً اين فنجان را عمداً انتخاب كرده بودند، چرا كه هنوز فنجان خالي را از در اتاق بيرون نبرده بودند كه صداي «نجس... نجس) يكي از مهمانداران به گوش رسيد كه از فرط ناراحتي از تماس فنجان با لبهاي نجسِ نصارا، آن را شكست و قطعه قطعه كرد! نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و نگويم كه شستن فنجان حتماً تأثير بيشتري ميداشت وپول يك فنجان از جيب شيخ ضرر نميشد! اين اولين استقبال از ما از سوي ميزبانهاي ايراني بود. روز سوم سفر ما تا اهواز كشيده شد و در همين روز بود كه اين فرصت را يافتيم تا نظري اجمالي به كوههاي دور دست منطقه بياندازيم؛ كوههايي كه نه قلل آنچناني داشت و نه عوارض طبيعي برجستهاي، و فقط به صورت خطي ممتد و مضرس ادامه داشت. ولي نسيمي كه از جانب كوهها ميوزيد خنك بود و جانبخش و اكنون كه در حال دور شدن از آبرفتهاي پرنمك دشتهاي پست و ورود به بستر سنگ و ماسهاي صخرههاي دورهي سوم زمينشناسي بوديم، تغيير بسيار زياد جنس پوشش گياهي منطقه قابل لمس بود. از پرپشتي درختهاي گز كاسته شده و جاي آن را درختچههاي بزرگ سدر ( يا به زبان محلي كُنار) گرفته بود كه داراي ميوههاي قرمزرنگ و زيبايي هستند. سطح زمين نيز به صورت پراكنده پر از تيغه علفهاي زرد خشكيده و سوخته رنگ بود. حوالي دو مايلي اهواز كنار رود كارون چهار درخت بلند كه در ظاهر شبيه به بلوط بود و حدود 50 پا ارتفاع داشت به چشم ميخورد. اين درختها برگهايي كوچك، زبر و بيضي شكل داشت و كاملاً به بار نشسته بود. گلهاي زردرنگ و بزرگ آنها به برگ گل انگشتانه شباهت داشت گو اين كه برگهاي آنها بسيار بزرگتر بود و شباهت زيادي با برگهاي Tetrandria Momogynia داشت. چند نمونه از اين گياهان را براي نگهداري درگنجينه گياهان شخصي خودم جمعآوري كردم اما هنوز به قافله نرسيده بودم كه گرماي شديد منطقه آنها را از بين برد. بعد از اين ديگر هيچگاه با آن گونهي درختي برخورد نكردم و هيچگاه نيز نتوانستم اسم محلي آن را پيگيري كنم. حاكم اهواز، به نام ايباره، نشان داد كه از فنجان شكنهاي اسماعيلي متمدنتر و مهماننوازتر است! اهواز در ساحل سمت چپ رود كارون در منتهي اليه رشتهاي از تپههاي سنگريزهاي و ماسهاي قرمز رنگ قرار گرفته است و در جهت جنوبي ـ شرقي به سمت زيدون امتداد دارد. اين تپهها در واقع جزئي از برونهشته (Outlier) اصلي كوهستانهاي بزرگ هستند و ميتوان رد آنها را در آنسوي رود كارون (يعني به سمت هويزه و از آنجا تا شرق مندلي) نيز پيدا كرد. اين رشته، بالاخره با افزايش ارتفاع به رشته تپه بزرگي به نام حمرين ملحق ميشود، و در نقطهاي پايينتر از نقطه تلاقي رودخانه زاب پايين و زاب بزرگ از عرض رود دجله عبور ميكند. معروفيت اهواز عمدتاً به واسطه وجود «بند» يا سدي است كه در پايين اين شهر از حركت آزاد كشتيها بر روي رود كارون جلوگيري ميكند. اين بند عبارت است از نوعي مانع طبيعي كه حاصل امتداد بستر سنگي رشته تپه فوقالذكر است و يك ديوارهي مصنوعي (كه بخشهايي ازآن ديواره هنوز كاملاً پابرجاست، و بقيه آنهم توسط فشار جريان آب شسته شده و از بين رفته است) باعث استحكام هر چه بيشتر و بزرگي ابعاد بند شده است. پيش از اين ناخدا سلبي Captain Selby از يكي از سه آبراهي كه در اين محل وجود دارد توسط كشتي بخار آشور (Assyria) عبور كرده است ولي بقيه آبراه قابل كشتيراني نميباشد. بي ترديد اين ديواره مصنوعي به اين منظور برپا شده بوده تا بتواند بخشي از جريان آب را به سمت آبراههايي كه در دو طرف قسمت بالاي بند وجود دارد منحرف كند. اين بند به صورت ساحل درياچه مخزن سد عمل ميكرده و سطح آب را تا ميزان مورد نياز بالا ميبرده است. كمي بالاتر از شهر اهواز بستر خشك آبراههاي عريض وباستاني به نام «نهرالبحاره» وجود دارد كه سابق بر اين از كنار فلاحيه [شادگان] رد ميشد و به رود جراحي ميپيوست. در حال حاضر مزرعه غلات جاي بستر اين آبراهه را پر كرده است. در زماني كه اين سد مصنوعي وجود داشته و درياچه مخزن آن نيز مملو از آب بوده است تخليه آن از طريق تونلهايي كه در ساحل سمت چپ در صخرهها ايجاد شده بود، صورت ميگرفته است و به اين ترتيب آب دوباره به جريان اصلي آب در پايين بند منتقل ميشده است. در اين قسمت از ساحل سمت راست، آبراهه خشك ديگري وجود دارد كه برخي مسافران عقيده دارند اين آبراه دهانه رود يوليئوس (Eulaeus) است كه اسكندر كبير از آن طريق با كشتي از شوش به دريا وارد شد. ميگويند در جاي فعلي شهر اهواز شهري باستاني به نام اجينس (Aginis) قرار داشته است. در امتداد قسمت تحتاني رشته تپه سنگريزهاي نزديك اهواز، خرابههاي بسياري به چشم ميخورد و براساس گزارشها امتداد اين خرابهها تا فاصلهاي حدود سفري دو روزه با اسب نيز قابل مشاهده است. در فاصله كمي بالاتر از شهر فعلي، تعدادي ستون سقوط كرده به چشم ميخورد كه ستونها ظاهراً از جنس سنگ و صخرههاي همين حوالي است و همچنين مقداري نيز آوار ساختمانهاي باستاني و در حال ويراني وجود دارد. معلوم نيست در چه زماني صخرههاي يكپارچه را در چندين محل شكافته اند به صورتي كه هنوز هم بقاياي اتاقكهاي حفاري شده به تعداد بسيار زياد مشاهده ميشود. هر جا سطح شيبدار صخرهها نمايان شده است مردم بومي فوراً آن را ناشيانه حفر كرده و درون آن را تزئين كردهاند. آرامگاههاي صخرهاي همه جا ديده ميشود كه با عبور از چند پله ميتوان وارد آنها شد و ظاهراً اينگونه مقابر مربوط به دوران قبل از ورود اسلام به ايران ميباشد، اما در قسمت تحتاني صخرهها گورهايي وجود دارند كه مربوط به ايام متأخرتر ميباشند؛ تخته سنگهايي بزرگ به صورت افقي روي زمين قرار دارد كه روي آنها با هلال اسلامي تزئين شده و در انتهاي قسمت پايين آنها جوي كوچكي براي تخليه آب از سطح گور ايجاد شده است. دورهلال روي گور نيز نوشتههايي به خط كوفي ديده ميشود كه دچار فرسايش بسيار زيادي شدهاند. منظره اين آرامگاهها از فراز سلسله تپههاي شني منطقه، منظره بسيار عجيب و غريبي است و ارزش توجه مسافران را دارد.
مرحله بعدي سفر ما از اهواز به سمت بندر قيل [بندر قير] بود كه براي اين كار بايد از كنار روستاي عربنشين ويس رد ميشديم. در بندر قيل، كل جمعيت روستا مشغول كار درو بودند؛ مردها، پسران جوان، گاوها و الاغها همگي با تقلاي زياد در حال خرمنكوبي بودند و زمين روستا نيز انباشته از كومه غلات بود. كمي بالاتر از روستاي ويس، رود كارون بر بستري آبرفتي جريان دارد و اين آب براي آبياري گندم و غلات بسيار مناسب است، گو اين كه ترديد دارم كه مردم كشاورز ويس از اين واقعيت باخبر باشند. در شوشتر رود كارون به دو شاخه تقسيم ميشود كه اين دو شاخه بار ديگر در محلي به نام بندر قيل [بندر قير] در 30 مايلي شهر دوباره به هم ميپيوندند. شاخه شرقي كارون در شوشتر، آب گرگر نام دارد و از طريق يك آبراه مصنوعي به صورت جرياني سفيد و شيري رنگ جاري ميشود. شاخه غربي كه در واقع بستر اصلي رود ميباشد. شطيط ناميده ميشود و رنگ آب آن مايل به قهوهاي است و سرعت جريان آن از آب گرگر بيشتر است. همچنين دهانهاي از رود دزفول در بندر قيل قرار دارد كه در آن جا آب گلآلود و قهوهاي رنگ خود را به شطيط ميريزد و در پايين روستاي بند قيل رسوبات قهوهاي رنگ خود را بر روي فضايي جزيره مانند (كه حاصل جريانهاي دوگانه كارون است) بر جا ميگذارد. آب گرگر تا مسافت بسيار زيادي پايينتر از نقطه تلاقي دو شعبه كارون تمايلي براي تركيب شدن با شعبه ديگر از خود بروز نميدهد و در جريان بقيه مسير خود تا پيوستن به دريا همين خصلت را حفظ ميكند. بندر قيل محل رقتآور و فلاكتباري است با 40 خانوار جمعيت كه همگي از راه حمل و نقل با كلك فرسوده مستقر در محل امرار معاش ميكنند. از اين جا به بعد، مسير ما در صحرايي نسبتاً ناهموار قرار داشت. سطح زمين پوشيده از سبزههايي زردفام بود كه جاي جاي آن درختهاي سبزپوش كُنار زينتبخش دشت بود و اين كُنارها نه تنها چشمنواز بودند بلكه سايهسار استراحت مسافران نيز به شمار ميآمدند. بعد از مسافت كمي ناگهان در سمت راست مسير يك تپه بزرگ نظر ما را به خود جلب كرد و ما كه با خود فكر ميكرديم شايد اين تپه بخشي از خرابههايي باشد كه ميگويند در ساحل آب گرگر واقع شده است، با انتخاب راهي ميانبر به سمت آن روانه شديم. اما حدس ما غلط از آب درآمد و بعد با كلي زحمت و دردسر از زمين شخمزده وپر از بوتهها و درختچههاي پرخار رد شديم و اين در حالي بود كه هم خود و هم اسبهاي ما از درد به خود ميپيچيديم. در حالي كه به دقت راه خود را از بين انبوه خار و خس پيش رويمان باز ميكرديم ناگهان در سمت راست ما بيرق سياهي بالا رفت و كمي بعد تعدادي سوار تنومند مسلح به نيزههاي منگولهدار از يك طرف به ما نزديك شدند. از طرف ديگر نيز گروهي كوچكتر از عربهاي عنافيه نيمه برهنه كه ساكن اين جزيره هستند راه پسروي ما را بستند؛ اين گروه مسلح به شمشير و تفنگهايي بودند كه از شانههاي سياه سوختهي آنها آويزان بود و در پيشاپيش آنها كه با سرعت به سمت ما ميآمدند مردي عمود در دست قرار داشت و روي عمود را با پارچهي سياه پوشانده بود.
ما كه هنوز از درد خارهاي مسير نفسي تازه نكرده بوديم از داد و فريادها و رجزخوانيهاي اين مهاجمان دچار هيجانزدگي دو چندان شديم. ولي بعد متوجه شديم كه ظاهراً آنها منتظر حمله همسايگان كوه نشين خود، يعني بختياريها بودهاند و بعد كه ما را از دور دست بر بالاي تپه ديدهاند گمانشان تقويت شده است كه لابد دشمنان در حال پيشروي هستند فكر ميكنم وقتي به جاي بختياريهاي تفنگ به دست دو نفر انگليسي آرام و بيسر و صدا و چتر به دست را ديدهبودند خيلي شگفت زده شدند!
البته اول نفرات سواره به ما رسيدند. اين افراد همگي مسلح به نيزه و سپر چرمي بودند و وقتي در حال پيشروي بودند قيافه بسيار پر ابهت و عجيب و غريبي داشتند. آنها سوار بر ماديان بودند و رهبريشان به عهده كسي به نام شيخ حسين بود كه نيزه بلند ومنگولهداري در دست داشت. عليرغم ترس و واهمه بيموردي كه ما براي آنها ايجاد كرده بوديم، شيخ حسين با مهرباني از ما استقبال كرد و سوار بر اسب ما رابه اردوگاه خودش برگرداند. از يكي از اين جماعت اسب سوار پرسيدم قبيله آنها چقدر نيرو ميتواند تأمين كند و او فوراً در جواب گفت (900 پياده و 300 سواره). بعد همين سواركار به شيخ حسين نزديك شد و از او پرسيد كه آيا پاسخي كه داده مناسب بوده است يا خير و شيخ در پاسخ گفت: «بله، بله كاش رقم بيشتري ميگفتي ولي ... اشكال ندارد... خوب بود». حقيقتش را بخواهيد يك سوم اين تعداد هم زياد به نظر ميرسيد. در گرماي شديد آن روز در چند متري چادر شيخ حسين ما نيز چادر خود را برپا كرديم و شيخ به نشان دوستي و ارادت خود برهاي به ما پيشكش داد.
سه ساعت ديگر كه سواره حركت كرديم. به امام كاف علي رسيديم. امام كاف علي مقبرهاي است تقريباً سفيد رنگ و بر فراز تپهاي كوچك كه مشرف بر شهر شوشتر است. شوشتر داراي مسجدي بزرگ و تعداد بسياري آرامگاه قديسين ميباشد. اين آرامگاهها همگي به رنگ سفيد هستند و اين دقيقاًٌ نقطه مقابل انبوه زبالهها و كثافات اطراف آنهاست. در جنوب شوشتر آنچه كه از دور دست نمايان است قلعه قديمي شهر است كه مشرف بر شطيط ميباشد. آنچه كه در فاصله نزديكتر مشاهده ميشود مجموعهاي از چند باغ و بوستان است كه تا حدودي تپههاي كمارتفاع و خرابههاي اطراف شهر را (كه بقاياي شهري باستانيتر ميباشند) ميپوشانند. اولين منظره شوشتر به هيچ وجه تصوير جالب و دلپذيري نيست چرا كه حتي از دوردستها هم ميتوان مشاهده كرد كه وجه بارز اين شهر خرابي و ويراني است و همين تأييد و تأكيدي است بر وضعيت رقتانگيز بخت برگشتگي شهر.
از حدود جنوبي شهر و از طريق پل لشگر (كه طاقهاي كوتاه آن بر فراز آبراههاي خشك قرار دارد) به شهر نزديك ميشويم و در نزديكي شهر با مقبرهاي به نام امامزاده عبدالله (يكي از عجيبترين نمونههاي معماري زشت و بيقواره در شهرهاي مسلمين) برخورد ميكنيم. روي سقف كوتاه امامزاده گنبد مخروطي بسيار درازي بود كه كه به يك كپسول عظيمالجثه آتشنشاني شباهت داشت و در دو طرف گنبد، دو مناره بلند قرار داشت كه هر يك از آنها با راه پلهاي به رأس مناره راه داشت. ظاهر منارهها به يك شمعدان ميماند كه شمع درون آن تا قسمت كف محفظه مقر شمع آب شده باشد. ولي چيزي كه آنها را بيشتر جالب توجه ميكرد ظاهر سفيد و خيره كننده آنها بود.
ظاهر شوشتر در اولين برخورد به گونهاي بودكه گويي اخيراً در آن جا زلزلهاي روي داده است. بازارهاي شهر كه روزگاري شهرت فراوان داشت اكنون خلوت بود و خانهها در حال آوار شدن بر ساكنان؛ به طوري كه بسياري از آنها تنها به تلي از آجر شبيه بود. ويژگي بارز اين مقر حكومتي خوزستان طوري بودكه آنچه ديده ميشد فقط خرابي بود و خرابي، و تصوير ويراني شوشتر حتي از كم جمعيتي بغداد و بصره نيز بدتر بود. اما واقعيت اين بودكه در شوشتر نه زلزلهاي روي داده بود و نه دشمن به آنجا حمله كرده بود. آنچه ما ديديم نتيجه سوء حاكميت مستمر، مالياتبنديهاي بيش حد و خصومتهاي دروني بود. شوشتر خاستگاه خانوادههاي اشرافي بسياري است كه مرتباً روي يكديگر شمشير ميكشند. هر محلهاي يك رئيس دارد كه پيروان وي اطرافش را احاطه كرده و آمدهاند تا هر لحظه به همسايگان خود حمله كنند. تأثير حكومت ايران فقط از طريق ايجاد و تداوم خصومت بين قبايل و عشاير مختلف شهر صورت ميگيرد. اما گاهي اوقات خصومت ورزي (كه جزو سياستهاي مورد اهتمام حكومت ميباشد) نتيجهي عكس ميدهد و عليه دولت بر ميگردد و گريبانگير حاكم شهر ميشود كه ممكن است با خفت و خواري از شهر فرار كند. البته آن طور كه ميگفتند ظاهراً طي سه سال گذشته جنگ شديدي در شهر برپا نشده بود. به همين دليل ما شهر شوشتر را در بهترين حالت آن ميديديم و در واقع ميل به آرامش در شهر بسيار بود مگر اين كه وقوع جريان غيرمنتظرهاي به آتش خصومتها و جنگافروزيهاي داخلي دامن بزند. شهرهاي ايران، عموماً از نظر نظافت قابل توجه نيستند ولي شوشتر (و ميتوانم اضافه كنم دزفول) بدترين نمونههاي بينظافتي به شمار ميآَيند. در همه شهرهاي شرقي سگها به وفور ديده ميشوند اما تنها در اين دو شهر خوزستان است كه سگها كار نظافت شهرها را نيز به عهده دارند! ناودانها كه تا نصف عرض كوچههاي تنگ و باريك را گرفتهاند، فضولات را از پشت بام خانهها به پايين تخليه ميكنند. كسي به انبوه زبالهها كه هوا را آلوده ميكند و باعث شيوع انواع تب، وبا و بيماريهاي ديگري ميشود توجهي نميكند. تنها بارانهاي سيلآساي بهاري است كه باعث جابه جايي اين فضولات و زبالهها ميشود. گاهي اوقات نيز به هنگام ورود يكي از مهمانان بزرگ حكومتي و به افتخار او اين همه را به كناري ميريزند و روي آنها را با خاك ميپوشانند. امكان قدم زدن در خيابانها وجود ندارد و اگر هم سوار بر اسب باشيد بايد حواس خود را كاملاً جمع كنيد تا از ريزش ناودانها در امان بمانيد!
نيل به مقدار فراوان در شوشتر و دزفول كشت ميشود و به همين دليل است كه رنگ پوشاك اكثر افراد بومي اين دو شهر آبي است. به هر گوشه و كنار شهر نيز كه نگاه ميكنيد باز هم افراد بومي را ميبينيد كه روپوشهاي نيلي پوشيدهاند و با شال آن را محكم به بدن خود چسباندهاند و نيز شلواري از همان جنس و همان رنگ و با صورتهاي سيه چرده كه جاي جاي آن رنگ نيل پيداست. در اين شهر كمتر اثري از كلاه معمولي ايرانيان (كلاه بلند نمدي) پيداست، اما دستار معمولي مردم عبارت است از تكه پارچهاي بلند و سياه رنگ كه دور سر و پيشاني ميبندند و يك سر آن را در جلوي پيشاني گره ميزنند و سر ديگر را به تقليد از پارتيها و ساسانيان مانندگيس از پشت آويزان ميكنند. پسر بچهها هم بدون كلاه نمدي و شلوارك، به صورت لخت و عريان اين سوو آن سو ميدوند. قيافه مردم جذبهاي ندارد... اما اشراف شهر به بعضي افراد عالم و آزاد انديش مباهات ميكند كه اگر آنها را هم جزو جماعت عامي به حساب آوريم كار غير منصفانهاي است. مهماننوازي و توجه خاطر اشراف شوشتر در طي سفر سه روزه ما به آن شهر تأثير خوشايندي بر ما بر جا گذاشت كه خاطره آن تا ديدارهاي بعدي ما نيز از بين نرفت.
در مورد تاريخ باستاني شوشتر اطلاعاتي در دست نيست، چرا كه در خرابههاي اطراف شهر پژوهشي صورت نگرفته است. برخي پژوهشگران عقيده دارند شوشتر همان «كاخ شوش» [مورد اشاره در كتاب مقدس] است كه در آن جا بنابر روايات تورات، صحنههاي هيجانانگيز و خاطره برانگيزي در زندگي«استر»[همسر يهودي خشايارشا] روي داده است. اما همچنان كه بعداً ملاحظه خواهيم كرد اين حوادث يقيناً در شوش به وقوع پيوستهاند. ظاهراً شهر شوشتر در دورهاي به ارج و اعتبار دست يافته است كه آن دوره مقارن با زوال پايتخت بزرگ پادشاه ايران [شوش] بوده است. نام شوشتر [يعني شوش كوچك] به تولد عنقاوار اين شهر از خرابههاي شهر بزرگتري به نام «شوشان» اشاره دارد. داستان اين وضعيت به هرگونه كه بوده باشد، بي ترديد شوشتر در زمان شاهپور (دومين پادشاه سلسله ساساني 273 ـ 242ميلادي) در اوج اقتدار بوده است. بنابر روايات تاريخي، وقتي شاهپور براي رها ساختن ايالات غربي آسيا از دست روميها از ايران به راه افتاد، امپراتور والرين در تلاش براي تسليم شهر ادسا [اورفا در تركيه]، به اسارت گرفته شد. شاهپور با قساوت خاص شخصيت شرقيها طي هفت سال والرين شكست خورده را مورد توهين و تحقير قرار داد و براي سوار شدن بر اسب از والرين به عنوان ركاب اسب استفاده كرد و با پا گذاشتن بر گرده اين امپراتور شكست خورده بر اسب خود مينشست. پس از مدت فراوان و پس از قساوتهاي بيسابقه، وي دستور داد تا چشمهاي والرين را از حدقه درآوردند. پوست بدنش را كنده، پر از كاه كرده و دوختند و آن را به صورت آدمكي كه نشانه و رهاورد عظمت شاه فاتح بود در جنگ و رزم همراه خود به اين سو و آن سو بردند [!] شوشتر تا حدود بسيار بسيار زيادي وامدار اسارت و نبوغ والرين ميباشد. بقاياي موجود نمونههاي باشكوه فن معماري (كه حتي از توان ايرانيان فعلي نيز بسيار جلوتر ميباشد) به وي نسبت داده شده است. البته به هيچ وجه در اين جا قصد ندارم به صورت مفصل اين آثار تأسيساتي آبي را به توصيف بكشم، چرا كه پيش از اين دو نفر ديگر از پژوهشگران اين كار را انجام دادهاند كه اولي سرهنري راولينسون (Sir H. Rawlinson) و دومي آقاي لايارد (Layard) ميباشند. ولي فكر ميكنم جهت اطلاع خوانندگان غيرمتخصص ذكر جزئيات مختصري از اين آثار بزگ خالي از فايده نباشد.
كارون درست پيش از ورود به شوشتر بعد از برخورد به پرتگاههاي سنگي ماسهاي مرتفع كنار شهر، با پيچي تند به غرب ميپيچد و از مجاورت پاي قلعه مشرف بر صخرهها عبور ميكند. اندكي آن سوتر بند ميزان قرار دارد كه سدي است عظيم از تخته سنگ كه تخت سنگها با نوارهاي آهني به يكديگر بسته شده و در مسير جريان عريض، عميق و سريع كارون قرار گرفتهاند. در شگفتي تحسين برانگيز اين سد همين بس كه بگوييم اين سد قرنهاست كه فشار بيامان سيلابهاي كارون را تحمل كرده است. اين سد نه تنها ديوارهاي براي درياچه خود بوده بلكه به صورت پايه يك پل عظيم نيز عمل كرده است. البته شايددر حال حاضر هيچ بخشي از سد دوره والرين در اين جا بر جاي نمانده باشد. پل اين سد چندين مرتبه و در چندين نقطه ريزش كرده است و در حال حاضر نشان دهنده تصوير كاملي از نوآوري ايرانيان در معماري است. ظاهراً زمستان قبل از ورود ما، سه طاق از طاقهاي مركز پل فروريخته بود و مانع برخورد آب به بند ميشد و تا زماني كه سيلاب بعدي آنها را جا به جا نكند همان جا خواهند ماند! از طاقهاي باقيمانده،36 چشمه بزرگ و 20 چشمه كوچك بود و شكل ظاهري آنها نيز هم بلند بود و هم كوتاه و نوك تيز. در قسمت پايينتر، در قسمت شمال زير پل، باقيمانده چندين آسياب آبي وجود دارد كه آب از طريق حفاريهايي كه در صخرهها صورت گرفته به آن جا منحرف شده است. در اين جا صخرههاي قلوهسنگي را براي ايجاد زيرزمينهايي به نام سرداب حفاري كردهاند و بعضي از اين سردابها آن قدر بزرگ است كه توان تدارك يك كاروان كامل و بزرگ را داراست. سقف سرداب آسيابها روي ستونهاي صخرهاي قرار دارد ولي تخته سنگهاي بزرگ واقع در بستر رودخانه نشان ميدهد كه لاشه سنگهاي عظيمالجثه با پوك شدن و ريزش پايههاي آنها از جاهاي اصلي خود به درون آب فروغلتيدهاند. منظور از ساختن بند ميزان، هدف دوگانهاي بوده است: اولاً ايجاد پايهاي براي پل و ثانياً گردآوردن درياچهاي از آب در برابر قلعه براي خوشايند و تفريح خاطر مالك آن كه بيترديد مثل همه ايرانيان اگر خواستار به كارگيري آب نبود حداقل خواهان تماشاي آن بود. اما كار بزرگ شاهپور يا والرين حفر آبراههاي بزرگ بود كه گرگر، يعني شاخه شرقي كارون در آن جريان دارد و اين در نقطهاي است كه جريان آب كارون كمي بالاتر از شهر از مسير اصلي منحرف ميشود، لذا در اين محل كانالي به عمق 70 پا در صخرههاي طبيعي ايجاد شد و تا فاصلهاي دور (كه من قادر به تعيين دقيق آن نيستم) از آبراهه اصلي ادامه يافت. بعد آب را وارد اين كانال كردهاند اما براي اين كه مبادا اين كانال بخش زيادي از آب را از بين برده و تلف كند يك ديواره محكم (روي چند پايه پشتبند تنومند كه از سنگ لاشه ساخته شدهاند) در جلوي دهانه كانال ساخته شد. ضمناً به منظور مقاومت بند در برابر نيروي فشار حاصل از سيلابهاي قوي، در جلوي آن پشتبندهايي گرد و محكم به پا شد كه در واقع همين نقش را هم خوب ايفا كردند و مقدار آبي را كه از طريق چندين دريچه وارد بند ميشود، ميتوان به دلخواه تنظيم كرد. نام انتخاب شده براي اين سد خود گواه روشني است بر اين كه اين سد عظيم در اصل توسط همان امپراتور اسير طراحي و ساخته شده است، چرا كه در محل به آن بند قيصر [لقب امپراتوران روم] ميگويند. علاوه بر اين، اين سد به بند شاهزاده نيز معروف است چرا كه يكي از شاهزادگان حاكم كرمانشاه آن را بازسازي كرده است. در فاصله حدوداً نيم مايلي پايين بند قيصر، بند ديگري قرار دارد كه احتمالاً بناي جديدتري است و از آن محكمتر و تنومندتر ميباشد. اين بند در محلي در حاشيه شهري به نام بليتي واقع است و به همين دليل پل بليتي نيز ناميده ميشود. اين بند 70 گام طول و 12 گام عرض دارد و با صخرههاي طرفين خود هم ارتفاع است. آبي كه از لاي صخرههاي طرفين بند منتقل ميشود از ارتفاع حدوداً 20 پايي [610 سانتيمتر] به درون كانالهاي مصنوعي فرو ميريزد و در مسير خود چندين چرخ آسياب را به حركت در ميآورد؛ آسيابهايي كه به صورت شبانهروزي مقادير زيادي جو را آسياب ميكنند.
احتمالاً در سرتاسر شرق هيچ شهر ديگري وجود ندارد كه در آن به اندازه شوشتر براي توزيع و عرضه مناسب آب (به منابع وابسته به آن) اين همه كار صرف شده باشد. براي قسمت اصلي شهر نيز از طريق دو كانال (كه در صخره هاي كنار قلعه حفر شدهاند) آب تأمين ميشود.
ميگويند در فاصله بين بند قيصر و بند ميزان، بستر كارون سنگ فرش شده است و شادروان نام دارد. به جز بندها و پايههاي پلها به نظر نميرسد در شوشر از ساختمانهاي موجود هيچكدام مربوط به دوره پيش از اسلام باشد. هر چند م. كورت (M. Court) در مقالهاي از بقاياي يك اثر تاريخي دوره ساسانيان در دروازه قلعه شوشتر نام ميبرد اما مسافران امروزي آثاري از آن به چشم نديدهاند.
سليمان خان، حاكم ايالتي كه نامههاي ما خطاب به وي بود در شوشتر حضور نداشت و در رامهرمز مشغول گردآوري خراج بود و قصد داشت براي سركوب جعفرقلي خان بختياري كه به كوه زده و در قلعه كوهستاني خود، به نام دز، قواي دولت ايران را به مبارزه طبيده بود، سپاهي را اعزام كند اما منشي سليمانخان، حاجي محمد علي و جانشين موقت او ميرزا سلطانعليخان به استقبال ما آمدند. آنها مثل ديگر بزرگان شهر با چند مراسم جشن از ما پذيرايي كردند و اين جشنها هر چند متناسب با ذوق و سليقه ما اروپاييها نبود ولي دست كم نشان دهنده اين بود كه آنها مايلند تا از مهمانان خود نيز مطابق رسومات خود پذيرايي كنند يا آنها را مورد تكريم قرار دهند. ماجراي بعدي پذيرايي حاكم شوشتر بود كه اقامتگاه بسيار وسيع اودر محلي بسيار دلپذير قرار داشت. منزل حاكم كنار صخرههاي مشرف بر آب گرگر واقع شده بود؛ خانهاي با ديوار بسيار بلند كه جاي جاي آن چندين پنجره مشبك كوچك تعبيه شده بود و اين پنجرهها بيشتر از اين كه براي انتقال نور يا هوا به داخل خانه مفيد باشند، به درد تيراندازي در جريان شورشهاي محلي ميخورد. اين اقامتگاه دو دروازه ورودي داشت كه دروازه اصلي به صورت يك فرورفتگي عميق تخممرغي شكل بود و قسمت فوقاني اين دروازه با تزئينات اسليمي رايج زينت داده شده بود. كنار دروازه صندليهاي سنگي قرار داشت كه صاحبخانه به رسم معمول و هميشگي شرقيها روي آن مينشيند و در حالي كه بين محفلي از دوستان و ياران خود قرار دارد به اخبار، مسائل و بحثهاي محلي و روز گوش فرا ميدهد و از آنها باخبر ميشود. صاحب عمارت وقتي از ورود ما مطلع شد از جاي خود برخاست و از طريق يك حياط وسيع و جادار كه در وسط آن مخزن بزرگي از آب قرار داده شده بود ما را به نقطهاي بالاتر برد و از طريق راهپلهاي تنگ در گوشه حياط به طبقه بالاي ساختمان هدايت كرد. در طبقهي دوم حياطي كوچكتر قرار داشت كه سه طرف آن ديوار ساده بود و طرف چهارم آن كه كنار رودخانه بود داراي ايواني بود كه يك سمت آن باز بود و ميدانيم كه خانههاي ايران اغلب داراي ايوان است.
وسط حياط باغچهاي كوچك قرار داشت كه مقداري سبزي و گياه پژمرده در آن به چشم ميخورد و در جلوي ايوان به رسم فراگير ايرانيان حوضي براي تفريح خاطر ساكنين خانه قرار داشت. در داخل حوض، دو فواره عجيب و غريب را به صورتي بسيار مضحك تعبيه كرده بودند كه با فشار آبي كه از رودخانه به طبقه دوم منزل ميآمد كار ميكرد. كار انتقال آب از طريق يك دستگاه پر سر و صدا و فرسوده و چند دلو چرمي (كه مادياني چموش آنها را به حركت در ميآورد) انجام ميشد. ماديان نيز هر از چندي رم ميكرد و ارسال آب مورد نياز فوارهها را قطع ميكرد كه همين صحنه مايه خنده و سرگرمي شديد من و همراهم شد. بعد از مدت اندكي روي يكي از آن قاليچههاي باشكوهي نشستيم كه در ايران هر مسافري از ديدن آنها زبان به تحسين ميگشايد. وقتي ما هدف از سفر خود به شوش را براي ميرزاسلطان عليخان بازگو كرده و به او گفتيم دنبال اطلاعاتي هستيم كه احتمال دارد در نتيجه حفاري تپههاي شوش به دست ما برسد،او با گشادهرويي بسيار زيادي با ما برخورد كرد. ميرزا سلطان علي كاملاً متوجه منظور ما شد و گرم صحبت در مورد پيروزيهاي كيكاووس و عظمت و شكوه خسروان ساساني شد، اما وقتي به رسم معمول ايرانيها شروع به ذكر اشعار شاهنامه فردوسي كرد ظاهراً هيجانزدگي او بر مهماننوازي وي غلبه كرد.
ذكر كلمه شوش براي جمعي از اعيان عمامه سبز شهر كه در محفل ما بودند مايه سرگشتگي فراواني شد و پچپچهاي بعدي آنها هم ثابت كرد كه آنها نسبت به مقاصد واقعي ما در اين زمينه مشكوك هستند و حسادت ميورزند، ولي ما سعي كرديم حركات آنها را ناديده بگيريم. بعد نوبت به قليان كشيدن رسيد كه چند پيشخدمت دست به سينه و داراي سربند سياهرنگ با احترام تمام قليانها را به ما تعارف كردند. صداي قل قل قليانها بالا گرفت به صورتي كه گويي هر كس بايد با حداكثر سر و صدا دود توتون و زغال را بالا كشيده و در ريههاي خود بفرستد. بعد نوبت چاي بود (البته نه آن نوع چاي تلخ و گس كه در مغازههاي انگليس فروخته ميشود) بلكه چاي خالص و ناب كه از طريق مرز خشكي روسيه ميآورند و انسان با خوردن آن دچار آن چنان صفاي خوشايندي ميشود كه متأسفانه ما غربيها در انگليس از آن بيخبريم! اين نوع چاي روسي در ايران همان نقشي را دارد كه قهوهي اعراب در تركيه، و هيچ زن مسني در غرب از هورت كشيدن چاي خود به اندازهاي كه مردان جوان ايراني از آن لذت ميبرند لذت نميبرد. در ايران هر چه مقدار شكري كه در فنجان ميريزند بيشتر باشد به همان نسبت هم احترام مهمان بيشتر ميشود. بعد از پرخوري اين چاي و شربتها دوباره نوبت به قليان رسيد و بعد افراد اعيان عمامه سبز آن قدر كنجكاوانه ما را ورانداز كردند كه بايد اعتراف كنم من شخصاً دست و پاي خود را گم كردم! ما رأس ساعتي كه حاكم تعيين كرده بود براي صبحانه به آنجا رفته بوديم ولي با گذشت سريع زمان بالاخره متوجه نشديم كه آيا ميزبان دعوت خود را از ياد برده است يا ما متوجه منظور او نشدهايم. سپس چند مرد سه سيني بسيار بزرگ را روي سرهاي خود وارد حياط كردند و ما هم آماده شديم تا دلي از عزا درآوريم. شايد تعجب كنيد كه بدانيد وقتي ظهر شد بيآن كه تا آن لحظه لب به غذا زده باشيم متوجه شديم كه در سينيهايي كه جلوي ما قرار داده شده بود چيزي وجود ندارد مگر مقداري خيار و آلوي زرد و ما هم كه به عادت غربي خود آلوها را علامت وبا ميدانستيم! اما بالاخره چارهاي نداشتيم، بنابراين به روي خودمان نياورديم و بعد از اين كه دستهايمان را مرتب شستيم با احترامات فائقه دست به كار شديم. ظاهراً بخت يارمان بود كه آن روز جان سالم به در برديم! بعد از اين ضيافت، دستهايمان را در آن حوض خندهآور شستيم، قلياني كشيديم و فنجاني قهوه نيز نوشيديم، و بدين ترتيب پذيرايي بزرگ به اتمام رسيد و با احترام تمام توانستيم محل را ترك كنيم. حاكم تا آستانه درب منزل ما را همراهي كرد و ما نيز سوار بر اسب شديم و به سمت چادرهاي خود در كنار آب رفتيم « تا به تلافي گرسنگي چيزي پيدا كنيم و بخوريم».
نمونه فوق جزو پذيراييهاي عادي بود ولي گاهي اوقات چيزهاي ديگري هم نصيب ما ميشد. چلو، پلو، گوشت بره (با چاشني پلو، مغز بادام و كشمش)، انواع سبزيجاتي كه در روغن و بسياري معجونهاي ديگر سرخ شده بود و ذكر نام يك يك آنها در اينجا امكانپذير نيست و فقط مسافر گرسنه معني واقعي آنها را ميداند و درك ميكند.
در اين ديد و بازديدها تنها نوشيدنيهايي كه ما ميخورديم يا چاي بود و يا شربت ولي با اين همه نبايد تصور كرد كه ايرانيها اهل مي گساري نيستند.
در فصل تابستان، شدت گرماي منطقه، شوشتريها را وا ميدارد تا روزها را در سردابهاي زيرزميني سپري كنند و هنگام غروب براي استراحت در ايوانها به خواب روند. اين سردابها در دل صخرههاي سخت كنده شده و داراي مجراهايي بادگير هستند كه مانند دودكشهاي تزئيني از كنار خانهها بالا رفته و جريان آزاد هوا يا كوران را امكانپذير ميكنند. بدون وجود اين گونه سردابها، در معرض اين نوع بادهاي داغ و خشكاننده ( كه بيشتر به دم كوره آهنگري شباهت دارد تا هواي مناطق مسكوني) زندگي كردن امري است تقريباً ناممكن. در غياب سليمانخان، ما ميهمانان مخصوص حاجيمحمدعلي بوديم كه اجازه نميداد چيزي از خودمان پخت و پز كنيم و اصرار داشت تمام ملزومات ما بايستي از طريق آشپزخانه وي تأمين شود. در واقع، در طول دوره اقامت ما همه ميزبانان در جلب توجه ما با يكديگر رقابت داشتند. بعد از ارسال چند نامه به حاكم دزفول براي درخواست كمك به ما در مورد طرحهاي شوش، از دوستان جديد خود خداحافظي كرديم. دو دستگاه كلك كوچك به جا پل شكسته عمل ميكرد و ما از آن طريق اسباب همراه خود را به ساحل غربي شطيط منتقل كرديم تا شب را در آن جا سپري كنيم و صبح زود به سمت دزفول به راه افتيم. به هنگام ترك شوشتر به عنوان قدرداني از مهماننوازي حاجيمحمدعلي هديه جالبي براي پيشخدمتهاي اودر خانه جا گذاشتيم. اما فوراً متوجه شديم كه حاجي هديه را پس فرستاد و پيشخدمت از قول او گفت «حاجي قبول نميكند. شما ميهمان حاجي هستيد. رسم ايرانيها نيست كه هديه قبول كنند. رسم بدي خواهد شد، چرا كه از حالا به بعد اگر باز هم اتفاقاً يك خارجي از اين جا رد شود باز هم پيشخدمتها از او انتظار دريافت هديه خواهند داشت.»
بعد هم تعظيم كرد و وانمود كرد كه پيغام ارباب او اين است كه «اگر رسم كشور ما اين بودكه در هنگام رفتن به سفر پيشكش بدهيم، در اين صورت حاجي حداقل يك بار هم كه شده به ما اجازه ميداد اين كار را بكنيم!» پيشخدمت باز هم تعظيم ديگري كرد. قيافهاش كاملاً به يك دزد محكوم شباهت داشت! ميخواست زرنگي كند ولي وقتي ديد فرنگيها از او زرنگتر هستند بناچار خود را جمع و جور كرد و بيان كه از پولها و سكههاي ما ( كه خيلي خواهان داشت) چيزي عايدش شود فوراً از محل دور شد. پيدا بود از اين كه در پايان اين مأموريت چيزي نصيبش نشده كاملاً عصباني است.
منبع: رشد ، آموزش تاريخ سال اول ، بهار 1379