شاهان ايران از نگاه « ويل دورانت »
هيچ مورخ نامداري از شاهان ايران به نيكي ياد نكرده و هيچ يك از مقاطع قابل دفاعي كه در تاريخ ايران به وفور وجود دارند نيز ارتباطي به شاهان ندارد.
متن زير از كتاب «تاريخ تمدن» نوشته ويل دورانت راجع به شاهان ايران نقل شده است.
زندگي ايران به سياست و جنگ بيشتر از مسائل اقتصادي بستگي داشت، و ثروت آن سرزمين بر پايهي قدرت بود، نه بر پايهي صناعت؛ به همين جهت پايههاي دستگاه دولتي متزلزل بود، و به جزيرهي كوچكي مينمود كه در وسط درياي وسيعي باشد و بر آن دريا حكومت كند، و اين حكومت و تسلط، بنا و بنياد طبيعي نداشته باشد. سازمان شاهنشاهي ، كه بر اين مجموعه تسلط داشت ، از نيرومندترين سازمانها و تقريباً منحصر به فرد بود. بر رأس اين سازمان شخص شاه قرار داشت، و چون شاهاني در زير فرمان او بودند ، به نام «شاه شاهان» يا «شاهنشاه» خوانده ميشد و جهان قديم به اين لقب اعتراضي نداشت، تنها يونانيان شاهنشاه ايران را «باسيلئوس»، يعني «شاه» ميخواندند. قدرت مطلقه در دست شاه بود و كلمهاي كه از دهان وي بيرون ميآمد كافي بود كه هر كس را، بدون محاكمه و توضيح ، به كشتن دهد ـ اين راه و رسمي است كه بعضي از ديكتاتورهاي زمان حاضر نيز در پيش گرفتهاند؛ گاهي نيز به مادر يا زن سوگلي خويش اين حق فرمان قتل صادر كردن را تفويض ميكرد. كمتر، از ميان مردم و حتي اعيان مملكت، كسي را جرئت آن بود كه از شاه خردهگيري يا وي را سرزنش كند؛ افكار عمومي، در نتيجهي ترس و تقيه، هيچ گونه تأثيري در رفتار شاه نداشت. هرگاه شاه فرزند كسي را در برابر چشم وي، با تير ميزد، پدر ناچار در برابر شاه سرفرود ميآورد و مهارت او را در تيراندازي ستايش ميكرد؛ كساني كه به امر شاه تنشان در زير ضربههاي تازيانه سياه ميشد ، از مرحمت شاهنشاه سپاسگزاري ميكردند كه از ياد آنان غافل نمانده است.
ارتش پايهي اساسي قدرت شاه و حكومت شاهنشاهي به شمار ميرفتد ، چه دستگاه شاهنشاهي تا زماني سرپا ميماند كه قدرت آدمكشي خود را محفوظ نگاه دارد. تمام كساني كه مزاج سالم داشتند ، و سنشان ميان پانزده و پنجاه سال بود، ناچار بودند در هنگام جنگ به خدمت سربازي درآيند. يكبار چنان اتفاق افتاد كه پدر سه فرزند درخواست كرد كه يكي از آنان را از خدمت سرباز معارف دارند، و شاه در مقابل اين درخواست فرمان داد تا هر سه پسر او راكشتند؛ پدر ديگري چهار پسر خود را به ميدان جنگ فرستاد و از شاه تقاضا كرد كه پسر پنجم او را براي رسيدگي به كارهاي كشاورزي نزد او بازگذارند؛ شاه فرمان داد تا آن پسر را دوپاره كردند، و هر پاره را در يك طرف راهي كه قشون از آن ميگذشت آويختند. گل سرسبد قشون، گارد سلطنتي بود. اگر همهي شاهان ايراني روح نشاط و فعاليت كوروش و داريوش اول را داشتند، ميتوانستند هم حكومت كنند و هم پادشاه، ولي شاهان متأخر بيشتر كارهاي حكومت را به اعيان و اشراف و زير دست خود يا به خواجگان حرمسرا وا ميگذاشتند و خود به عشقبازي و باختن نرد و شكار ميپرداختند. كاخ سلطنتي پر از خواجهسراياني بود كه از زنان حرم پاسباني ميكردند و شاهزادگان را تعليم ميدادند و در آغاز هر دورهي سلطنت جديد، دسيسههاي فراوان بر ميانگيختند. شاه حق داشت كه از ميا ن پسران خود هر كدام را بخواهد به جانشيني برگزيند، ولي غالباً اوقات مسئله جانشيني با آدمكشي و انقلاب همراه بود.
املاك اختصاصي بسياري از ثروتمندان و بزرگان را شاه به ايشان بخشيده بود، و آنان در مقابل، هرگاه شاه فرمان بسيج ميداد، مرد جنگي و ساز برگ فراهم ميآوردند. اين اشراف در املاك خود تسلط بيحد و حساب داشتند و ماليات ميگرفتند و قانون ميگذاشتند و دستگاه قضايي در اختيارشان بود و براي خود نيروهاي مسلح نگاه ميداشتند.
منبع: تاريخ تمدن ـ ويل دورانت، چاپ 1381، ج 1، صص 416 ـ 417
متن زير از كتاب «تاريخ تمدن» نوشته ويل دورانت راجع به شاهان ايران نقل شده است.
زندگي ايران به سياست و جنگ بيشتر از مسائل اقتصادي بستگي داشت، و ثروت آن سرزمين بر پايهي قدرت بود، نه بر پايهي صناعت؛ به همين جهت پايههاي دستگاه دولتي متزلزل بود، و به جزيرهي كوچكي مينمود كه در وسط درياي وسيعي باشد و بر آن دريا حكومت كند، و اين حكومت و تسلط، بنا و بنياد طبيعي نداشته باشد. سازمان شاهنشاهي ، كه بر اين مجموعه تسلط داشت ، از نيرومندترين سازمانها و تقريباً منحصر به فرد بود. بر رأس اين سازمان شخص شاه قرار داشت، و چون شاهاني در زير فرمان او بودند ، به نام «شاه شاهان» يا «شاهنشاه» خوانده ميشد و جهان قديم به اين لقب اعتراضي نداشت، تنها يونانيان شاهنشاه ايران را «باسيلئوس»، يعني «شاه» ميخواندند. قدرت مطلقه در دست شاه بود و كلمهاي كه از دهان وي بيرون ميآمد كافي بود كه هر كس را، بدون محاكمه و توضيح ، به كشتن دهد ـ اين راه و رسمي است كه بعضي از ديكتاتورهاي زمان حاضر نيز در پيش گرفتهاند؛ گاهي نيز به مادر يا زن سوگلي خويش اين حق فرمان قتل صادر كردن را تفويض ميكرد. كمتر، از ميان مردم و حتي اعيان مملكت، كسي را جرئت آن بود كه از شاه خردهگيري يا وي را سرزنش كند؛ افكار عمومي، در نتيجهي ترس و تقيه، هيچ گونه تأثيري در رفتار شاه نداشت. هرگاه شاه فرزند كسي را در برابر چشم وي، با تير ميزد، پدر ناچار در برابر شاه سرفرود ميآورد و مهارت او را در تيراندازي ستايش ميكرد؛ كساني كه به امر شاه تنشان در زير ضربههاي تازيانه سياه ميشد ، از مرحمت شاهنشاه سپاسگزاري ميكردند كه از ياد آنان غافل نمانده است.
ارتش پايهي اساسي قدرت شاه و حكومت شاهنشاهي به شمار ميرفتد ، چه دستگاه شاهنشاهي تا زماني سرپا ميماند كه قدرت آدمكشي خود را محفوظ نگاه دارد. تمام كساني كه مزاج سالم داشتند ، و سنشان ميان پانزده و پنجاه سال بود، ناچار بودند در هنگام جنگ به خدمت سربازي درآيند. يكبار چنان اتفاق افتاد كه پدر سه فرزند درخواست كرد كه يكي از آنان را از خدمت سرباز معارف دارند، و شاه در مقابل اين درخواست فرمان داد تا هر سه پسر او راكشتند؛ پدر ديگري چهار پسر خود را به ميدان جنگ فرستاد و از شاه تقاضا كرد كه پسر پنجم او را براي رسيدگي به كارهاي كشاورزي نزد او بازگذارند؛ شاه فرمان داد تا آن پسر را دوپاره كردند، و هر پاره را در يك طرف راهي كه قشون از آن ميگذشت آويختند. گل سرسبد قشون، گارد سلطنتي بود. اگر همهي شاهان ايراني روح نشاط و فعاليت كوروش و داريوش اول را داشتند، ميتوانستند هم حكومت كنند و هم پادشاه، ولي شاهان متأخر بيشتر كارهاي حكومت را به اعيان و اشراف و زير دست خود يا به خواجگان حرمسرا وا ميگذاشتند و خود به عشقبازي و باختن نرد و شكار ميپرداختند. كاخ سلطنتي پر از خواجهسراياني بود كه از زنان حرم پاسباني ميكردند و شاهزادگان را تعليم ميدادند و در آغاز هر دورهي سلطنت جديد، دسيسههاي فراوان بر ميانگيختند. شاه حق داشت كه از ميا ن پسران خود هر كدام را بخواهد به جانشيني برگزيند، ولي غالباً اوقات مسئله جانشيني با آدمكشي و انقلاب همراه بود.
املاك اختصاصي بسياري از ثروتمندان و بزرگان را شاه به ايشان بخشيده بود، و آنان در مقابل، هرگاه شاه فرمان بسيج ميداد، مرد جنگي و ساز برگ فراهم ميآوردند. اين اشراف در املاك خود تسلط بيحد و حساب داشتند و ماليات ميگرفتند و قانون ميگذاشتند و دستگاه قضايي در اختيارشان بود و براي خود نيروهاي مسلح نگاه ميداشتند.
منبع: تاريخ تمدن ـ ويل دورانت، چاپ 1381، ج 1، صص 416 ـ 417