نسخه اى نفيس در شرح دعاى عرفه (2)

آنگاه كه ابراهيم (عليه السلام) به ملكوت آسمانها نگريست و از راه افول و غروب و ناپديد شدن ستاره و ماه و خورشيد استدلال كرد كه اينها حادث هستند و به «مُحْدِث» نيازمند مى باشند، رو به سوى خدايى آورد كه صاحب عظمت و جبروت است و گفت:
دوشنبه، 13 ارديبهشت 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نسخه اى نفيس در شرح دعاى عرفه (2)
نسخه اى نفيس در شرح دعاى عرفه (2)
نسخه اى نفيس در شرح دعاى عرفه (2)

نويسنده:سيد محمد باقر حجتى حسينى




پاسخ به يك ايراد

آنگاه كه ابراهيم (عليه السلام) به ملكوت آسمانها نگريست و از راه افول و غروب و ناپديد شدن ستاره و ماه و خورشيد استدلال كرد كه اينها حادث هستند و به «مُحْدِث» نيازمند مى باشند، رو به سوى خدايى آورد كه صاحب عظمت و جبروت است و گفت:
«اِنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالْاَرْضَ حَنيفاً وَما اَنَا مِنَ الْمُشرِكينَ»[4]...
به سوى خدايى روى مى آورم كه به خلقت آسمانها و زمين آغاز كرد؛ آن هم با روح يكتاپرستى و در حالى كه از مشركين نيستم.
بايد يادآور شد كه اين سخن ابراهيم پس از آنكه در مورد ستاره و ماه و خورشيد، جمله «هذا رَبّى» را بر زبان آورد، به علت جهل و عدم آگاهى او نسبت به صانع و مُحْدِثِ اين پديده ها نبوده است؛ بلكه هدف ابراهيم (عليه السلام) مماشات و همزبانى با خصم، يعنى هماهنگى با بت پرستان و كسانى بوده است كه اين عناصر را پرستش مى كردند تا از اين راه، افكار آنها را وادارد كه در برابر حق و توحيد تسليم گردند؛ چون آن حضرت احساس مى كرد كه خصم و طرف مقابلِ او از لحاظ معرفت دچار نارسايى و ضعف مى باشد، لذا او را به تدريج با حق و توحيد مأنوس مى ساخت؛ چنانكه نمرود را با بهره گيرى از روش تدريج و مماشات به تسليم در برابر حق واداشت.
ابراهيم (عليه السلام) در مقام احتجاج با نمرود گفت: «رَبّىَ الّذى يُحْيى وَيُميتُ»...
پروردگارم زنده مى كند و مى ميراند.
نمرود گفت: «اَنَاْ اُحْيى وَاُميت»... من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم.
ابراهيم پس از مماشات با نمرود، به وى گفت: «فَاِنَّ اللهَ يَأْتى بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأتِ بِها مِنَ الْمَغْرِب»...
«فَبُهِتَ الَّذى كَفَرَ...»[5]...
خداوند متعال آفتاب را از مشرق برمى آورد، اگر تو راست مى گويى، آن را از مغرب برآور؛ كه از آن پس نمرود كافر دستش از دليل تهى شد و مبهوت ماند.
ابراهيم (عليه السلام) اگر مى خواست مماشات نكند، مى توانست همين دليل اخير را پيش از دليل نخست مطرح سازد.
اگر كسى اين سؤال را به ميان آورد: طبق برداشتى كه از سخن سيد الشهدا به عمل آمد، آيا اين تصور به وجود نمى آيد كه نبايد ما به قانون استدلال و راه بردن از آثار به مؤثر پاى بند باشيم، بلكه شايسته است از آن برحذر بمانيم؟ با اينكه استدلال كردن در مسائل مربوط به توحيد و خداشناسى بر همه مردم ضرورى است؟
مى توان به اين توهم و تصور پاسخ داد: مراد و منظور اين نيست كه نبايد از قانون استدلال مطلقاً بهره جست؛ تكاليف دينى، همه مردم را در مسئله توحيد، به استدلال ـ در حد وسع و توانايى شان ـ موظف مى داند؛ يك كودك، آنگاه كه به مرحله تمييز و تشخيص مى رسد، به معرفت استدلال موظف مى گردد، و ولى و سرپرستِ او مكلف است كه او را بر طاعت از اوامر الهى تمرين دهد؛ و وقتى به سن بلوغ رسيد، به طاعت مزبور، مكلف مى شود و بدينسان همان اندازه كه در معرفت و شناخت نيرومندتر مى شود، وظيفه اش در طاعت سنگين تر مى گردد.
و يا آنكه در اين باره مى توان گفت: طفل، قبل از آنكه نيروى استدلال در او به هم رسد، از راه تقليد، به طاعت از اوامر الهى مى پردازد؛ و آنگاه كه از قدرت كافى براى استدلال برخوردار شد موظف به استدلال و در نتيجه، مكلف به طاعتى مبتنى بر استدلال مى گردد. و بدينسان در معارف و آگاهيها از مرتبه عوام مؤمنين، تعالي مى يابد و به مرتبه «خواص» و از آنجا به «خواص الخواص» جابجا گشته و از ترقى و والايى برخوردار مى شود.
وقتى انسان به اين مرحله رسيد و به مرتبت «اهل نهايات» در عرفان نايل آمد، استدلال او در ظهور وجود حق از راه ظهور وجود ممكنات ـ يعنى پديده هايى كه در وجود خود به وجودِ حق نيازمندند ـ نوعى از هذيان به شمار مى آيد كه ظهورِ آثار را پلى براى ظهور وجود مؤثر قرار دهد، و به اصطلاح در امر توحيد به استدلال روى آوَرَد.
يكى از ارباب قلوب، حالِ اهلِ دليل و برهان را چنين توصيف مى كند:
پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين، سخت بى تمكين بود[6]
دليل بى تمكين بودن استدلال و ضعف روش راه بردن از اثر به مؤثر، اين گفتار سيدالشهدا (عليه السلام) است كه از پى سخن پيشين ـ بلافاصله ـ مى فرمايد:
«مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ اِلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ ؟ وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الْآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ اِلَيكَ؟»
اگر به مضمون اين سخن توجه نماييم به روشنى درك مى كنيم كه مقصود سيدالشهدا (عليه السلام) آن است كه ظهور وجودِ حق به گونه اى است كه به هيچگونه دليلى ـ كه او را اثبات كند ـ نيازى ندارد؛ زيرا دليل، عبارت از ترتيب مقدمات معلوم و عناصر شناخته شده ذهنى براى رسيدن به مجهولاتى تصورى و يا تصديقى است كه نتيجه آن معلوم گشتنِ يك امر مجهول مى باشد. امّا اگر چيزى به سبب كمالِ ظهور و پديدار بودن و آشكار بودن، طورى باشد كه هيچ چيزى روشن تر از آن قابل تصور نباشد ـ و حتى روشن تر از آن كه بگوييم «آسمانْ بالاى سَرِ ما، و زمينْ زير پاى ماست» تلقى گردد ـ قطعاً در چنين جايگاهى، بر اثبات
وى به هيچگونه دليلى نياز نداريم و استدلال ما زيانى بيش نخواهد بود.
و همچنين در مسئله قرب حق (تعالى) نسبت به همه چيز، به هيچ دليلى نياز نيست.
على هذا ما براى رسيدن به معرفت حق، به استدلالى از رهگذر آثار نيازمند نيستيم.
اين دو فقره از عبارت دعا ، بر روى هر دو روشِ دليل و برهان ـ كه اهل استدلال آن دو را سامان مى دهند ـ خط بطلان مى كشد. اين دو روش عبارتند از:
يكم) اقامه دليل بر وجود صانع ، آن هم به گونه اى كه دليل ، خود ، موجبِ تام و واجب فى نفسه باشد. بطلان اين روش از آن روست كه همان اهل استدلال معتقدند «ممكن» نمى تواند حتى ممكنات ديگرى مانند خود را ايجاد كند.
دوم) عبارت از استدلال بر وجود مؤثر به وسيله وجود اثر مى باشد. حتى خود آنها چنين گونه استدلالى را به «دليل العجائز» نامبردار ساخته اند و آن همان استدلال بسيط و ساده اى است كه در روايت زير انعكاس يافته است:
«اَلْبَعْرَةُ تَدُلُّ عَلىَ الْبَعيرِ، وَاَثُر الْاَقْدامِ تَدُلُّ عَلَى المسير. اَفَسَماءٌ ذاتُ ابْراجٍ وَاَرْضٌ ذاتُ فجاجٍ كَيْفَ لا تَدُلّانِ عَلَى اللطيف الْخَبيرٍ؟»[7]
بطلان اين دو نحوه استدلال فقط در مكتب اهل عرفان در نظر است؛ چون مانعى نيست كه مؤمنين تازه كارِ در استدلال، بدين دو روش در معرفت حق و توحيد او روى آورند.
آرى اگر فرد به مرحله اى از عرفان نايل گردد، و چشم بصيرت او به سوى برهانِ واحِدِديّان گشوده شود، در چنين پايگاه، تكلفات دليل و برهان ساقط شده و ارزش و اعتبار خود را از دست مى دهد؛ به ويژه اگر ديدگان بينش و بصيرتش به چنين گوهرهاى درخشانى از كانِ عصمت و طهارت ـ كه سرشار از حكمت و فصل الخطاب است ـ تازه گردد و مضمون اين دعا را با اِمعان مورد مطالعه قرار دهد؛ چنانكه ديديم سيدالشهدا (عليه السلام) روى اين مسئله، يعنى بطلان روش استدلال و برهان در طى عبارات گهربار خود، پى هم تأكيد مى كند تا سالك را در تصديق به چنين حقيقتى از رسوخ و پايدارى برخوردار سازد. و سرانجام به خدا عرض مى كند: «عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْهَا رقيباً»...
كور است، (و يا كور باد) ديدگانى كه تو را بر خويشتن مراقب نبيند!
امام حسين (عليه السلام) از اين گفتار يكى از دو معنى زير را اراده كرده است:
1ـ اين جمله به صورت خبر (نه انشا و دعا و نفرين)، آن هم بر سبيل مجاز تلقى گردد، به اين معنى كه: كسى كه تو را بر خويشتن مراقب نمى بيند و حضور و ظهور وجود تو را در همه جا و همه حال احساس نمى كند كوردل است؛ يعنى ديدگان بصيرتش از كار افتاده است. قرآن كريم راجع به مردمى كه ذكر را با گوش دل نمى شنوند و انديشه خود را به كار نمى گيرند و به حقايق با ديده بصيرت نمى نگرند چنين تعبير مى كند: «صُمٌّ، بُكْمٌ، عُمْىٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ»[8]...
اينان كران، لالان، و كوران هستند كه راهى فراسوى خود در رجعتِ به حق و حقيقت نمى يابند.
خداى (تبارك و تعالى) اينگونه افراد را در قرآن به «عَمى» و كور توصيف مى كند و آن را بدين صورت توضيح مى دهد:
«فَاِنَّها لا تَعْمَى الاَبْصارُ وَلكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتى فىِ الصُّدُورِ»[9]...
اين ديدگانِ سَرْ نيست كه از كار مى افتد و نابينا مى شود، بلكه اين دلهاست كه نمى تواند انجام وظيفه كند و گرفتار كورى مى گردد.
با چنين توجيهى، سخن حضرت سيدالشهدا را بايد بر اين وجه حمل نمود كه مى خواهد كوردلى مردمى را كه حضور خدا را در همه جا احساس نمى كنند و وجود او را نمى بينند بازگو فرمايد.
2 ـ و يا منظور آن حضرت ، دعا، يعنى نفرين است تا اهل غفلت را از خوابشان برانگيزد و آنان را به سرعتِ در سيرِ به سوى حق وادارد، و سرانجام آنها را به مرتبت شهود و عيان رفعت دهد. به عبارت ديگر، گويا آن حضرت مردم را مخاطب قرار مى دهد و به آنها مى گويد: شما چگونه در درون و افكار و احساس خود به غير حق، حقى كه واضح و آشكار و پيداست، توجه مى كنيد و به خودِ حق نمى نگريد؟ لذا بر سبيل نفرين مى فرمايد اين چشم سر و يا اين ديدگان دل ـ كه تو را حاضر و ناظر و مراقب خود نمى بيند ـ سزاست كه كور شود و در خور آن است كه از كار افتد.
د ـ مشاهده ، شهود حق :
اين گفتار اخير سيدالشهدا («عميت عين لا تراك عليها رقيباً») در واقع به مسئله «مراقبت» كه در عرفان مطرح است مربوط نيست؛ بلكه در سوى احوال «مشاهده» اوج مى گيرد، و كلمه «تَراك» به معنى «تُشاهِدك» نيز بيانگر همين نكته است. اما كسى كه با «مراقبت» سر و كار دارد، از لحاظ مرتبت، فروتر از كسى است كه از شهود بهره اى دارد؛ چنانكه در پايان همين بخش از دعاى سيدالشهدا ـ كه دست اندر كار گزارش آن هستيم ـ نكته مزبور را بيان خواهيم كرد كه مقام «مراقبت» پايين تر از حال «شهود» مى باشد. اگر چه خود «مراقبت» از شكوهمندترين مقامات به شمار است؛ لكن نمى تواند با مرتبت احوال، همپا و هم منزلت باشد؛ به ويژه احوالى كه از لوازم وصول است؛ وصولى كه اطراف و پيرامونش به نهايات منجر مى گردد.
«مشاهده» از مهمترين درجات وصول به حق و برتر از «مكاشفه» مى باشد، و صرفاً به مدد رشحات حضرت حق (تعالى) به هم مى رسد.
اما بايد دانست كه از ديدگاه ارباب عرفان، «مشاهده» بدان معنى نيست كه عين ذات حق (تعالى) به مدد نيروى باطن و يا ظاهر، قابل شهود و رؤيت باشد؛ چنين مشاهده اى محال است. مراد از مشاهده، «شهود» مى باشد، و آن عبارت از اخفاى معانى و رسوم و مهيا ساختن نفس به گونه اى است كه به حال تسليم در برابر حق بايستد، و در چنان پايگاهى وَراى كشف ، اسرار فيض الهى را شهود نمايد.
مشاهده داراى مراحل و درجاتى است. پايين ترين درجه آن اين است كه فرد از طريق معرفت ـ به خاطر آنكه انوار وجود بر او تجلى مى كند ـ از مرحله علم فراتر رود و وارد رياضِ حريمِ «جمع» گردد. آنگاه است كه با در نورديدن گردنه هاى شواهد و آثار به پيش مى راند و حقايق جالب و دل انگيز و گوهرهاى يكتا را در دسترس شهود خود مى بيند كه جز اهل ذوق هيچ كسى نمى تواند حلاوت آنها را بازيابد و اهميت و عظمت آنها را جز كسى كه آنها را شهود مى كند نمى تواند درك نمايد ، و فقط كسانى مى توانند آنها را شناسايى كنند كه داراى قلبى زنده و بيدار و گوشى شنوا براى پذيرفتن حق باشند:
«اِنَّ فى ذلِكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ اَوْ اَلْقى السَّمْعَ وَهُوَ شَهيدٌ»[10]...
در اين سخنى كه براى تو آوردم عبرتى است براى كسانى كه داراى قلبى بيدار و زنده هستند و يا بدان سخن، گوش فرا داده و شنيده هاى خود را گواهى و تأييد مى كنند.

مقام محبت

آنگاه حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) فقره ديگرى بر همين بخش افزوده است و مى خواهد در ضمن آن، خود و ديگران را براى عروج به شكوهمندترين و رفيع ترين مقامات تحريض كند و اعلام نمايد كه خسران ابدى از آنِ كسانى است كه از اين باده ، يعنى محبت ، محروم و بى نصيب مى باشند؛ فقره مزبور اين است:
«وَخَسِرَت صَفْقَة عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصيبَاً»...
زيانبار باد (و يا زيانبار است) معامله و داد و ستد فردى كه تو از حب خويش براى او نصيبى مقرر نفرمودى!
امام (عليه السلام) در طى اين فقره از دعاى خود، نكته عميقى را بيان كرده است، و آن اين است كه خداى را بيعت و قرار و پيمان و داد و ستدى است كه در عهده بندگان خود نهاده و با آنان بيعتى منعقد ساخته است مبنى بر اينكه خداوندگارى و ربوبيت او را پذيرا باشند. آن كسى كه به اين بيعت وفادار بماند و در مقام «محبت»، مُقام و پايگاهى را احراز كند مى توان او را از اولياى الهى دانست كه تجارت و سوداگرى و معامله آنها با خداوند متعال، سرشار از سود و بهره است. اما كسى كه از محبت به حق محروم است بايد او را از زمره كسانى برشمرد كه در بيعت و داد و ستد خويش، دچار خسران و زيان مى باشند.
حكم اين بيعت و يا قرار و عهد الهى در ازل ـ از همان روزِ «اخذ ميثاق» در عالم «ذَرّ» ـ با ارواح ثبت و ضبط شده است، و خداوند متعال چنين بيعتى را در قرآن كريم بازگو كرده است:
«وَاِذْ اَخَذَ رَبّكُ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِم ذرّيّتَهُمْ وَاَشْهَدَهُم عَلى اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبّكُمْ، قالوُا بَلى، شَهِدنا...»[11]...
اى پيامبر، به يادآر، آن هنگام را كه پروردگار تو نژاد آدمى را از صلب آدم ابوالبشر (عليه السلام) به صورت «ذرّ» بيرون كشيد و به آدم ابوالبشر فرمود: من با نژاد و فرزندان تو بيعت و پيمانى مى بندم مبنى بر اينكه فقط مرا پرستش كنند و شريك و انبازى برايم نگيرند. سپس از آنها گواهى خواست كه در تأييد اين بيعت سخن گويند و اقرار نمايند، لذا، فرمود: آيا من پروردگار شما نيستم؟ آنها در مقام گواهى و تأييد گفتند: آرى، تو پروردگار ما هستى و ما آن را گواهى و تأييد مى كنيم.
آنگاه اين بيعت و ميثاق، به وسيله رسولان خدا با بشر تجديد شد. و خداوند متعال اين تجديد عهد و بيعت را چنين ياد مى كند:
«اِن الّذينَ يُبايِعُونكَ اِنما يبايعون الله يَدُ اللهِ فوقَ اَيْديهم ، فَمَنْ نَكَثَ فَاِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِه وَمَنْ اَوْفى بما عاهَدَ عَلَيْهُ اللهَ فَسَيُوتيهِ اجراً عَظيماً»[12]...
آنها كه با تو بيعت مى كنند، در حقيقت با خدا پيمان مى بندند. و دست خدا بالاى دست آنهاست. بنا بر اين اگر كسى پيمان شكنى كند اين كار به زيان خود او منجر خواهد شد؛ چون به ضرر خود، پيمان شكسته است. اما آنكه در عهد و پيمان و بيعت خود وفادار بماند، خداوند متعال، مزد و پاداشى عظيم بدو ارمغان خواهد داد.
وفادارى نسبت به بيعت وقتى است كه انسان به داعيه و انگيزه محبت خدا در قراردادش با او، راسخ و پايدار بماند؛ زيرا يك مُحِبّ و دوستدار، در برابر كسى كه او را دوست مى دارد مطيع است؛ يعنى در برابر محبوب، ذليل و رام است، و دلخواه محبوب را بر دلخواه خويش ترجيح مى دهد و قهراً به كارهايى گرايش مى يابد كه رضاى محبوب او را فراهم مى آورد. اما اگر از محبت، نصيبى نبرده باشد، سزاست كه در سراشيب پيمان شكنى و خُلْف وعده بلغزد، و همانگونه كه سيدالشهدا (عليه السلام) اشاره فرمود، بايد زيان و خسران را به جان خريدارى كند.
سيدالشهدا (عليه السلام) پس از آنكه احوال و مقاماتِ شكوهمند و با ارزش را يادآور شد، خواست علت بلامانع بودن مطالعه در عالم ملكوت و عالم پايين تر از آن، يعنى عالم غيب و شهادت را ـ كه در جهت عبرت اندوزى و كسب بينش نسبت به حقايق انجام مى گيرد ـ بيان كند؛ زيرا اقامت و خوش نشين شدن بر حالتِ نخست، يعنى مداومت بر مطالعه در آثار و توقف در آن، خصوصاً بر كسانى كه موظف به تبليغ و هدايت هستند، خود به خود غير ممكن مى باشد. علاوه بر اين، سنت و راه و رسم و قوانينى كه اينگونه افراد ارائه مى كنند بايد خط مشى بيرون آنها را سامان دهد. لذا به خدا عرض مى كند:
«اِلهى اَمَرْتَنى بِالرُّجُوع اِلَى الْآثارِ فَاْرجِعْنى اِلَيْكَ بِكِسْوَةِ الْاَنْوار وَهِدايَةِ الْاسْتِبْصارِ»...
خدايا! تو مرا فرمان دادى كه براى كسب عبرت، به آثار تو باز گردم و آنها را مورد مطالعه قرار دهم، پس مرا با جامه اى از انوار و همراه با هدايتى كه به عبرت و استبصار بارور است، به خود بازگردان.
هدف حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) از اين سخن در آيات زير نيز منعكس است كه خداوند مردم را به مطالعه آثار دعوت مى كند. آنجا كه مى فرمايد: «فَاعْتَبِرُوا یا اُولىِ الْاَبْصارِ»[13]...
اى اهل بصيرت و خداوندگاران عقل و بينش، عبرت آموزيد و پند گيريد!
«اِنَّ فى خَلْقِ السّمواتِ وَالْاَرْضِ وَاْختِلافِ الَّليْلِ وَالنَّهارِ لآیاتٌ لِاُولىِ الْاَلْبابِ»[14]...
تحقيقاً در آفرينش آسمانها و زمين و گردش و پى آمدنِ شب و روز، آيات و نشانه هايى بيانگر حق، براى صاحبان فكر و انديشه وجود دارد.
و آياتى از اين قبيل كه مردم را به مطالعه در آثار ـ به منظور راه بردن به مؤثر ـ دعوت مى كند. حتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) آنگاه كه آيه اخير تلاوت مى شد مى فرمود:
«وَيْلٌ لِمَنْ لا كَها بَيْنَ لَحْيَيْهِ وَلَمْ يَتَدَبَّرْها»...
واى بر كسى كه اين سخن را ميان دو فك خود بجود و اين گفتار را بشنود، لكن در آن تدبر نكند.
حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) با اين جمله «الهى اَمَرتَنى...» مى خواهد حالت امتثال و اطاعت خود را در برابر اَوامر الهى اظهار كند كه... تو مرا به رجوع در آثار فرمان دادى و من نيز سر به فرمان تو مى نهم و در بدايع و شگفتيهاى اين آثار مى انديشم و از رهگذر فكر و انديشيدن، به عظمت صانع و پديد آورنده آنها پى مى برم. به همين جهت در روايات آمده است: «تَفَكُّرُ ساعَةٍ خَيْر مِنْ عِبادَةِ الْعابِدِ سَبْعينَ عامَاً»...
يك لحظه تفكر بهتر از عبادت عابد به مدت هفتاد سال است.
زيرا فكر و تدبر، داراى ارزش و مزايايى است كه از جمله آنها يقين و اطمينان، و افزايش علم و معرفت در انسان است.
اما امام حسين (عليه السلام) نمى خواست در اين پايگاه درنگ يابد و در اين جايگاه اقامت اختيار كند، بلكه هدف او گذر از اين مرحله بوده است. و اگر هم در چنين موضعى اقامت گزيد، از آن رو بود كه مى خواست فرمان خدا را در مطالعه آثار گردن نهد.
و چون توقف در آثار و رجوع به آنها تشكيل دهنده هدف نبوده، بلكه داراى جنبه آلى و ابزارى بوده است؛ سيدالشهدا به خداوند متعال عرض مى كند: «فَاْرجِعْنى اِليْكَ بِكِسْوَةِ الْاَنْوارْ»...
خدايا مرا به وسيله پوششى از انوار به سوى خود باز گردان، آنگونه كه نفوس مطمئنه ـ در حالى كه شادمان و مورد رضايت مى باشند ـ در ميان بندگان راستين تو، به تو باز مى گردند.
آنگاه آن حضرت، «كسوه انوار»، يعنى جامه نورانى (نه غير آن) را از خدا درخواست مى كند؛ و كسوه ديگرى را ـ كه مستلزم حظوظ نفسانى، از قبيل زخارِف متاع فانى و باقى است ـ از او مطالبه نمى نمايد.
سپس بر درخواست قبلى، يعنى «... كسوة الانوار»، «هداية الاستبصار» را مى افزايد، و از خدا مى خواهد كه او را از هدايتى آميخته با بصيرت برخوردار سازد؛ زيرا كسى كه خداى متعال او را از بصيرت بهره مند كند و هدايتش نمايد، در درياى رضاى او غوطه مى خورد.
آنگاه حضرت مى خواهد كيفيت حال خود را به هنگام پشت سر نهادن آثار و رجوع به حق گزارش كند، لذا مى گويد:
«حَتّى اَرْجِعَ اِلَيْكَ مِنْها، كَما دَخَلْتُ اِلَيْكَ مِنْها مَصُونَ السِّرِعَنِ النَّظَرِ اِلَيْها، وَمَرفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الْاِعتِمادِ عَلَيْها؛ اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَى ءٍْ قَدير»...
خدايا مرا با بصيرت به خود بازگردان تا بازگشتنم به تو از رهگذر آثار، به سانِ وارد شدن بر تو از طريق همين آثار باشد؛ به گونه اى كه سرِّ و درونم از نظر و التفات به اين آثار، مصون باشد، و همتم از اعتماد و اتكاى بر اين آثار فراتر رود؛ كه تو بر هر چيزى توانا هستى.
سيدالشهدا مى خواهد حال رجوع و بازگشت خود به حضرت حق را به حال ورودش بر او تشبيه كند؛ زيرا او به هنگام ورود بر حضرت احديت، از هر گونه علايق، مجرد و از هر نوع عوائق و موانعى منزه و پاكيزه بوده است؛ لذا از خدا درخواست كرد كه به هنگام رجوع از آثار به حق (تعالى)، سرِّ و درونش مصون و محفوظ ماند، به طورى كه دامن همتش با پليديهاى التفاتِ به حُظوظ دو جهانى آلوده نگردد.
ادامه دارد....

پي نوشت :

4 - انعام /79
5 - اين هر سه قسمت مجموعاً آيه 358 سوره بقره مى باشد.
6 - اين شعر از جلال الدين محمد مولوى رومى است.
7 - [سرگين شتر، خبر از وجود شتر مى دهد و نشان گامهاى انسان، بر وجود راه دلالت مى كند؛ پس چگونه آسمانى كه برجها دارد و زمينى كه داراى دره هاست، بر آفريننده لطيف خبير دلالت نمى كنند؟]
8 - بقره /18
9 - حج /46
10 - ق /37
11 - اعراف /172
12 - فتح /10
13 - حشر /2
14 - آل عمران /190

منبع: www.hadith.net




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط