خمي که ابروي شوخ تو در کمان انداخت
شاعر : حافظ
به قصد جان من زار ناتوان انداخت |
|
خمي که ابروي شوخ تو در کمان انداخت |
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت |
|
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود |
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت |
|
به يک کرشمه که نرگس به خودفروشي کرد |
که آب روي تو آتش در ارغوان انداخت |
|
شراب خورده و خوي کرده ميروي به چمن |
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت |
|
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم |
صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت |
|
بنفشه طره مفتول خود گره ميزد |
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت |
|
ز شرم آن که به روي تو نسبتش کردم |
هواي مغبچگانم در اين و آن انداخت |
|
من از ورع مي و مطرب نديدمي زين پيش |
نصيبه ازل از خود نميتوان انداخت |
|
کنون به آب مي لعل خرقه ميشويم |
که بخشش ازلش در مي مغان انداخت |
|
مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود |
مرا به بندگي خواجه جهان انداخت |
|
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان |
|