دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
شاعر : حافظ
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست |
|
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست |
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست |
|
که شنيدي که در اين بزم دمي خوش بنشست |
پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست |
|
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافي زد |
به هواداري آن عارض و قامت برخاست |
|
در چمن باد بهاري ز کنار گل و سرو |
به تماشاي تو آشوب قيامت برخاست |
|
مست بگذشتي و از خلوتيان ملکوت |
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست |
|
پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت |
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست |
|
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري |
|