به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
شاعر : حافظ
که مونس دم صبحم دعاي دولت توست |
|
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست |
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست |
|
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد |
که با شکستگي ارزد به صد هزار درست |
|
بکن معاملهاي وين دل شکسته بخر |
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست |
|
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست |
چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست |
|
دلا طمع مبر از لطف بينهايت دوست |
که از دروغ سيه روي گشت صبح نخست |
|
به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست |
نميکني به ترحم نطاق سلسله سست |
|
شدم ز دست تو شيداي کوه و دشت و هنوز |
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست |
|
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوي |
|