ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است
شاعر : حافظ
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است |
|
ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است |
هر شربت عذبم که دهي عين عذاب است |
|
گر خمر بهشت است بريزيد که بي دوست |
تحرير خيال خط او نقش بر آب است |
|
افسوس که شد دلبر و در ديده گريان |
زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است |
|
بيدار شو اي ديده که ايمن نتوان بود |
اغيار هميبيند از آن بسته نقاب است |
|
معشوق عيان ميگذرد بر تو وليکن |
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است |
|
گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد |
دست از سر آبي که جهان جمله سراب است |
|
سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم |
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است |
|
در کنج دماغم مطلب جاي نصيحت |
بس طور عجب لازم ايام شباب است |
|
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز |
|