دلم رميده شد و غافلم من درويش
شاعر : حافظ
که آن شکاري سرگشته را چه آمد پيش |
|
دلم رميده شد و غافلم من درويش |
که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش |
|
چو بيد بر سر ايمان خويش ميلرزم |
چههاست در سر اين قطره محال انديش |
|
خيال حوصله بحر ميپزد هيهات |
که موج ميزندش آب نوش بر سر نيش |
|
بنازم آن مژه شوخ عافيت کش را |
گرم به تجربه دستي نهند بر دل ريش |
|
ز آستين طبيبان هزار خون بچکد |
چرا که شرم هميآيدم ز حاصل خويش |
|
به کوي ميکده گريان و سرفکنده روم |
نزاع بر سر دنيي دون مکن درويش |
|
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر |
خزانهاي به کف آور ز گنج قارون بيش |
|
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ |
|