ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش
شاعر : حافظ
بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش |
|
ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش |
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش |
|
از بس که دست ميگزم و آه ميکشم |
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش |
|
دوشم ز بلبلي چه خوش آمد که ميسرود |
بسيار تندروي نشيند ز بخت خويش |
|
کاي دل تو شاد باش که آن يار تندخو |
بگذر ز عهد سست و سخنهاي سخت خويش |
|
خواهي که سخت و سست جهان بر تو بگذرد |
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش |
|
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون |
جمشيد نيز دور نماندي ز تخت خويش |
|
اي حافظ ار مراد ميسر شدي مدام |
|