سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ

که تا چو بلبل بي‌دل کنم علاج دماغ سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ که بود در شب تيره به روشني چو چراغ به جلوه گل سوري نگاه مي‌کردم
دوشنبه، 10 خرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ
روي بنما و مرا گو که ز جان دل برگير
سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ

شاعر : حافظ

که تا چو بلبل بي‌دل کنم علاج دماغ سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ
که بود در شب تيره به روشني چو چراغ به جلوه گل سوري نگاه مي‌کردم
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ چنان به حسن و جواني خويشتن مغرور
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ زبان کشيده چو تيغي به سرزنش سوسن
يکي چو ساقي مستان به کف گرفته اياغ يکي چو باده پرستان صراحي اندر دست
که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ نشاط و عيش و جواني چو گل غنيمت دان


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما