معرفی کتاب «دختر شینا» نوشته بهناز ضرابی زاده

روایتی زیبا از زندگی قدم خیر محمدی‌کنعان همسر سردار شهید صمد ابراهیمی، این کتاب جزئی از اولین رمان های خاطرات زنان در دوران جنگ می باشد.
دوشنبه، 20 دی 1400
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: فاطمه سادات میرامامی
موارد بیشتر برای شما
معرفی کتاب «دختر شینا» نوشته بهناز ضرابی زاده

مشخصات

نام کتاب دختر شینا
نویسنده بهناز ضرابی زاده
ناشر انتشارات سوره مهر
سال چاپ ۱۳۹۲/۰۹/۲۱
تعداد صفحه ۲۶۳صفحه
رده سنی بزرگسال
ژانر دفاع مقدس
کشور سازنده ایران
شخصیت اصلی قدم خیر


خلاصه ای از کتاب«دختر شینا» 

 این کتاب جزو نخستین آثار منتشرشده در حوزه خاطرات زنان ازجنگ تحمیلی هست. قدم خیر دختری است از دل روستا و آخرین فرزند خانواده که با آمدنش به دنیا برای خانواده اش خیر و خوبی آورد به همین دلیل او را «قدم خیر» نامیدند. او در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۴۱ در روستای قایش رزن همدان متولد شد. قدم خیر در سن 14 سالگی (1356) با صمد ازدواج کرد و صاحب 5 فرزند شد . از اوایل ازدواج صمد به دنبال خط امام یعنی کارهای انقلاب و سپس جنگ دفاع مقدس بود.قدم خیر تنها و بدون یاور در خانه با فرزندانش زندگی می کرد. تا این که صمد شهید شد در حالی که قدم خیر تنها 24 سال سن داشت.

او به تنهایی بچه ها را تربیت کرد. این کتاب عاشقانه‌های دو همسر را بیان کرده است و زندگی، شور، عشق و معنویت در کتاب به زیبایی دیده می‌شود. شهید صمد ابراهیمی از شهدای برجسته‌ی عملیات والفجر هشت بوده است. یک اتفاق خاص باعث شده تا نویسنده این اسم را بر روی کتاب بگذارد که تنها با خواندن کتاب آن را در خواهید یافت. ضرابی‌زاده با تلاش زیادی راوی را متمایل به بیان خاطرات خود کرده‌ است. نویسنده هفته‌ای دو تا سه روز و به مدت شش ماه به گفتگو با راوی پرداخته است.

این کتاب در شانزدهمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس به عنوان اثر برگزیده در بخش خاطره شفاهی انتخاب شد. «دختر شینا» در فهرست ۱۰۵ کتاب انتخابی مجمع ناشران دفاع مقدس برای عرضه در نمایشگاه بین‌المللی کتاب فرانکفورت سال جاری میلادی (۲۰۱۵) قرار گرفت. «دختر شینا» به زبان‌های ترکی استانبولی، انگلیسی و عربی نیز ترجمه شده‌ است.
 

شخصیت های شاخص کتاب«دختر شینا»

قدم خیر، همسر شهید که در تمام لحظه های زندگی تنهایی ها و سختی ها را تحمل کرد. به نقل خانم ضرابی زاده  نویسنده این رمان : «بسیار جای تعجب است زنی که در فضای روستا زندگی کرده است با فرزندان خود به شهر بیاید و تصمیم به ماندن بگیرد تا بتوند آینده‌ی خوبی برای فرزندانش رقم بزند و با محیط شهر سازگار شود بنابراین این امر باعث شد تا من بخواهم از فراز و نشیب‌های این شیرزن داستانی بنویسم و با ایشان مصاحبه کنم.»
 

معرفی کتاب «دختر شینا» نوشته بهناز ضرابی زاده
 

مشخصات نویسنده

خانم ضرابی زاده نویسنده موفق ایرانی در شهر همدان و در سال 1347 چشم به جهان گشود. ایشان برگزیده بیش از 30 جشنواره داستان نویسی سراسری؛ از جمله کسب مقام اول در نخستین جایزه داستان ویژه مخاطبان کودک و نوجوان با موضوع امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی، تقدیر شده در چهارمین و ششمین جایزه ادبی اصفهان، کسب مقام های برگزیده در هشتمین، نهمین و دهمین جشنواره مجمع خبرنگاران و نویسندگان دفاع مقدس را در کارنامه خود دارد.بهناز ضرابی زاده مقام های اول، دوم، سوم در یادواره شهدای دانشجویی کشور، کسب مقام برتر در کنگره سراسری حضرت زینب (س)، کسب مقام برگزیده در سیزدهمین جشنواره کتاب سال (سلام) به جهت تألیف کتاب آدم برفی، معرفی به عنوان نخبه بسیجی در سال 1388 توسط آموزش و پرورش و سازمان بسیج هنرمندان، داور مسابقات مختلف ادبی استانی بیش از ده مورد همکاری مجلات کیهان بچه ها و رشد دانش آموز را نیز در کارنامه درخشان خود دارد.

ایشان کارشناس مسئول آفرینش های ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، سردبیر نشریه استانی جاودانه ها، دبیر انجمن داستان دفاع مقدس از سال 1386، عضو شورای نویسندگان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس، عضو شورای انتخاب کتاب بنیاد شهید استان همدان، دبیر انجمن داستان سازمان بسیج هنرمندان را بر عهده داشته است. تألیف و چاپ بیش از دویست و پنجاه اثر داستانی و ادبی در نشریات و مجلات برگزیده کشوری از دیگر فعالیتهای ضرابیزاده است.

از کتاب های ایشان می توان به:

-«دختر شینا».

- «مرغ شل».

- «آن روز سه شنبه بود»؛

- «سیب آرزو».

- «گنجشک سبز و آبی».

- «آدم برفی».

- «بابای 9 سالگی».
 

نظرات و تجربیات کاربران نسبت به کتاب«دختر شینا» 

+روایتی شیوا از جهاد نادیده ی همسران  شهدا که اجرشون بیشتر از شهدا نباشه قطعا کمتر نیست... قلم و روایت داستان بشدت جذابِ و مخاطب رو تا انتهای کتاب همراه نگه میداره.

+کیلومتر ها دور از خط مقدم جنگ اما با حال و هوای جنگ . زن های بزرگی که پشت مردهای بزرگ بودند مثل کوه ،پشتیبان و حامی بزرگ تا مردانشان بی هیچ دغدغه ای کیلومترها دور تر روز شبشان را در جنگ سپری کنند.

+کتابی کاملا زیبا که جایگاه یک زن رو در تحمل مشکلات به خوبی نشان میده و ارزش یک زن در کنار و همراهی یک رزمنده و چالشهای زندگیشون رو نشان میده.

+اولین کتابی بود که به طور اتفاقی در ژانر دفاع مقدس باهاش آشنا شدم.به دل می نشست . ویژگی بارزی که داشت این بود که به جای اینکه از زبان یه رزمنده یا خاطراتش باشه از زبان همسر یک مبارز و سختی های که تحمل کرده ، بود و همین جالب و جذابش می کرد .

+کتابی است بسیا بسیار زیبا مطالعه این کتاب را به همه بخصوص کسانی که در آستانه ازدواج هستند پیشنهاد میکنم با این کتاب میتوانید معنای واقعی یک عشق را دریابید کتاب بسیار زنده و واقعی نوشته شده است.
 

برش هایی از کتاب

+صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می‌گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی‌دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می‌شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده‌ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم.

+یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می‌دیدیم. اشک توی چشم‌هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان‌طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می‌خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!» از سر شوق گلوله‌گلوله اشک می‌ریختم و با پر چادر اشک‌هایم را پاک می‌کردم. همان‌طور که بچه‌ها بغلش بودند، روبه‌رویم ایستاد و گفت: «گریه می‌کنی؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه‌گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی‌خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»

+پدرم مریض بود. می‌گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می‌دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می‌گفت: «چه بچه خوش‌قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم‌خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ‌تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.

+از صدای صمد. مهدی که داشت خوابش می‌برد، بیدار شده بود و گریه می‌کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا‌جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می‌دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه‌ها صحیح و سلامت‌اند.» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه آن‌ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی‌دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایه یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»

+می‌گفتی: «خوشحالی‌ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه‌رویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه‌هایی که به هیچ‌کس نگفتم.» می‌گفتی: «وقتی با شما از حاجی می‌گویم، تازه یادم می‌آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دل سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه‌هایم همیشه بهانه‌اش را می‌گرفتند؛ چه آن‌وقت‌هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می‌گفتند مامان، همه باباهایشان می‌آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می‌گفتم مامان که دارید. پنج‌تا بچه را می‌انداختم پشت سرم، می‌رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که می‌شد، می‌رفتیم او را می‌رساندیم...»

+گفتم: «تو اصلاً خانواده‌ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان‌لنگان رفت گوشه ‌هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می‌کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این‌طوری شدی؟ چرا سربه‌سرم می‌گذاری؟!» یک‌دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.» این اولین باری بود که این حرف را می‌زدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و‌ های‌های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه‌ای و زارزار گریه کردم. کمی ‌بعد لنگان‌لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه‌ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می‌لرزانی و می‌فرستی‌ام دم تیغ
 

کتاب های مشابه

تنها گریه کن
روایتی زیبا و جذاب از اشرف سادات منتظری بانوی فعال انقلاب، فعال دوران جنگ تحمیلی، مادر شهید محمد معماریان. نوشته: اکرم اسلامی

من زنده ام
روایتی زیبا از اسارت چهار دختر جوان به دست رژیم بعثی عراق و سرگذشت سخت خانم دکتر معصومه آباد. نوشته: معصومه آباد
 
ازبه

حکایتی زیبا و به یاد ماندنی از خلبان جانباز که با وجود کمبود پا دوست دارد بار دیگر پرواز کند.نوشته : رضا امیرخانی

 
آن بیست و سه نفر
روایتی جذاب از سر گذشت 23 نفر از اسرای جنگ تحمیلی که به مدت 8 سال اسیر رژیم بعثی عراق بودند. نوشته: احمد یوسف زاده


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما