برخي از رمزگشايي هاي نظامي گنجه اي در اسکندرنامه (1)
نويسنده: دکتر مهدي نوروز(عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي واحد نيشابور)
چکيده
زماني که هنرمندان به هر دليلي، نتوانند با صراحت انديشه خود را مطرح نمايند، از دو مفرّ يا گريزگاه استفاده مي کنند: يکي بياني طنزآميز و ديگري استفاده از رمز و نماد يا سمبل. وجود اين عوامل، از يک سو بر غناي هنر ايشان مي افزايد و از ديگر سو، مايه جذابيّت و ماندگاري آن مي شود.
يکي از آثار گرانسنگ ادب فارسي که درلابه لاي داستان هاي خود، اسرار و رموزي پنهان دارد، اسکندر نامه نظامي گنجه اي است. حکيم گنجه در اين کتاب سترگ، برخي از آن رموز را براي خوانندگان خويش گشوده و برخي را به عهده ايشان گذاشته است. در اين مقاله به برخي از اين رمزگشايي ها اشاره مي شود.
واژه هاي کليدي: رمز و راز، اسکندرنامه، نظامي گنجه اي، مدينه فاضله
از قديم وجود راز و رمز را در داستان هاي حماسي باور داشته اند، چنان که در مقدمه شاهنامه ابومنصوري آمده است:"...وچيزها اندر اين نامه بيايند که سهمگين نمايد و اين نيکوست. چون مغز او بداني و تو را درست گردد، دلپذير برآيد، چون ماران که از دوش ضحاک برآمد و..."
قلمرو نماد يا رمز، سراسر دنياي غيرمحسوس ناخودآگاه و ماوراء الطبيعه، يعني؛ سراپرده غيب و اسرار است پس، نماد، تصويري است رساننده ي معنايي سرّي و رمزي (ستاري، 9/1374).
زبان داستان هاي اساطيري، زباني نمادين يا رمزي است. اسطوره ها با زبان نمادين و رازآلود با ما سخن مي گويند و معاني دروني شان را آشکار مي سازند. نمادهاي اسطوره از ناخودآگاه قومي برآمده است و براي گزارش اسطوره بايد با زبان نمادها آشنا بود و پيام نهفته در آن ها را بيرون کشيد و باز نمود.
در بررسي مثنوي هاي نظامي به اين باور مي رسيم که حکيم گنجه، نه تنها به نظم و گزارش اساطير و داستان ها، بلکه به محتوا ودرون مايه آن ها نيز توجّه داشته است و در صدد کشف راز و رمزهاي اين داستان ها بوده است.
حکيم نظامي، با روشي خردمندانه، خود و انديشه هايش را در زير ابيات داستان هايش نهان مي دارد. در منظومه "خسرو و شيرين" به اين موضوع اشاره مي کند:
نظامي چند از اين رمز نهاني
مگو تا از حکايت وا نماني
(خسرو و شيرين، 65، 99)
حکيم گنجه، گاهي پرده از رمزهاي سخن خويش برمي دارد و گاهي اين کار را به عهده خواننده مي گذارد. که در مورد اخير، گاهي خواننده را براي فهم معاني مورد نظر، با مشکل مواجه مي نمايد و شايد يکي از علل دشواري شناخت آثار او، برگرفته از همين سرشت نمادين آن ها باشد.
براي مثال، در "مخزن الاسرار" غرض خود را از کلمات: (سبزه، فلک، باغ و سرشک) به ترتيب: (نظر عارفانه، تاب، سخن و آب) اعلام مي دارد:
اين تبش ناصيه از داغ من
بي خبر از سبزه و از باغ من
سبزه نظر بود و فلک تاب او
باغ سخن بود، سرشک آب او
محرم اين راز نه اي، زينهار
کار نظامي به نظامي گذار
(مخزن الاسرار، 10، 30-17)
ساير آثار نظامي نيز سرشار از اين رموز گشوده و ناگشوده است.
نظامي در کتاب پر رمز و راز "اسکندرنامه"، جهانگيري چون اسکندر مقدوني را در کمند خيال بسته، در شرق و غرب مي گرداند، براي اين که تاريخ تمدن هاي باستان، نگرش فلسفي -عرفاني، اعتقادات فلسفي عصر خود، اخلاق و رفتار شاهان و...را بيان دارد.
قلّه نشين منظومه هاي عاشقانه فارسي مي گويد: بسياري از کتاب هاي تاريخ را خواندم، ورق پاره هاي پراکنده را جمع آوري کردم و گنجداني شگفت پديد آوردم:
بر آن گونه کز چند بيدار مغز
شنيدم در اين شيوه گفتار نغز
بسي نيز تاريخ ها داشتم
يکي حرف ناخوانده نگذاشتم
به هم کردم آن گنج آکنده را
ورق پاره هاي پراکنده را
از آن کيمياهاي پوشيده حرف
برانگيختم گنجداني شگرف
(شرفنامه، 675، 195-193)
در اسکندرنامه، راز و رمز سفرها و جنگ هاي اسکندر و برخورد تمدن ها و اسطوره هاي مربوط به زمان اسکندر از ديدگاه نظامي، بررسي شده است. بنابراين، اسکندرنامه، گزارشي خيالي از جنگ ها و سفرهاي تاريخي -افسانه اي اسکندر است که مي توان گفت: بيشترين بخش صحنه ها را، شاعر از خود ساخته و آرايش داده است که اگر کسي در آن تأمل نکند، رازهاي سربسته و نکته هاي پوشيده آن، آشکار نخواهد شد.
در اين بخش به برخي از اين رمزگشايي ها، به طور اختصار، مي پردازيم:
1ـ بيان گوي وراي زمين
يکي از رمزها يا اهداف اين کتاب، بيان "گوي واري" زمين است که شاعر از زبان اسکندر به صراحت مي گويد:
همان گوي را مرد هيأت شناس
به شکل زمين مي نهد در قياس
(شرفنامه، 650، 94)
و در اثبات و شرح اين مطلب است که يکبار اسکندر، تا سواحل شرق آسيا، يعني ژاپن يا جزاير جنوب شرق پيش مي رود و طناب کشتي ها بسته، در آب هاي بي کرانه به راه مي افتد و راهي نمي يابد و برمي گردد و همين حادثه در مرزهاي اسپانيا، يعني در غروب گاه خورشيد نيز روي مي دهد و شاعر، افسانه فرورفتن خورشيد را در چاه، مردود مي شمارد، وليکن ظاهراً نمي داند چگونه است که فردا باز خورشيد از شرق مي تابد؟(ثروتيان، 1382، ص268).
2ـ ويراني آتشکده ها
فردوسي در شاهنامه- که قبل از اسکندرنامه به نظم درآمده است-خراب کردن آتشکده را به اين علت ذکر کرده است که اسکندر، دين ابراهيمي آورده و آتشکده ها را خراب کرده تا آتش پرستي را از ميان بردارد. اما، حکيم نظامي گنجه اي مي گويد: اي خواننده داستان اسکندر، اين سخن را باور مکن و پنبه هاي کهنه را از گوش بيرون آور که ديباي نو، سيماي جوان تو را ژنده پوش مي کند و تو را "کهنه پرست و خلاف انديش" نشان مي دهد، زيرا اسکندر دين ابراهيمي نياورده بود، بلکه به خاطر آنکه آموزگاران ديني در زير آتشکده ها، گنج ها داشتند و هر چه از بي وارثان مانده بود و يا به زور از مردم ماليات مي گرفتند، همه را در زير آتش مقدّس پنهان مي کردند تا مبادا به دست ديگران بيفتد. اسکندر از اين موضوع آگاهي يافته بود و در تخريب آتشکده ها به دنبال گنج مي گشت و گرنه با آتش پرستي کاري نداشت و مردم را در آرا و عقايدشان آزاد مي گذاشت.
نظامي، در اسکندرنامه ابتدا عقيده فردوسي را در باب ويرانگري آتشکده ها ذکر مي کند که گفته بود:
چو شاه از جهان رسم آتش زدود
برآورد از آتش پرستنده دود
بفرمود تا مردم روزگار
جز ايزدپرستي ندارند کار
به دين حنيفي پناه آورند
همه پشت بر مهر و ماه آورند
(شرفنامه، 685، 43-45)
آن گاه، نظر خويش و راز و رمزي که در اين واقعه نهفته بود را به صراحت بيان مي دارد:
وگر بايدت تا به حکم نوي
دگرگونه رمزي زمن بشنوي
برآر آن کهن پنبه ها را ز گوش
که ديباي نو را کند ژنده پوش...
(همان، 48-49)
و آشکارا به رسم آتشکده ها و وجود گنج در آن ها اشاره کرده، مي گويد:
چنان بود رسم اندر آن روزگار
که باشد در آتشگه آموزگار
کند گنج هايي در او پاي بست
نباشد کسي را به آن گنج دست
توانگر که ميراث خواري نداشت
بر آتشکده مال خود را گذاشت
بدان رسم کافاق را رنج بود
هر آتشکده خانه گنج بود
سکندر چو کرد آن بناها خراب
روان کرد گنجي چو درياي آب
بر آتشگهي کاو گذر داشتي
بنا کندي، آن گنج برداشتي
(همان، 684، 19-14)
3ـ خودکامگي دارا
گاهي نظامي در لابه لاي داستان هاي اسکندرنامه بيتي رازناک ذکر مي کند که ارزش کتابي دارد و درخور انديشه است، چنان که در شرح موضوع خودکامگي دارا مي گويد:
هر چه فتنه در جهان هست، همه از استبداد سرچشمه مي گيرد:
در اين چهارسو هيچ هنگامه نيست
که کيسه بر مرد خود کامه نيست
(شرفنامه، 621، 67)
و يا آنجا که جنگ ايران و روم آغاز مي شود و دارا به سوي آذربايجان روانه مي گردد، با آوردن بيتي يادآور مي شود که سفر شاهان به شهرها جز خرابي نتيجه اي نداشته و ندارد:
پي شاه اگر آفتابي کند
به هر جا که تابد خرابي کند
(همان، 651، 116)
هم چنين در براعت استهلال جنگ دارا با اسکندر، مي گويد: ظلم و ستم دارا موجب شد که سرهنگان ايراني از او اطاعت نکردند و او را سر بريدند و بيگانه اي به نام اسکندر را بر تخت شاهنشاهي ايران زمين نشاندند.
چو تازي فرس بدلگا مي کند
خر مصريان را گرامي کند
(همان، 117)
يا آن جا که از زبان دو سرهنگ خاص دارا مي گويد:
که ماييم خاصان دارا و بس
که بيداد ز ما خاص تر نيست کس
زبيداد او چون ستوه آمديم
به خونريز او هم گروه آمديم
(همان، 668، 106، -105)
نظامي، در هنگام مشورت دارا با بزرگان ايران، براي مقابله با اسکندر نيز به اين موضوع اشاره مي کند که چون دارا ظالم و خودکامه بود، هيچ کس در غم او شريک نبود و همه سکوت اختيار کرده بودند:
جهان را بدين مژده نوروز بود
که بيداد دارا جهان سوز بود
از او بوم و کشور به يکبارگي
ستوه آمدند از ستمکارگي
نکردش در آن کار کس چاره اي
نخوردش غمي هيچ عمخواره اي
(همان، 18-16)
4ـ سهم جنگاوران از سخت کوشي در صحنه هاي زندگي
حکيم نظامي، نخستين رمز مربوط به رنج دراز اسکندر را در تمثيلي بسيار زيبا و در عين حال، دلگير بيان مي کند و همين را براعت استهلالي رازناک مي سازد براي همه کتاب اسکندرنامه و خود اسکندر و همه انسان هاي سخت کوش براي جهان گيري و جنگاوري در صحنه هاي زندگي:
شبي نعلبندي و پالا نگري
حق خويشتن خواستند از خري
خر از پاي رنجيده و پشت ريش
بيفکندشان نعل و پالان به پيش
چو از پاي وامداري خر آزاد شد
برآسود و از خويشتن شاد شد
تو نيز اي به خاکي شده گردناک
بده وام و بيرون جه از گرد و خاک
(شرفنامه، 621، 72-69)
اين است سرنوشت کسي که جاي جاي دنيا را با پاي خسته براي به دست آوردن گنج مي گردد و رنج مي برد و سلاح جنگي: شمشير، کمان، کمند، حمايل و جوشن به پشت ريش مي کشد و مي برد.
5ـ کينه توزي شاهان حتّي به فرزند خويش
نظامي معتقد است با شاهان و فرمانروايان نبايد سخت سخن گفت، بلکه بايد سنجيده حرف زد:
سخن به که با صاحب تاج و تخت
بگويند سخته، نگويند سخت
(شرفنامه، 658، 125)
زيرا در کار شاهان خطرهاست. پادشاهان با هيچ کس خويشي ندارند، ايشان چنان خودکامه هستند که به فرزند خويش نيز رحم نمي کنند. پنددادن به ايشان مانند تخم در خاک شوره انداختن (کار بيهوده کردن) است.
خطرهاست در کار شاهان بسي
که با شاه خويشي ندارد کسي
چو از کينه اي برفروزند چهر
به فرزند خود بر نيارند مهر
همانا که پيوند شاه آتش است
به آتش در، از دور ديدن خوش است
نصيحت گري با خداوند زور
بود تخمي افکنده در خاک شور
(همان، 130-127)
به راستي حيرت آور است که نظامي در دوران فرمانروايان خودکامه با جسارت تمام چنين سخناني بر زبان مي راند.
6ـ ياد يار
ارشميدس(arasmides) خردمندي با فرهنگ بود که ارسطو به تعليم او همّت گماشت و اسکندر نيز ديوان خاص، به او سپرد و دختر خاقان چين را، با آن همه هنرنمايي در جنگ روس، به وي بخشيد و ارشميدس آن چنان دلباخته اين دختر چيني شد که روزگاري نزد استاد نيامد.
بدان ترک چيني چنان دل سپرد
که هندوي غم رختش از خانه برد
زمشغولي او بسي روزگار
نيامد به تعليم آموزگار
(همان، 14-13)
اگر چه صد شاگرد در محضر استاد به دانش اندوزي مي پرداختند، با اين همه، هنگامي که ارشميدس در مجلس درس ارسطو حاضر نمي شد، استاد را زبان از گفتن باز مي ماند. ناگزير دانش آموز هنرپيشه را پيش خواند و از وي پرسيد که سبب غيبت چيست؟
ارشميدس، حقيقت حال را بازگفت: شاه، کنيزي چيني به من بنده بخشيده است و مرا دوري از وي و با دو عشق زيستن، ممکن نيست:
به آن صيد وامانده از اين شکار
که يک دل نباشد دلي در دو کار
(همان، 27)
چون استاد دانست که ارشميدس جوش به هوس دل برآورده، گفت: آن پري روي را تنها و در خلوت، پيش من بفرست تا ببينم آن زيبا روي، دل تو را چگونه تاراج کرده است؟
ارشميدس از فرمان استاد سرپيچي نکرد و بت زيباروي را به نزد استاد فرستاد. داناي پير، جامي تلخ به آن ماهروي داد که مايه جسم او را بيرون ريخت و پيکري خميده و ژوليده از وي باقي ماند.
طراوت شد از روي و رونق ز رنگ
شد از نقره ي زيبقي آب و سنگ
بخواند آن جوان هنرمند را
بدو داد معشوق دلبند را
جوانمرد چون در صنم بنگريست
به استاد گفت اين زن زشت کيست؟
(همان، 845، 39-37)
استاد فرمود تا طشت را آوردند و آنچه را که مايه زيبايي و طراوت او بود، نشان داد:
چه بايد زخون، خلط پرداختن
بدان خلط و خون عاشقي ساختن
(همان، 47)
نظامي با رمز، توصيه مي کند که هر انساني بايد تنها با يک همسر زندگي کند تا وضع فرزند و خانواده اش روشن باشد و به هم نريزد، اگر کسي چند زن داشته باشد، بي کس و تنها مي ماند:
به چندين کنيزان وحشي نهاد
مده خرمن عمر خود را به باد
يکي جفت همتا، تو را بس بُوَد
که بسيار کس، مرد بي کس بود
از آن مختلف رأي شد روزگار
که دارد پدر هفت و مادر چهار
چو يک رنگ خواهي که باشد پسر
چو دل باش يک مادر و يک پدر
(همان، 53-50)
منبع: نشريه پايگاه نور- ش 13
/ن