سفر به لبنان (1)

معمولاً هر كسي در زندگي فراز و نشيب‏ها و خوشي‏ها و ناخوشي‏هايي دارد، بنابراين نوشتن آنها نبايد مهم باشد و نبايد كاغذ و جوهر و وقتِ خود و ديگران را براي آن صرف كرد؛ امّا اين‏جانب به جهاتي تصميم گرفتم زندگي‏نامه‏ام را بنويسم. از جمله اين كه در محيط كشاورزي و شهري، دانشگاهي و حوزوي، داخل ايران و خارج از آن، قبل از انقلاب و بعد از آن، جنگ و صلح و انواع
يکشنبه، 17 مرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سفر به لبنان (1)
سفر به لبنان (1)
سفر به لبنان (1)

نویسنده : احمد عابدینی
منبع : راسخون




چرا زندگي‌نامه نوشتم‏

معمولاً هر كسي در زندگي فراز و نشيب‏ها و خوشي‏ها و ناخوشي‏هايي دارد، بنابراين نوشتن آنها نبايد مهم باشد و نبايد كاغذ و جوهر و وقتِ خود و ديگران را براي آن صرف كرد؛ امّا اين‏جانب به جهاتي تصميم گرفتم زندگي‏نامه‏ام را بنويسم. از جمله اين كه در محيط كشاورزي و شهري، دانشگاهي و حوزوي، داخل ايران و خارج از آن، قبل از انقلاب و بعد از آن، جنگ و صلح و انواع گوناگون جوّها و محيط‌ها بوده‏ام و آنها را ديده‏ام و در آن زندگي كرده‏ام، بنابراين تجربيات و نكاتي به‏دست آورده‏ام كه شايد براي افراد، آموزنده باشد به ويژه كه نسل ما نسل زودگذر است و از چندين حالت ديگر گذر كرده است و ننوشتن هيچ شمه‏اي از آنها، ممكن است نسل جديد را در شناختن نسل قديم و روحيات آنان دچار مشكل نمايد.
خودم اصراري به نوشتن يا چاپ زندگي نامه نداشتم، اما كساني كه تا حدودي از آن اطلاع پيدا كردند خواستار نوشتن و چاپ آن بودند و بنده نيز به خواست آنان جواب مثبت دادم؛ به اميد اين‌كه مفيد واقع شود.
اولين كسي كه سخن از چاپ به ميان آورد، شخصي بود كه با عالمان متعدد گفتگو كرده بود. وقتي چند جلسه با من گفتگو نمود تا خاطراتم را از علماي گذشته بيان كنم، خواست تا آن نوارها را پياده و چاپ كند. به او گفتم آيا واقعاً مطالب من به درد چاپ مي‌خورد؟
گفت نوارهايت نكته‌هايي بيشتر از ساير علما در بر دارد.
بعد از آن قسمتي از نوارها را برخي از دوستان پياده كردند. تايپيست و صفحه‌نگار هم گفتند مطالب مفيدي دارد. موضوع را با چند تن از آگاهان در ميان گذاشتم؛ مطالب را مفيد و ابتكاري دانستند.
خودم نيز فكر كردم تا حدودي گسست دو نسل روستايي و شهري، دانشجو و روحاني ، قبل از انقلاب و پس از آن را به نحوي ترميم كنم، تبليغات ضد عربي را كمرنگ كنم و در عين حال خاطراتي كه از علما به ياد دارم بنويسم، از سوي ديگر شايد چاپ اين زندگي نامه، پاسخ به اين سئوال باشد كه چرا فكر نگارنده در مسائل فقهي، تفسيري، فلسفي و... با بسياري از علماي حوزه تفاوت دارد و در هر بحث به نتيجه‏اي متفاوت از نتايج آنان مي‌رسد.
يعني در واقع مي‌خواهم بگويم چون آنان تنها در يك‌ جوّ بوده‏اند، احاديث و آيات و... را يك‌گونه مي‏فهميده‏اند و لي نگارنده چون جوّهاي متفاوتي را طي كرده‏، مي‏تواند از زواياي ديگري به مباحث و منابع آن نظر بيفكند.
سفر به لبنان

انگیزه سفر به لبنان

برخي از طلبه‏ها که از خارج از کشور برای تحصیل به حوزه علميه قم مي‏آمدند ابتدا به آنها زبان فارسي می آموختند. نجف‏آباد يكي از مكان‏هايي بود كه براي اين منظور در نظر گرفته شده بود. آن زمان با شيخ احمد علي نقي‏پور هم دوره بودم. او پيشنهاد كرد حال که در بين آنها افرادي از سوريه، عراق و لبنان هستند ما نيز از فرصت استفاده كنيم و از آنها عربي بياموزيم.
در تابستان سال 1364 شروع به آموختن زبان عربی کردیم و تا مرحله‏اي كه مي‏توانستيم به سادگی عربي صحبت كنيم، ادامه دادیم. محل تشكيل كلاس‏ها در نجف‏آباد بود. در جلسه پايان ترم قرار شد آيت‏اللّه ايزدي امام جمعه نجف‏آباد بيايد و صحبت كند. قبل از سخنراني او، به زبان عربي صحبت كردم و آمدن او را خير مقدم گفتم و تشكر كردم. آيت‏اللّه ايزدي خيلي خوشحال شد و شروع كرد به عربي سخن گفتن. احساس كردم به سختي سخن مي‏گويد.
به قم كه رفتم نیز مي‏كوشيدم تا به زبان عربي بيشتر مسلط شوم به همين خاطر در جلسه‏اي براي برخي از عرب‏زبانان خاطرات جنگ را تعريف ‏كردم. براي آنان خيلي جذاب بود و براي من هم خوب بود چون غلط هايم را تصحيح مي‏كردند.
ماه مبارك رمضان سال 1365 بود كه براي تكميل زبان به لبنان رفتم. با آقايان مرتضي ايزدي و احمد علي نقي‏پور و آسياباني بودم. ماه رمضان آن سال ابتداي تابستان بود و كلاس‏هاي حوزه علمیه تعطيل بود. قصدمان ماندن در لبنان نبود، بلكه مي‏خواستيم براي يادگيري عربي و ديدن لبنان تابستان را آن جا باشيم.

ورود به لبنان

سفرمان به لبنان قانوني نبود، چون ايران با لبنان ارتباط نداشت و ما با هواپيما به سوريه رفتيم و از آنجا با ماشين سفارت سوريه به لبنان رفتيم. لبنان زیر نظرسوريه بود و از طريق سوريه به راحتي مي‏توانستيم به آنجا برويم. در لبنان نه كارت شناسايي معتبر براي لبنانی ها داشتيم و نه مجوز عبور.
تصمیم گرفتیم هركدام از ما يك نام عربي براي خود انتخاب كند و من ابو محمد را برگزیدم. ماشين سفارت سوريه ما را به اولين شهر لبنان برد و از آن جا نيز با فرستاده آقاي شيخ محمد اسماعيل خليق به مدرسه علميه رسول اكرم (ص) واقع در حومه جنوبي بيروت رفتيم.
راننده‏اي كه از جانب آقاي خليق برای بردن ما آمده بود از طرز سخن گفتن ما خنده‏اش گرفت چون ما با لهجه آنان سخن نمي‏گفتيم. در بين راه مسئله‏اي مطرح شد و ما از علت آن سؤال كرديم و به عربي پرسيديم: لماذا؟
او هم خنديد و چند بار گفت: لماذا. مي‏خواست به لهجه ما بگويد اما نمی توانست به خوبی تلفّظ کند.
ماه رمضان بود و حوزه تعطيل بود و چند طلبه در مدرسه مانده بودند ما هم به همراه آنها غذايي درست ‏می کرديم و می خورديم و روزه مي‏گرفتيم.
هواي لبنان خوب بود و قصد اصلي ما از آمدن به لبنان، تكميل زبان عربي بود. علاوه بر مكالمات معمولي روزانه كه با زبان عربي صورت مي‏پذيرفت يك بحث علمي را آغاز كردم و از اين راه آموخته هايم را تقويت ‏كردم.

تبليغ در لبنان‏

به لبنان كه رفتم تبليغ را كنار نگذاشتم و هرجا امكان تبلیغ بود، می رفتم و سخنراني می كردم. پیشقدم مي شدم‏ و به طلبه ها پيشنهاد مي‏كردم اگر در روستايشان برنامه مذهبي دارند حاضرم به آنجا بروم.
یکی از مشكلاتي كه در لبنان برای من وجود داشت تکلّم به زبان عربی غیرفصیح مردم روستا بود. من با زبان عربي فصيح حرف مي زدم و گاهي پيش مي‏آمد كه مردم صحبت‏هايم را نمي‏فهميدند. در يكي از روستاها كه براي تبليغ رفته بودم بعد از سخنراني يك نفر گفته بود: حاج آقا نمي‏داند كه ما عرب هستيم كه براي ما فارسي صحبت مي‏كند!

محرم در لبنان‏

دهه محرم آن سال كه در لبنان بودم با دوستانم در آنجا مشورت كردم كه مجلس روضه اي به زبان فارسي براي فارسي زبان‏ها برگزار كنيم. از ايراني‏هايي كه در سفارت ايران و جاهاي ديگر لبنان بودند دعوت كرديم در جلسه شركت كنند. مكان جلسه مدرسه رسول اكرم (ص) بود. صحن مدرسه را برای روضه آماده كرديم و يك منبر هم گذاشتيم. نزديك به صد نفر در جلسه شرکت کردند.
سخنران جلسه خودم بودم و چون همه كلاس‏ها را به زبان عربي برقرار مي‏كردم و از صبح تا به شام عربي صحبت مي كردم اين يك سخنراني در بين آن‏ها به فارسي برايم مشكل شده بود و گاهي ناخودآگاه جمله عربي به زبانم مي‏آمد.

شام غريبان‏

لبنانی ها، برخلاف سنت عزاداري در ايران، روز عاشورا كه مراسم عزاداري برقرار مي‏كنند برنامه عزاداري یشان تمام مي‏شود و ديگر هيچ برنامه‏اي ندارند.
آقاي خليق كه از بر قرار شدن آن جلسه روضه برای فارسی زبانان خوشحال شده بود، پيشنهاد كرد شام غريبان برقرار كنيم. پيشنهادش را پسندیدیم و شام عاشورا دسته عزاداري از مدرسه راه افتاد. آنان بر سينه مي زدند و مي‏گفتند:
« طفل يتيمي ز حسين گم شده ساربان ساربان‏
قامت زينب ز غمش خم شده ساربان ساربان »
با پای پیاده تا مسجد امام رضا (ع) كه علاّمه سيدمحمدحسين فضل‏اللّه در آن نماز مي‏خواند رفتيم. در مسجد بسته بود و پشت در روضه‏اي خوانديم و سپس به طرف مسجد شيخ شمس الدين رفتيم آنجا هم روضه‏اي خوانده شد و مراسم به پايان رسيد. هنگامي كه دسته عزاداري به خيابان رسيد برخي از عرب‏ها با مشاهده مراسم مي‏آمدند و عزاداري مي‏كردند و به سينه خود مي‏زدند و مقداري از راه را هم دنبال دسته مي آمدند.
صحنه عجيبي كه آن شب اتفاق افتاد اين بود كه يك زن بي‏حجاب با ديدن مراسم عزاداري به سمت خانم‏ها رفت و از آنها روسري گرفت و سرش را پوشاند و حدود يك ربع ساعت به دنبال عزاداران آمد و بعد روسري را برداشت و پس داد و رفت. من با چند نفر ديگر پشت سر خانم ها حركت مي‏كرديم تا مراقب باشيم كسي آنان را اذيت نكند، اين صحنه را خودم ديدم و برايم بسيار عجيب بود.

حوزه علمیه رسول اكرم‏ (ص)‏

به لبنان رسيديم به جهت اینکه از طرفی فصل تابستان بود و از طرف دیگر جنگ بین حركت امل و فلسطيني‏ها درگرفته بود حوزه علمیه تعطيل بود. مدرسه رسول اكرم ‏صلّي الله عليه وآله در خيابان حارت‏حوريك نزديك طريق المطار (راه فرودگاه) قرار داشت. گلوله‏هاي هر دو طرف جنگ از بالاي مدرسه عبور می کرد. گاهي نيز يكي از آن تیرها به مدرسه اصابت مي‏كرد. در مدرسه سه چهار طلبه بيشتر نبودند. نام آنان عادل عكاش، علي حلاوي، احمد شعيتو بود و گاهي اوقات غالب نجار به آنان اضافه می شود، ما نیز چهار طلبه ايراني بوديم كه به آنجا رفته بوديم. اگر هركدام از ما مي‏خواستيم كه با یک نفر از آنان پيوسته باشيم تا زبان عربی ياد بگيريم يكي كم مي‏آمد.
تا آخر ماه رمضان در مدرسه ماندم. من با احمد شعيتو بودم. برای او مقداري منطق مظفر گفتم و با قصه‏ها و لطيفه‏ها تلاش مي كردم ضمن شاداب نگه داشتن او عربي نيز فرا بگيرم.
شيخ علي حلاوي (1) در آن مدرسه درس مي‏خواند و آن ماه رمضان در مدرسه مانده بود و عادل عكاش (2) كه طلبه فاضل و با تقوايي بود نيز حضور داشت. بعضی وقت ها به همراه آنان به جلسات علاّمه فضل الله مي‏رفتيم و از دانش او بهره مي‏گرفتيم.
آن زمان هنوز معمّم نشده بودم اما اگر جايي برای تبليغ مي‏خواستم بروم با لباس روحانيت مي‏رفتم. يك دست لباس ا از طلبه‏اي عاريه كرده بودم و از آن استفاده می کردم. از جاهايي كه براي تبليغ پيدا كردم مدرسه صديقين در جنوبي‏ترين منطقه لبنان بود. يك روحاني به نام شيخ عبدالمنعم مهنا در آنجا حوزه علميه كوچكي درست كرده بود. شب‏هاي چهار شنبه به آنجا مي‏رفتم و جمعه شب نيز برمی گشتم. آنجا دعاي توسل مي‏خواندم و با جوانان حوزه صحبت مي‏كردم. این کار هم به تسلطم به زبان عربي کمک می کرد و هم عامل انتقال افكار و عقايدم بود.
زندگی در حوزه علمیه رسول اکرم (ص)
در لبنان خرج زيادي نداشتيم، در آشپزخانه مدرسه رسول اكرم(ص) كاسه بزرگي بود كه در آن روغن مي‏ريختند و سيب زميني سرخ مي‏كردند و با هم مي‏خورديم.
از ويژگي‏هاي لبناني‏ها اين بود كه بد خرج مي‏كردند؛ مثلا اگر آقاي خليق يك كيلو پنير برای طلبه ها می خرید همان روز طلبه‏ها می خوردند و براي روز بعد نمي‏ماند. غالب آنان اين روحيه را داشتند و اهل قناعت نبودند. یکی از موضوعاتی که پیرامونش صحبت می کردم قناعت بود. برای آنان می گفتم اگر مواد خوراكي برايتان آوردند همه آن را در يك نوبت تمام نكنيد و براي روز بعد هم بگذاريد.

نمايشگاه كتاب‏

با آقاي خليق صحبت كردم تا يك نمايشگاه كتاب تشکیل بدهیم. او نيز پذيرفت و گفت: «اگر فقط نمايش كتاب باشد اشكالي ندارد، اما اگر مانند ايران كه هر وقت نمايشگاه كتاب برپا مي‏شود با 30% تخفيف به فروش مي‏رسد بخواهيم عمل كنيم اين مشكل را در پيش داريم كه كتاب فروشي‏هاي لبنان گروه گروه مي‏آيند و كتاب‏ها را با تخفيف مي‏خرند تا با قيمت پشت جلد بفروشند.»

آغاز سال تحصیلی

پس از ماه رمضان طلبه‏ها براي درس آمدند. من نيز تدریس را آغاز کردم و چند درس براي تعدادی از طلبه ها به زبان عربی گفتم. تسلطم به زبان عربی بیشتر شده بود و تبدیل به يك مدرس موفق شدم. آقاي علي نقي پور و آقای ايزدي نيز بيشتر دنبال كارهاي اجرايي بودند و كتاب از ايران مي‏آوردند و با ايران رابطه برقرار مي‏كردند و اگر آقاي خليق كاري داشت براي او انجام مي‏دادند.
وقتي تابستان تمام شد و خواستيم برگرديم آقاي خليق از ما خواست كه حداقل، يك سال در لبنان بمانيم. من و آقاي آسياباني كه متأهل بوديم، گفتيم در ايران زن و بچه هايمان چشم به راه هستند و آقاي خليق قبول كرد با ايران هماهنگ كند تا آنان را به لبنان بفرستند. هفت روز به مهر مانده بود كه خانواده هايمان به بيروت رسيدند و دو نفر از دوستان ما به ايران برگشتند. (3) و از آن زمان كار ما در مدرسه رسميت يافت و رسما آقاي آسياباني مسئول مدرسه رسول اكرم شد و من نيز مسئوليت آموزش و تدريس را به عهده گرفتم.
آقاي خليق خانه‏اي نيز براي ما تدارك ديد. آن خانه‏اي در منطقه غبيري بود و حمام و آشپزخانه‏اش مشترك بود. هر كدام يك اتاق شش متری داشتيم و يك سالن تقریبا بیست و چهار نيز مشترک بود. از بس هوا شرجي و نمدار بود ديوارهاي پايين اتاقها جلبك گرفته بود و سبز بود. كف اتاقها يك موكت بود و آبی در لوله‏ها وجود نداشت.
در لبنان براي تهيه خانه پول زيادي را به عنوان رهن به مالك مي‏دادند و آن جا را رهن مي‏كردند.البته نه مانند رهن و اجاره در كشور ايران بلكه اين پول حكم سرقفلي را داشت و يك نحوه تسلط براي مشتري به وجود مي‏آورد.
ادامه دارد ...

پی نوشت ها :

1 - او فعلا نماينده علامه سيد محمد حسين فضل الله مي‏باشد.
2 - متأسفانه اين عالم فاضل همراه با خانواده و تمامي فرزندان در حمله اسرائيل به لبنان(جنگ سي و سه روزه) شهيد شدند.
3 - آقايان احمد علي نقي‏پور و مرتضي ايزدي.





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.