سفر به لبنان (1)
نویسنده : احمد عابدینی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
چرا زندگينامه نوشتم
خودم اصراري به نوشتن يا چاپ زندگي نامه نداشتم، اما كساني كه تا حدودي از آن اطلاع پيدا كردند خواستار نوشتن و چاپ آن بودند و بنده نيز به خواست آنان جواب مثبت دادم؛ به اميد اينكه مفيد واقع شود.
اولين كسي كه سخن از چاپ به ميان آورد، شخصي بود كه با عالمان متعدد گفتگو كرده بود. وقتي چند جلسه با من گفتگو نمود تا خاطراتم را از علماي گذشته بيان كنم، خواست تا آن نوارها را پياده و چاپ كند. به او گفتم آيا واقعاً مطالب من به درد چاپ ميخورد؟
گفت نوارهايت نكتههايي بيشتر از ساير علما در بر دارد.
بعد از آن قسمتي از نوارها را برخي از دوستان پياده كردند. تايپيست و صفحهنگار هم گفتند مطالب مفيدي دارد. موضوع را با چند تن از آگاهان در ميان گذاشتم؛ مطالب را مفيد و ابتكاري دانستند.
خودم نيز فكر كردم تا حدودي گسست دو نسل روستايي و شهري، دانشجو و روحاني ، قبل از انقلاب و پس از آن را به نحوي ترميم كنم، تبليغات ضد عربي را كمرنگ كنم و در عين حال خاطراتي كه از علما به ياد دارم بنويسم، از سوي ديگر شايد چاپ اين زندگي نامه، پاسخ به اين سئوال باشد كه چرا فكر نگارنده در مسائل فقهي، تفسيري، فلسفي و... با بسياري از علماي حوزه تفاوت دارد و در هر بحث به نتيجهاي متفاوت از نتايج آنان ميرسد.
يعني در واقع ميخواهم بگويم چون آنان تنها در يك جوّ بودهاند، احاديث و آيات و... را يكگونه ميفهميدهاند و لي نگارنده چون جوّهاي متفاوتي را طي كرده، ميتواند از زواياي ديگري به مباحث و منابع آن نظر بيفكند.
سفر به لبنان
انگیزه سفر به لبنان
در تابستان سال 1364 شروع به آموختن زبان عربی کردیم و تا مرحلهاي كه ميتوانستيم به سادگی عربي صحبت كنيم، ادامه دادیم. محل تشكيل كلاسها در نجفآباد بود. در جلسه پايان ترم قرار شد آيتاللّه ايزدي امام جمعه نجفآباد بيايد و صحبت كند. قبل از سخنراني او، به زبان عربي صحبت كردم و آمدن او را خير مقدم گفتم و تشكر كردم. آيتاللّه ايزدي خيلي خوشحال شد و شروع كرد به عربي سخن گفتن. احساس كردم به سختي سخن ميگويد.
به قم كه رفتم نیز ميكوشيدم تا به زبان عربي بيشتر مسلط شوم به همين خاطر در جلسهاي براي برخي از عربزبانان خاطرات جنگ را تعريف كردم. براي آنان خيلي جذاب بود و براي من هم خوب بود چون غلط هايم را تصحيح ميكردند.
ماه مبارك رمضان سال 1365 بود كه براي تكميل زبان به لبنان رفتم. با آقايان مرتضي ايزدي و احمد علي نقيپور و آسياباني بودم. ماه رمضان آن سال ابتداي تابستان بود و كلاسهاي حوزه علمیه تعطيل بود. قصدمان ماندن در لبنان نبود، بلكه ميخواستيم براي يادگيري عربي و ديدن لبنان تابستان را آن جا باشيم.
ورود به لبنان
تصمیم گرفتیم هركدام از ما يك نام عربي براي خود انتخاب كند و من ابو محمد را برگزیدم. ماشين سفارت سوريه ما را به اولين شهر لبنان برد و از آن جا نيز با فرستاده آقاي شيخ محمد اسماعيل خليق به مدرسه علميه رسول اكرم (ص) واقع در حومه جنوبي بيروت رفتيم.
رانندهاي كه از جانب آقاي خليق برای بردن ما آمده بود از طرز سخن گفتن ما خندهاش گرفت چون ما با لهجه آنان سخن نميگفتيم. در بين راه مسئلهاي مطرح شد و ما از علت آن سؤال كرديم و به عربي پرسيديم: لماذا؟
او هم خنديد و چند بار گفت: لماذا. ميخواست به لهجه ما بگويد اما نمی توانست به خوبی تلفّظ کند.
ماه رمضان بود و حوزه تعطيل بود و چند طلبه در مدرسه مانده بودند ما هم به همراه آنها غذايي درست می کرديم و می خورديم و روزه ميگرفتيم.
هواي لبنان خوب بود و قصد اصلي ما از آمدن به لبنان، تكميل زبان عربي بود. علاوه بر مكالمات معمولي روزانه كه با زبان عربي صورت ميپذيرفت يك بحث علمي را آغاز كردم و از اين راه آموخته هايم را تقويت كردم.
تبليغ در لبنان
یکی از مشكلاتي كه در لبنان برای من وجود داشت تکلّم به زبان عربی غیرفصیح مردم روستا بود. من با زبان عربي فصيح حرف مي زدم و گاهي پيش ميآمد كه مردم صحبتهايم را نميفهميدند. در يكي از روستاها كه براي تبليغ رفته بودم بعد از سخنراني يك نفر گفته بود: حاج آقا نميداند كه ما عرب هستيم كه براي ما فارسي صحبت ميكند!
محرم در لبنان
سخنران جلسه خودم بودم و چون همه كلاسها را به زبان عربي برقرار ميكردم و از صبح تا به شام عربي صحبت مي كردم اين يك سخنراني در بين آنها به فارسي برايم مشكل شده بود و گاهي ناخودآگاه جمله عربي به زبانم ميآمد.
شام غريبان
آقاي خليق كه از بر قرار شدن آن جلسه روضه برای فارسی زبانان خوشحال شده بود، پيشنهاد كرد شام غريبان برقرار كنيم. پيشنهادش را پسندیدیم و شام عاشورا دسته عزاداري از مدرسه راه افتاد. آنان بر سينه مي زدند و ميگفتند:
« طفل يتيمي ز حسين گم شده ساربان ساربان
قامت زينب ز غمش خم شده ساربان ساربان »
با پای پیاده تا مسجد امام رضا (ع) كه علاّمه سيدمحمدحسين فضلاللّه در آن نماز ميخواند رفتيم. در مسجد بسته بود و پشت در روضهاي خوانديم و سپس به طرف مسجد شيخ شمس الدين رفتيم آنجا هم روضهاي خوانده شد و مراسم به پايان رسيد. هنگامي كه دسته عزاداري به خيابان رسيد برخي از عربها با مشاهده مراسم ميآمدند و عزاداري ميكردند و به سينه خود ميزدند و مقداري از راه را هم دنبال دسته مي آمدند.
صحنه عجيبي كه آن شب اتفاق افتاد اين بود كه يك زن بيحجاب با ديدن مراسم عزاداري به سمت خانمها رفت و از آنها روسري گرفت و سرش را پوشاند و حدود يك ربع ساعت به دنبال عزاداران آمد و بعد روسري را برداشت و پس داد و رفت. من با چند نفر ديگر پشت سر خانم ها حركت ميكرديم تا مراقب باشيم كسي آنان را اذيت نكند، اين صحنه را خودم ديدم و برايم بسيار عجيب بود.
حوزه علمیه رسول اكرم (ص)
تا آخر ماه رمضان در مدرسه ماندم. من با احمد شعيتو بودم. برای او مقداري منطق مظفر گفتم و با قصهها و لطيفهها تلاش مي كردم ضمن شاداب نگه داشتن او عربي نيز فرا بگيرم.
شيخ علي حلاوي (1) در آن مدرسه درس ميخواند و آن ماه رمضان در مدرسه مانده بود و عادل عكاش (2) كه طلبه فاضل و با تقوايي بود نيز حضور داشت. بعضی وقت ها به همراه آنان به جلسات علاّمه فضل الله ميرفتيم و از دانش او بهره ميگرفتيم.
آن زمان هنوز معمّم نشده بودم اما اگر جايي برای تبليغ ميخواستم بروم با لباس روحانيت ميرفتم. يك دست لباس ا از طلبهاي عاريه كرده بودم و از آن استفاده می کردم. از جاهايي كه براي تبليغ پيدا كردم مدرسه صديقين در جنوبيترين منطقه لبنان بود. يك روحاني به نام شيخ عبدالمنعم مهنا در آنجا حوزه علميه كوچكي درست كرده بود. شبهاي چهار شنبه به آنجا ميرفتم و جمعه شب نيز برمی گشتم. آنجا دعاي توسل ميخواندم و با جوانان حوزه صحبت ميكردم. این کار هم به تسلطم به زبان عربي کمک می کرد و هم عامل انتقال افكار و عقايدم بود.
زندگی در حوزه علمیه رسول اکرم (ص)
در لبنان خرج زيادي نداشتيم، در آشپزخانه مدرسه رسول اكرم(ص) كاسه بزرگي بود كه در آن روغن ميريختند و سيب زميني سرخ ميكردند و با هم ميخورديم.
از ويژگيهاي لبنانيها اين بود كه بد خرج ميكردند؛ مثلا اگر آقاي خليق يك كيلو پنير برای طلبه ها می خرید همان روز طلبهها می خوردند و براي روز بعد نميماند. غالب آنان اين روحيه را داشتند و اهل قناعت نبودند. یکی از موضوعاتی که پیرامونش صحبت می کردم قناعت بود. برای آنان می گفتم اگر مواد خوراكي برايتان آوردند همه آن را در يك نوبت تمام نكنيد و براي روز بعد هم بگذاريد.
نمايشگاه كتاب
آغاز سال تحصیلی
وقتي تابستان تمام شد و خواستيم برگرديم آقاي خليق از ما خواست كه حداقل، يك سال در لبنان بمانيم. من و آقاي آسياباني كه متأهل بوديم، گفتيم در ايران زن و بچه هايمان چشم به راه هستند و آقاي خليق قبول كرد با ايران هماهنگ كند تا آنان را به لبنان بفرستند. هفت روز به مهر مانده بود كه خانواده هايمان به بيروت رسيدند و دو نفر از دوستان ما به ايران برگشتند. (3) و از آن زمان كار ما در مدرسه رسميت يافت و رسما آقاي آسياباني مسئول مدرسه رسول اكرم شد و من نيز مسئوليت آموزش و تدريس را به عهده گرفتم.
آقاي خليق خانهاي نيز براي ما تدارك ديد. آن خانهاي در منطقه غبيري بود و حمام و آشپزخانهاش مشترك بود. هر كدام يك اتاق شش متری داشتيم و يك سالن تقریبا بیست و چهار نيز مشترک بود. از بس هوا شرجي و نمدار بود ديوارهاي پايين اتاقها جلبك گرفته بود و سبز بود. كف اتاقها يك موكت بود و آبی در لولهها وجود نداشت.
در لبنان براي تهيه خانه پول زيادي را به عنوان رهن به مالك ميدادند و آن جا را رهن ميكردند.البته نه مانند رهن و اجاره در كشور ايران بلكه اين پول حكم سرقفلي را داشت و يك نحوه تسلط براي مشتري به وجود ميآورد.
ادامه دارد ...
پی نوشت ها :
1 - او فعلا نماينده علامه سيد محمد حسين فضل الله ميباشد.
2 - متأسفانه اين عالم فاضل همراه با خانواده و تمامي فرزندان در حمله اسرائيل به لبنان(جنگ سي و سه روزه) شهيد شدند.
3 - آقايان احمد علي نقيپور و مرتضي ايزدي.