سفر به لبنان (5)

سيد راغب روحاني بود كه بيش از پنجاه سال سن داشت. خودش را عارف مي‏گرفت و با هيكل بزرگي كه داشت براي خود اعتباري قائل بود. در مدرسه با آقاي خليق مباحثه‏اي داشت كه به صورت نامنظم تشكيل مي‏شد، دوست داشت درس خارج بگويد و در خانه‏اش درس خارج فقه و اصول گذاشته بود. يك روز فقه و روز ديگر اصول می گفت. دو شاگرد داشت كه هم كم‏سواد بودند
يکشنبه، 17 مرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سفر به لبنان (5)
سفر به لبنان (5)
سفر به لبنان (5)

نویسنده : احمد عابدینی
منبع : راسخون




خاطره‏اي از سيد راغب‏

سيد راغب روحاني بود كه بيش از پنجاه سال سن داشت. خودش را عارف مي‏گرفت و با هيكل بزرگي كه داشت براي خود اعتباري قائل بود. در مدرسه با آقاي خليق مباحثه‏اي داشت كه به صورت نامنظم تشكيل مي‏شد، دوست داشت درس خارج بگويد و در خانه‏اش درس خارج فقه و اصول گذاشته بود. يك روز فقه و روز ديگر اصول می گفت. دو شاگرد داشت كه هم كم‏سواد بودند و هم نامنظم. يك روز اين شاگرد به درس او مي‏رفت و روز ديگر آن.
يك روز به او گفتم در مدرسه يك درس لمعه براي طلبه‏ها تدريس كنید. از اين سخنم ناراحت شد، چون خود را درس خارج گو مي‏دانست و گفتن درس‏هاي سطح را مناسب با شأن خود نمي‏دانست. گفتم ما نياز به يك درس لمعه خوب داريم ولي او قبول نكرد. براي او داستاني را كه از مرحوم آقاي ستوده شنيده بودم گفتم. خلاصه‏اش اين كه آخوندي قصد داشت خارج عروه بگويد و شاگرد پيدا نمي‏كرد تا اين كه يك نفر پيدا شد، نزد او عروه بخواند، استاد خوشحال شد و مي‏خواست در ضمن مطالب عروه، نظريات خود را بگويد. موضوع تطهير پارچه را مورد بحث قرار داد و مفصل در طي چند جلسه مطرح كرد آن شاگرد بي‏سواد هم فقط گوش مي‏داد و استاد بحث تعداد عصرهاي لازم يعني فشارهايي كه لازم است به پارچه داده شود تا پاك گردد را مطرح مي‏ساخت و هر روز مرتب كلمه عصر را به كار مي‏برد تا اينكه در يكي از آن جلسه‏ها شاگرد رو به استاد كرد و گفت: استاد درس ما صبح است چرا شما مدام از عصر سخن مي‏گوييد؟ نكته‏اي هم از صبح بگوييد! استاد متوجه شد كه شاگردش تا چه مرحله با موضوع سخن فاصله دارد.
پس از نقل اين داستان گفتم ببينید طلبه‏ها چه چيزي نياز دارند همان را براي آن‏ها بگویید.اين دو شاگرد درس خارج خوان كه داري از نظر علمي جايگاهي ندارند، منظم هم نمي‏آيند. پس از شنيدن اين جملات سخت برافروخته شد.
ادامه دادم كه هر كس جنب شود از بوي گندش پيداست و اين حرف‏ها كه شما مي‏زني كه از قيافه مي‏فهمم چه كسي جنب است جز در و دكان چيز ديگري نيست. او كه براي خود در عرفان حسابي باز كرده بود و حتي برخي از طلبه‏هاي ساده گمان مي‏كردند باطن افراد را مي‏شناسد رنگ باخت و حقيقت خود را آشكار كرد و گفت: من ديگر در اين طويله براي تدريس نمي‏آيم و رفت. بعد از اين اتفاق هم ديگر به مدرسه نيامد، حتي براي مباحثه با آقاي خليق هم ديگر او را در مدرسه نديدم.

سياست تنبیه و تشویق

از سياست‏هايي كه در لبنان داشتم اين بود كه هر وقت آقاي خليق به ايران سفر مي‏كرد اگر مي‏خواستم با كسي برخورد كنم و يا او را مورد بازخواست قرار دهم، زمان را مغتنم می شمردم تا كارهايم به پاي آقاي خليق نوشته نشود و از طرفي هم راه باز باشد تا اگر قرار شد او برگردد، توسط آقاي خليق انجام شود. وقتي او از ايران مي‏آمد به او مي‏گفتم كه با فلان فرد چنين برخورد كردم و او ناراحت شد و اگر نظر خاصي در موردش داريد خودتان اعمال كنيد. از جمله افراد، سيد راغب بود.

عرفان بازي‏

در اين كه خدا مي‏تواند علومي را در اختيار افرادي قرار دهد ترديد ندارم و اين كه برخي از اذكار مي‏تواند چنين اثري داشته باشد نيز ترديدي ندارم. علت‏هاي معنوي هم مانند علت‏هاي مادي مي‏تواند معلول‏هايي داشته باشد. اما اين كه چه كسي چنين افاضه‏اي به او شده و يا چه ذكري چنين اثري را دارد نمي‏دانم و به سادگي هم نمي‏توانم بپذيرم.
در طول سال‏هاي طلبگي بيشتر به دنبال راه‏هايي بوده‏ام كه تاثير آن آشكار باشد. طبيعي است كه انسان اگر سر كلاس درس برود و دقت كند علم مي‏آموزد، اما اينكه بنشيند و ذکر بگوید و تزكيه نفس كند تا علمي خدا به او ببخشد مانند بابا طاهر و كربلايي كاظم، احتمال است كه عنايتي بشود و او عالم گردد و ممكن است عنايت نشود و علم پيدا نكند. كليد اين راه به دست ما نيست. راهي كه به دست ماست راه مدرسه و استاد است.

آشنايي با ناحيه جنوبي لبنان‏

بيشتر مردم ناحيه جنوبي شيعه اند، بر خلاف مخيم كه سني‏ها در آنجا بودند. در زمان اقامتم در لبنان اكثر روستاهاي ناحيه جنوبي را سر زده‏ام و فكر نمي‏كنم فردي ايراني باشد كه اين تعداد روستا كه رفتم و ديدم رفته باشد. در روستاها به اندازه يك ساعت و گاهي تا يك شب مي‏ماندم. فرهنگ مردم روستاهاي لبنان بالا است و بر خلاف روستاهاي ايران كه ساختمان‏ها قديمي و كاه گلي است و امكانات ندارند آن جا جاده آسفالت و ساختمان‏هاي خوب و امكانات وجود دارد. (9)

لقب علاّمه‏

در روستاهاي لبنان به عالم معمولي علاّمه مي‏گويند. به يكي از روستاها كه سر زدم گفتند ما در اين جا يك علامه داريم. با خود فكر كردم حتما علامه اي مانند علامه طباطبايي مورد نظرشان است. وقتي نزد او رفتم ديدم روحاني‏است كه چند سال نجف بوده و حالا بر گشته و در روستا به تبليغ مشغول است. نيم ساعت با او بودم. فرصت طرح بحث علمي نشد. البته اين روحيه را ندارم وقتي عالمي را مي‏بينم بخواهم از او مسأله علمي سؤال كنم تا علم او را محك زده باشم. او يك عالم معمولي بود كه به او علامه مي‏گفتند.

طلبه حافظ قرآن‏

در يكي ديگر از روستاهاي لبنان بودم كه وقت نماز شد. گفتند اينجا سيد روحاني نماز جماعت برپا مي‏كند و از نظر سياسي وابسته به جنبش حرکت الامل است و ما پشت سر او نماز نمي‏خوانيم. گفتم نماز جماعت به امامت چنين فردي اشكال ندارد. به مسجد كه رفتيم ديدم يكي از شاگردان خودم است. طلبه خوب و كوشايي بود. او براي كار دو سال رفته بود برزيل و در مغازه اي ‏مشغول به كار شده بود. در فرصت‏هاي بي‏كاري قرآن را حفظ كرده بود. ريش بلندي داشت و انسان با تقوايي بود اما اين كه مي‏گفتند وابسته به حرکت الامل است را نمي‏دانم اما به خوبی می دانستم که عدالت دارد. شايد از او خواسته بودند عليه آنان حرفي بزند و يا كاري‏انجام دهد و او اين كار را نكرده بود به همین جهت او را ناعادل می دانستند.
آن زمان جنبش امل با فلسطيني‏ها در گير بود و جنگ خونيني به راه انداخت به حرف هيأت‏هاي ايراني هم گوش نمي‏داد به همين سبب براي كساني كه پيرو حزب الله بودند و حتي براي كساني كه بي‏طرف بودند تمايل به سمت امل يك ضد ارزش بود تا جايي كه امام جماعت وابسته به آنان را فاسق مي‏دانستند و حتي طلبه‏ها هم فكر مي‏كردند نباید پشت سر چنين فردي نماز خواند. به آنها گفتم اين فكر درست نيست و وقتي خودم پشت سر آن سيّد نماز خواندم اين فكر شكسته شد و آن سيد هم وقتي فهميد خيلي خوشحال شد.

سه جوان مسلمان

از صبح تا ظهر در حوزه علميّه رسول اكرم‏ صلي الله عليه وآله به درس گفتن مشغول بودم و ظهر پس از نماز در مدرسه را مي‏بستيم و وقت استراحتمان بود. حدود ساعت 2 بعد از ظهر سه نفر جوان مي‏آمدند، در مي‏زدند و يك سيد معمّم ايراني به نام آقاي حجازي در را باز مي‏كرد و براي آنان جلسه داشت و به آنان احكام مي‏آموخت.
من از كار اين سه نفر جوان 14 تا 16 ساله كه بد وقت مزاحم مي‏شدند خيلي ناراحت بودم. روزي عزمم را جزم كردم كه به آنان تذكّر دهم تا ديگر در اين وقت نيايند. پيش خود فكر كردم قبل از اين تصميم اوّل با آقاي حجازي مشورتي بكنم. ايشان گفت: مگر نمي‏داني اينان چه كساني هستند؟ گفتم خير.
گفت: پدر و مادر اينان به شدّت با مذهبي شدن و نماز خواندن اينان مخالفند و چند مرتبه هم از دست پدرشان كتك‏هاي مفصّلي خورده‏اند. آنها ظهر كه ناهار را مي‏خورند به بهانه استراحت به اتاق خود مي‏روند و همين كه پدر و مادرشان به خواب رفتند، مخفيانه در خانه را باز مي‏كنند و به مدرسه مي‏آيند. نمازشان را مي‏خوانند و مقداري درس دين فرا مي‏گيرند و قبل از بيدار شدنِ پدر و مادر به خانه بر مي‏گردند.
از اين كه با آنان برخورد تندي نكرده بودم خوشحال شدم و خدا را سپاسگزاري كردم. روزي به كلاس آنان رفتم ببينم آقاي حجازي براي‏آنان چه مي‏گويد. چند دقيقه‏اي كه آنجا بودم ايشان اين نكته را توضيح مي‏داد كه عبارت « كلّ في فلك يسبحون » (10) را در سوره يس از هر طرف بخواني « كل في فلك » است. نكته لطيفي است، به ويژه اگر توجه كنيم كه « يسبحون » نيز به معناي شناور مي‏باشد آن وقت زيبايي كلام الهي و ارتباط تنگاتنگ لفظ و معني برايمان جاذبه بهتري پيدا مي‏كند.
از استاد و شاگردهای او بسيار خوشم آمد. واقعاً زیباست كه پسراني از دست پدرانشان فرار كنند و به سوي دين‏داري بروند. در مقابل جواناني كه از پدران و خانه‏ها فرار مي‏كنند و به سوي مواد مخدر مي‏روند جای تعجب دارد. ببين تفاوت ره از كجا تا به كجاست.

دستگيري طلاب‏

از زماني كه ما به لبنان رسيديم تا تقريباً روزي كه بيرون آمديم درگيري حركت الامل و فلسطيني‏ها ادامه داشت و مواضع يكديگر را گلوله‏باران مي‏كردند. قسمت جنوبي بيروت مركز شيعه و در قسمت غرب آن مخيّم‏هاي فلسطيني‏ها بود. درگيري هر روز ادامه داشت، دو قسمت از يك شهر همديگر را گلوله‏باران مي‏كردند، از فلسطيني‏ها كه سني بودند و آواره، انتظاري نداشتيم ولي انتظار داشتيم كه حركت الامل كه دست‏پرورده امام موسي صدر بودند و شيعه و دوستدار ايران دست از جنگ بردارند و به واسطه گري ايران يا علماي لبنان تن در دهند و جنگ را خاتمه دهند ولي چنين نشد.
به هر حال من و ديگر مسؤولان مدرسه علميّه رسول اكرم‏صلي الله عليه وآله گاهي جملاتي عليه حركت المل مي‏گفتيم و خط خود را از آنان جدا مي‏ساختيم از سوي ديگر آقاي سيد حسن نصرالله كه آن زمان مسؤول يك قسمت از حزب‏اللّه بود هفته‏اي يك روز به مدرسه مي‏آمد و جلسه‏اي با طلاب داشت و برخي تاكتيك‏هاي نظامي و برخي امور اخلاقي براي طلاب بيان مي‏كرد.
اين دو مسأله باعث شد كه كم‏كم مدرسه رسول اكرم‏صلي الله عليه وآله را هم‏خط حزب‏اللّه بدانند. در حالي كه ما جداً تلاش مي‏كرديم كه مدرسه مربوط به خط خاص نباشد تا روحاني تربيت شده بتوانند مانند پدري براي همه مردم پدري كند و همه اقشار رهبري او را قبول داشته باشند. با وجودی که آن زمان حزب الله تلاش مي‏كرد با حركت الامل درگير نشود؛ زيرا درگير شدن دو گروه شيعه، در كشوري كه حكومتش به دست مسيحيان است و نخست‏وزيرش سني به مصلحت نبود. در بيروت ديواري كشيده بودند كه بین مسيحيان و مسلمانان شيعه فاصله انداخته بود و پيوسته درگيري‏هايي بين مسيحيان و مسلمانان جريان داشت و بيروت غربي و شرقي يكديگر را گلوله‏باران مي‏كردند.
از سوي ديگر بين شيعه و سني نيز درگيري بود و چنین درگیری هایی نیز شکننده بود، زيرا حركت الامل سمبل شيعه به حساب مي‏آمد. در اين شرايط حزب الله دوست داشت كه از درگيري‏ها بركنار باشد تا در اين مسلمان‏كشي سهيم نباشد و شيعه را نيز تضعيف نكند ولي به هر حال گاهي درگيري‏هايي بين آنان اتفاق مي‏افتاد يا سخنان تندي رد و بدل مي‏شد.
در يكي از دفعات كه حركت امل ضربه شصتي از حزب‏اللّه ديد، درعوض آمد و حدود سي تن از طلاب مدرسه رسول اكرم‏صلي الله عليه وآله را گروگان برد. حدود ساعت 9 شب بود كه يكي از طلبه‏ها خودش را به در منزل ما رساند و خبر را رساند. فوراً با دوست و همكارم آقاي رضا آسياباني خود را به حوزه رسانديم. ديدم كه مسئول اين گروه با قيافه‏اي خشن ايستاده و به طلاب امر و نهي مي‏كند. آقاي آسياباني طبق عادت لبناني‏ها رفت و سلام كرد و دستي داد ولي با قيافه‏اي عبوس و ناراحت.
من صلاح نديدم با او هم كلام شوم. رو به طلاب باقيمانده كردم و گفتم شما برويد بالا دنبال درس و كار خود.
من از اكنون چهل و پنج دقيقه صبر مي‏كنم اگر دوستانتان آمدند كه آمدند وگرنه حركت امل قدرت يك روحاني را آن چنان خواهد ديد كه تا ابد فراموش نكند. با اين كلام فرد مسئول آمد و تقاضاي دو ساعت وقت كرد گفتم يك دقيقه هم افزوده نمي‏شود. فقط و فقط 45 دقيقه از لحظه اعلام.
هنوز 45 دقيقه تمام نشده بود كه طلاب با سلام و صلوات به جمع ما برگشتند. معلوم شد آنان هم در مقرّ حركت الامل دعا خواندن با صداي بلند را آغاز كرده اند و حركت الامل را مستأصل نموده‏اند.
بعد از آن اتفاق به سراغ شيخ شمس الدين رفتم او با حركت الامل بيشتر رابطه داشت به او گفتم: با اين كار آنها آبروي حوزه رفت. حوزه‏هاي علميه خط قرمز هستند و نبايد ابزار دست سياست قرار گيرند. شما بايد با اين گروه برخورد كنيد و ادبشان كنيد.
گفت: خودم به مدرسه مي‏آيم و با آمدنم اين كار آنها جبران مي‏شود به آنها هم تذكر مي‏دهم كه اين كار را ديگر انجام ندهند. من گفتم بايد شما برخورد جدي‏تري بكنيد و اين اقدام كم است. او بعد به مدرسه آمد و از طلبه‏ها دلجويي كرد.

سفر به حوزه صديقين‏

پايان ماه رمضان حركتي به روستاهاي جنوب لبنان كرديم تا ضمن ديدار علماء يك مقدار عيدي به مناسبت عيد سعيد فطر به آنان بدهيم. (11) در اين سفر راه رسيدن به حوزه صديقين كه در جنوبي ترين نقطه لبنان و نزديك مرز اسرائيل بود را در پیش گرفتم. به همين جهت يكي دو ماه، نصف هفته را در بيروت مي‏گذراندم و نصف ديگر را در صديقين.
امكاناتي از كسي نمي‏خواستم. فكر كردم با مشكل كم بود بنزين با ماشين‏هاي مسافربري بين شهري اين فاصله را طي كنم. فهميدم كه اين كار خيلي خطرناك بوده و هيچ روحاني لبناني چنين ريسكي را نمي‏كرده تا چه رسد به ما كه ايراني‏بوديم و تازه چند ماهي بود كه چهار نفر ايراني ربوده شده بودند و از سرنوشتشان چيزي معلوم نبود و هيچگاه هم معلوم نشد.
بالاخره به ترمينال مي‏رفتم. صداي راننده‏ها كه براي مسافر داد مي‏زدند: « صُوُر، صُوُر، اَلصَّيْداء، اَلصَّيْداء، آنا، آنا » (12) به گوش می رسید. ماشين‏هاي قانا را سوار می شدم. ماشين‏هايي كه از بس تركش خورده بود و به يكديگر خورده بودند فقط رنگ آهن پاره داشت.
آنجا اگر دو ماشين به هم برخورد مي‏كردند چند تا راننده با مشورت، مبلغ خسارت و نيز مقصّر را مشخص مي‏كردند، این کار برایم جالب بود. آن زمان لبنان حكومت، ارتش، نيروي راهنمايي نداشت، تنها شبه نظاميان بودند كه هر يك بر موضعي حاكم بودند و سربازان سوري نيز دژباني‏هايي در راه داشتند. يك سرباز سوري با علامت دست يا علامت پا به خودروها اجازه تردد مي‏داد.
به هر حال به عنوان يك مسافر با ماشين‏هاي كرايه‏اي قانا از دو شهر صور و صيدا مي‏گذشتم و به قانا مي‏رسيدم. آنجا ماشين ديگري مي‏گرفتم و خودم را به صديقين مي‏رساندم تا در جمع طلاب باشم. در لهجه جنوب لبنان عباس را عبّيس مي‏گفتند و تمام الف‏ها را به صورت ياء تلفظ مي‏كردند. شب‏هاي چهارشنبه برنامه دعاي توسل و پس از آن مراسم سينه‏زني داشتند.
يك روز وقتي كه به صديقين رسيدم ديدم شلوغ است. یک ماشين فيلم‏برداري از بيروت آمده بود. از يكي از طلبه ها پرسيدم چه خبر است؟ گفت: اسرائيل ديشب مي‏خواسته به مدرسه شبيخون بزند كه توطئه‏اش خنثي شده است. و يك سرباز، يك گروه اسرائيل را شكست داده و آنها را مجبور به فرار كرده است و آنان مهمات خود را جا گذاشته و فرار كرده‏اند خيلي خوشحال شدم.
بعد سربازي كه اين افتخار را آفريده بود صدا زدم و پرسيدم جريان چي بود چه جوري اين توطئه را تنهايي خنثي كردي و يك گروه مسلح را فراري دادي؟
گفت: من ديدم شاخه‏هاي پايين درخت‏ها و علف‏ها تكان مي‏خورد فكر كرده‏ام درّنده‏اي است چند تك تير زدم اينها فرار كردند. ديدم جداً قرآن راست مي‏گويد كه يهوديان خيلي از مرگ مي‏ترسند: «لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النّاسِ عَلي‏ حَياةِ الدُّنْيا» (13) .
روزها در صديقين قدم مي‏زدم ظهر به مسجد روستا مي‏رفتم روزي يكي از طلاب گفت: بيا به روستاي ما، «ياتر» برويم. قبول كردم از راههاي انحرافي و مخفي به ياتر رفتيم.
ياتر نزديكترين روستا به اسرائيل بود و با توجه به اين كه لبنان ارتشي نداشت و تنها در مرزها اسرائيليان نيرو داشتند رفتن ما به آن روستا بسيار خطرناك بود. خصوصاً كه من معمم و ايراني بودم. چند ساعتي آنجا بودم. از وضع مردم آگاه شدم. معمولاً در هر خانه چاهي نظير چاه باراني‏هاي ما بود كه آن را كنده بودند و در هنگام حمله اسرائيل به درون آن چاه مي‏رفتند. از اين همه مظلوميت و محروميت متاثر شدم.
در برگشتن چون خسته بوديم و هوا هم داغ بود با ماشين‏هاي U.N سازمان ملل متحد آمديم. ماشين‏هاي سفيدي كه امنيت داشتند و در بين روستاها و خط مرزي تردد مي‏كردند. دوستمان گفت: عمامه را از سر بردار زيرا ممكن است اسرائيلي‏ها با دوربين ببينند و ماشين را متوقف كنند و شما را با خود ببرند.
گفتم مگر اينها نيروهاي‏سازمان ملل نيستند؟ آيا نمي‏توانند امنيت مسافران را تامين كنند. با اشاره گفتند كه اينجا قانون جنگل حاكم است.
ادامه دارد ...

پی نوشت ها :

9 - روستاهايش همه امكاناتي داشت و با شهر فرقي از اين نظر نداشت روستاهاي ايران اگر چه نسبت به قبل از انقلاب وضعيت بهتري دارد برق و امكانات محدودي براي آن‏ها تهيه شده اما با اين وجود هنوز در محروميت به سر مي‏برد. علت اين كه مهاجرت از روستا به شهر زياد است داشتن امكانات فراوان شهر است.
10 - يس / 40 و همچنين انبياء / 33.
11 - در آن زمان آقاي شيخ محمّد اسماعيل خليق، مسؤول مدرسه رسول اكرم و نماينده آيت‏اللّه منتظري بود و او به ما دستور داد كه مبلغ خاصي را براي هر يك از علماي جنوب لبنان، به عنوان عيدي ببريم.
12 - آنا» همان قانا است. همان روستايي كه چندين بار توسط اسرائيل بمباران شده است. چون بيروتي‏ها و جنوبي‏ها «قاف» را «آ» تلفظ مي‏كنند، صداي آنا آناي آنان برايم جالب بود.
13 - بقره / 96.





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.