ولادت مدرّس
سيّد حسن اسفهاي مشهور به «مدرس» در سال 1287 ق (برابر با 1249 ش) در خانوادهاي از سادات طباطبايي ساكن سرابه از توابع زواره اردستان بهدنيا آمد. پدرش سيداسماعيل مردي پاك دامن و با تقوا بود وي زندگي خود و خانوادهاش را در كمال بينيازي و قناعت از راه وعظ و تبليغ اداره ميكرد. مادر مدرّس بانوخديجه خانم زني متدّين و پارسا بود كه از اوان كودكي شهامت و دليري و راستي را در وجود او پرورش داد.
دوران تحصيلات مدرّس
سيّد حسن مدرّس در سن شش سالگي رهسپار قمشه شد و به مدت ده سال در آن شهر مقدمات ادب عرب و فارسي را فرا گرفت. شانزده سال بيشتر نداشت كه بنابر وصيّت پدربزرگش ميرعبدالباقي براي ادامه تحصيل به اصفهان رفت. قريب به 13 سال در آنجا به تحصيل معارف اسلامي از محضر استاداني چون عبدالعلي هرندي، آخوند كاشي، جهانگيرخان قشقايي، شيخ مرتضي ريزي و سيّدمحمدباقر دُرچهاي پرداخت. سپس عازم عتبات شد و به مدّت هفت سال ديگر در محضر آيات عظام حاج ميرزا حسن شيرازي، محمّد كاظم خراساني و سيّدمحمد كاظم طباطبايي يزدي به كسب دانش پرداخت و پس از نيل به درجه اجتهاد در سال 1324 در 37 سالگي به اصفهان مراجعت كرد.
اقامت در اصفهان
آيت اللّه سيّدحسن مدرّس پس از كسب درجه اجتهاد از عتبات به اصفهان برگشت و زندگي بسيار ساده و با قناعتي را شروع كرد و در مدرسههاي جدّه كوچك و جدّه بزرگ به تدريس درسهاي فقه، اصول، منطق و شرح منظومه مشغول شد و شاگردان بسياري تربيت نمود كه از جمله آنهاست: سيدعلياصغر سِدِهي، صدر كوهپايي، شيخ محمود مفيد، شيخ محمدباقر نجفي، محمدباقر الفت، مهدي الهي قمشهاي و حسام الواعظين. با اوجگيري جنبش مشروطهخواهي، وقتي انجمن ملّي اصفهان به رياست حاج آقا نوراللّه اصفهاني تشكيل شد، مدرّس نيز به عضويت اين انجمن درآمد و به سِمت نايب رئيس انجمن انتخاب شد. و در اين دوره به همراه حاج آقا نور اللّه اصفهاني كمكهاي فراواني به مشروطهخواهان كرد.
آثار علمي آيت اللّه مدرّس
شهيد مدرّس از آغاز بلوغ خود تا آخرين لحظات شهادت، در حوزههاي اصفهان، نجف، تهران و تبعيدگاهِ «خواف»، درس و بحث و تدريس را رها نكرد. او درحاليكه به عنوان مجتهد طراز اول براي نظارت بر وضع قوانين در جلسات مجلس شركت ميكرد در مدرسه سپهسالار تهران نيز دو درس خارج، يكي در فقه و ديگري در اصول، آموزش ميداد و اين كار را تا هنگام بازداشت و تبعيد ادامه داد. مدرّس، به عنوان فقيه و فيلسوف، معتقد بود كه تنها با درس فقه و اصول نميشود عالم متعهّد و آگاه به زمان و مُتخلّق به اخلاق اسلامي تربيت نمود. لذا در كنار درس فقه و اصول، به تدريس تفسير قرآن مجيد و درس اخلاق، به ويژه بر پايه نهج البلاغه، ميپرداخت.
برخي از دست نوشتههاي ايشان عبارتند از: 1. كتاب زرد كه بررسي و گزارش تاريخ سياسي و اجتماعي معاصر است؛ 2. حاشيه بر كتاب النكاح مجدشاهي كه شامل مباحث فقهي نكاح ميباشد؛ 3. تعليقة بر كفاية الاصول آخوند ملا محمد كاظم خراساني در علم اصول فقه است؛ 4. رساله در عقود؛ 5. كتاب الظنّ.
خاطراتي از زندگي مدرّس
يقه باز مدرّس
دكتر سيّد عبدالباقي مدرّس فرزند آيتاللّه مدرّس نقل ميكند: يك روز همراه آقا به مجلس رفتم. وقتي از پلهها بالا ميرفتيم، يكي از نمايندگان مجلس كه به نظرم شيخالعراقينزاده بود، به ما رسيد و خطاب به آقا گفت: شما در اين زمستان سخت و با اين پيراهن كرباسي و يقه باز گرفتار سرماخوردگي ميشويد. مدرّس نگاهي تند به او نمود و گفت: «كاري به يقه باز من نداشته باشيد. حواست جمع دروازههاي ايران باشد كه باز نماند!»
رضاخان و دورويي
دكتر سيدعبدالباقي فرزند مرحوم مدرّس ميگويد: «رضاخان در اول خيابان سپه محوطه بزرگي را كه به نام باغ ملي بود تعمير و بازسازي نموده، مراسم نظامي را در آن برگزار ميكرد و در بالاي سردر بزرگ آن مجسمه نيم تنهاي از خود نصب نمود كه مانند دو مجسمه از پشت به هم چسبيده بود كه هم از بيرون شمايل تمام صورت او را داشت و هم از درون.
روزي براي مراسمي مدرّس را دعوت كردند. من هم همراه ايشان پياده از منزلشان، كه سرچشمه بود، به آنجا رفتم. وقتي رسيديم رضاخان و عدهاي ديگر از آقا استقبال كردند و رضاخان به شرح و توصيف پرداخت و سپس در چادري نشستيم. رضاخان از مدرّس پرسيد: حضرت آقا درب ورودي را هم ملاحظه فرموديد؟
مدرّس گفت: بله مجسمه شما را هم ديدم درست مثل صاحبش دورو دارد! رضاخان از شرم و ناراحتي به خود ميپيچيد و تا پايان مجلس ديگر سخني نگفت».
لياقت وزير رضاخاني
دكتر عبدالباقي مدرّس، فرزند شهيد مدرّس ميگويد: «مدرّس غالبا نامههايي كه براي وزرا و روسا مينوشت روي كاغذ پاكت تنباكو و يا كاغذهايي بود كه آن روزگار در آن قند ميپيچيدند. يكي از وزرا نامهاي از مدرّس دريافت داشته و ظاهرا آن را اهانت به خود دانسته بود. روزي يكي از آشنايان مدرّس آمد و يك بسته كاغذ آورد [و] به آقا گفت: جناب وزير اين كاغذ را فرستادهاند كه حضرت آقا مطالب خود را روي آن مرقوم نمايند. مدرّس گفت: عبدالباقي، چند ورق از آن كاغذهاي مرغوب خودت را بياور. من بستهاي كاغذ به خدمت ايشان آوردم. مدرّس به آن مرد گفت: آن بسته كاغذ وزير را بردار و اين كاغذ را هم روي آن بگذار. مرد امر آقا را اطاعت كرد. مدرّس روي تكهاي كاغذ قند نوشت: جناب وزير، كاغذ فراوان است ولي لياقت تو بيشتر از اين كاغذ كه روي آن نوشتهام نيست!»
پيشبيني اعجازآميز
دكتر سيدعبدالباقي فرزند آيت اللّه مدرس نقل ميكرد: «وقتي آقا در خواف تبعيد بودند با مشقت زياد توانستم به ديدنشان بروم. در دومين روز اقامت در خواف به آقا عرض كردم: نميشود كاري كنيد كه از اين زندان بيغوله رهايي يابيد. آقا فرمودند: چرا، خيلي هم آسان! همين يك ماه پيش رضاخان به وسيله مأموري پيغام داده بود كه من دخالت در سياست نكنم و به عتبات بروم و آنجا ساكن شوم. گفتم: به رضاخان بگو: مدرّس گفت: من وظيفه خود را دخالت در سياست ميدانم. اينجا هم جاي خوبي است و به من خوش ميگذرد. تو را هم روزي انگليسيها كنار گذاشته و به گوشهاي پرتاب ميكنند. اگر قدرت داشتي و توانستي، بيا همينجا [خواف]. هرچه باشد بهتر از تبعيدگاهها و زندانهاي خارج از ايران است. ولي ميدانم كه من در وطنم به قتل ميرسم و تو در غربت و سرزمين بيگانه خواهي مرد.
عامل نجات ايران
دكتر سيدعبدالباقي مدرّس ميگويد:«در سال 1312 به خدمت آقا [مدرّس] در قلعه خواف رسيدم. آن روز آقا مطالب زيادي به من گفتند. از جمله فرمودند: آقا سيد عبدالباقي بدان انگليسيها روي مهرهاي كه بيست سال ديگر در اين مملكت حاكم خواهد شد از همين اكنون كار ميكنند، ولي ما در مورد امروزِ خودمان هم نميتوانيم تصميم بگيريم. هر وقت ما آگاهي و هوشياري پيدا كرديم و توانستيم متّكي به غير نباشيم، آن وقت ميتوانيم مسائل مملكت خود را حل كنيم. از مسائل بزرگي كه مردم ما گرفتار آن هستند و خارجيها آن را به ما تحميل كردهاند اين است كه اتكاي ما به غير است. همه چيز را بايد از غير بخواهيم. اسلحه، پوشاك، خوراك، [و] همه چيزمان بستگي به غير دارد. روزگاري كه اين مملكت متكي به خود بوده، موفق بوده است و هر وقت به خود اتكا پيدا كرد آن روز، روز نجات مملكت است».
پيراهن خونآلود
سيداسماعيل فرزند آيت اللّه مدرّس نقل ميكند: شبي كه به خانه ما ريختند تا پدرم را پس از دستگيري تبعيد كنند، چراغهاي محل را خاموش كردند. درگاهي رئيس شهرباني شخصا با چند مأمور به خانه ما وارد شد و بناي هتاكي به پدرم را گذاشت. پدرم با همان عصاي مخصوص به خود به وي حمله كرد و با او درگير شد. سپس پدرم را گرفتند و بردند. پس از اين درگيري خانه را تفتيش كردند و كتابهاي او را بردند. يك بقچه پيدا كردند كه در آن بستهاي بود مأموري كه اين را پيدا كرده بود گفت: هان پيدا كردم! فكر ميكرد پول است. وقتي بسته را باز كرد پيراهن خونآلودي را در آن مشاهده نمود. اين پيراهن مال آن موقعي بود كه او را هدف گلوله قرار داده بودند. پدرم ميگفت: اين پيراهن را در كفنم بگذاريد.
مدرّس و قبول رشوه از انگليسيها
دكتر محمدحسين مدرّس ميگويد: «در كنار آقا بودم كه دو نفر آمدند كه يكي فرنگي بود. پس از لحظهاي مردي كه مترجم بود گفت: ايشان سفير انگليسند. چكي تقديم ميدارند براي اينكه به هر نوع صلاح بدانيد مصرف نماييد. آقا گفتند: چك، چيست؟ مترجم گفت: چك براتي است كه بانك ميگيرد و مبلغي كه در آن قيد شده ميپردازد. مدرّس خنديد و گفت: به ايشان بگوييد من پول و چك قبول ندارم. اگر كسي خواست به من پول دهد، بايد آن را تبديل به طلا كند و بارِ شتر نموده ظهر روز جمعه هنگام نماز به مدرسه سپهسالار بياورد و آنجا اعلام كند اين محموله را مثلاً انگلستان يا هر جاي ديگر براي مدرّس فرستاده تا من قبول كنم. بعد از ترجمه اين سخنان، مرد فرنگي چيزي گفت. مترجم رو به آقا كرد و گفت: ايشان ميگويند: شما ميخواهيد در دنيا حيثيت سياسي ما را نابود كنيد، مدرّس با خنده گفت از نابودي چيزي كه نداريد نترسيد!»
تجمّلگرايي، سد راه تكامل
دكتر سيد عبدالباقي (فرزند آيت اللّه مدرّس) ميگويد: «وقتي شاگرد مدرسه طب بودم آقا هر ماه براي خرج تحصيل مبلغ پنجاه ريال به من ميداد. من مبلغي را پسانداز كردم و با آن يك چوب لباس و يك تختخواب چوبي به قيمت 32 ريال خريدم. با زحمت آنها را به خانه آورد و در اطاق نمناكي كه اقامت داشتم نهادم. آقا از مجلس آمد و طبق معمول نگاهي به درون انداخت. با لبخندي گفت: عبدالباقي، لباسآويز و تختخواب تا زماني كه براي رفع نياز و سلامتي انسان باشد مفيد است. اگر جنبه تجمّل و زينت گرفت، سد راه تكامل انسان ميگردد. مواظب باش به آن روز نيفتي».
مدرّس و اميد به آينده
پس از آنكه مجلس مؤسسان، سلطنت را ازخاندان قاجار سلب و به خاندان پهلوي واگذار نمود، از مدرّس پرسيدند: از اين پس در مبارزه خود اميد موفّقيّت داريد؟ در پاسخ گفت: «من در اين كشمكش چشم از حيات پوشيده از مرگ باك ندارم. آرزو دارم اگر خون بريزد، فايدهاي در حصول آزادي داشته باشد. من از دستگاه رضاخان، نميترسم امّا او با تمام قدرت و جلالِ سلطنتش از من ميترسد».
مدرّس و حسّاسيت او نسبت به بيتالمال
وقتي شهيد مدرّس بودجه سال 1306 را مينگرد كه در آن مبلغي براي اضافه حقوق نمايندگان مجلس ـ كه خود نيز از آن قبيله بود ـ اختصاص دادهاند، بحث ولايت و وكالت را مطرح ميسازد و با آن بحث مخالفت خود را اعلام مينمايد. او ميگويد: «گمان ميكنم ما كه آمدهايم اينجا ميگوييم وكيليم؛ وليّ نيستيم. وليّ، آن كسي است كه آنچه خودش مستقّلاً صلاح ميداند اجرا كند. وكيل اين است كه نظر موكلّين را بداند. بنده از تمام موكلّين خودم كه سي كرور باشند يكي را نميدانم كه راضي باشد، حقوقتان را سيصد تومان بكنيم. چرا؟ براي اينكه ندارند! ندارند! فقيرند، بيچيزند».
مدرّس و مرزشناسي
در دوره چهارم زماني كه انتخابات مجلس شوراي ملي در آستانه برگزاري بود، يكي از طلاب براي انتخاب مدرّس شديدا فعاليت ميكند و سخت مشغول مبارزه انتخاباتي ميشود. در نتيجه چند ساعتي از جلسه درس غيبت مينمايد و طبق معمول، مدرّس دستور ميدهد كه از حقوقش به همان نسبت كسر شود. او نيز پيش مدرّس ميرود و ميگويد كه براي انتخاب شما فعاليت ميكردهام. وي هم پاسخ ميدهد: «آن امري است عليحدّه و كاري است اجتماعي به جاي خود؛ ولي چون از مدرسه غيبت كردهاي، طبق مقررات بايد حقوقت كسر شود».
قناعت
دختر مدرّس گرفتار بيماري حصبه شديد شد. پزشك معالج او به آقا گفت: اجازه بدهيد در شميران محلي تهيه كنيم و فرزند شما را به آنجا منتقل كنيم كه معالجات مؤثر افتد. مدرّس گفت: «همه فرزندان اين مملكت فرزندان من هستند. نميپسندم كه فرزند من به ييلاق منتقل شود و ديگران در محيط گرم تهران و يا جاهاي ديگر در شرايط سخت بهسر ببرند، مگر اينكه براي همه آنها چنين شرايطي فراهم شود».
سخاوت
فاطمه بيگم دختر مدرّس ميگفت: «بسيار و پيدرپي اتفاق ميافتاد كه پدرم بدون قبا يا پيراهن و يا شلوار، درحاليكه عبايش را به خود پيچيده بود به خانه ميآمد. ميدانستم كه او فقير و برهنهاي در راه خود ديده و لباس خود را كه مورد نياز او بوده، از تن درآورده و بخشيده است».
نظم
مرحوم آيت اللّه سيدمحمدرضا خراساني، از بزرگان علماي اصفهان، ميگفت: «مدرّس در مراجعت از نجف، حوزه درس خودش را در مدرسه جدّه كوچك داير كرده بود. بر خلاف آن دسته كه نظم را رعايت نميكردند ايشان به نظم در امور عادت غريبي داشت و خود را ملزم به رعايت هر روزه آن ميدانست».
اعتقاد به كار و آباداني
يكي از شاگردان شهيد مدرّس ميگفت: مدرّس درسِ كفاية الاُصول را در مدرسه سپهسالار تدريس ميكرد و من مدتي به درس ايشان ميرفتم. گاهي اوقات اتفاق ميافتاد كه مدرس هفتهاي دو روز، روزهاي پنجشنبه و جمعه غيبت ميكرد و ما فكر ميكرديم كه به دهات موقوفه ميرود.
دوستي داشتيم كه ساكن شهريار بود. از من دعوت كرد به آنجا بروم. دعوتش را پذيرفتم و به منزلش رفتم. او ضمن صحبت گفت: سيدي است كه گاه هفتهاي يك روز به ده ما ميآيد و سر قنات ميرود و با مقنّيها كار ميكند. بيشتر از همه آنها هم كار ميكند. يك روز عصر پنجشنبه به همراه ميزبان از ده بيرون رفتم و به طور اتفاقي از كنار قنات عبور كرديم. مقنيها مشغول كار بودند. وقتي كه دقت كردم ديدم مدرّس نيز بالاي چاه مشغول كشيدن سطل از چاه ميباشد. ديگر نزديك نشدم و سخني هم نگفتم. روز شنبه در مدرسه گفتم: آقا شبيه شما را در فلان محل ديدم. فرمود: «اولاً كار براي كسي عار نيست، ثانيا پولي را كه من از اين راه ميگيرم، پاكتر از هر پولي است. مگر نشنيدهاي كه جدم فرمود:
به نزد من كشيدن سنگ از كوه به از منت ز مردان زمان است؟»
اعلام موضع در برابر رضاخان
عبداللّه مستوفي بعد از آنكه خدمت مدرّس ميرسد و مختصري راجع به وضعيت مساعد و نظم و انضباطي كه با حضور قدرت نظامي رضاخان در امور كشوري پيش آمده دادِ سخن ميدهد به طرفداري از رضاخان ميپردازد. سيد در جواب او ميگويد: «سگ هر قدر هم خوب باشد همين كه پاي بچه صاحبخانه را گرفت ديگر به درد نميخورد و بايد از خانه بيرونش كرد!» ولي عبدالله مستوفي مأيوس نشد و گفت: توجه ميفرماييد كه بيرون كردن او چه زحماتي دارد. بيست سال از مشروطه ميگذرد و ما جز به اين يك نفر كه از هر حيث مواظب همه چيز و همهجاست برنخوردهايم. بر فرض به قول شما اين سگ را با اين جرم از خانه رانديم، كسي را داريم جاي او بگذاريم؟ سيّد مجال نداد كه من باقي ادلّه نقضي خود را بياورم حرف مرا قطع كرد و گفت: «به همين جهت است كه من معتقد شدهام بايد ريشه اين فساد را هرچه زودتر كَند. آخر آدم بايد جرأت كند بيست تا سوار به دست يكي بسپرد و از ياغيگري در امان باشد!»
مدرّس و انتقاد از تجدّد به شيوه رضاخاني
مدرّس ميگويد: «در رژيم نويي كه نقشه آن را براي ايران بينوا طرح كردهاند، نوعي از تجدّد به ما داده ميشود كه تمدّن مغربي را با رسواترين قيافه تقديم نسلهاي آينده خواهند كرد. قريبا چوپانهاي ورامين با فكل سفيد و كراوات خودنمايي ميكنند امّا در زيباترين شهرهاي ايران هرگز آب لوله و آب تمييز براي نوشيدن مردم پيدا نخواهد شد. ممكن است شمارههاي كارخانههاي نوشابهسازي روزافزون شود، امّا كورهآهنگدازي و كاغذسازي پا نخواهد گرفت. درهاي مساجد و تكايا به عنوان منع خرافات و اوهام بسته خواهد شد، اما سيلي از رمان و افسانههاي خارجي ـ كه در واقع جز حسين كرد فرنگي و حمزه فرنگي چيزي نيستند ـ به وسيله مطبوعات و پردههاي سينما به اين كشور جاري خواهد شد، بهطوري كه پايه افكار و عقايد و انديشههاي نسل جوان، از دختر و پسر، به تدريج بر بنياد همان افسانههاي پوچ قرار خواهد گرفت و مدنيّت مغرب و معيشت ملل مشرقي را در رقص و آواز دزدهاي نجيب آرسن لوپن و بيعفتيها و مفاسد اخلاقي ديگر خواهند شناخت. مثل آنكه آن چيزها لازمه متمدن بودن است!»
روبرويي دو رقيب (مدرّس و رضاخان)
در روز 17 مرداد 1303 كه كابينه سردار سپه مورد استيضاح مدرّس قرار گرفت، اين بار سيد يعقوب انوار به نفع رضاخان بود. پس از دشنامهاي فراواني كه به مدرّس داده شد، هرچه به دستشان رسيد به طرف مدرّس پرتاب كردند. سردار سپه نيز كه با گوش خود اين حرف (مردهباد سردار سپه) را شنيد به مدرّس حمله كرد، گلوي او را گرفت و به ديوار كوبيد. سيد حسن زعيم از پشت سر دو انگشت خود را در دهان سردار سپه برد و چنان ميكشيد كه سردار سپه انگشتان نامبرده را گاز گرفت و مجبور شد مدرّس را رها كند!
سردار خشمگين به مدرّس اشاره كرد و فرياد زد: آخر تو از جان من چه ميخواهي؟ مدرّس گفت: ميخواهم كه تو نباشي. سردار سپه با خشم به مدرّس گفت: شما محكوم به اعداميد. شما را از بين خواهم برد.
گفتار مدرّس در استيضاح كابينه مستوفي الممالك
مدرّس ميگويد: «اگر كسي بدون اجازه ما وارد سرحد ايران بشود و قدرت داشته باشيم، او را با تير ميزنيم؛ خواه كلاهي باشد، خواه عمامهاي، يا خواه شاپو بر سر داشته باشد. بعد كه گلوله خورد اگر مسلمانان بود، بر او نماز ميخوانيم و دفن ميكنيم وگرنه او را به خاك ميسپاريم. ما به همه عالم ميگوييم ما را [به حال خودمان] بگذاريد كه صلاح و فساد خودمان را ميدانيم».
مدرّس در زمان خانهنشيني بعد از انتخابات دوره هفتم
روزي رضاخان به واسطه فردي براي مدرّس صد هزار تومان فرستاد تا به هر مصرفي كه صلاح ميداند برساند، به شرط آنكه به درس و بحث بپردازد و از دخالت در امور سياسي خودداري كند.
مدرّس چند لحظهاي به آن پول نگاه كرد. سپس فرمود: «به رضاخان بگوييد كه من وظيفه شرعي دارم كه در امور مسلمين دخالت كنم. اسم آن را سياست بگذاريد يا چيز ديگر، هرچه باشد فرق نميكند. من وظيفه خود را انجام ميدهم. سياست در اسلام چيز جداي از دين نيست. اسلام مسيحيت نيست كه فقط جنبه تشريفاتي، آن هم هفتهاي يك روز در كليسا داشته باشد. اين پولها را هم ببر، كه اگر اينجا بماند تمامي آن به مصرف نابودي رضاخان خواهد رسيد».
ادامه دارد .....
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : sm1372