مفهوم زندگي در شعر ابوالقاسم شابي (2)
اين نوع طبيعت گرايي و طبيعت گزيني را ما در بسياري ديگر از آثار رمانتيسين ها نيز مشاهده مي کنيم ،به عنوان نمونه رسو مي گويد :
الياس فراحات نيز در اين باره مي گويد :
أحن إلي الغاب حيث الشرور
هنالک نيرانها خامده ي (1)
و در آثار رشيد ايوب مي خوانيم :
يا هند قد فسد مالزما
ن و راج قول المرجسف
فهلم نذهب في الظلا
م إلي الجبال و نختفي (2)
(محمد مصطفي هداره ،1994م ،ص133)
و اين نمونه هايي است که پيش از هر چيز از تأثرات شابي از مکتب رمانتيسم ،به ويژه شعراي مهجر (3)،پرده بر مي دارد ؛اما در اين ميان تأثر وي از جبران خليل جبران ،(4)بيش از همه بود (محمد عبدالمنعم خفاجي ،الأدب العربي الحديث ،الجزء الثاني ،ص149،و ديوان 1988م،ص12و23)
زيرا بنابرعقيده ي جبران ،طبيعت همان عالم مثالي و ايده آلي است که سعادت کامل و وحدت وجود را تحقق مي بخشد .از ديدگاه وي ،جنگل (طبيعت )همان جهان مطلوبي است که آزادي ،برابري ،عدالت ،نيکي ،سعادت و فضايل ديگري که انسان با فاصله گرفتن از حيات طبيعي و زندگي در جوامع شهري فاسد ،آن ها را از دست داده است ،يافت مي شود و او از همين خاستگاه ،انسان را به بازگشت به سوي سادگي و پاکي طبيعت و رجعت به زندگي نياکان نخستين فرا مي خواند :(نازک ساب يارد ،1371ه ش ،ص15و جميل جبر 1983م،ص173،156-175)
هسل تخذت الغاب مثلي
منزلاً دون القصور ؟(5)
نازک سابايار ،1371ه ش ،ص15)
بنابراين پديده ي غاب يا جنگل (طبيعت )در اشعارشابي ،نماد و سمبل بساطت و سادگي زندگي طبيعي است ،يعني اين که انسان ،خود را از تمامي قيد و بندهاي شهرنشيني و تمدن برهاند و زندگي ساده همچون زندگي روستائيان برگزيند (احسان عباس و محمد يوسف نجم ،1982م ،ص74-73)و چه بسا جنگل و طبيعت رمز و نماد نفس و درون پاک باشد (ديوان ابي القاسم ،1988م ،ص36-37)زيرا اولاً بازگشت شهرها به حالت سابقشان تقريباً امري محال است (احسان عباس و محمد يوسف نجم ،1982م،74-73)و ثانياً يکي از خصايص و ويژگي هاي مکتب رومانتيسم ،رمز و نماد پردازي است .
با اين حال ،ما اين بساطت و سادگي را نه تنها در مفاهيم لغوي کلمات و عبارات مي يابيم ،بلکه در اسلوب روان و الفاظ مأنوس و مألوف قصايد نيز مشاهده مي کنيم .او در اشعارش کلمات پر زرق و برق و ميان تهي را به دور مي افکند و شعر خود را با زباني ساده و بي پيرايه مي آفريند و اين ها همه از نشانه هاي بارز روحيه ي ساده زيستي و ساده خواهي شاعر است .
در قصيده ي «من أغاني الرعاه »تقسيم قصيده ،به ده مقطع و تقسيم هر مقطع ،به چهار بيت به مثابه ي فصل طبيعت ،آن هم با حرف روي مغاير ،تا دال بر تعداد مناظر طبيعي باشد و نيز استفاده از قال بحر رمل مجزوء که مناسب زندگي شباني و روستايي است ،دليلي ديگر بر گرايش شابي به طبيعت است .(محمد العيد الخطراوي ،http://www.suhuf.net.sat/2000jaz/aug/19/ar3.htm)شايد سکون حرف روي در اين قصيده و در بسياري از اشعار وي ،به ويژه در قصايدي که به توصيف جنگل و ديگر مناظر طبيعي مي پردازد ،نيز دليلي ديگر بر صدق مدعا باشد ؛گويا شاعر به اين وسيله مي خواهد به ما بفهماند که اين سادگي لفظي ،خود نمادي از همان سادگي حيات و زندگي در جنگل و طبيعت است .
اين گرايش که به عبارتي ديگر ،شکل آن را مي توان بدوي گرايي نام نهاد ،عبارت است از اذعان به تفوق و برتري اعصار گذشته بر فرهنگ يا تأکيد بر ارزش و برتري شيوه هاي ساده زندگي که تجلي آن را در جوامع کهن ،اوتوپياهاي شباني و بدوي مي توان ديد.(مسعود جعفري جزي ،1375،ه.ش ،ص89)
ب- زندگي و اراده
از مقوله هاي ديگري که در اشعار شابي با زندگي گره خورده است ،بلکه بدان معنا و مفهوم بخشيده است ،مسأله ي عزم و اراده مي باشد .شابي بر اين باور بود که عزم و اراده ،نيروي زندگي بشريت است ؛بنابراين هر گاه جماعتي عزم و اراده ي زندگي نمايد ،همين اراده کافيست ،زيرا در اين صورت است که تاريکي در برابر چنين ملت و جماعتي رخت بر مي بندد و تمامي قيد و بندها از هم گسسته خواهد شد و قضا و قدر سر تسليم فرود خواهد آورد :
إلذا الشعب يوماً أراد الحياة
فلا بد أن يستجيب القدر
و لابد لليل أن ينجلي
و لا بد للقيد أن ينکسر (6)
(ديوان ابي القاسم 1996م.ص218)
اما اين اراده به خودي خود ايجاد نمي شود ،بلکه مولود شوق به زندگي است .بنابراين هر قدر اين شوق و اشتياق به زندگي از حرارت بيشتري برخوردار باشد ،اراده و عزم ،محکم تر و نيرومند تر است و هر قدر که از ميزان حرارت کاسته شود ،بر تزلزل نيز افزوده مي شود .(ديوان ابي القاسم 1988م.ص19)
بديهي است که شابي اين فلسفه ي فکري را از طبيعت الهام گرفته بود،زيرا او به وضوح ،اراده و شوق به زندگي را در مظاهر طبيعت مشاهده مي کرد ،او مي ديد که براي پرنده هيچ فرقي نمي کند که مردم آوازش را دوست بدارند يا نه ،بلکه همواره شوق زندگي در نغمه سرايي اوست
فسواء علي الطيور إذا غنت
هتاف السؤوم و المستعيد(7)
(ديوان ابي القاسم 1996م.ص135)
و گاه اين اراده ي آهنين را در جريان حيات و سيل ،مشاهده مي کرد که چگونه دريا بر غريق خود دل نمي سوزاند و سيل بر ناله ي هيزم شکسته وقعي نمي نهد :
واليم لا يرثي لمن طمه
و السيل لا يبکي لنوح الهشيم (8)
(همان مأخذ ،ص142)
او نيز مي ديد کسي که از شوق زندگي تهي باشد ،مرده اي متحرک بيش نيست که به زودي از صحنه ي زندگي محو خواهد شد :
و من لم يعانقه شوق الحياة
تبخر في جوها و اندثر (9)
(همان ،ص218)
زيرا هستي ،مرده را پست و حقير مي شمارد ،همان گونه که افق ،آغوشش را براي پرنده اي بي جان نمي گشايد و زنبور عسل بر گل مرده نمي نشيند و اگر دلسوزي مادرانه ي زمين نبود ،او نيز مرده را در دل خويش نمي پذيرفت :
هو الکون حي يحب الحياة
و يحتقر الميت مهما کبر
فلا الأفق يحضن ميت الطيور
و لا النحل يلثم ميت الزهر
و لولا أمومه قلبي الرووم
لما ضمت الميت تلک الحفر (10)
(همان ،ص219)
اکنون اين سوال به ذهن خطور مي نمايد که چگونه در نفس هاي پژمرده ،شوق زندگي ايجاد مي شود ؟شابي خود به اين سوال پاسخ مي دهد :
و افتح فؤادک للوجود و خله
لليم ،للأمواج ،للديجور
للثلج تنثره الزوابع للأسي
للهول ،للآلام ،للمقدور
و اترکه يقتحم العواصف هائماً
في أفقها المتلبد المقرور
حتي تعانقه الحياة و يرتوي
من ثغرها المتأجج المسحور (11)
آري !شوق ،با پيوند پر احساس با طبيعت ،با گشودن قلب به روي هستي ،به روي درياهاي خروشان و مواج ،به روي تاريکي ها ،به روي هراس ها و آلام و قضا و قدر و با ورود بي باکانه در خطرها به وجود مي آيد .و اين دعوتي است به سوي زدودن آيينه ي قلب از زنگار حطام و تعلقات دنيوي ؛تا برصحنه ي آن ،صور مادي و معنوي هستي انعکاس يابد و دعوتي است به سوي خطر پذيري و خطر کردن در گرداب مشکلات هستي ،اما نه دعوت و فراخواني صرف که مصلحي آن را به ملتش تقديم دارد ،بلکه تجربه اي است که شاعر ،دير زماني با آن زيسته است .
اما آيا شابي دراين استقبال و رويارويي با زندگي و هستي ،پاسخي از آن دو دريافت نموده است ؟با مروري بر اشعار وي در خواهيم يافت که زندگي و هستي ،گاه در جواب به او سکوت اختيار مي کنند :
کلما أسأل الحياة عن الحق
تکف الحياة عن کل همس (12)
و ديگر گاه زبان به پاسخ مي گشايند .به عنوان نمونه در قصيده ي «اراده ي الحياة»زماني که شاعر از شب مي پرسد که آيا زندگي قادر به بازگرداندن طراوت و حيات به شخص مرده است و شب سکوت اختيار مي کند ؛جنگل زبان به پاسخ مي گشايد که آري !برگشت روح و زندگي به جسم خاموش و مرده امکان پذيراست ،زيرا طبيعت ،مرگ مطلق را نمي شناسد .او تنها فصول را مي شناسد که دايم در حال تغيير است .زمستان مي آيد ،برگ ها و شاخه ها خشک مي شوند ،برف و يخبندان و ردي همه جا را فرا مي گيرد و همه چيز در حالت مرگ و بي حياتي قرار مي گيرد (ديوان ،1988م.ص21-25)
سألت الدجي هل تعيد الحياة
لمن أذبلته ربيع العمر ؟
فلم تتکلم شفاه الظلام
و لم تترنم عذاري السحر
و قال لي الغاب في رقه
محببة مثل خفق الوتر
يجيء الشتاء شتاء الضباب
شتاءالثلوج شتاء المطر
فينطفي السحر سحر الغصون
و سحرالدهور و سحر الثمر ...
و يفني الجميع کحلم بديع
تالق في مهجة و اندثر (13)
(ديوان ،1996م،ص219)
اما بذرها باقي مي مانند و در دل خاک به انتظار مهيا شدن شرايط ،مخفي هستند و چون شرايط و اوضاع فراهم شد ،به نيروي اراده و شوق به زندگي ،تاريک ها را مي شکافند تا شکفته شوند و اين از آن جهت است که برگ ها و شاخه ها عرض هستند و فرع ؛و دير يا زود مي ريزند و مي ميرند ،اما بذرها که جوهر هستند و اصل ،هرگز نابود نمي شوند (ديوان ،1988م،ص25-26)
و تبقي البذورالتي حملت
ذخيرة عمر جميل ،غبر ...
قصدعت الارض من فوقها
و أبصرت الکون عذب الصور
و جاء الربيع بأنغامه
و أحلامه و صباه العطر
و قبلها قبلافي الشفاه
تعيد الشباب الذي قد غبر (14)
(ديوان ،1996م،ص219-220)
اين حقيقتي است که شاعر ،آن را از مظاهر طبيعت الهام مي گيرد و معتقد است که اين حقيقت در جامعه ي بشري نيز وجود دارد .بنابر نظر شابي ،افراد در جامعه به مثابه ي برگ ها و شاخه ها عرض هستند که پيوسته در حال تغيير و از بين رفتن هستند ،اما جامعه بسان روح و جوهر است که هرگز نمي ميرد و محو نمي شود و از همين خاستگاه بر اين باور بود که هر گاه شرايط و اوضاع براي جامعه فراهم شود ،او بر دگرگوني و نوگرايي و تحول و به دست گرفتن قدرت ،قادر مي باشد و مي بايست بسان بذرها بر پايه ي اراده و شوق تاريکي ها را به سوي نور در هم شکند .(ديوان ،1988م،ص25-27)
همان طور که ملاحظه مي شود ،شابي براي تبيين فلسفه ي فکري خود ،يعني اراده ي زندگي ،از سه نوع نماد و سمبل جسته است .نخست بذرها که نماد جامعه و نفس و روح انسان ها است .دوم شاخه ها و برگ ها که نماينگر افراد و جسم ها در جامعه هستند و سوم نماد آب و خورشيد و ديگر شرايط طبيعي که جانشين شرايط و اوضاع اجتماعي ،سياسي و اقتصادي جامعه مي باشد .
و اين نوع نماد پردازي ها که در بسياري از اشعار شابي به چشم مي خورد تا حدودي از گرايش او به سمبوليسم پرده بر مي دارد .
اما يک نکته را نبايد در اين جا فراموش نمود که شابي در گرايش به مکتب رومانتيک ،بيش از هر چيز متأثر از شعر مهجر بود .و ما در جاي جاي اشعار ش اين تأثر را به وضوح حس مي کنيم (محمد مصطفي هداره ،1994م،ص134و محمد عبدالمنعم حفاجي ،الأدب العربي الحديث ،الجزء الثاني ،ص165)
پي نوشت:
1-شوق رفتن به جنگل دارم ،آن جا که آتش شرورو بدي ها خاموش است .
2-اي هندا زمانه فاسد گشته و سخنان دروغ رايج شده است .
پس بيا تا به اتفاق هم ،در تارکي به کوه ها برويم و از نظرها پنهان شويم .
3-اصطلاح «مهجر :برشاخه اي از ادبيات جديد عرب اطلاق مي شود که حاصل کار عده اي از مهاجران عرب (بيشتر از سوريه و لبنان )به آمريکاي جنوبي و امريکاي شمالي است اينان پس از مهاجرت به آمريکا و استقرار در آن سرزمين آثاري به وجود آوردند که از دو سوي قابل ملاحظه است :نخست از باب تأثري که از ادبيات اروپايي و آمريکايي دارد و ديگر از باب زمينه هاي تازه ي عاطفي و تصويري که حاصل زندگي در محيط تازه است .از شاعران مهجر در شاخه ي مهجر آمريکاي شمالي مي توان رشيد ايوب ،نسيب عريضه ،ميخائيل نغيمه ،ايليا ابوماضي و نويسنده ي معروف ،جبران خليل جبران را نام برد و از شاخه ي آمريکاي جنوبي ،رشيد سليم خوري ،الياس فرحات و ،جورج صيدح را .ادبيات مهجر با همه ي رنگ و بوي رومانتيک و احساساتي که داشت ،فضاي تازه اي بود در شعر و نثر عرب که توانست بنياد کلاسيسم هزار و چهارصد ساله ي شعرعرب را دگرگون کند (محمدرضا شفيعي کدکني ،1380،ه.ش ،ص81)
4-جبران خليل جبران (1883-1931)شاعر و نويسنده ي رومانتيک و بسيار معروف عرب است که قسمت اعظم عمرش را درايالات متحده ي آمريکا گذرانده است .ادبيات او به وسعت خيال و روحيه ي رومانتيک و شورش عليه سنن و آداب و رسوم قديم ،ممتاراست .مشهورترين اثر او «پيامبر »مي باشد که تاکنون به بيش از بيست زبان ترجمه شده است .(منير البعلبکي ،1992م،ذيل کلمه جبران )
5-آيا تو همانند من جنگل را به عنوان منزلي در برابر قصرها بر گزيده اي ؟
6-هر گاه ملت ،روزي اراده ي زندگي کند ،پس بايد که قضا و قدر به خواسته اش لبيک گويد و بايد که تاريکي شب بر طرف شود وبايد که قيدها و بندها از هم گسسته شود .
7-براي پرنده آن گاه که به نغمه سرايي بر خيزد،صداي کسي که نغمه سرايي او را دوست ندارد با صداي کسي که آوازش را دوست دارد و مي خواهد آن تکرار شود ،هيچ فرقي نمي کند .
8-و دريا براي غريق خود دل نمي سوزاند و سيل براي ناله ي شاخه هاي شکسته ،گريه نمي کند .
9-و هرکس که شوق زندگي او را در آغوش نگيرد،درفضاي زندگي محو و نابود مي شود .
10-هستي زنده است و زندگي را دوست دارد و مرده را هر چند بزرگ باشد ،حقير مي شمارد .
پس نه افق ،پرنده هاي مرده را درآغوش مي گيرد و نه زنبورعسل بر گل مرده مي نشيند .
11-قلبت را به روي هستي بگشا و آن را به درياها و امواج و تاريک ها و برف هايي که گردبادها آن را مي پراکنند ،بسپار و به اندوه و هول و هراس و آلام و دردهاي مقدر واگذار .
و آن را رها کن تا وارد طوفان ها شود و در افق سرد و جمع شده اش سرگردان بماند ؛تا اين که زندگي او را در آغوش گيرد و او از دهان سحرآميز و فروزان حيات ،سيراب گردد .
12-هر وقت که از زندگي در مورد حق و حقيقت پرسيدم زندگي از هر پاسخي خودداري کرد .
13-از تاريکي ها پرسيدم آيا زندگي به کسي که پژمرده اش نموده ،بهار عمر را بر مي گرداند ؟
اما تاريکي لب به سخن نگشود و دوشيزگان سحر نيز به آواز بر نيامدند .
آن گاه ،جنگل با آوايي نرم و دوست داشتني ،همچون صداي زه کمان گفت :
زمستان مي آيد ،زمستان مه و برف و باران .
و آن گاه سحر و جادوي شاخه ها و گل ها و ميوه ها از بين مي رود.
و سرانجام همه چيز نابود مي شود ،گويي رويايي زيبا بود که در روحي درخشيد و نابود گشت .
14-اما بذرها که با خود ذخيره ي عمر زيبا و ماندني را حمل کرده اند ،باقي مي مانند ؛
تا آن گاه که زمين را مي شکافند و هستي را به نيکوترين صورت و تصوير مشاهده مي کنند .
و بهارمي آيد با نغمه ها وروياها وشوق و عشق معطرش .
و بر زمين بوسه مي زند و جواني و طراوت از دست داده اش را به او باز مي گرداند .
دانشجوي دوره دکتري در زبان و ادبيات عرب دانشگاه دمشق *
/ن