افول هژموني
نويسنده: عاصف غفوري با نوام چامسکي(1)
نوام چامسکي در پاسخ را نيز به بهانه بحران اقتصادي اخير مورد بررسي دقيق قرار مي دهد .
عاصف غفوري ،بحران اقتصادپرسش هايي که عاصف غفوري خبرنگار مشهور عرب از او مي پرسد ضمن تأکيد بر اين فرضيه که هژموني آمريکا در چند دهه اخير رو به کاهش بوده است ،با ذکر نمونه هاي تاريخي و کند و کاو در پيشينه اين کشور ، به ارائه مثال هاي عيني از اين کاهش هژموني مي پردازد .او در ريشه يابي دلايل اين کاهش سلطه ،زمينه هاي اقتصادي اين رويداد ي به شدت در آمريکا احساس مي شود ،امام هم اکنون در سراسر جهان گسترش يافته است ،حتي در کشورهايي (نظير آمريکاي جنوبي ) که در ابتدا فکر مي شد از آن در امان خواهد ماند . انتخابات ايالات متحده نيز با توجه به نقش مسلط آمريکا در جهان ، کاري جزو بروز نگراني در مردم نقاط مختلف جهان نکرده است .ظهور همزمان اين دو - بحران اقتصادي و انتخابات رياست جمهوري -به طور طبيعي بحث هاي قابل توجهي را خارج از آمريکا برانگيخته است . به خصوص در خاورميانه ، برخي از مفسران عرب اين طور گمانه زني کرده اند که دولت اوباما سياست هايي کمتر تهاجمي را دنبال خواهد کرد . برخي ديگر از مفسران عرب تمايل دارند ، بحران اقتصادي را به عنوان نشانه اي از نزول جهاني قريب الوقوع آمريکا تفسير کنند و به دولت ها و احزاب طرفدار آمريکا هشدار مي دهند که از حساب باز کردن روي هژموني رو به افول آمريکاي شمالي خودداري کنند .پاسخ شما به اين نوع نظرات چيست ؟به طور کلي ، با بر سرکار آمدن دولت اوباما به دنبال بحران اقتصادي ،جهت گيري احتمالي سياست هاي آمريکا نسبت به خاورميانه چه خواهد بود ؟
نوام چامسکي :به نظر من ، به متنوع ترشدن جهان ، هژموني آمريکا به نزول خود ادامه خواهد داد . اين روند از مدت ها پيش آغاز شده است ،قدرت آمريکا در پايان جنگ جهاني دوم دراوج خود بود ،يعني زماني که به معناي واقعي کلمه ، نيمي از ثروت جهان و قدرت نظامي و امنيت غير قابل مقايسه اي را در اختيار داشت .تا سال 1970،سهم آمريکا از ثروت جهاني به نيم کاهش يافته بود و اين سهم از آن زمان به بعد تقريباً ثابت مانده است .از برخي جهات که حائز اهميت نيز هستند ،سلطه آمريکا تضعيف شده است. يکي از نمونه هاي مهم آن ، آمريکاي لاتين است که به طور سنتي «حياط خلوت» واشنگتن بوده است .براي نخستين بار از زمان استعمار اروپايي در پانصد سال قبل،آمريکاي جنوبي در حال پيشرفت قابل ملاحظه اي به سمت يکپارچگي و استقلال است و همچنين در حال برقراري روابط جنوب- جنوب و مستقل از آمريکا به ويژه با چين و البته بسياري نقاط ديگراست .اين موضوع مهمي براي طراحان ايالات متحده است . در بحث هايي که در مورد اهميت فوق العاده نابود کردن دمکراسي شيلي در سال 1971مي شد ، شوراي امنيت ملي نيکسون هشدار داد که اگر آمريکا نتواند آمريکاي لاتين را کنترل کند ، نمي تواند انتظار داشته باشد به نظمي توفيق آميز در ساير نقاط جهان دست يابد که معناي آن کنترل ساير مناطق جهان بود . کنترل آمريکاي لاتين در سال هاي اخير بسيار دشوارتر شده است .
دانستن اين نکته حائز اهميت است که اين اهداف در طول جنگ جهاني دوم به وضوح و به تصريح برزبان آورده شده بودند .مطالعات انجام شده در وزارت امور خارجه و شوراي روابط خارجي ،به تدوين طرح هايي براي ايجاد يک «حوزه بزرگ » انجاميد که بعدها به اجرا گذاشته شدند . حوزه اي که در آن ايالات متحده «داراي قدرت غيرقابل سؤال » و جايگزين انگليس و فرانسه مي شد و تضمين مي داد که هر گونه اقدام به اعمال حاکميت از سوي کشورهايي را که مي توانستند در طرح هاي جهاني آن مداخله کنند ،به حداقل مي رساند .طراحان خواستار اتخاذ يک سياست يکپارچه براي دستيابي به برتري نظامي و اقتصادي توسط ايالات متحده در حوزه بزرگ شدند که حداقل در بردارنده نيمکره ي غربي ، امپراتوري سابق انگليس و شرق دور بود . با پيشرفت جنگ و آشکار شدن اينکه نيروي نظامي اتحاد جماهير شوروي ماشين جنگي نازي را در هم کوبيده است ،طراحان
حوزه بزرگ ،دامنه منطقه خود را گسترش دادند و تا حد امکان اورآسيا را نيزدر زمره آن قرار دادند .ازآن زمان به بعد ،سياست هاي بنيادين ،بيشتر در تاکتيک ها تغيير کرده اند نه در ذات خود ؛و دلايل زيادي وجود ندارد که انتظار داشته باشيم ، با به قدرت رسيدن دولت جديد آمريکا ، هيچ گونه تغييري در اين اهداف ايجاد شود . اگر چه احتمال تحقق يافتن اين اهداف در يک سيستم جهاني پيچيده تر و متنوع تر ،هر چه مي گذرد کمتر مي شود .
در ارتباط با خاورميانه ،سياست آمريکا از زمان جنگ جهاني دوم يعني زماني که آمريکا تشخيص داد که توليد کنندگان نفت خاورميانه يک منبع شگفت انگيز قدرت راهبردي و يکي از بزرگ ترين امتيازات جوايز مادي در تاريخ جهان هستند ، ثابت مانده است .اين وضعيت کماکان مصداق دارد . جالب است که هر چه تمسک به دستاويزها براي تهاجم به عراق دشوارتر مي شود ، تفسيرهاي جريان اصلي ،مخفي کردن دلايل آشکار اين تهاجم و نياز آمريکا به حفظ کنترل خود به عراق بر هر ميزاني که مي تواند را آغاز کرده اند .بنابراين وقتي اوباما خواستار تغيير تمرکز عمليات هاي نظامي آمريکا از عراق به افغانستان شد ، سردبيران «واشنگتن پست » به او توصيه کردند که اين کار مي تواند اشتباهي جدي باشد ،چرا که اهميت راهبردي افغانستان در مقابل اهميت عراق رنگ مي بازد ؛کشوري که در مرکز ژئوپولتيک خاورميانه قرار دارد و بخشي از بزرگ ترين ذخاير نفتي جهان در آن جاي دارد . تبليغات درباره سلاح هاي کشتار جمعي و دمکراسي ،براي ساکت نگاه داشتن مردم داخلي خوب است ،اما وقتي که طراحي جدي در معرض خطر قرار دارد ،واقعيت ها را در نظر مي گيرند .
هم دمکرات ها و هم جمهوري خواهان اين اصل را مي پذيرند که ايالات متحده يک کشور ياغي است که خود را سزاوار زير پا گذاشتن خودسرانه منشور سازمان ملل مي داند ، چه از طريق تهديد به کارگيري زور عليه ايران (يک تخلف آشکار از اين منشور ) و چه با مبادرت کردن به تهاجم (جنايت بين اللملي عالي به گفته هيات داوري نورنبرگ ) .آنها اين اصل را نيز قبول دارند که ايالات متحده نه تنها حق تهاجم به کشورهاي ديگر را در صورتي که اين روش را انتخاب کند دارد ، بلکه از حق تهاجم به هر کشور ديگري که به ادعاي خود آمريکا ،حمايت کننده مقاومت در برابر تهاجم اين کشور باشد را نيز داراست .در اينجاست که پوشش جنگ با ترور به ميان مي آيد .حملات مرگبار وابستگان آمريکا در پاکستان،يک نمونه از اين اقدامات است . يورش بيست و شش اکتبر فرامرزي آمريکا از عراق به شهر بوکمال در سوريه نيز يک نمونه ديگر است .سردبيران نشريه لبناني «ديلي استار » کاملاً در اين هشدار خود محق هستند که مي گويند ، حمله به سوريه ،يک مشارکت ديگر در «مشروعيت غارت » دولت بوش دوم است ، اما اين فقط بوش دوم نيست و اخيراً هيچ دليل قابل ملاحظه اي در دست نداريم که انتظار داشته باشيم ، در قالب دولت جديد آمريکا ، تغيير مهمي در ارتباط با عراق ، ايران ،افغانستان ،اسرائيل -فلسطيني ها يا هر مساله حياتي مهم ديگري که در خاورميانه جريان دارد ،صورت پذيرد .
برخي در جناح چپ در آمريکا هشدار داده اند که با تضعيف قدرت اقتصادي آمريکا و به دنبال آن کاهش نفوذ سياسي آن ، ايالت متحده براي عرض وجود کردن ، بيشتر بر نيروي نظامي اش اتکا خواهد کرد . بنابراين جز در صورتي که تنزلي در قدرت واشنگتن براي حفظ قدرت جهاني مسلط خود رخ دهد ، ما با تحريکات نظامي بيشتر و جهاني بسيار خطرناک تر مواجه خواهيم بود . با اين حال ، نيروي نظامي آمريکا تا هم اکنون نيز بيش از اندازه مورد استفاده قرار گرفته است - در عراق - ،در افغانستان و جاهاي ديگر - و بسياري از افسران نظامي سابق اخيراً نگراني هاي خود را نسبت به مواجه شدن با يک ارتش در هم شکسته به عرصه عمومي کشانده اند .بنابراين ،آيا چنين طرز فکرهايي خيلي هشدار دهنده نيست ؟
صراحتاً بگويم که من نسبت به اين نظرات به نوعي بدبين هستم ،بنا به اين دليل که اگر چه نيروهاي زميني به شدت گرفتار هستند . نيروي نظامي آمريکا چه از نظر حجم و چه قدرت ،هنوز از قدرت بالايي برخوردار است . هزينه هاي نظامي آمريکا به سختي با هزينه هاي نظامي ساير کشورهاي جهان قابل قياس است و اين نيروي نظامي از نظر تکنولوژيک کاملاً پيشرفته است . اين نکته تقريباً چشم گيراست که يک کشور کوچک ،يعني اسرائيل ادعا مي کند که داراي نيروي هوايي و نيروهاي زرهي اي است که از نظر تکنولوژيک بسيار قدرتمندتر از هر يک از قدرت هاي حاضر در ناتو ، جز آمريکا است .ايالات متحده از نظر دارا بودن سيستم استقرار جهاني و نيروهاي دريايي و هوايي که به آن اجازه مي دهد اقدامات خشونت آميزي را عملاً در هر نقطه جهان انجام دهد ، بي رقيب است . اين کشور از نظر دارا بودن ظرفيت هاي توسعه جنگ افزارهاي فضايي ،با وجود مخالفت هاي شديد بقيه کشورهاي جهان ، نظير ندارد .
در سپر اقتصادي ،براي حدود سي سال ، جهان سه قطبي بوده است که مراکز قدرتمند آن در آمريکاي شمالي ، اروپا و شرق آسيا قرار داشته است . متنوع شدن اقتصاد جهاني از آن زمان در جريان بوده و ممکن است بحران مالي اخير به شکلي آن را تسريع کند ،اگر چه اين امر معلوم نيست .ايالات متحده در حوزه اقتصادي از امتيازات شگرفي برخوردار است ،اگر چه ضعف هايي اساسي مثل ديون سنگين نيز دارد .اروپا توانسته به قدرتي مستقل در امور جهاني تبديل شود ، اما اين روش را انتخاب کرده است که خود را دنباله رو واشنگتن قرار دهد . اروپا با آمادگي تحريکات افراطي شديدي را پذيرفته است که از جمله آنها مي توان به گسترش ناتو به طرف شرق توسط کلينتون اشاره کرد که در مغايرت با قول هاي اکيدي بود که دولت بوش اول به گورباچف در زماني داده بود که گورباچف به اجماع شگفت انگيزي پيوست که اجازه مي داد يک آلمان متحد شده ، به يک اتحاد نظامي متشکل از نيروهاي خصم خود بپيوندد .امروزه برخي از پيامدهاي اخيراين سياست گسترش به سمت شرق در قفقاز را در تيتر اول روزنامه ها شاهد هستيم.کشورهاي آسيايي ذخاير مالي هنگفتي را انباشته اند ،به ميزاني که ژاپن با وجود اقتصاد کم تحرکش ،در حال خريداري دارايي هاي بزرگ آمريکايي است . در اصل چين و ژاپن توانسته اند ارز خود را متنوع و از دلار دور کنند . اثرات اين امر مي تواند بسيار شديد باشد . اما احتمال وقوع آن اندک است . بنا به همين يک دليل که اتکاي آنها به بازار ايالات متحده باشد .دليل ديگر آن هم قدرت امريکا است که اين کشورها دوست ندارند با آن مواجهه شوند .
درست است که بوش دوم به منافع کساني که مالک جامعه هستند و آن را اداره مي کنند ، آسيب هاي جدي وارد آورده است و يکي از دلايل اينکه او از سوي جريان اصلي مورد چنين انتقادهاي شديدي واقع شده نيز همين است . اما اين را به سختي مي توان يک ضربه کاري دانست . حرف هاي بيشتري در اين باره مطرح است که هند و چين در حال تبديل شدن به قدرت هاي عمده در قرن آينده هستند .ترديدي نيست که آنها به کسب قدرت اقتصادي بيشتر ادامه خواهند داد .اما آنها با مشکلات داخلي بزرگي نيز مواجه هستند که براي غربي ها ناشناخته هستند.و در شاخصي که از سوي شاخص توسعه انساني سازمان ملل ارائه شده ،چين در رتبه هشتاد و يک و هند در رتبه صدو بيست و هشت قرار دارند (رتبه اي که در طول دوره آزاد سازي محدود اين کشور و رشد سريع آن ، بدون تغييرمانده است ).اين مشکلات به همين ها پايان نمي يابد .
شما در برخي از نوشته هاي اخيرتان اشاره کرده ايد که رابطه اي بين اقتصادهاي نئوليبرال و فضاي در حال تنگ شدن براي مشارکت دمکراتيک وجود دارد . اين چيزي است که حتي از سوي مفسران جناح چپ خيلي کم مورد بحث قرار گرفته است ،انگار مدافعان آزاد سازي مالي تصادفاً ضد دمکراتيک هستند . اين ارتباط بهتر از همه مورد ملاحظه قرار گرفته ،اما بيان نشده است .در واقع اقتصادهاي نئوليبرال هميشه از سياست هاي خود به نام دمکراسي دفاع کرده اند و وعده داده اند که نسبت به آن متعهد باشند . آيا ممکن است مکانيسم اين ارتباط را توضيح دهيد و بفرماييد که اين ارتباط در دهه هاي قبل چگونه عمل کرده است ؟
اين درست است که جز در برخي از متون حرفه اي ،اين رابطه ناديده گرفته شده است ،اما اين ارتباط سرراست و روشن و بسيار مهم است ، پس از جنگ جهاني دوم، پيروزمندان ،يک نظم اقتصادي جهاني را بنا گذاشتند که همان سيستم «برتون وودز» است .نماينده انگليس جان مينارد کينز و نماينده آمريکا هري دکستر وايت بود . يک اصل محوري ، ايجاد محدوديت هايي براي سرمايه بود .
دولت ها اجازه يافتند فرار سرمايه را کنترل کنند ،اصلي که هنوز هم در مقررات بانک جهاني وجود دارد ،اگر چه ناديده گرفته مي شود .پول هاي رايج نيز در قالب يک باند باريک قانون مند شدند . انگيزه ها دو وجهي بودند .يک وجه آن اقتصادي بود .کينز و وايت معتقد بودند که اين تمهيدات ،رشد اقتصاد و تجارت را دامن خواهد زد . وجه دوم ،اجتماعي -سياسي بود : هر دو فهميدند که جز در صورتي که دولت ها قادر به قانون مند کردن سرمايه باشند ،قادر نخواهند بود موازين دموکراتيک اجتماعي (دولت رفاه ) را به اجرا بگذارند .اين موارد در ميان مردم کشورهايي که رکود بزرگ و جنگ ضد فاشيسم (جنگ جهاني دوم ) آنها را راديکال کرده بود . مورد حمايت همه جانبه اي قرار گرفت . مبناي انگيزه اجتماعي - سياسي سرراست و روشن است . حرکت آزاد سرمايه چيزي را ايجاد مي کند که اقتصاددانان بين المللي آن را يک «پارلمان مجازي » از سرمايه گذاران وام دهندگاني ناميده بودند که يک رفراندوم همه پرسي لحظه به لحظه را در سياست هاي دولتي انجام مي دهند . اين پارلمان مجازي مي تواند اگر اين سياست ها را غير منطقي قلمداد کند ، عليه اين سياست ها رأي بدهد : صدور رأي در جهت منافع مردم ، به جاي منافع قدرت خصوصي متمرکز شده . آنها مي توانند با فرار سرمايه رأي بدهند و به ارزها و ساير تدابير عرضه شده توسط آزاد سازي مالي حمله کنند . کينز مهم ترين دستاورد برتون وودز را دادن اين حق به دولت ها مي دانست که تحرک سرمايه را محدود کنند .
کينز سفته بازي را چيزي ويرانگر مي دانست .اقتصاددان هندي پرابهات پانتايک در کنفرانس سي اکتبر سازمان ملل درباره بحران مالي جهاني ، ديدگاه اساسي کينز را به خوبي توصيف کرده است . پاتنايک توضيح مي دهد که کينز نقص بنيادين سيستم بازار آزاد را در عدم ظرفيت آن براي تميز گذاشتن بين سفته بازي و سرمايه گذاري شناسايي کرده است . از اين رو اين گرايش وجود دارد که سفته بازها بر آن مسلط شوند ؛ کساني که نه به بازده هاي دراز مدت دارايي ها ،بلکه ترقي کوتاه مدت ارزش دارايي ها علاقمند هستند .خواسته ها و هوس هاي آنها موجب نوسان هاي شديدي در بهاي دارايي ها مي شود،بهايي که اهميت سرمايه گذاري پربازده و در نتيجه سطح تقاضاي انبوه ،اشتغال و ستانده ها را در اقتصاد تعيين مي کند . سرنوشت زندگي راستين ميليون ها انسان را هوس هاي مشتي سفته باز مسلط بر سيستم بازار آزاد است که تعيين مي کند .پاتنايک با اتکا به تجزيه و تحليل کينز ،به شکلي قابل قبول خاطر نشان مي سازد که جايگزيني مديريت تقاضاي دولتي با شکوفايي هاي حباب وار ايجاد شده توسط سفته بازها ،يکي از دلايل اوليه بحران مالي اخيراست .
به خوبي ثابت شد که هر دو انگيزه طراحان برتون وودز - انگيزه هاي اقتصادي و اجتماعي سياسي- توجيه داشته اند .سال هاي بعد ازآن ،تا زماني که اين سيستم در دهه 1970برچيده شد ، توسط مورخان اقتصادي به عنوان دوران طلايي سرمايه داري (يا دقيق تر بگوييم ، سرمايه داري دولتي ) توصيف شده است . از زماني که آزاد سازي مالي و برنامه هاي نئوليبراليستي ملازم آن در دهه 1970معرفي شد ، در هر کجا که اين برنامه ها به اجرا گذاشته شد ، وخامت اوضاع به شکل قابل ملاحظه اي بيشتر شد ؛در عين حال ،در هرجا که به آنها عمل نشد ،به ويژه در شرق آسيا، شاهد رشد سريعي بوديم ،همين امر در مورد انگيزه اجتماعي -سياسي نيز مصداق دارد . سال هاي برتون وودز ، دوران پيشرفت قابل توجه در استقرار حقوق اساسي اجتماعي و دمکراتيک است . مثلاً فقط آمريکا را در نظر بگيريد ؛ در طول سال هاي برتون وودز، رشد اقتصادي نه تنها معمولاً سريع نبود ،بلکه برابر نيز بود :جمعيت فقير همان کاري را کردند که اغنيا کردند . و شاخص هاي اجتماع ، موازين کلي سلامت جامعه ، رشدي بسيار نزديک به هم داشتند . از اواخر دهه 1970،براي اکثريتي از جمعيت ،درآمد واقعي راکد ماند ، ساعت هاي کار افزايش و سودها کاهش يافت و شاخص هاي اجتماعي نه تنها رشد زيادي نکردند ،بلکه به شدت تنزل نيز کردند .لازم است که به چند نتيجه منطقي آشکار ديگر نيز اشاره شود :با کنار گذاشته شدن اين سيستم در دهه 1970، کارکرد دمکراسي کارکردي محدود شد . به همين دليل است که کنترل و به حاشيه کشاندن مردم به هر شکل ممکن ضرورت يافت . اين روندها به ويژه در جوامعي مشهود است که بيشتر توسط کاسب و کارها اداره مي شوند ، مثل ايالات متحده يک نمونه از اين وضعيت ،مديريت شرکت هاي الکتريکي توسط صنعت روابط عمومي است ، براي حصول اطمينان از اين که جامعه به شکلي مؤثر در حاشيه نگه داشته شده است .همانطور که مطالعات بسياري نشان مي دهند ،عملکرد دو حزب سياسي - از مسائل مطلوب است ؛ به همين خاطر از نظر مديران حزب دليل خوبي وجود دارد تا مسائل را در حاشيه نگه دارند .ماهيت اسراف کاري انتخاباتي در مبارزات انتخاباتي آمريکا به خوبي در اين واقعيت تجلي مي يابد که آرايشگر سارا پيلين به اندازه دو برابر مشاور سياست هاي خارجي مک کين حرف مي زند و نقش او براي مديران حزب و گردانندگان کانديداها ،دوبرابر اهميت بيشتري دارد ! مردم از به حاشيه رانده شدن خود بي خبر نيستند و طبيعتاً آن را نمي پسندند .هشتاد درصد از مردم آمريکا احساس مي کنند که دولت توسط چند صاحب منفعت بزرگ که به دنبال منافع خود هستند نه به دنبال منافع مردم ،اداره مي شود .
/ن
عاصف غفوري ،بحران اقتصادپرسش هايي که عاصف غفوري خبرنگار مشهور عرب از او مي پرسد ضمن تأکيد بر اين فرضيه که هژموني آمريکا در چند دهه اخير رو به کاهش بوده است ،با ذکر نمونه هاي تاريخي و کند و کاو در پيشينه اين کشور ، به ارائه مثال هاي عيني از اين کاهش هژموني مي پردازد .او در ريشه يابي دلايل اين کاهش سلطه ،زمينه هاي اقتصادي اين رويداد ي به شدت در آمريکا احساس مي شود ،امام هم اکنون در سراسر جهان گسترش يافته است ،حتي در کشورهايي (نظير آمريکاي جنوبي ) که در ابتدا فکر مي شد از آن در امان خواهد ماند . انتخابات ايالات متحده نيز با توجه به نقش مسلط آمريکا در جهان ، کاري جزو بروز نگراني در مردم نقاط مختلف جهان نکرده است .ظهور همزمان اين دو - بحران اقتصادي و انتخابات رياست جمهوري -به طور طبيعي بحث هاي قابل توجهي را خارج از آمريکا برانگيخته است . به خصوص در خاورميانه ، برخي از مفسران عرب اين طور گمانه زني کرده اند که دولت اوباما سياست هايي کمتر تهاجمي را دنبال خواهد کرد . برخي ديگر از مفسران عرب تمايل دارند ، بحران اقتصادي را به عنوان نشانه اي از نزول جهاني قريب الوقوع آمريکا تفسير کنند و به دولت ها و احزاب طرفدار آمريکا هشدار مي دهند که از حساب باز کردن روي هژموني رو به افول آمريکاي شمالي خودداري کنند .پاسخ شما به اين نوع نظرات چيست ؟به طور کلي ، با بر سرکار آمدن دولت اوباما به دنبال بحران اقتصادي ،جهت گيري احتمالي سياست هاي آمريکا نسبت به خاورميانه چه خواهد بود ؟
نوام چامسکي :به نظر من ، به متنوع ترشدن جهان ، هژموني آمريکا به نزول خود ادامه خواهد داد . اين روند از مدت ها پيش آغاز شده است ،قدرت آمريکا در پايان جنگ جهاني دوم دراوج خود بود ،يعني زماني که به معناي واقعي کلمه ، نيمي از ثروت جهان و قدرت نظامي و امنيت غير قابل مقايسه اي را در اختيار داشت .تا سال 1970،سهم آمريکا از ثروت جهاني به نيم کاهش يافته بود و اين سهم از آن زمان به بعد تقريباً ثابت مانده است .از برخي جهات که حائز اهميت نيز هستند ،سلطه آمريکا تضعيف شده است. يکي از نمونه هاي مهم آن ، آمريکاي لاتين است که به طور سنتي «حياط خلوت» واشنگتن بوده است .براي نخستين بار از زمان استعمار اروپايي در پانصد سال قبل،آمريکاي جنوبي در حال پيشرفت قابل ملاحظه اي به سمت يکپارچگي و استقلال است و همچنين در حال برقراري روابط جنوب- جنوب و مستقل از آمريکا به ويژه با چين و البته بسياري نقاط ديگراست .اين موضوع مهمي براي طراحان ايالات متحده است . در بحث هايي که در مورد اهميت فوق العاده نابود کردن دمکراسي شيلي در سال 1971مي شد ، شوراي امنيت ملي نيکسون هشدار داد که اگر آمريکا نتواند آمريکاي لاتين را کنترل کند ، نمي تواند انتظار داشته باشد به نظمي توفيق آميز در ساير نقاط جهان دست يابد که معناي آن کنترل ساير مناطق جهان بود . کنترل آمريکاي لاتين در سال هاي اخير بسيار دشوارتر شده است .
دانستن اين نکته حائز اهميت است که اين اهداف در طول جنگ جهاني دوم به وضوح و به تصريح برزبان آورده شده بودند .مطالعات انجام شده در وزارت امور خارجه و شوراي روابط خارجي ،به تدوين طرح هايي براي ايجاد يک «حوزه بزرگ » انجاميد که بعدها به اجرا گذاشته شدند . حوزه اي که در آن ايالات متحده «داراي قدرت غيرقابل سؤال » و جايگزين انگليس و فرانسه مي شد و تضمين مي داد که هر گونه اقدام به اعمال حاکميت از سوي کشورهايي را که مي توانستند در طرح هاي جهاني آن مداخله کنند ،به حداقل مي رساند .طراحان خواستار اتخاذ يک سياست يکپارچه براي دستيابي به برتري نظامي و اقتصادي توسط ايالات متحده در حوزه بزرگ شدند که حداقل در بردارنده نيمکره ي غربي ، امپراتوري سابق انگليس و شرق دور بود . با پيشرفت جنگ و آشکار شدن اينکه نيروي نظامي اتحاد جماهير شوروي ماشين جنگي نازي را در هم کوبيده است ،طراحان
حوزه بزرگ ،دامنه منطقه خود را گسترش دادند و تا حد امکان اورآسيا را نيزدر زمره آن قرار دادند .ازآن زمان به بعد ،سياست هاي بنيادين ،بيشتر در تاکتيک ها تغيير کرده اند نه در ذات خود ؛و دلايل زيادي وجود ندارد که انتظار داشته باشيم ، با به قدرت رسيدن دولت جديد آمريکا ، هيچ گونه تغييري در اين اهداف ايجاد شود . اگر چه احتمال تحقق يافتن اين اهداف در يک سيستم جهاني پيچيده تر و متنوع تر ،هر چه مي گذرد کمتر مي شود .
در ارتباط با خاورميانه ،سياست آمريکا از زمان جنگ جهاني دوم يعني زماني که آمريکا تشخيص داد که توليد کنندگان نفت خاورميانه يک منبع شگفت انگيز قدرت راهبردي و يکي از بزرگ ترين امتيازات جوايز مادي در تاريخ جهان هستند ، ثابت مانده است .اين وضعيت کماکان مصداق دارد . جالب است که هر چه تمسک به دستاويزها براي تهاجم به عراق دشوارتر مي شود ، تفسيرهاي جريان اصلي ،مخفي کردن دلايل آشکار اين تهاجم و نياز آمريکا به حفظ کنترل خود به عراق بر هر ميزاني که مي تواند را آغاز کرده اند .بنابراين وقتي اوباما خواستار تغيير تمرکز عمليات هاي نظامي آمريکا از عراق به افغانستان شد ، سردبيران «واشنگتن پست » به او توصيه کردند که اين کار مي تواند اشتباهي جدي باشد ،چرا که اهميت راهبردي افغانستان در مقابل اهميت عراق رنگ مي بازد ؛کشوري که در مرکز ژئوپولتيک خاورميانه قرار دارد و بخشي از بزرگ ترين ذخاير نفتي جهان در آن جاي دارد . تبليغات درباره سلاح هاي کشتار جمعي و دمکراسي ،براي ساکت نگاه داشتن مردم داخلي خوب است ،اما وقتي که طراحي جدي در معرض خطر قرار دارد ،واقعيت ها را در نظر مي گيرند .
هم دمکرات ها و هم جمهوري خواهان اين اصل را مي پذيرند که ايالات متحده يک کشور ياغي است که خود را سزاوار زير پا گذاشتن خودسرانه منشور سازمان ملل مي داند ، چه از طريق تهديد به کارگيري زور عليه ايران (يک تخلف آشکار از اين منشور ) و چه با مبادرت کردن به تهاجم (جنايت بين اللملي عالي به گفته هيات داوري نورنبرگ ) .آنها اين اصل را نيز قبول دارند که ايالات متحده نه تنها حق تهاجم به کشورهاي ديگر را در صورتي که اين روش را انتخاب کند دارد ، بلکه از حق تهاجم به هر کشور ديگري که به ادعاي خود آمريکا ،حمايت کننده مقاومت در برابر تهاجم اين کشور باشد را نيز داراست .در اينجاست که پوشش جنگ با ترور به ميان مي آيد .حملات مرگبار وابستگان آمريکا در پاکستان،يک نمونه از اين اقدامات است . يورش بيست و شش اکتبر فرامرزي آمريکا از عراق به شهر بوکمال در سوريه نيز يک نمونه ديگر است .سردبيران نشريه لبناني «ديلي استار » کاملاً در اين هشدار خود محق هستند که مي گويند ، حمله به سوريه ،يک مشارکت ديگر در «مشروعيت غارت » دولت بوش دوم است ، اما اين فقط بوش دوم نيست و اخيراً هيچ دليل قابل ملاحظه اي در دست نداريم که انتظار داشته باشيم ، در قالب دولت جديد آمريکا ، تغيير مهمي در ارتباط با عراق ، ايران ،افغانستان ،اسرائيل -فلسطيني ها يا هر مساله حياتي مهم ديگري که در خاورميانه جريان دارد ،صورت پذيرد .
برخي در جناح چپ در آمريکا هشدار داده اند که با تضعيف قدرت اقتصادي آمريکا و به دنبال آن کاهش نفوذ سياسي آن ، ايالت متحده براي عرض وجود کردن ، بيشتر بر نيروي نظامي اش اتکا خواهد کرد . بنابراين جز در صورتي که تنزلي در قدرت واشنگتن براي حفظ قدرت جهاني مسلط خود رخ دهد ، ما با تحريکات نظامي بيشتر و جهاني بسيار خطرناک تر مواجه خواهيم بود . با اين حال ، نيروي نظامي آمريکا تا هم اکنون نيز بيش از اندازه مورد استفاده قرار گرفته است - در عراق - ،در افغانستان و جاهاي ديگر - و بسياري از افسران نظامي سابق اخيراً نگراني هاي خود را نسبت به مواجه شدن با يک ارتش در هم شکسته به عرصه عمومي کشانده اند .بنابراين ،آيا چنين طرز فکرهايي خيلي هشدار دهنده نيست ؟
صراحتاً بگويم که من نسبت به اين نظرات به نوعي بدبين هستم ،بنا به اين دليل که اگر چه نيروهاي زميني به شدت گرفتار هستند . نيروي نظامي آمريکا چه از نظر حجم و چه قدرت ،هنوز از قدرت بالايي برخوردار است . هزينه هاي نظامي آمريکا به سختي با هزينه هاي نظامي ساير کشورهاي جهان قابل قياس است و اين نيروي نظامي از نظر تکنولوژيک کاملاً پيشرفته است . اين نکته تقريباً چشم گيراست که يک کشور کوچک ،يعني اسرائيل ادعا مي کند که داراي نيروي هوايي و نيروهاي زرهي اي است که از نظر تکنولوژيک بسيار قدرتمندتر از هر يک از قدرت هاي حاضر در ناتو ، جز آمريکا است .ايالات متحده از نظر دارا بودن سيستم استقرار جهاني و نيروهاي دريايي و هوايي که به آن اجازه مي دهد اقدامات خشونت آميزي را عملاً در هر نقطه جهان انجام دهد ، بي رقيب است . اين کشور از نظر دارا بودن ظرفيت هاي توسعه جنگ افزارهاي فضايي ،با وجود مخالفت هاي شديد بقيه کشورهاي جهان ، نظير ندارد .
در سپر اقتصادي ،براي حدود سي سال ، جهان سه قطبي بوده است که مراکز قدرتمند آن در آمريکاي شمالي ، اروپا و شرق آسيا قرار داشته است . متنوع شدن اقتصاد جهاني از آن زمان در جريان بوده و ممکن است بحران مالي اخير به شکلي آن را تسريع کند ،اگر چه اين امر معلوم نيست .ايالات متحده در حوزه اقتصادي از امتيازات شگرفي برخوردار است ،اگر چه ضعف هايي اساسي مثل ديون سنگين نيز دارد .اروپا توانسته به قدرتي مستقل در امور جهاني تبديل شود ، اما اين روش را انتخاب کرده است که خود را دنباله رو واشنگتن قرار دهد . اروپا با آمادگي تحريکات افراطي شديدي را پذيرفته است که از جمله آنها مي توان به گسترش ناتو به طرف شرق توسط کلينتون اشاره کرد که در مغايرت با قول هاي اکيدي بود که دولت بوش اول به گورباچف در زماني داده بود که گورباچف به اجماع شگفت انگيزي پيوست که اجازه مي داد يک آلمان متحد شده ، به يک اتحاد نظامي متشکل از نيروهاي خصم خود بپيوندد .امروزه برخي از پيامدهاي اخيراين سياست گسترش به سمت شرق در قفقاز را در تيتر اول روزنامه ها شاهد هستيم.کشورهاي آسيايي ذخاير مالي هنگفتي را انباشته اند ،به ميزاني که ژاپن با وجود اقتصاد کم تحرکش ،در حال خريداري دارايي هاي بزرگ آمريکايي است . در اصل چين و ژاپن توانسته اند ارز خود را متنوع و از دلار دور کنند . اثرات اين امر مي تواند بسيار شديد باشد . اما احتمال وقوع آن اندک است . بنا به همين يک دليل که اتکاي آنها به بازار ايالات متحده باشد .دليل ديگر آن هم قدرت امريکا است که اين کشورها دوست ندارند با آن مواجهه شوند .
درست است که بوش دوم به منافع کساني که مالک جامعه هستند و آن را اداره مي کنند ، آسيب هاي جدي وارد آورده است و يکي از دلايل اينکه او از سوي جريان اصلي مورد چنين انتقادهاي شديدي واقع شده نيز همين است . اما اين را به سختي مي توان يک ضربه کاري دانست . حرف هاي بيشتري در اين باره مطرح است که هند و چين در حال تبديل شدن به قدرت هاي عمده در قرن آينده هستند .ترديدي نيست که آنها به کسب قدرت اقتصادي بيشتر ادامه خواهند داد .اما آنها با مشکلات داخلي بزرگي نيز مواجه هستند که براي غربي ها ناشناخته هستند.و در شاخصي که از سوي شاخص توسعه انساني سازمان ملل ارائه شده ،چين در رتبه هشتاد و يک و هند در رتبه صدو بيست و هشت قرار دارند (رتبه اي که در طول دوره آزاد سازي محدود اين کشور و رشد سريع آن ، بدون تغييرمانده است ).اين مشکلات به همين ها پايان نمي يابد .
شما در برخي از نوشته هاي اخيرتان اشاره کرده ايد که رابطه اي بين اقتصادهاي نئوليبرال و فضاي در حال تنگ شدن براي مشارکت دمکراتيک وجود دارد . اين چيزي است که حتي از سوي مفسران جناح چپ خيلي کم مورد بحث قرار گرفته است ،انگار مدافعان آزاد سازي مالي تصادفاً ضد دمکراتيک هستند . اين ارتباط بهتر از همه مورد ملاحظه قرار گرفته ،اما بيان نشده است .در واقع اقتصادهاي نئوليبرال هميشه از سياست هاي خود به نام دمکراسي دفاع کرده اند و وعده داده اند که نسبت به آن متعهد باشند . آيا ممکن است مکانيسم اين ارتباط را توضيح دهيد و بفرماييد که اين ارتباط در دهه هاي قبل چگونه عمل کرده است ؟
اين درست است که جز در برخي از متون حرفه اي ،اين رابطه ناديده گرفته شده است ،اما اين ارتباط سرراست و روشن و بسيار مهم است ، پس از جنگ جهاني دوم، پيروزمندان ،يک نظم اقتصادي جهاني را بنا گذاشتند که همان سيستم «برتون وودز» است .نماينده انگليس جان مينارد کينز و نماينده آمريکا هري دکستر وايت بود . يک اصل محوري ، ايجاد محدوديت هايي براي سرمايه بود .
دولت ها اجازه يافتند فرار سرمايه را کنترل کنند ،اصلي که هنوز هم در مقررات بانک جهاني وجود دارد ،اگر چه ناديده گرفته مي شود .پول هاي رايج نيز در قالب يک باند باريک قانون مند شدند . انگيزه ها دو وجهي بودند .يک وجه آن اقتصادي بود .کينز و وايت معتقد بودند که اين تمهيدات ،رشد اقتصاد و تجارت را دامن خواهد زد . وجه دوم ،اجتماعي -سياسي بود : هر دو فهميدند که جز در صورتي که دولت ها قادر به قانون مند کردن سرمايه باشند ،قادر نخواهند بود موازين دموکراتيک اجتماعي (دولت رفاه ) را به اجرا بگذارند .اين موارد در ميان مردم کشورهايي که رکود بزرگ و جنگ ضد فاشيسم (جنگ جهاني دوم ) آنها را راديکال کرده بود . مورد حمايت همه جانبه اي قرار گرفت . مبناي انگيزه اجتماعي - سياسي سرراست و روشن است . حرکت آزاد سرمايه چيزي را ايجاد مي کند که اقتصاددانان بين المللي آن را يک «پارلمان مجازي » از سرمايه گذاران وام دهندگاني ناميده بودند که يک رفراندوم همه پرسي لحظه به لحظه را در سياست هاي دولتي انجام مي دهند . اين پارلمان مجازي مي تواند اگر اين سياست ها را غير منطقي قلمداد کند ، عليه اين سياست ها رأي بدهد : صدور رأي در جهت منافع مردم ، به جاي منافع قدرت خصوصي متمرکز شده . آنها مي توانند با فرار سرمايه رأي بدهند و به ارزها و ساير تدابير عرضه شده توسط آزاد سازي مالي حمله کنند . کينز مهم ترين دستاورد برتون وودز را دادن اين حق به دولت ها مي دانست که تحرک سرمايه را محدود کنند .
کينز سفته بازي را چيزي ويرانگر مي دانست .اقتصاددان هندي پرابهات پانتايک در کنفرانس سي اکتبر سازمان ملل درباره بحران مالي جهاني ، ديدگاه اساسي کينز را به خوبي توصيف کرده است . پاتنايک توضيح مي دهد که کينز نقص بنيادين سيستم بازار آزاد را در عدم ظرفيت آن براي تميز گذاشتن بين سفته بازي و سرمايه گذاري شناسايي کرده است . از اين رو اين گرايش وجود دارد که سفته بازها بر آن مسلط شوند ؛ کساني که نه به بازده هاي دراز مدت دارايي ها ،بلکه ترقي کوتاه مدت ارزش دارايي ها علاقمند هستند .خواسته ها و هوس هاي آنها موجب نوسان هاي شديدي در بهاي دارايي ها مي شود،بهايي که اهميت سرمايه گذاري پربازده و در نتيجه سطح تقاضاي انبوه ،اشتغال و ستانده ها را در اقتصاد تعيين مي کند . سرنوشت زندگي راستين ميليون ها انسان را هوس هاي مشتي سفته باز مسلط بر سيستم بازار آزاد است که تعيين مي کند .پاتنايک با اتکا به تجزيه و تحليل کينز ،به شکلي قابل قبول خاطر نشان مي سازد که جايگزيني مديريت تقاضاي دولتي با شکوفايي هاي حباب وار ايجاد شده توسط سفته بازها ،يکي از دلايل اوليه بحران مالي اخيراست .
به خوبي ثابت شد که هر دو انگيزه طراحان برتون وودز - انگيزه هاي اقتصادي و اجتماعي سياسي- توجيه داشته اند .سال هاي بعد ازآن ،تا زماني که اين سيستم در دهه 1970برچيده شد ، توسط مورخان اقتصادي به عنوان دوران طلايي سرمايه داري (يا دقيق تر بگوييم ، سرمايه داري دولتي ) توصيف شده است . از زماني که آزاد سازي مالي و برنامه هاي نئوليبراليستي ملازم آن در دهه 1970معرفي شد ، در هر کجا که اين برنامه ها به اجرا گذاشته شد ، وخامت اوضاع به شکل قابل ملاحظه اي بيشتر شد ؛در عين حال ،در هرجا که به آنها عمل نشد ،به ويژه در شرق آسيا، شاهد رشد سريعي بوديم ،همين امر در مورد انگيزه اجتماعي -سياسي نيز مصداق دارد . سال هاي برتون وودز ، دوران پيشرفت قابل توجه در استقرار حقوق اساسي اجتماعي و دمکراتيک است . مثلاً فقط آمريکا را در نظر بگيريد ؛ در طول سال هاي برتون وودز، رشد اقتصادي نه تنها معمولاً سريع نبود ،بلکه برابر نيز بود :جمعيت فقير همان کاري را کردند که اغنيا کردند . و شاخص هاي اجتماع ، موازين کلي سلامت جامعه ، رشدي بسيار نزديک به هم داشتند . از اواخر دهه 1970،براي اکثريتي از جمعيت ،درآمد واقعي راکد ماند ، ساعت هاي کار افزايش و سودها کاهش يافت و شاخص هاي اجتماعي نه تنها رشد زيادي نکردند ،بلکه به شدت تنزل نيز کردند .لازم است که به چند نتيجه منطقي آشکار ديگر نيز اشاره شود :با کنار گذاشته شدن اين سيستم در دهه 1970، کارکرد دمکراسي کارکردي محدود شد . به همين دليل است که کنترل و به حاشيه کشاندن مردم به هر شکل ممکن ضرورت يافت . اين روندها به ويژه در جوامعي مشهود است که بيشتر توسط کاسب و کارها اداره مي شوند ، مثل ايالات متحده يک نمونه از اين وضعيت ،مديريت شرکت هاي الکتريکي توسط صنعت روابط عمومي است ، براي حصول اطمينان از اين که جامعه به شکلي مؤثر در حاشيه نگه داشته شده است .همانطور که مطالعات بسياري نشان مي دهند ،عملکرد دو حزب سياسي - از مسائل مطلوب است ؛ به همين خاطر از نظر مديران حزب دليل خوبي وجود دارد تا مسائل را در حاشيه نگه دارند .ماهيت اسراف کاري انتخاباتي در مبارزات انتخاباتي آمريکا به خوبي در اين واقعيت تجلي مي يابد که آرايشگر سارا پيلين به اندازه دو برابر مشاور سياست هاي خارجي مک کين حرف مي زند و نقش او براي مديران حزب و گردانندگان کانديداها ،دوبرابر اهميت بيشتري دارد ! مردم از به حاشيه رانده شدن خود بي خبر نيستند و طبيعتاً آن را نمي پسندند .هشتاد درصد از مردم آمريکا احساس مي کنند که دولت توسط چند صاحب منفعت بزرگ که به دنبال منافع خود هستند نه به دنبال منافع مردم ،اداره مي شود .
پی نوشت ها :
1-Noma Chomsky،متفکر ،نظريه پرداز و نويسنده سرشناس آمريکايي در حوزه سياست .وي همچنين در زبان شناسي نيز نام آور است.
منبع :www.stwr.org
/ن