عقلانيت و معنويت
ناقد :هادي صادقي
***
شما همواره نسبت به دو موضوع عقلانيت و معنويت توجه ويژهاي داشتهايد. معنويت مورد نظر شما و تعريف روشن آن چيست؟
مدعاي من در جمع عقلانيت و معنويت اين است كه نه فقط عقلاني بودن و معنوي بودن (به همان معنايي كه گفتم) با هم ناسازگاري ندارند، بلكه براي معنوي بودن به چيزي جز عقلانيت همه جانبه و عميق نيازي نداريم. و برخلاف رأي كسان بسياري درطول تاريخ، امر ما دايرنيست ميان اين كه يا عقلانيت داشته باشيم و دست از معنويت بشوييم يا معنويت داشته باشيم و عقلانيت را از كف بنهيم. و حتي بالاتر از اينها، عقلانيتي كه با معنويت ناسازگار باشد، در همان عقلانيت خود عيب و نقصي دارد، و معنويتي كه با عقلانيت ناسازگار باشد، در همان معنويت خود بيعيب و نقص نيست.
آيا زندگي عقلاني را ميتوان با زندگي معنوي برابر دانست؟
بحرانهاي موجود در جامعه، بحرانهاي اخلاقي، اجتماعي، فكري و... موجب شده سنتگرايان و انديشمندان سنتي باز مجال يابند و با نقد و مخالفت با تجدد و دنياي جديد، مردم را به سوي دنياي قديم و آموزههاي آن دوران فرا بخوانند و به چالش كشيدن انديشههاي نو،آرامش واقعي و زندگي معنوي را در بازگشت به سنت و انديشههاي دوران قديم ممكن بدانند، زيرا آنان انحطاط اخلاقي را نتيجه انديشههاي جديد ميپندارند. شما اين موضوع را چگونه ارزيابي ميكنيد و چنين نگرشي را تا چه اندازه ممكن و سودمند ميدانيد؟
دوم اينكه از صرف اينكه بشر در دوران تجدد به مسائل و مشكلاتي دچار شده است نميتوان نتيجه گرفت كه تجدد نقاط قوت و جنبههاي مثبتي ندارد.
سوم اينكه چه دليلي داريم بر اينكه رجوع به سنت ميتواند مسائل و مشكلات بشر متجدد را حل و رفع كند؟ آيا به صرف اينكه پزشك معالج دوم من نتوانسته است درد و بيماري مرا درمان و علاج كند يا حتي آن را تشديد كرده است ميشود به من توصيه كرد كه به پزشك اولم رجوع كنم؟ پزشك اول اگر هنري و دانشي داشت، من مسلماً به پزشك دوم رجوع نميكردم. در اينجا، اگر كار عاقلانهاي هم بشود كرد، رجوع به پزشك سومي است، نه بازگشت به همان پزشك اول كه بيكفايتياش مرا به سوي پزشك دوم رانده بود. چهارم اينكه چه دليلي اقامه شده است بر اينكه تجدد (Modernity)، خود، سرانجام: از عهده حل و رفع مسائل و مشكلات خود بر نخواهد آمد؟ و پنجم اينكه مواد و مصالح و ابزارها و وسايلي كه سنت براي حل و رفع مسائل و مشكلات ما انسانهاي متجدد در اختيار دارد كدامند و كجايند؟ بياريد ببينيم، عقل و عقلانيت اقتضا ميكند كه اگر در ميراث فرهنگي دنياي سنت، چيز يا چيزهاي به درد بخوري بيابيم برگيريم. اما باز استفاده از آن مشكل گشاها نيزبه معناي بازگشت به دوران سنت نخواهد بود.
براي پديد آمدن يك جامعه اخلاقي از كجا بايد آغاز كرد و آيا جهان مدرن و انديشههاي نو در تضاد با سامان اخلاقي جوامع گوناگون قرار دارد؟
در جامعهاي كه همه نميتوانند با هشت ساعت كار شرافتمندانه زندگي آبرومندانه و شايستهاي داشته باشند و در نتيجه، بايد يا كميت كارشان را افزايش دهند و دوازده و چهارده و شانزده ساعت، در شبانه روز كار كنند يا كيفيت كارشان را كاهش دهند و شرافتمندانه بودن كارشان را فدا كنند و به كمفروشي، گرانفروشي، احتكار، دزدي، اختلاس، رشوه، كمكاري، تقلب، فريبكاري، زد و بند و... روي آورند؛ در چنين جامعهاي، اخلاقي زيستن به حدي دشوار ميشود كه غالب مردم آن را وا مينهند. كار شرافتمندانه نيزكاري است كه اولاً: در آن احكام و موازين اخلاقي زير پا نهاده نشوند، ثانياً: درآن مطلوبهاي رواني مانند آرامش و شادي و رضايت از خود، فدا نشوند، و ثالثاً: خود كار، به نظر شخص شاغل، ارزشمند بيايد.
روشنفكران ايراني در مقايسه با دهههاي گذشته ازنظرعلمي و فهم عميق درباره انديشههاي جديد رشد زيادي داشتهاند، اما به نظر ميآيد به همين نسبت از مردم و جامعه خويش فاصله گرفتهاند. حتي ديدهام كه گاهي مردم به ويژه تحصيلكردهها نيز از سخنشان سر در نميآورند، آيا مشكل در زبان روشنفكري نهفته است؟
نقد :
2. اينكه گفتند «براي معنوي بودن به چيزي جزعقلانيت همه جانبه و عميق نيازي نداريم» به يك معنا درست است و به يك معنا نادرست.معناي درست آن اين است كه در عقلانيت همه جانبه و عميق فطرت خداجوي ما نيزتأمين ميگردد و ميتوانيم درباره مبدأ و معاد خود بينديشيم و نتيجهاي را كه به دست ميآوريم پاس بداريم و به مقتضاي آن عمل كنيم. اين نوع عقلانيت با تعبد ديني سازگاراست و از درون آن انسان ديندار و مومنزاده ميشود. اما معناي نادرست آن اين است كه پيشاپيش عقلانيت را مخالف هرگونه تعبدي فرض كنيم يا اگر هم چنين فرضي نداريم، به گونهاي رفتار كنيم كه گويا نبايد هيچ تعبدي داشت. بسياري از روشنفكران در مباحثاتشان درباره عقلانيت و تعبد به گونهاي سخن ميگويند كه گويا اين دو با يكديگر سر ناسازگاري دارند.
3. اي كاش گفته ميشد كه معنويت با سه شرطي كه ذكرشد،چگونه حاصل ميشود. خود آن سه شرط در ميان خود ترتيبي دارند يا نه؟ بدون توجه به چگونگي ترتب اينها نميتوان به حصولشان اميدوار شد. مطلوبهاي روان شناختي ياد شده چه زماني حاصل ميشوند؟ آيا ميتوان بدون داشتن زندگي آرماني و معنادار عميق به مطلوبهاي روانشناختي، مانند آرامش و شادي و رضايت از خود، يا مطلوبهاي اخلاقي مانند عدل و احسان دست يافت؟ اگر انسان واجد آرماني نهايي نباشد كه ارزش آن را داشته باشد كه همه زندگي خود را در پرتو آن معنا و جهت ببخشد، چه انگيزهاي براي اخلاقي شدن دارد و چگونه ميتوان انتظارداشت كه به آرامش و رضايت دست يابد؟ در همان معناداري زندگي نيز توجه به اين نكته حائز اهميت است كه بدون غايت مطلق ارزش آفرين، يعني خدا، به معنايي مطلق و قابل اتكا و آرامش آفرين نميتوان رسيد. شاهد اين مطلب زندگي متدينان و غير متدينان و تفاوتهايي است كه ميان آنها در به دست آوردن مطلوبهاي مذكور وجود دارد.
4. آقاي ملكيان ميگويند كه اگر دوران سنت خوب بود، بشر تنها در صورت ابتلا به جنون همگاني دست از آن ميشست و به دوران تجدد گام مينهاد. اين سخن از چند جهت اشكال دارد:
الف) در اين موضوع بشر يك كل يكپارچه نيست كه حكم واحدي درباره آن بتوان كرد. اگر براي كل بشر در نسبت با موضوع سنت و تجدد حكمي واحد كنيم، دچار مغالطه جمع مسائل مختلف در مسئله واحد شدهايم. ما با گروههاي مختلفي از ابناي بشر مواجهيم كه هرگروه حكمي جداگانه دارد. اين پرسش كه «چرا بشر به دوران تجدد وارد شد؟» بايد به چند پرسش تبديل گردد تا بتوان پاسخ درست به آن داد. يعني بايد پرسيد كه «چرا اروپائيان وارد دوران تجدد شدند؟» و «چرا ايرانيان وارد دوران تجدد شدند؟» و «چرا عربها وارد دوران تجدد شدند؟» و «چرا چينيان و ژاپنيها و... وارد دوران تجدد شدند؟» و.... در اين صورت است كه ميتوان به هر پرسش پاسخ مربوط به خودش را داد.احتمال دارد كه برخي پاسخها مشابه باشند، اما اين احتمال را نميتوان پيش از انجام تحقيق به عنوان پيش فرض گرفت.
ب) از همين جا روشن ميشود كه هر يك از اين پرسشها در بر دارنده يك پيش فرض است و آن اين كه گروه يا ملت ياد شده در پرسش، وارد دوران تجدد شده است. با تفكيك پرسشها ميتوان اين پيش فرض را نيز به طور جداگانه راست آزمايي كرد، آنگاه به پاسخ پرداخت.
ج) با تفكيك پرسش بالا، همچنين ميتوانيم ميزان ورود به دوران تجدد را بررسي كنيم. جوامع مختلف در اين جهت يكسان نيستند. اروپائيان و آمريكائيان و ژاپنيها بيش از ديگران متجدد شدهاند. در آسيا تنوع زيادي در اين زمينه وجود دارد. در آفريقا بر اثر پديده استعمار و بر حسب ميزان فقر يا ثروت طبيعي جوامع آفريقايي و تقسيمبنديهاي مجازي دولتهاي استعمارگر تضادهاي شديدي در اين زمينه مشاهده ميشود. آفريقاي جنوبي مظهر تجدد قاره آفريقاست و نيجر مظهر عدم تجدد است. در همان همسايگي نيجر،كشوري ديگر به نام نيجريه وجود دارد كه بسيار متجدد شده است. چرا؟ زيرا نيجر منطقهاي فقير و كم بهره از مواهب طبيعي است و نيجريه ثروتمند و مورد طمع استعمارگران. با وجود اينكه اين دو ملت از يك نژاد و يك فرهنگ و يك سنت برخاستهاند، اما يكي متجدد شده است و ديگري نه. بنابراين، نبايد حكمي واحد درباره بشريت كرد.
د) ورود به دوران تجدد علل گوناگوني دارد. در جوامع اروپايي علت اصلي را در ناكارآمدي سنت در پاسخگويي به نيازهاي مردم و غيرعقلاني بودن آن دانستهاند. در بسياري كشورها، علت اصلي ورود تجدد استعماراست.هندوستان، آفريقاي جنوبي، مراكش، نيجريه،استراليا و بسياري ديگر كشورها بر اثراستعمار از فرهنگ و سنتهاي خودشان به فرهنگ و سنن متجددانه روي آوردند. البته ميزان روي آوري آنان يكسان نيست. در ايران و تركيه نظاميان با قلدري و حمايت استعمار انگليس تجدد را وارد كردند. جوامع بلوك شرق سابق داستان ديگري دارند.
ه) يك علت مهم ارتكاب اين اشتباه يكسان پنداري علت روي آوري به تجدد آن است كه در ادبيات فلسفه و فرهنگ غربي كه اينك به نوعي در ميدانهاي فرهنگي سيادت يافته است، نوعي تعميم نابجا صورت ميگيرد و احكام مربوط به خود را به همه انسانيت سرايت ميدهند. گويا آنان جوهره و نقاوه انسانيتاند و بقيه مردمان شبه انسان. همين خطا دامنگير روشنفكران ديگر جوامع نيز ميشود؛ زيرا بسياري از آنان بدون تغيير در ادبيات بحث و بدون بوميسازي مباحث و بدون توجه به تفاوتهاي خود و آنان، همان سخنان را تكرار ميكنند. اين امر موجب ارتكاب خطاهاي فاحش در تحليل اوضاع اجتماعي ميگردد.
5 . در مورد اينكه راه حل مشكل انسان متجدد چيست و آيا بازگشت به سنت چارهساز است يا نه، يا اينكه تجدد ميتواند آيا از عهده حل مشكلاتش برآيد يا نه، چند نكته قابل تأمل است:
الف) سنت را به هرمعنايي بگيريم، بيترديد بازگشت تام و تمام به دوران سنت نه ممكن است و نه مطلوب.همچنين باقي ماندن در وضع نابهنجار فعلي نيز مطلوب و ممكن نيست. آنچه ممكن و مطلوب است، آن است كه عناصر ارزشمند هر يك، با در نظر داشتن لوازم ذاتي و عرضي آنها، برگرفته شود و راه حل مشكلات بشر را نه در يك وضع تحقق يافته قديم يا جديد، كه در يك وضع آرماني قابل حصول جستوجو كنيم. اين شايد همان مراجعه به پزشك سومي باشد كه آقاي ملكيان گفتهاند. اما با اين تذكر كه ممكن است اين پزشك سوم را قبلاً داشتهايم و به آن بيتوجه بودهايم.
ب) راه حل مسلمانان و راه حل اروپائيان يكسان نيست؛ زيرا درد آنان يكي نيست تا درمان يكي باشد. همچنين تفاوتهاي فرهنگي ميتواند موجب ارائه راهحلهاي متفاوت شود.
ج) بهترين دليل براينكه تجدد از عهده مشكلاتش برنميآيد،نظراتي است كه متفكران بزرگ امروز تجدد بر زبان ميآورند. گروهي مشكلات تجدد را لاينحل ميدانند. گروهي ديگر بازگشت به سنت را پيشنهاد كردهاند. گروه سوم همين وضع فعلي را پايان جهان ميدانند، گويا بشر به همه آمال و آرزوهايش دست يافته و بيش از اين به جايي نتواند رسيد. گروهي ديگر از منتقدان مدرنيته راه حل ارائه ندادهاند، اما به گونهاي از مشكلات مينالند كه فريادشان نشان از يأس و نوميدي ميدهد. البته هيچ يك از اينها دليل قاطعي بر مطلب نيست، اما مجموعه آنها نشان ميدهد كه خود تجدد از درمان خود ناتوان است.
د) اين نكته نيز لازم به ذكر است كه نميتوان راه حل را با درست كردن ملغمهاي از دستورالعملهاي متفاوت ارائه داد.راه حل مسائل مهم انساني بايد از يك نظام هماهنگ از راه حلها برخاسته باشد. چنان كه راه درمان بيماريهاي جسمي اين نيست كه از هر پزشكي دارويي را برگيريم و به سازگاري يا ناسازگاري آنها با يكديگر توجه نداشته باشيم. پزشك حاذق و حكيمي بايد كه مجموعهاي از داروهاي هماهنگ عرضه كند تا ضمن چارهسازي دردهاي ما، مراقب سازگاري داروها با يكديگر باشد و كاري نكند كه خود آن داروها كشنده ما شوند.
6. اينكه گفتند «نفس مدرن بودن، به نظر من، هيچ تضاد و ناسازگاري با اخلاقي بودن و اخلاقي زيستن ندارد» سخني قابل تأمل است. به نظر ميرسد مدرن بودن اقتضاي بيهدفي و سرگشتگي و از دست دادن غايت ارزشمند زندگي را دارد. عقلانيت مدرن، عقلانيت صرفاً ابزاري است، يعني همان عقلانيتي كه هيوم پايهگذار آن بود. وي همه عقلانيت را درعقلانيت هدف ـ وسيلهاي خلاصه كرد و در آن نيز هدف را به ميل انسان واگذارد. اين يعني بر باد رفتن همه ارزشهاي اصيل و باقي ماندن ارزشهاي صرفاً ابزاري كه نتيجهاش چيزي جز پوچي زندگي و بيمعنايي آن نيست. در زندگي بيمعنا نيز انگيزهاي براي اخلاقي زيستن و اخلاقي بودن وجود ندارد. اگر هم چيزي از اخلاقيات نام برده ميشود، در حد سامان دادن روابط اجتماعي است، نه بيشتر. اين سامانه به ظاهراخلاقي از خود اصالتي ندارد و صرفاً به صورت ابزاري مورد استفاده واقع ميشود.
7. براي پديد آمدن جامعه اخلاقي نبايد در انتظار برآورده شدن همه نيازهاي اوليه و مادي نشست. درست است كه در صورت برآورده نشدن حاجات بسيار ضروري اوليه، نميتوان انتظار زيادي در اخلاقي شدن جوامع داشت، با اين حال منوط كردن اخلاقي شدن جوامع به تأمين همه نيازهاي جسماني و غرايز حيواني، افزون بر امكانناپذير ساختن اخلاق، بيمشكل نيست؛ زيرا اين نيازها حد پاياني ندارند. هر چه به اين نيازها بيشتر رسيدگي شود، خواهش نفس انساني نسبت به آنها بيشتر ميگردد. با افزايش تمايل به مسائل جسماني و غرايز حيواني از ميل به انساني زيستن كاسته ميگردد. شواهد زياد تاريخي وجود دارد كه نشان ميدهد در سختيها نيز جوامع اخلاقي والايي ساخته شده كه نمونه آن در دوران راحتي ايجاد نشده است.جامعه اسلامي دوران پيامبراكرم صلياللهعليهوآلهوسلم را كه با مردم با سختي تمام و گرسنگي زندگي ميكردند را مقايسه كنيد با دوران خلافت عثمان يا بني اميه كه وضع رفاه عمومي خوب شد. هر چه رفاه بيشتر شد، مردم از اخلاق دورتر شدند. دوران دفاع مقدس هشت ساله خود ما نيز با دوران پس از جنگ قابل مقايسه است. همه تصديق دارند كه در دوران جنگ باتمام سختيها و كمبودها و رنجهايش، اخلاقيتر زندگي ميكرديم تا دوران پس ازآن كه رفاه نسبي حاكم شد. نميخواهم از اين نظريه دفاع كرده باشم كه براي اخلاقي شدن جوامع بايد آنها را در سختي و بلا نگاه داشت. ميخواهم بگويم كه اخلاقي زيستن با كاستيها و سختيها نيز امكانپذيراست.
8 . جامعه اخلاقي را بايد در هر وضع و حال مادي بتوان بر ساخت. مهم آن است كه هدف انساني زيستن در هر حال فراموش نشود و به جامعه تعليم داده شود. در غير اين صورت با تقويت جنبههاي حيواني، نميتوان انتظار زيست انساني داشت. آنچه اهميت دارد،توجه به تربيت اخلاقي جامعه است كه بايد اصالت داشته باشد و در رأس اهداف جامعه باشد و براي آن برنامهريزي شود. البته پرواضح است كه يك مسئوليت اخلاقي مهم اداره كنندگان جوامع تأمين حاجات اوليه آنان است. اگر مسئولان جوامع به اين وظيفه خود درست عمل كنند، زمينه را براي اخلاقي شدن بيشتر جامعه فراهم كردهاند.
9. در مورد فاصله گرفتن روشنفكران از مردم و جامعه خود نميتوان حكمي واحد كرد. اما اجمالاً ميتوان گفت كه بسياري از آنان دغدغههايي ديگر را غير از آنچه مردم دارند، دنبال ميكنند. نمونههاي اين فاصله گرفتن زياد است. درحاليكه دغدغه مردم ايران دفاع از مظلومان فلسطيني است، برخي روشنفكران به دفاع از بهائيان جاسوس ميپرداختند. در حالي كه مردم ايران در انديشه مبارزه با استعمار غرب هستند، برخي روشنفكران انديشهاي جز آزادي براي آشفتهسازي فضاي رواني جامعه ندارند. دغدغه مردم ما اسلام و انقلاب است، در حاليكه تعدادي از روشنفكران در پي احياي بيبند و باري دوران طاغوت و شبيهسازي جامعه به غرب است. مردم ما از مبارزان مسلمان دفاع ميكنند و آنان از دشمنان اسلام و اطلاعيه در دفاع از اسرائيل صادر ميكنند. افتخار مردم ما به هشت سال دفاع مقدس است،درحالي كه افتخار آنان به همسويي با آمريكا و اروپا. مردم ما پيشرفتهاي هستهاي خود مسرورند و اين روشنفكران از آن خائفند.مردم ما از ديدن ماهواره اميد، به پيشرفتهاي علمي خود اميدوار ميشوند، ولي برخي روشنفكران آن را تمسخر ميكنند. دهها نمونه ديگر وجود دارد. كافي است كه مطبوعات آنان را مقايسه كنيد. در همين نشريه در طي سالهاي انتشارش شاهد انعكاس ديدگاههاي روشنفكران بودهايم.فهرست اين مقالات ميتواند راهنماي خوبي براي استدلال بر تفاوت دغدغههاي روشنفكران و مردم باشد.
منبع:نشريه بازتاب انديشه،شماره 108
/ن