يکي داستان است پرآب چشم

حتي اگر با انوري شاعر هم موافق نباشيم که گفته فردوسي خداوند شعر و شاعري است* باز هم نمي توانيم انکار کنيم که فردوسي يکي از چند شاعر و بلکه چند اديب بزرگ تاريخ ايران است. بديهي است که دوروبر چنين شخصيت بزرگي هيچ وقت خالي از افسانه و قصه پردازي نباشد، تا آنجا که گاهي اين افسانه ها بر واقعيت تاريخي هم سايه مي
چهارشنبه، 14 مهر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يکي داستان است پرآب چشم

يکي داستان است پرآب چشم
يکي داستان است پرآب چشم


 






 
رفته ايم سراغ اينکه بالاخره داستان واقعي زندگي فردوسي و سرودن شاهنامه و محمود غزنوي کدام است؟
حتي اگر با انوري شاعر هم موافق نباشيم که گفته فردوسي خداوند شعر و شاعري است* باز هم نمي توانيم انکار کنيم که فردوسي يکي از چند شاعر و بلکه چند اديب بزرگ تاريخ ايران است. بديهي است که دوروبر چنين شخصيت بزرگي هيچ وقت خالي از افسانه و قصه پردازي نباشد، تا آنجا که گاهي اين افسانه ها بر واقعيت تاريخي هم سايه مي اندازند و تلاش فردوسي بزرگ براي زنده کردن ملتي** را به شکل ديگر در مي آورند. فکرمي کنيد اين افسانه ها از کجا پيدا شده اند؟ از کي رواج يافته اند؟ اصلا درستش چي هست؟... با سر زدن به قديمي ترين متن ها درباره زندگي و زمانه فردوسي چطوريد؟
*اصل شعر انوري اين است:
آفرين بر روان فردوسي / آن سخن آفرين فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد / او خداوند بود و ما بنده
**از قطعه معروف
فردوسي در پايان نگارش شاهنامه: بسي رنج بردم در اين سال سي / عجم زنده کردم بدين پارسي

1. مقدمه قديم شاهنامه 346ق
 

قديمي ترين مقدمه در واقع مقدمه اي است که بر شاهنامه ابومنصوري (ماخذ اصلي فردوسي) نوشته شده بود و بعدها که آن کتاب از بين رفته و کار فردوسي جايش را گرفته، به اول «شاهنامه» منتقل شده. پس مقدمه قديم از خود شاهنامه قديمي تراست و اصلا يکي از قديمي ترن نمونه هاي نثر فارسي به حساب مي آيد.
اين مقدمه به ما مي گويد که کار فردوسي چه سابقه اي داشته. طبق اين متن، از دوره سامانيان تلاش براي بازيابي و تعريف دوباره هويت ملي ايراني شروع مي شود، مثلا اميرنصر ساماني به بلعمي سفارش مي دهد «کليله و دمنه» را به فارسي ترجمه کنند. توي همين فضا، عامل توس «اميرابومنصور عبدالرزاق [که] مردي بود با فرو خويشکام و باهنر و بزرگ منش و با دستگاهي تمام از پادشاهي و سازمهتران و انديشه اي بلند داشت و نژادي بزرگ داشت...» هم گوشه اي از کار را مي گيرد و داستان هاي ايران باستان را جمع مي کند. چهار نفر قصه گو را از هرات و نيشابور و سيستان و طوس جمع مي کند تا شاهنامه اي را که به نثر (و نه شعر بوده، در محرم 346ق تاليف کنند.

2. شاهنامه 400ق
 

فردوسي در شاهنامه زياد درباره خودش صحبت نمي کند فقط اشاره اي دارد به مرگ پسرش و نيز اشارات پراکنده اي در باب پير شدن خودش و نيز از دست رفتن مال و اموالش در سال هاي مشغوليت به شاهنامه: هوا پرخروش و زمين پر ز جوش / خنک آن که دل شاد دارد به نوش // درم دارد و نان و نقل و نبيد / سر گوسفندي تواند بريد // مرا نيست اين، خرم آن را که هست / ببخشاي بر مردم تنگدست!
با اين حال فردوسي درباره کار شاهنامه اطلاعات فرواني به دست مي دهد؛ مثلا به ما مي گويد ابتدا دوستش دقيقي شاعر مي خواسته شاهنامه را بسرايد اما بعد از سرودن حدود هزار بيت (کل شاهنامه 60هزار بيت ات) به دست غلامي ترور مي شود (369ق) و فردوسي تصميم مي گيرد کار او را ادامه بدهد. در اين وقت فردوسي 40 ساله است.دوست مهرباني که پسر همان امير ابومنصور باشد، شاهنامه ابومنصوري را براي او مي آورد. فردوسي از منابع ديگري هم استفاده مي کند؛ مثلا يکي از آن چهار قصه گو را شخصا مي بيند و دنبال داستان تا بخارا (پايتخت سامانيان) هم مي رود. تدوين اول شاهنامه در 384ق تمام مي شود و دست به دست بين مردم مي چرخد.
فردوسي از 395 تا 400ق شاهنامه را مجددا تدوين مي کند، آن را به نام شاه جديد، محمود غزنوي مي کند و ابياتي در ستايش محمود و وزيرش فضل بن احمد اسفرايني داخل کتاب مي آورد تا اين کار باعث ماندگاري بيشتر شاهنامه شود (محمود در 389ق به تخت نشست). در اين زمان فردوسي 71 ساله است. اما مدتي بعد که «عمر نزديک هشتاد» رسيده از بي توجهي محمود به کارش دلخور مي شود و «هجونامه» اي براي محمود و خواجه حسن ميمندي (وزير جديد که زيرآب اسفرايني را زده) مي گويد.

3. تاريخ سيستان 445ق
 

در اين کتاب تاريخي، نويسنده به مناسبت اشاره به نام رستم داستاني هم درباره اختلاف فردوسي و محمود غزنوي آورده که از همين اشاره کوتاه معلوم است آن موقع (40 سال بعد از فوت فردوسي) اين داستان کاملا مشهور بوده:
«و حديث رستم بر آن جمله است که ابوالقاسم فردوسي شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندين روز [براي شاه غزنوي] همي برخواند. محمود گفت: همه شاهنامه خود هيچ نيست، مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست! ابوالقاسم گفت: زندگاني خداوند دراز باد. ندانم اندر سپاه او چند مرد چند رستم باشد اما اين دانم که خداي تعالي خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد! اين بگفت و زمين بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزير را گفت: اين مردک مرا به تعريض [کنايه] دروغ زن خواند. وزيرش گفت: ببايد گشت». هرچند طلب کردند، نيافتند.چون بگفت و رنج خويش ضايع کرد برفت هيچ عطا نايافته تا به غربت فرمان يافت».

کدام يکي را دوست داريد؟
 

از خواندن اين ده متن، ما دو تا تصوير درباره فردوسي و کار بزرگ او داريم؛ اينکه شما کداميک را بيشتر دوست داشته باشيد به خودتان مربوط است:
تصوير اول
مردي است به نام حسن که باغ و مزرعه اي دارد و مي تواند عمرش را به همين بگذراند اما وقتي مي بيند که تلاش هاي ديگران براي بازيابي هويت جمعي و ملي شان ناتمام مانده، سامانيان سرنگون شده اند، والي طوس مرده و دقيقي شاعر کشته شده، خودش دست به کار مي شود. تمام زندگي اش را صرف يک آرمان مي کند و 30 سال عمر سر يک کتاب مي گذارد. حتي حاظر مي شود کتابش را به نام پادشاهي ستمگر بکند تا از آن آرمان بيشتر محافظت شود اما آن پادشاه، نه علاقه اي هويت ملي ايرانيان دارد و نه از عقايد مذهبي فردوسي خوشش مي آيد. به شاهنامه اعتنايي نکرده و با داناي طوس بي مهري مي کند. مرد شاعر باقي عمر را در فقر و نداري تهديد دائمي عاملان سلطان مي گذراند اما غمش نيست که مي داند ديگر نمي ميرد و زنده مي ماند و دانه هاي سخني که او پراکنده، به بار خواهد نشست.
تصوير دوم
پادشاهي است که با وجود ستمگري مي خواهد با داشتن شاعران و تبليغات فراوان، چهره خودش را در تاريخ موجه جلوه بدهد پس به دليلي که نمي دانيم سفارش سرودن داستان هايي را مي دهد که ربطي به خود او ندارد و تازه مردم ايران را به استقبال و بيرون راندن او و امثال او از کشورشان دعوت مي کند. به دليلي که باز هم نمي دانيم، مردي که براي عرض شکايت پيش پادشاه رفته يکدفعه شاعري اش گل مي کند و اين استعداد ذاتي او همه شاعران دربار را شکست مي دهد. اين مرد يک اثر آرمانخواهانه را براي پول و منافع مادي مي نويسد. پادشاه و عده اي را که داده بود عملي نمي کند و دبه در مي آورد. مردي که ماديات آن همه برايش مهم بود، يکباره از در بي نيازي در مي آيد و هديه اندک سلطان را به ديگران مي بخشد. بعد هم از ترس سلطان آواره اين شهر و آن شهر مي شود.
بعد از مدتي پادشاه متنبه مي شود و اصل جايزه را براي او مي فرستد؛ درست ديگر زماني که شاعر مرده است. با اين حال خدا او را مي بخشد و بهشتي (فردوسي) مي کند.

4. شهريارنامه حدود 500ق
 

90 سالي بعد از فردوسي، يک شاعر ديگر داستان شهريار (پسر برزو و نوه سهراب را که او هم مثل پدر و پدربزرگش نادانسته با رستم روبه رو مي شود) را براي يکي از اميران غزنوي مي سرايد. اولين بار اين شاعر است که مي گويد فردوسي محمود را هجو کرد چون به او چيزي نداد: گرم هديه بخشي در اين بارگاه /... شوم شاد و افزون شود جاه تو / همان مدح گويم به درگاه تو // و گر هديه ندهي ايا شهريار / نرنجم که هستي خداوندگار // زبان من از هجو کوتاه باد ... آيا اين تاثير حضور يک بازمانده غزنويان نبوده که خواسته اند هجونامه فردوسي را به مسائل مادي ربط بدهند؟

5. مقدمه دوم شاهنامه حدود 510
 

در نسخه هاي قديم شاهنامه، بعد از آن مقدمه قديم شاهنامه ابومنصوري، مقدمه ديگري آمده است که استادان ادبيات با توجه به زبانش، آن را متعلق به ابتداي قرن ششم مي دانند. از اين مقدمه است که کم کم محمود غزنوي در نگارش شاهنامه نقشي پيدا مي کند.
در اين روايت سال ها بعد از قتل دقيقي، روزي عنصري و کاراسي شاعر پيش محمود غزنوي از شاهنامه اسمي آوردند. «سلطان عنصري را گفت که عجب است که شاهنامه را به نظم نياورده اند!عنصري حکايت دقيقي و سرگذشت او باز گفت. سلطان عنصري را بفرمود تا آن کتاب را به نظم آورد. عنصري گفت بنده را فراغ [=فرصت و وقت] آن نباشد اما دوستي دارم که فراغ آن دارد». عنصري فردوسي را به دربار مي آورد و محمود سفارش سرودن شاهنامه را به او مي دهد. فردوسي هم شاهنامه را شعر مي کند؛ «اما بر سر شاهنامه شرط ادب نگاه نداشته بود و سخن در مذهب خويش [تشيع] گفته بود آن جايگاه که اين بيت است: گرت زين بد آيد گناه من است / چنين است و اين دين و راه من است. چنان که سلطان محمود را سخت ناخوش آمد». همين مساله تشيع فردوسي باعث مي شود که محمود زير قرارش بزند و به جاي بيتي يک دينار (سکه طلا)، بيتي يک درهم (سکه نقره) به فردوسي بدهد. قاصدان سلطان وقتي به طوس مي رسند که فردوسي در حمام عمومي است.فردوسي از حمام که بيرون مي آيد، مامورها را مي بيند و «چون بديد و مقدار بدانست، 20 هزار دوم از آن به حمامي داد و 20 هزار دوم ديگر به فقاعي [فروشنده نوشيدني] داد که فقاع بدو برده بود و 20هزار درم ديگر کساني را داد که آن درم ها را آورده بودند». بعد هم فردوسي هجونامه را مي نويسد و محمود «بخواند، متغيرشد... وزيران را بخواند و گفت اين نام زشتي از شما دارم و ايشان را معزول فرمود و بند کرد و 60 هزار دينار از ايشان بستد».

6. چهارمقاله 550ق
 

اديب بزرگ، نظامي عروضي در بخش شاعران کتاب خود، درباره فردوسي و سرگذشت او و پشيماني محمود داستان مفصلي را نقل کرده. نظامي مي گويد فردوسي بعد از سرودن شاهنامه به تشويق خواجه ميمندي (که قطعا غلط است و احتمالا با اسفرايني قاتي شده) شاهنامه را به نام محمود غزنوي مي کند و به سلطان مي گويد که به فردوسي صله اي بدهند. ديگران گفتند فردوسي شيعه است و «سلطان محمود مردي متعصب بود» هديه کمي داد. فردوسي «آن سيم ميان حمامي و فقاعي قسمت فرمود» بعد هم از ترس محمود، شبانه از غزنين فرارکرد و به طبرستان رفت و به والي آنجا گفت که «من اين کتاب را از نام محمود به نام تو خواهم کردن» اما آن والي از محمود مي ترسد و به فردوسي پول خوبي مي دهد که از اين کار صرف نظر کند. از آن طرف محمود در برگشت از هندوستان، مي خواسته قلعه اي را بگيرد. آن قلعه را محاصره مي کند و پيغام مي دهد که بيا و تسليم شو. آن طرف فرستاده اي پيش محمود مي فرستد که براي او مي خواند؛ «اگر جز به کام من آيد جواب / من و گرز و ميدان و افراسياب» محمود از وزيرش (که احتمالا الان ديگر خواجه حسن ميکال يا همان حسنک وزير خودمان است) مي پرسد: «اين بيت که راست که مردي ازو همي زايد؟ گفت: بيچاره ابوالقاسم فردوسي راست که 25 سال رنج برد و چنان کتابي تمام کرد و هيچ ثمره نديد! محمود گفت سره [=خوب] کردي که مرا از آن يادآوري که من از آن پشيمان شده ام». بعد که به غزنين برمي گردند، محمود 60 هزار دينار را براي فردوسي مي فرستد «و آن کاروان به سلامت به شهر رسيد، از دروازه رودبار اشتر درمي شد و جنازه فردوسي به دروازه رزان همي بردند!».

7. مقدمه جديد شاهنامه 614ق
 

بعضي نسخه هاي شاهنامه مقدمه سومي هم دارند که تقريبا همه افسانه هاي بعدي درباره فردوسي را يکجا دارد. توي اين داستان، شاهنامه يا «سيرالملوک» در خاندان آل بويه بوده که «دعوي کردي نبيره نوشروان عادل استند». در زمان محمود يکي از آل بويه از دست برادرانش به غزنين فرار مي کند و سيرالملوک را به محمود هديه مي دهد. محمود هم «هفت داستان از سيرالملوک برگزيد و به هفت شاعر داد که آن را به نظم سازند».
حالا از آن طرف، فردوسي که توي خط شعر و شاعري نبوده و باغداري مي کرده، از دست والي طوس شاکي است و به غزنين آمده براي شکايت. آنجا مي رود خانه دلقک دربار محمود که همشهري اش است و به او مي گويد که يک جوري ببردش داخل قصر. يک روز از او ماجراي سيرالملوک و هفت را مي شنود. مي رود قصه رستم و اسفنديار را مي گويد و به دلقک مي دهد. دلقک داستان را پيش محمود مي برد و محمود فردوسي را مي خواهد و مسابقه اي بين شاعران دربارش و او ترتيب مي دهد. فردوسي حسابي مي درخشد و «عنصري برپاي خاست و بوسه بر دست ابوالقاسم طوسي داد و گفت: مقر گشتيم [=اقرار مي کنيم] که از اين بهتر سخن کس نگويد و شعرها که خود گفته بودند همه پيش سلطان محمود بدريدند و بينداختند».
منبع:ن.همشهري جوان، ش.260



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط