وادي آتش (1)

داستان مرغان به سوي پادشاه آنان که از چشم اندازها و نکته هاي مورد توجه صوفيان و عارفان سده هاي پنجم و ششم هجري بوده است، نه تنها در ايران و ادب پارسي، شاعران بدان پرداخته و از آن براي بازنماياندن چشم اندازهاي نمادين بهره هاي فراوان برده اند. بلکه در سرتاسر جهان هميشه انديشمندان و فرزانگان و فرهيختگان از آن داستان
دوشنبه، 3 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وادي آتش (1)

وادي آتش (1)
وادي آتش (1)


 

نويسنده: دکتر نقيب نقوي (استاديار دانشگاه آزاد اسلامي)




 

نگاهي به داستان هاي نمادين ادب پارسي
 

چکيده
 

داستان مرغان به سوي پادشاه آنان که از چشم اندازها و نکته هاي مورد توجه صوفيان و عارفان سده هاي پنجم و ششم هجري بوده است، نه تنها در ايران و ادب پارسي، شاعران بدان پرداخته و از آن براي بازنماياندن چشم اندازهاي نمادين بهره هاي فراوان برده اند. بلکه در سرتاسر جهان هميشه انديشمندان و فرزانگان و فرهيختگان از آن داستان ها و تمثيل هاي دلکش و خواندني ساخته اند. پيشينه اين داستان به فرهنگ هاي يونان، هند و چه بسا فرهنگ هاي باستان برسد که اين نکته در اين نوشته باز نمايانده شده است.
ابن سينا نخستين کسي است که در فرهنگ اسلامي اين داستان را ساخته و سپس پيش از عطّار عارفاني چون احمد غزالي و امام محمّد غزالي بدان پرداخته اند. اما در آن ميان منطق الطّير عطّار از تمامي آن ها بسيار پر آوازه تر است و از ژرف ترين داستان هاي نمادين جهان به شمار مي رود
واژه هاي کليدي: نماد، سمبل، سيمرغ، قاف، کوه قاف، عشق، منطق الطِّر، عطّار
کس در اين وادي بجز آتش مباد
و آن که آتش نيست عيشش خوش مباد
(منطق الطير عطار)
آتش زيباتر از همه پديده هاي جسماني است. زيرا آتش در ميان ديگر عناصر، مقام ايده(سيماي بدون تنوارگي) يا صورت بي جسم را دارد. جايش برتر از همه عناصر و در لطافت، هيچ عنصري به پاي آن نمي رسد، و ميانگين بين جسم و بي جسمي است. هيچ چيز را به خود نمي گيرد، و در همه چيز راه مي يابد. زيرا همه چيز را گرم مي کند و هر گز سردي نمي پذيرد، رنگش از خودش است، حال آن که همه اشياء ديگر از آن رنگ مي پذيرد. هميشه مي درخشد و روشنايي مي بخشد، چنان که گويي خود ايده است ولي آتشي که بر مادّه چيره نمي شود، روشنايي کمرنگي دارد و ديگر زيبا نيست، زيرا از ايده، بهره کامل ندارد.
روان هايي که آمادگي و پذيرش عاشق شدن دارند، با ديدن زيبايي ها ي نامحسوس شادمان تر و شگفت زده تر مي گردند. اگر چه ديدار زيبايي خوبرويان همه آدميان را خوش آيند است، اما لذّتي که عاشقان راستين از آن مي برند، از گونه اي ديگر است. به گفته سعدي:
جماعتي که ندانند حظّ روحاني
تفاوتي که ميان دواب و انسان است
گمان برند که در باغِ عشق سعدي را
نظر به چاه زنخدان و نار پستان است
احساسي که به عاشقان راستين روي مي آورد، بي گمان فاقد شکل و رنگ و اندازه است.(افلاطون، فايدروس، 247)
چنين احساسي شايد خود روح است، روحي که خود بي رنگ است و خويشتن دار، و به زباني ديگر آيينه دل.
صاحبدلان راستين، در آيينه دل مي توانند شش سوي جهان را بنگرند. اما صوفيان از سده چهارم تا دهم، از روزگاري که ابوالحسن نوري داستان هاي رمزي خود را نوشت، بيشتر دل را به خانه اي همانند کرده اند که چشم به راه مهمان جان است، تا در آن فرود آيد. آن گاه که مهمان خدايي گام به درون اين خانه گذاشت، خواه خانه اي پاک و پاکيزه از هر آلودگي باشد، و خواه رنج هاي بسيار آن را ويرانه اي ساخته باشد که گنجي در آن ناگهان پديدار گردد، در هر دو حال آمادگي پذيرش آن را خواهد داشت، چرا که خداوند مي گويد: من نزد کساني هستم که از بهر من دلشکسته اند.(مولوي، 1330، 38)
مولوي بر آن است که اين دل خُردنما، چنان گسترده و توانمند است که آسمان ها را در هم مي فشارد، و دشواري ها را چونان شمعي ناچيز در خود مي آويزد (مولوي، 1336، 1522و16027) و سرانجام اين دل، آدمي را به سوي جاودانگي، و زيست هميشگي در خدا مي کشاند، اما تن رو به نيستي و فنا مي رود.
جلال الدّين بلخي، آن گاه که به گستره عرفان ايران مي نگرد، انديشه ها و سخنان دوتن از شاعران پيشين بيشتر بر دل او مي نشيد و او را به سوي خويش مي کشد. به گونه اي که عطّار نيشابوري در چشم او«عاشق»و سنايي غزنوي«شاه و فائق» پديدار مي گردند:
اگر عطار عاشق بُد، سنايي شاه و فائق بُد
نه اينم من، نه آنم من، که گم کردم سر و پا را
د/چاپ لکنهو/739
گر چه خود نه اين است و نه آن، و سر و پا گم کرده اي است که عشق سراپا ي او را چنان به آتش کشيد که حتي خاکستري هم از آن بر جاي نماند، اما اين دو دانسته يا ندانسته وي را سخت پاي بند سروده هاي عارفانه خويش به ويژه در قالب «مثنوي» ساخته اند.
مولوي، اگر حکيم غزنوي را فائق، يعني برتر مي خواند، شايد از آن روي باشد که با انديشه هاي وي از رهگذر برهان الدّين محقّق بيشترآشنايي پيدا کرده بوده است، تا آنجا که گويي مولوي حتي در سروده هاي خويش به شيوه توانمند سنايي، باز گشته است. گاه در سروده هاي سنايي به اوزان موسيقايي برمي خوريم، رويه اي که سخت مولانا بدان دلبستگي دارد، همچون:
تن تنناتن تنن، تن تنناتن تنن (ديوان سنايي، 515)
اما اين واژه ها در سروده هاي مولوي، بازتاب راستين سرمستي هاي او از موسيقي است. به گونه اي که چرخش او در سماع چونان رقص برگ درختان در باد و برخاستن گرد از زمين در پهنه آفتاب است، او خويشتن را با تمام پديده هاي هستي در پيوند مي بيند که مي گويد:
چرخ در زير پا آر اي شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع
ن/ 1942/2
سروده هاي عطّار نيز در چشم جلال الدّين بسي گرامي و ارزشمند است. به ويژه به «منطق الطّير» و «مصيبت نامه» سخت علاقه مند بود. چرا که در اين هر دو، سخن از سير عارفانه يا سفر معنوي سالک مي رود که به جهان بيني مولانا بسيار نزديک است. «مصيبت نامه» بازگو کننده سفر روحاني به عوالم چهل گانه اي است که هر آفريده اي آرزوي خويش را براي بازگشت به سوي خداوند بيان مي کند، تا آن که قهرمان داستان، خداوند را در اقيانوس جان خويش مي يابد
اما آنچه در «منطق الطّير» بيشتر جان مولانا را شيفته خويش مي سازد، سخن از آتش عشقي است که عطار در وادي عشق از آن ياد مي کند که همه چيز را مي سوزاند، و اگر کسي چنين آتشي را در کانون جان خويش ندارد، هر گز روي خوشي را نخواهد ديد:
کس در اين وادي بجز آتش مباد
و آن که آتش نيست، عيشش خوش مباد
منطق الطير، 242 منطق الطّير به اندازه اي گرم و گيراست، که «مثنوي معنوي» در همان وزن رمل مسدّس، با چنين چشم اندازي آغاز مي شود: «هر که اين آتش ندارد نيست باد»، البته نبايد از ياد برد که مولوي تنها به سروده هاي اين دو بسنده نکرد، وي بي گمان با نوشته ها و ديدگاه هاي بسياري از فرزانگان و فرهيختگان پارسي و تازي آشنايي ژرفي داشته است. از فردوسي گرفته تا نظامي و خاقاني، و ابونواس شاعر خمريّه سراي دربار عباسي و متنبّي که سروده هاي وي، اوج شعر سنّتي تازي را نشان مي دهد؛ حتي داستان هاي عاشقانه ادبيّات پارسي ميانه همچون «وامق و عذرا» و «ويس و رامين» فخرالدّين اسعد گرگاني را خوانده بود.
ديدگاه هاي فيلسوفاني چون ابن سينا و ابوالعلاي معرّي از چشم او پنهان نمانده بود، چرا که مي گويد:
در خواب غفلت بي خبر زو بوعلي و بوالعلاء
د/1/32/1
در آن روزگار شاهکار معاني و بيان زبان عربي«مقامات حريري» اثري هنري به شمار مي رفت، به گونه اي که واژه آرايي ها و لطيفه گويي هاي آن زبانزد دانش پژوهان و فرزانگان بود که به زبان تازي آشنايي داشتند، از مصر گرفته تا هندوستان، امّا مولانا به معشوق مي نويسد:
تا فضل و مقامات و کرامات تو ديدم
بيزارم از اين فضل و کرامات مقامات حريري
د/6/ 28730/2627
از ميان نوشته هاي کهن که به زبان تازي نگاشته شده بود، گاه مولانا «اغاني» را که در برگيرنده شعر و تاريخ ادب است و در سده چهارم تا دهم، گردآوري شده بود مي گشود و از جايي که پيرامون عشق زميني سخن مي گويد، آن را تنها «فرع شوقِ وصل» مي خواند. اما «قُوت القلوب»مکّي يا رساله قشيري و به ويژه «احياء علوم دين» غزالي مايه آرامش و الهام او مي گشت. همچنان که از «کليله و دمنه»، مولانا به گونه شاياني در پهنه صور خيال، بهره جسته است، و خود مي گويد:
در کليله خوانده باشي ليک آن
قشر قصه باشد و اين مغز جان
ن/220/4
عين القضاه همداني نيز که از عارفان مِهين سده ششم و در طريقت، شاگرد احمد غزالي بود، در «تمهيدات» که ده اصل تصوف از ريزش باران شوق و عشق، بر کلک دل انگيز او به گونه اي بسيار گيرا و شگرف رفته، مي نگارد:
«مرغان همه گرد آمدند و گفتند: ما را پادشاهي بايد که به پادشاهي او تسليم شويم و او را به پادشاهي بشناسيم. بياييد تا در طلب او به راه افتيم و او را بيابيم و در سايه او زندگي کنيم و در ريسمان او آويزيم و فرمانبردار او باشيم و گوش به اوامر او داريم و پيرو احکام او شويم. ما شنيده ايم که در جزاير دريا پادشاهي است او را سيمرغ (عنقاءِ مُغرب) مي خوانند. فرمان او در خاور و باختر جريان دارد. بياييد نزد او رويم و خويشتن را بدو سپاريم. در پاسخ گفته شد که دريا ژرف است و راه تنگ و مسير سنگناک و کوهايي سربلند و بيابانهايي بي فرياد در ميان و درياهايي ژرف و پر خيزاب و آتشهايي سوزان. هرگز شما را پيوستن بدو امکان نخواهد بود. بهتر همان است که در آشيان هاي خود بمانيد و از پسِ انکار تن به اعتراف دهيد که عجز و فروماندگي شما را قصّه دراز است و پادشاه از شما بي نياز است. خداي را به جهانيان حاجتي نيست که «اِنّ اللهَ غَنيُّ عَنِ العالَمين.» (97/3) آيا نشنيده ايد فرياد حذر دهنده را که به زباني گشاده مي گويد: «وَ يُحَذِّرُکُم اللهُ نَفسَه.»(28/3) گفتند: آري، حق است و صدق، اما مناديِ قدر نيز ندا در داده که «فَفِرّوا اِلي الله.»(50/51) پس ايشان با بالهاي خويش پرواز آغاز کردند «و يَتَفَکَّرونَ في خَلقِ السَّمواتِ و الاَرض.»(91/3) بر تشنگي نيمروزان سوزان شکيبا و به اشاره «مَن يَخرُج مِن بَيتِهِ مهاجراً.»(100/4) پويا. پس در طريق ميانين راهسپر شدند که اگر سوي راست مي رفتند سرماي «رجا» ايشان را مي گرفت و اگر به سوي چپ مي گراييدند پراکنده و سوخته و جمعي بيهوش و غرق شده. تا آن گاه که گروهي از ايشان به جزيره پادشاه رسيدند. با پرهاي ريخته و نَفَسي به مرگ آميخته و زار و نزار و آشفته و گرسنه و تشنه. چون به جزيره پادشاه نگريستند، ديدند «وَ فيها مَا تَشتَهيهِ الاَنفُسُ و تَلَذُّ الاَعين.»(71/43) از ايشان آن که نظرش به خوردن و نوشيدن بود شنيد که «کُلوا وَاشربوا»(60/2)و آن که نظرش به پوشاک هاي زيبا و فاخر بود شنيد که «يَلبَسونَ مِن سُندُسٍ و اِستَبرَق»(53/44) و آن را که نظر به زيباييِ زنان بود شنيد که «وَ زَوَّجناهُم بِحُورِ عين» (54/44)؛ اما صاحبان همّت هاي بلند و نفوس ارجمند، به هيچ چيز جز محبوب خويش ميل نکردندو گفتند: پاکا و منزّها خدايا! اگر پرداختن به خوردن و نوشيدن است، پس کدام در راه محبوب کوشيدن است. ما جز آن شهرياري، که از براي او اين راه هاي دشوار را سپري کرديم، نمي طلبيم. چگونه مي توان گفت: «وَ مَن يَخرُج مِن بَيتِهِ مُهاجراً اَلي الله»(100/4) و آن گاه در پي خوردن و نوشيدن بود، يا در پي جامه هاي فاخر؟ سوگند به خدايي که جز او خدايي نيست، جز او را تمنّا نداريم. در اين هنگام، شهريار بديشان گفت: پس از براي چه آمديد؟و چه چيز با خود آورديد؟ گفتند: بندگي و درماندگي آورده ايم و تو مي داني که چه مي خواهيم. شهريار گفت: بازگرديد به همان جا که از آنجا آمديد. من شهريارم، چه بخواهيد و چه نخواهيد و خداي از شما بي نياز است. گفتند: او بي نياز است اما ما نيازمندانيم. او نيرومند است و ما ناتوانيم. با چه نيرويي بازگرديم در حالي که همه نيروي خويش را در اين راه از کف داده ايم. شهريار بديشان گفت: اکنون نيازمندي شما درست شد و شکستگي شما نزد من ثابت آمد. بر من است که جبرانِ اين شکستگي کنم. اکنون برويد در آن سايه ي سايه ناک و در خوشترين جايگاه بر آساييد. هر که از شما را گرماي شوق گرفت از «کأسٍ کانَ مِزاجُها کافورا»(5/76) بنوشد و هر که در سرماي اميد گرفتار آمد از جام «کانَ مِزاجُها زنجَبيلا»(17/76) کام خود را تر کند و عاشقان را بگويد تا از «چشمه اي که نام آن سلسبيل است»(18/76) بنوشند. آن گاه عاشقان را نزدِ معشوق آوريد تا از «شادابي و سرور»(11/76) سرشار شوند و از «شراب طهور»(21/76) سرمست .
آن گاه نوشيدند و مست شدند و نغمه هاي الاهي ايشان را به طرب آورد و بيش و بيشتر طلبيدند تا با پرو بالِ اُنس طيران کردند و به حضرت قدس رسيدند و فرود آمدند تا از دانه محبّت ناب بچشند «در نشيمنگاه صدق، نزد پادشاهي توانا.»(55/54) آنگاه پرده ها را برگرفتند و جام ها را نهادند و ياران گرد آمدند و ديدند «آنچه نه چشمي ديده بود و نه گوشي شنيده.»(تمهيدات، 13، 291)
بازگفت هاي نمادين و تمثيلي سير و سلوک معنوي از رهگذر داستان مرغان به سوي پادشاه آنان، يعني عنقا يا سيمرغ، يکي از چشم اندازها و نکته هاي مورد توجّه و علاقه صوفيان و عارفان سده هاي پنجم و ششم هجري بوده است. گذر از مراحل دستيابي به کمال نفس و رهيافت به جايگاه هاي معنوي، از ميان بر گرفتن دشواريها و خطرات راه چيزي بود که آن را در اين داستان مي جستند و چون اين تمثيل براي اين خواسته بسنده بود از سده پنجم هجري، اندک اندک براي سامان بخشيدن و بالاندن اين داستان به آفرينش چشم اندازي گسترده از آن دست زدند و اين خود زمينه اي براي يادکرد نکته ها و دقيقه هاي روانشناسي عرفاني گرديد.
چهارچوب کلي اين داستان، رهايي مرغان از قفس و پرواز آن به سوي بالا و گذر از بيابانها و شهرها و درياها و کوهها و سرانجام رسيدن به سر منزل واپسين و ديدار از پادشاه مرغان است. اين داستان بي گمان براي بيان تمثيلي سفر روح به زادگاه نخستين خويش و نزديک شدن او به حق مي باشد. پرآوازه ترين گونه اين، داستان منطق الطير عطّار است و کهن ترين آن در فرهنگ ايراني، رساله الطير ابن سينا (در گذشته 428ق) يعني نخستين کسي که در فرهنگ اسلامي اين داستان را پرداخته، اما پيشينه آن به فرهنگ يونان و هند و چه بسا به فرهنگهاي ديگر باستاني برسد
از جايي که مسلمانان برخورد بيشتري با فرهنگ يوناني داشته اند، زيباست نگاهي گذرا به چگونگي اين داستان و موضوعي که در ضمن اين تمثيل بدان نظر داشته اند بيفکنيم.
نخستين انديشه وري که در يونان، داستان پروازِ روح را عنوان کرد پارمنيندس Parmenindes فيلسوف يوناني (نزديکيهاي540-450پيش از ميلاد) است، که در پيشگفتار کتاب خود «در باب گيتي» يا «در راه حقيقت» کيهان را جاودانه، يگانه، هميشگي و بدون جنبش دانسته، سرگذشت معراج روحانيش را با زبان رمز نگاشته و مي نويسد که چگونه سوار بر اسبان به سرزمين آرماني خويش به راهنمايي دختران خورشيد، شب را ترک گفته و به سوي روشنايي رهسپار شده است از سخنان وي چنين برمي آيد که اسبان او بالدار بوده اند، اگر چه خود اين نکته را به روشني و صراحت بيان نکرده است.
افلاتون، ژرف انديش ديگر يوناني که هر پديده نوراني و درخشاني را لطيف ترين پوشش جان يا گردونه بالدار جان ناميده است، در رساله «فدروس» تمثيلي از همين گونه يعني داستان مرغان را آورده و در آن جا روح را به ارابه ران اسب بالدار مانند کرده است. (افلاتون، 1362، 92-93)
از نگاه افلاتون، جنبش يکي از ابزار ذات روح است، روح با جان راستين که حقيقتي است جاويدان و خدايي که خود به خود حرکت و جنبش دارد و نيز علّت جنبش ديگر موجودات نيز مي باشد. حرکت روح از سرزمين ناداني به آسمان دانايي است و آنچه او خواهان آن است حقيقتي است متعالي در کيهاني که فراتر از آسمانهاست و نيرويي که روح را بدان درگاه مي برد، نيروي پر و بال است
نه تنها ارّابه روح انسان، داراي اسبهاي بالداري است که نفوس الهي نيز آميزه اي از ارّابه، ارّابه ران و اسبان بالدار مي باشد. فرمانرواي نفوس الهي از نگاه افلاتون، زئوس است- اين نفوس همانند فرشتگان اند. در اديان ابراهيمي و سپنتامئينو در آئين زرتشت- حقيقت متعال يا آنچه را ما خدا مي ناميم از ديدگاه افلاتون وراي آسمانها يعني فراتر از قلمرو زئوس بايد جستجو کرد. آن گونه که عرفاي مسلمان در داستان مرغان گفته اند، که سيمرغ فراسوي کوهها در قلّه قاف است.
روحهايي که در «فدروس» به گونه دسته جمعي به پرواز درمي آيند و به حقيقت مي رسند جانهاي آدميان نيست، نفوس الهي است که زئوس فرمانرواي آسمانها به همراهي يازده گروه از نفوس الهي و شبه الهي پرواز مي کنند و بر فراز جايگاهي بالاتر دست مي يابند تا سرانجام در آن سوي آسمان به ديدار حق نايل شوند.
اين گردش تنها در توان نفوس الهي است، چرا که اسبان بالدار همه سرآور و فرمانبردار هستند، اما ارّابه اي که روان انسان را مي کشد به دو اسب ناهمگن بسته شده، يکي چونان اسب ارّابه نفوس الهي نجيب و حقيقت خواه، استوار و بلند و ديگري سرکش و شهوت پرست، بدسرشت و پست همّت، و اين امر آنان را به کشمکش دروني وا مي دارد و تنها فرزانگان انديشمند يا عاشقان راستين حقيقت مي توانند در پرتو برآمدن بر نفس و رهايي از بندهاي زميني و هواهاي نفساني و خواهشهاي طبيعي با به زير مهميز کشيدن اسب سرکش اهريمن وش چونان نفوس الهي بال و پر بگشايند و در کيهان فرازين به پرواز درآيند و روي بند از چهر حقيقت بگشايند.
منبع:پايگاه نور- ش 13



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط