«ديدگاه وحدت وجودي و عرفان شهودي سلمان ساوجي »(1)

مباني نظري انديشه ي «وحدت وجودي»در فلسفه ي يوناني وهند ودر ديدگاههاي فکري وفلسفي دانشمنداني چون پارمنيدس ،فيثاغورث ،افلاطون ونيز درمذهب بودايي سابقه طولاني دارد اما در عالم اسلامي ،ابن عربي،(638-560ه ق )بزرگترين احياگرانديشه ي وحدت وجود ي ،مباني اين انديشه ي ديني و عرفاني را استحکام وبدان اصول
يکشنبه، 9 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
«ديدگاه وحدت وجودي و عرفان شهودي سلمان ساوجي »(1)

«ديدگاه وحدت وجودي و عرفان شهودي سلمان ساوجي »(1)
«ديدگاه وحدت وجودي و عرفان شهودي سلمان ساوجي »(1)


 

نويسنده:دکتر حسن نوين




 
مباني نظري انديشه ي «وحدت وجودي»در فلسفه ي يوناني وهند ودر ديدگاههاي فکري وفلسفي دانشمنداني چون پارمنيدس ،فيثاغورث ،افلاطون ونيز درمذهب بودايي سابقه طولاني دارد اما در عالم اسلامي ،ابن عربي،(638-560ه ق )بزرگترين احياگرانديشه ي وحدت وجود ي ،مباني اين انديشه ي ديني و عرفاني را استحکام وبدان اصول قوانين استواري وضع کرد.تأثير انديشه ي وحدت وجودي ابن عربي نهتنها در عالمن اسلامي ،بلکه تا اروپاي قرون وسطي نيزگسترش يافته بود .
در بين متفکران وانديشمندان اسلامي،علما ودانشمندان وشاعران عرفان ملک زيادي تحت تأثير اين نظريه فکري و ديني ابن عربي قرار داشتند .شاعر مورد نظر ما ،سلمان ساوجي ،نيز از پيروان وصاحبان اين انديشه مهم وفراگير به شمار مي آيد :لذا ما قبل از آن که به توجيه وتفسير انديشه ي شاعر بپردازيم ،لازم است انديشه ي وحدت وجودي اين عربي را به طور مجمل معرفي نماييم .
در نظر ابن علبي و ساير متفکران هم مشرب او ،وجود حقيقي واحد و ازلي است ؛اين وجود همان «خدا »است .در مقابل وجود حقيقتي الهي ،عالم هستي ،خود وجود مستقل و حقيقي ندارد .بلکه اين عالم مظاهر گوناگون خدا يا حقيقت ازلي است .و به قول شبستري :
جز از حق نيست ديگر هستي الحق
هوالحق گوي خواهي يا انا الحق
به عقيده محي الدين ،حق داراي يک تجلي ازلي (فيض اقدس )مي باشد و آن عبارت است از تجلي ذات الهي در صور جمعي ممکنات ،که امري معقول است و وجود عيني ندراد (اعيان ثابته )
به نظر ابن عربي اين صورت در علم خدا ثابت است .داود قيصري در شرح بر فصوصو الحکم مي نويسد :«صور عقليه را از آن جهت که عين ذات متجلي به تعيين خاص و نسبت معينه است .اعيان ثابته نامند »(1)
اين اعيان ثابته در عدم بر حسب اقتضا ،از عالم معقول به عالم محسوس ظاهر مي شود و اين ظهور همان است که محي الدين آنرا «فيض مقدس »مي خواند ؛بنابراين وجود حقيقتي است واحد ؛ الا اين که پان را چون از لحاظ مظاهر آن بنگرد ،متعدد و متکثر ببيند و اشکال گوناگون آن را «خلق »گويند .اما وقتي آن وجود را از لحاظ ذات و حقيقت بنگرد ،آن همه کثرات را به وحدت راجع بينند و آن وحدت را عين حق دانند (2)
شمس مغربي مي گويد :
گفتني که هميشه من خموشم
گويا شده پس به هر زبان کيست ؟
گفتني که نهانم از دو عالم
پيدا شده در يکان يکان کيست ؟
گفتي که نه اينم و نه آنم
پس آنکه هم اين بود هم آن کيست ؟
حاصل گفتار اين که در انديشه وحدت وجودي ،عالم همه «او »ست و در سرتا سر هستي يک وجود بيش نيست و همه عالم ،مظاهر گوناگون تجلي يک حقيقت واحد هستند .
و به قول شبستري ،موجودات هستي امور اعتباري به شمار مي آيند و تنها حقيقت ازلي جاري و ساري است :
وجود اندر کمال خويش ساري است
تعينها امور اعتباري است (4)
البته اين انديشه به معناي حلول و اتحاد نيست .زيرا در «وحدت »دو گانگي نمي گنجد و امور محال است :
حلول و اتحاد اينجا محال است
که در وحدت دوي عين ضلال است (5)
به عبارتي ديگر ،چون اتحاد حقيقتي دو شئي با يکديگر تباين و تمايز ذاتي داشته باشند ،عقلاً محال و ممتنع است (6)
بعضي از عارفان و صوفيان ايراني نيز ، از قرن سوم هجري به بعد ،چنين آرائي را ابراز داشته اند .چنانکه عارف بي پروا از بدنامي (7)،با يزيد بسطام (261ه ق )در کلامي شطح آميز «سبحاني ما عاظم شأني »گفت :و منصور حلاج (مقتول 309ه ق )با گستاخي و بي پروايي نداي «انا الحق »سر داد و بر سر آن تيز جان باخت .شيخ او سعيد ابي الخير (م 357 ه ق )نجم الدين کبري (618-540)،نجم الدين رازي (654-573)،سيف الدين با خرزي (م658)،مولوي (م672)،صدر الدين قونيوي (م673)،فخر الدين عراقي (م688)،کمال الدين عبدالرزاق کاشاني (م830)صاحب شرح فصوص الحکنم ،داوود بن قيصري (م 751)،شارح ديگر فصوص و شمس مغربي (م 830)،جامي (م898)،صاحب نقد الفصوص و ...را از صاحبان اين انديشه ي سترگ ديني ،مي توان نام برد .
به جرأت مي توان گفت که فصوص الحکم ابن عربي ،در افکار عرفاني قزن ششم تأثير شگرف داشته و از کتبي است که شرح و حاشيه ي بسيار بر آن نوشته اند و در ميان آثار عرفاني از نظر کثرت شروح و حواشي و تعلقات بي مانند است (8)
سلمان ساوجي که شاعري نيرومتند و صاحب انديشه و استاد بزرگ غزل و قصيده سراي صاحب سبک قرن هشتم هجري است .در اشعار نغز و دلنشين خود ،اطلاعات جامعي از زوايا و مراحل گوناگون زندگي خود ،به دست نمي دهد .اطلاعات ناقص و محدودي هم که در کتابهاي چون تذکره الشعرا دولتشاه سمرقندي ،آتشکده ي آذر ،مجمع الفصحاي هدايت بيان شده ،باز هم ما را از آگاهي به مراحل گوناگون رشد فکري ،اخلاقي ،علمي و فکري شاعر قانع نمي کند .ولي مطالعه در اين آثار و بخصوص سير در اشعار دلنشين سلمان ،نشان مي دهد که اين شاعر تحت تأثير افکار عرفاني ابن عربي و شاعراني چون سعدي ،موللوي و حافظ قرار داشته و جلوه هاي مختلف عرفاني را به صورتهاي گوناگون در اشعار-بخصوص در غزليات -آورده است .سلمان به بهره مندي از روحي سرشار از احساسات و تفکرات عميق عرفاني ،توانسته غزليات دلنشين و مملو از حقايق عاليه عرفاني را براي ما به يادگار بگذارد .
عرفان شاعر ،اشراقي و وحدت وجودي است .انديشه ي ملامي ،رندي و عياري ،مخالفت با زهد ريايي از خصوصيات فکري و بارز شاعر مورد نظر ما ،سلمان است .
او شاعر عاشقي است که عشق سراسر وجودش را فرا گرفته و در روز رستاخيز و قيامت با عشق زنده خواهد شد .
سلمان اين عشق را کار هر کسي نمي داند و به نظر او کسي مي تواند عاشق باشد که از همه هستي و تعلقات خود در راه عشق چشم پوشي کرده و در اين راه فقط ديدار دوست را ارزو نمايد .به نظر او داستان عشق پاکش در وصف و بيان نمي گنجد و چنين عشقي مايه ي دلخوشي و مسرت واقعي انسان خواهد شد .
روانشناسي اشعار عرفاني و قصايد مدحي سلمان نيز بيانگر اين حقيقت است که شاعر در اشعار خود ، به دنبال بيان احساسات عميق عاشقانه و شور و جهان بيني عارفانه و ديني خود است .اگر ما اين نوع روانشناسي را در اشعار بعضي شاعران چون خواجو ،حافظ ،سعدي ،گاهي با مضامين متنوعي همچون عشق مجازي و حقيقي ،وصف طبيعت ،گرايش به زيبايي و جلوه هاي گوناگون آن مي يابيم .در اشعار سلمان ،به طور عمده ،و با يک روح و بينش عرفان وحدت وجودي و مذهب ملامتي و رندي مشاهده مي کنيم که در کنار اين انديشه ،به دنبال تبيين و ترسيم دنياي آرماني و ايده ال و نويني است که در سايه ي چنين تفکري ،داراي روحي سالم خداگونه و موجودي اسوه و نموه باشد .
قصايد سلمان نيز ، اگر چه در مدح ممدوحانش سروده شده و از چکامه هاي استوار و سرآمد زبان فارسي به شمار مي آيد .همچون غزلياتش ،مملو از رنگ و بو و جلوه هاي عرفاني و تفکرات ديني و مباني علمي روزگار شاعر است .
اين قصايد هر چند که گاهي آميخته به مبالغات و توصيف هاي گزافه است ،اما هنر سخن پروري و قدرت امتزاج مضامين عرفاني و مباني مدحي و توصيف فردي را چنان در هم آميخته که گويي همانند يک سخن واحد و پيکره شعري يکرنگ در وصف معشوق يا ممدوح معنوي و روحاني سروده شده است .شاعر در اين طرز سخن سرايي ،روح کلي تفکر ديني و مشرب عرفاني را به طور غير مستقيم و به صورت سايه روشنهاي ظريف در سراسر پيکره قصايدش نمايان ساخته است .عشق عرفاني سلمان نيز که موضوع مهم و گسرده ي ديوان اوست ،از لاين باده ي عشق ازلي سرچشمه مي گيرد .صاحب چنين عشقي مردي با همت و داراي عزت نفس است .
ما برون از شش جهت داريم عالي گلشني
گر نباشد گلشني بر رهگذاري گو مباش
...عارفان از نعمت دنيا و عقبي فارغند
گر نباشد اين دو ما را نيست عاري ،گو مباش(9)
و در همت بلند عاشقان آورده :
مدعي پايه ي هستي مرا پست مبين
که بود کنگره ي همت عشاق بلند (10)
در عشق ازلي مي گويد :
دلم ز باده روزالست رنگي يافت
هنوز بويي از آن باده در مشام منست (11)
معتقد است که تجرد از تعلقات نيز لازمه ي عشق وصالي است :
آن دل که در دو عالم خواهد که با تو باشد
بايد که از دو عالم تنها بود هميشه (12)
و يا :
درون ز غير بپرداز و ساز خلوت دوست
که اوست مغز حقيقت ،برون ازو همه پوست (13)
زيرا که در يک قبل دو معشوق نمي گنجد ؛«ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه »(الاحزاب -4)و به قولي «غيرت معشوقي آن اقتضا کرد که عشاق غير او را دوست ندارد و به غير او محتاج نشود ...لاجرم خود را عين همه اشياء کرد تا هر چه را دوست دارد و به هر چه محتاج شود .او بود و هيچ کس ،هيچ چيز را چنان ندارد که خود را ».(14)
همين نکته (دوست داشتن معشوق و بريدن از غير )است که در تفکر بعضي از عارفان صاحب انديشه و صاحب نام عالم هستي به صورت جمال و جلال معشوق ازلي متجلي مي شود و اين همان انديشه ي وحدت وجودي و تجلي شهودي معشوق ازلي است .
اين امر را از ديدگاه زيبا شناختي به «همه اويي »و «همه زيبايي »مي توان تعبير کرد .«خود هر عاشقي که بني جز خود را دوست ندراد ،زيرا که در آيينه روي معشوق جز خدا را نبيند ،لاجرم جز خود را دوست نگيرد .»(15)
چون در عشق خود خواهي و خود دوستي به ميان مي آيد ،از اين جهت گفته اند :«عاقلان را براي خود دوست دارند و عاشقان حق را براي حق و عارفان خود را براي حق »(16)
تقابل عقل و عشق نيز در جهان بيني عرفاني سلمان کاملاً مشهود و نمايان است .او همچون عطار ،عراقي ،حافظ ،مولوي و شبستري و جامي و ...عقل را مقهور و مسحور عشق مي داند ؛در غزلي آورده :
کار با عشق فتاد از سرم اي عقل برو
چه دهي وسوسه ،ديدي هنري نيست ترا (17)
و وقتي عشق بر دل وارد مي شود ،عقل از دل بيرون مي رود :
نيم شب سوداي زلفش بر دردل حلقه زد
حلقه ديوانگي زد عقل و راه در گرفت (18)
سلمان کار عشق را بس مشکل و درد عشق را نيز بي پايان و بي درمان مي داند :
کاريست عشق مشکل و حاليست بس غريب
کس را به هيچ حال بدو اطلاع نيست (19)
هر کجا درديست درمانيش هست
درد عشق است آنکه درمانيش نيست (20)
سلمان «من »را در راه عشق حجاب مي داند :
ميان ما به غير از من حجابي نيست مي دانم
چه باشد گردرآيي وين حجاب از پيش برداري (21)
به قول حافظ :
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست
تو خود حجاب خودي ،حافظ از ميان بر خيز
براي سلمان ،نه «خود »،بلکه مسأله «شناخت »و حتي «تجلي معشوق »نيز حجاب به شمار مي آيد :
در اشعة اللمعات مي خوانيم :
«اگر به حقيقت نظر کني ،حجاب او هم .او اواند بود ؛به شدت ظهور محتجب است و به سطوت نور مستتر ؛نمي دانيم که چه مي بينم ا زجهت دوام ظهور و عدم طريان ضد ؛لاجرم مي گوييم :
حجاب روي تو ،روي تو است در همه حال
نهاني از همه عالم ،ربس که پيدايي
زرشک تا نشناسد کسي تو را هر دم
جمال خود به لباس دگر بيارايي»(22)
خواجوي کرماني در اين باره مي گويد :
عصا بفکن که موسي را در اين راه
چو نيکو بنگري ،ثعبان حجاب
عراقي هم در اين مورد آورده :
«نشايد او را حجاب آيد ،چه حجاب ،محدود را باشد و او را حدي نيست ».(23)
سلمان ساوجي نيز بر اساس همين اعتقاد مي گويد :
عکس خورشيد جمالت مانع ديدار گشت
شاهد حسن تو را هر دم بقايي ديگر است (24)
عکس رخت چو مانع ديدار مي شود
بهر خدا چه مي کند آن رخ نقاب را (25)
رندي و خراباتي بودن نيز از مباني اعتقادي و مشرب فکري شاعر مورد نظر ما ،سلمان ،مي باشد .او در غزلها و اشعار زيادي خود را رند و خراباتي و ملامتي مذهب معرفي مي کند .
سلمان مي گويد :
ما روي به خانه ي خمار کرده ايم
محراب جان ز ابروي دلدار کرده ايم
از بهر يک پياله ي دردي هزار بار
خود را گرو به خانه ي خمار کرده ايم
قنديل را شکسته و پيمانه ساختيم
تسبيح را گسسته و زنار کرده ايم
زهاد تکيه ب عمل خويش کرده اند
ما اعتماد بر کرم يار کرده ايم ...(26)
در مورد انديشه ي خراباتي خود مي گويد :
من خراباتم و باده پرست
در خرابات مغان باده به دست
گوش در زمزمه ي قولي بلي
هوش غارت زده ي جام الست
مي کشندم چو سبو دوش به دوش
مي برندم چو قدح دست به دست
...رندي و عاشقي و قلاشي
هيچ شک نيست که در ما همه هست (27)
شبستري در وصف خرابات مي گويد :
خراباتي شدن از خود رهاييست
خودي کفر است اگر خود پارساييست
نشاني داده اندت از خرابات
که التوحيد اسقاط الاضافات
خرابات از جهان بي مثاليست
و به قول حافظ :
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد (29)
لازمه ي خراباتي شدن ،داشتن انديشه ي ملامتي است .کسي که به خرابات مي رود ،ملامت ديگران را به جان و دل خريدار است .سلمان نيز بارها در اشعارش بدين مساله اشاره داشته است .هم مي گويد :
بدنام کردم خود را و نمي دانم
در نامه ي اهل دل نيکوتر ازين نامي (30)
سعدي نيز در غزلي مي گويد :
تا ملامت نکني طايفه ي رندان را
که جمال تو ببيند و به غوغا آيند
دلق و سجاده و ناموس به ميخانه فرست
تا مريدان تو در رقص و تمنا آيند
مولوي در ديوان شمس آورده :
من بيخود ما را که برد خانه
من چند تو را گفتم که خور دو سه پيمانه
در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه
جانا به خرابات آي تا لذت جان بيني
جانرا چه خوشي باشد ،زين صحبت جانانه (31)
خواجوي کرماني هم آورده :
ما خراباتيان عاشق و مست
جان شيرين نهاده بر کف دست
حلقه گوش بتان دير نشين
جرعه نوش مقان باده پرست
سلمان ساوجي باز هم در انديشه بدنامي و ملامتي خود آورده است :
زاهدا با من ميپيما قصه ي پيمان که من
از پي پيمانه اي صد عهد و پيمان بشکنم (32)
من پس از صد قرن کتندر زير کل باشم چو مي
گردد از ياد قدح خندان روان روشنم (33)
مقام عاشقان لااباليست (28)
ادامه دارد...
منبع:پايگاه نور شماره 9



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط