نگاهي انتقادي به ابعاد معرفتي ايده آليسم
چکيده
دراين نوشتار ، نخست پاره اي از مباني معرفتي ايده آليسم با نگاهي انتقادي ارزيابي خواهد شد؛ سپس از نظريه هاي انسجام، پراگماتيسم ، و ساخت گرايي به عنوان سه پيامد معرفتي اصلي ايده آليسم سخن به ميان خواهد آمد و در پايان ، با مرور دلايل وجود جهان مستقل از ذهن، به برخي از مشکلات نهايي ايده آليسم اشاره خواهد شد.
کليد واژه ها: ايده آليسم ،رئاليسم ، شک گرايي ، انسجام گرايي ، پراگماتيسم.
مقدمه
به هر روي، در ايده آليسم کانتي، جهان آن گونه که به نظر مي رسد از جهان آن گونه که هست ،جدا مي شود و زمينه حذف جهان آن گونه که هست( و پذيرش تکثر جهان هاي پديداري) فراهم مي آيد. کانت ازاين مطلب که «ما همه واقعيت را ادراک نمي کنيم»(يا اينکه« همه آنچه ادراک مي کنيم واقعي نيست») به اين نتيجه مي رسد که : ما هيچ شناختي نسبت به واقعيت آن گونه که هست نداريم و نمي توانيم داشته باشيم. از اين رو، منتقدان کانت را متهم به مغالطه «همه يا هيچ» مي کنند؛ (1)چون راه هاي ميانه زيادي در اين بين وجود دارند و مي توان ديدگاه هاي رئاليستي معتدلي را فرض کرد که در مسيري بين «همه» و «هيچ» قرار دارند . در واقع، از نگاهي رئاليستي، قواي ادراکي نيز بخشي از جهان واقعي به شمار مي روند و کارکرد آنها تابع خواست فرد نيست ؛ به همين دليل، چگونگي به نظر رسيدن چيزها از اختيار فرد خارج است . براي نمونه ، رنگ يا شکل
چيزها در کنترل فرد نيست: درست است که ميز رو به روي ما از يک چشم انداز به شکل دايره، و از چشم انداز ديگر به شکل بيضي است، اما اين مطلب خارج از حوزه اختيار ما مي باشد. بنابراين ، اينکه جهان اين گونه به نظر مي رسد، مي تواند به اين معنا باشد که جهان واقعي به گونه اي است که براي ما اين گونه نمودار مي شود، پس، نمودار مي تواند منشأ عيني داشته باشد. به عبارت ديگر، چرا نگوييم که اين خاصيت عيني ميز است که از يک چشم انداز دايره به نظر مي رسد و از چشم اندازي ديگر بيضي ؟ براساس اين استدلال ، تفاوت منظرها به معناي ذهني بودن آنها نيست و به همين دليل است که با تصميم ذهني، نمي توان منظر و چشم انداز را تغيير داد و از چشم اندازي که ميز دايره است آن را بيضي ديد.
از نظر رئاليست ها، اثري که چيزها بر قواي شناختي دارند، نوعي رويارويي بين فاعل شناسا و واقعيت است و همين رويارويي دليلي بر وجودو عليت واقعيت في نفسه و نوعي شناخت قلمداد مي شود .بنابراين ، ذهن در تعامل با جهان خارج- دست کم- به تصويري ناقص از آن مي رسد. البته، رئاليسم به معناي نفي فعاليت ذهن نيست؛ از اين رو ، رئاليست ها مدعي نيستند که همه چيز مستقل از ذهن است يا اينکه وجود هرچيزي در دسترس همه اذهان قرار دارد. آنان حتي مي پذيرند که ادراک هر فرد مطابق توان و نياز اوست؛ ولي اين مطلب تنها بدين معناست که افراد قادر نيستند، به طور هم زمان ،به همه ابعاد جهان- ياحتي به همه ابعاد تأثيري که جهان بر ادراک آنها دارد- توجه کنند.
مباني معرفتي ايده آليسم
1-شک گرايي
که اگر شخص آن را درست و دقيق به کار گيرد،«هيچ امر دوري نيست که سرانجام به آن نرسد، و پنهاني [نيست] که آشکار نسازد.»(2) دکارت در روش خود، براي تجربه، اهميتي قائل نبود و تلاش داشت تا اين علم خطاناپذير و مطلق را براساس مفاهيم فطري به دست آورد. او در مورد مفاهيم حاصل از قواي ادراکي مي نويسد:
لازم نيست اين قبيل مفاهيم را به سازنده اي غير از خودم نسبت بدهم، زيرا اگر آنها خطا باشند... از عدم نشئت يافته اند؛ اما اگر اين مفاهيم حقيقت داشته باشند، باز هم از آنجا که واقعيت را آنچنان براي من ناچيز نشان مي دهند که حتي نمي توانم ما به ازاي آنها را از معدوم به روشني بازشناسم، پس دليلي نمي بينم که آنها را مخلوق خود ندانم.(3)
حاصل شک هيوم نيز نوعي پديدار گرايي بود که انقلاب کوپرنيکي کانت، و در نهايت به ايده آليسم مطلق انجاميد. اين مطلب نشان مي دهد که شک مدرن به معناي اذعان به ضعف نيست ،بلکه راهي براي انکار ضعف هاي معرفتي است .گفتني است که در دوران معاصر، تا مس کوهن در کتاب ساختار انقلاب هاي علمي از نسبي گرايي معرفت شناختي به اين نتيجه وجود شناختي رسيد که هريک از هواداران پارادايم هاي رقيب،کار خويش را در جهاني متفاوت دنبال مي کنند. هاريس مي گويد:
همان گونه که از نظر گودمن متافيزيکدان ها جهان ها را با نيروي قرار دادي نظريه ها مي سازند، از نظر کوهن نيز دانشمندان جهان ها را با نيروي واقعيت ساز پارادايم ها مي سازند. در هر دو مورد، معياري براي ارزيابي درستي يا ترجيح يک نظريه با پارادايم با کمک مفهوم مطابقت با جهان« واقعي» يافت نمي شود و در هر دو مورد با تکثري از جهان ها روبه رو هستيم... و در هر دو ديدگاه نيز تمايز بين واقعيت و نظريه از ميان مي رود.(4)
بنابراين، از نظر تاريخي، شک مدرن زمينه ساز ايده آليسم است. اما پيوند بين شک و
ايده آليسم به لحاظ منطقي با مشکلي جدي روبه روست و به نظر مي رسد که شک با ايده آليسم سازگار نيست ؛ چون شک بدون فرض جهاني مستقل از ذهن ممکن نمي باشد و اگرجهان مستقل از ذهن انکار شود، ديگر جايي براي شک باقي نمي ماند. اين سخن که «هيچ شناختي قطعي نيست» زماني معنا دارد که چيزي مستقل از ذهن وجود داشته باشد. اگر جهان تابع و حاصل ذهن باشد، ديگر جهل يا شک يا خطا بي معنا تلقي خواهد شد و بدين ترتيب ، همه حقيقت در برابر ذهن ، و وابسته به آن خواهد بود.
شک به معناي پذيرش ضعف و نقصي معرفتي است ، در حالي که ايده آليسم ديدگاهي فروتنانه نيست و نوعي مطلق انديشي به حساب مي آيد که براساس آن ، هر چيزي وابسته به ذهن است و هيچ چيزي مستقل از ذهن وجود ندارد. بنابراين ، از نظر منطقي، نمي توان شک و ايده آليسم را با يکديگر جمع کرد؛ در حالي که اين دو فلسفه مدرن با يکديگر جمع شده اند. بسياري از فيلسوفان غربي در معرفت شناسي با شک ، و در وجود شناسي با ايده آليسم شناخته مي شوند.(5)
2- ضديت با متافيزيک
پديدارگرايي، وسرانجام به خودباوري(سوليپسيسم) ختم مي شود.(6)
به هر روي ، تنها بر پايه استدلال عقلي است که مي توان داده هاي تجربي را حاصل نشانه جهان خارج از ذهن دانست. اما تجربه گرايان - به پيروي از هيوم- شناخت عقلي را شناختي تحليلي و کم اهميت تلقي مي کنند و فقط شناخت تجربي را به رسميت مي شناسند؛ حال آنکه دراين صورت ، براي دفاع از مشروعيت شناخت تجربي، راهي نمي ماند. شناخت تجربي از دو جهت به شناخت عقلي نيازمند است:
الف) در تبيين سازوکار شناخت تجربي، بايد وجود داده هاي تجربي را پذيرفت ؛ اما داده تجربي ، جسم محسوس نيست که با روش تجربي قابل شناخت باشد. بنابراين ، تنها در وجود شناسي عقلي و دوگانه انگار است که مي توان داده تجربي نامحسوس را مبناي شناخت جسم محسوس دانست.
ب)در علوم تجربي، استقرار به عنوان روش اصلي شمرده مي شود. اين روش نيازمند توجيه است ؛ ولي تلاش هاي تجربه گرايان براي توجيه تجربي آن تاکنون ناموفق بوده است.
بنابراين،تجربه گرايي به عقل گرايي وابسته است : بدون عقل ، تجربه نيز حجيت خود را از دست مي دهد و بي مبنا مي شود. روشن است که با کنار رفتن عقل و تجربه، و در غياب هر گونه عقلانيت ، ديگر راهي براي اثبات خارجيت چيزها باقي نمي ماند. از اين رو،انحصارگرايي تجربي بدين معناست که نفي حجيت روش عقلي مي تواند زمينه ساز ظهور ايده آليسم باشد. البته اين مطلب در مورد انحصارگرايي عقلي نيز صدق مي کند؛ يعني نفي حجيت روش تجربي و اکتفا به روش شهودي و استنتاجي نيز متضمن نوعي در خود فرورفتن و ايده آليسم است که در فلسفه دکارت ديده مي شود.
ناگفته نماند که ايده آليسم پس از کانت ، مصداق بارز متافيزيک به شمار مي رود و مي توان گفت: ضديت با متافيزيک که از زمان هيوم باب شد؛ با ظهور نتايج آن ، به ديدگاهي خود ويرانگر تبديل شد؛ چون پس از هيوم ، فلسفه تبديل به ذهن شناسي گشت
و بدين ترتيب،متافيزيک با چهره جديدي در چارچوب هاي ايده آليستي به حيات خود ادامه داد( يعني فلسفه هنوز وجود شناسي بود وتنها تحولي که به وجود آمد اين بود که جهان هستي منحصر به ذهن و پديدارهاي ذهني تلقي شد.) مشابه همين اتفاق در فلسفه تحليلي نيز رخ داد. فيلسوفان تحليلي در دوران معاصر تلاش زيادي کردن تا بدون گرفتار شدن به ايده آليسم ، از روش عقلي فاصله بگيرند. اين فيلسوفان پديدارها را حاصل فعاليت ذهن نمي دانستند و به دنبال بيان ساختار ذهن يا مقولات ثابت ذهني يا تاريخ عقل نبودند. اما در متن فلسفه تحليلي ، جريان ضد رئاليستي بسيار گسترده اي ظهور کرد که به جاي تأکيد بر نقش ذهن، بر نقش زبان در ساختار جهان اصرار مي ورزيد.(7) نلسون گودمن، که شاخص ترين نماينده جريان ياد شده است، دراين مورد مي نويسد:
ما تا حدودي مانند کانت قائليم به اينکه اعتبار استقرا نه تنها به آنچه ارائه مي شود، بلکه به نحوه تنظيم و ساماندهي آن نيز وابسته است. اما تنظيم و ساماندهي اي که به آن اشاره کرديم،متأثر از کاربرد زبان است و به هيچ امر قطعي يا غير قابل تغيير در ماهيت شناخت آدمي مستند نيست.(8)
به نظر مي رسد، اتفاقي که با انقلاب کوپرنيکي کانت در حوزه ذهن رخ داد، بار ديگر در حوزه زبان تکرار شده است ؛ يعني هنوز فلسفه همان جهان شناسي است ، اما اين بارحد جهان با حد زبان يکسان دانسته شده و نوعي متافيزيک جديد با محوريت زبان ظهور کرده است.
3- دليل اصلي ايده آليسم
درخت ادراک شود. در فلسفه معاصر، مشابه چنين استدلالي بارها تکرار شده است. بر اساس اين استدلال ، هرآنچه در مورد جهان مي دانيم توصيف ها يا قرائت هايي از جهان است ؛ بنابراين ،وجود هر چيزي که به توصيف ها و قرائت ها بستگي دارد.
نتيجه اين استدلال در وهله نخست اين است که : رئاليسم، اگر هم درست باشد، راهي برا ي شناخت آنچه رئاليست ها از آن سخن مي گويند شمرده نمي شود، و يا حتي ممکن است گفته شود: وقتي جهان مستقل از ذهن قابل شناخت نيست، پس سخن گفتن از آن بي معناست و بايد به آنچه شناخته مي شود يا به زبان درمي آيد بسنده کرد. ادعاي شناخت شيء في نفسه، مانند ادعاي سخن گفتن بدون استفاده از مفاهيم والفاظ است .از اين رو ، رئاليسم نه تنها بي دليل است ، بلکه بي معنا ياحتي متناقض نيز شمرده مي شود. در يک کلام، دليل اين مطلب اين است که : نمي توان جهان را توصيف کرد، مگر اينکه آن را توصيف کرد . نيگل استدلال ريچارد رورتي دراين باره را اين گونه نقل مي کند:
به باور افرادي مانند کوهن، دريدا و من، اين پرسش بي فايده است که آيا کوه ها در واقع وجود دارند يا اينکه سخن گفتن از کوه ها صرفاً مفيد است؟ ما همچنين فکر مي کنيم اين پرسش بي وجه است که آيا به عنوان نمونه، نوترون ها موجوداتي واقعي هستند يا صرفاً افسانه هاي ذهني مفيدي هستند؟ ما اين مطلب را با اين سخن بيان مي کنيم که اين پرسش بي فايده است که آيا واقعيت مستقل از شيوه هاي سخن گفتن ما درباره آن است؟ اگر سخن گفتن از کوه ها مفيد باشد، که به طور قطع هست، يکي از صدق هاي روشن در مورد کوه ها اين است که هنگامي که از آنها سخن مي گوييم، روبه روي ما قرار دارند. اگر چنين مطلبي را باور نداريد، احتمالاً نمي دانيد چگونه در بازي هاي زباني که واژه «کوه» در آنها کاربرد دارد شرکت کنيد. ولي کل اين بازي هاي زباني چيزي در مورد اين پرسش که آيا واقعيت في نفسه، جداي از شيوه توصيفي که براي انسان مفيد است ، متضمن کوه هاست ، بيان نمي کند.(9)
نيگل در پاسخ به اين استدلال ، چند گزاره را طرح مي کند؛گزاره هايي که ايده آليست ها به ناچار صدق آنها را تأييد مي نمايند:
1-صدق هاي زيادي در مورد جهان وجود دارند که ما آنها را نمي دانيم وراهي براي دانستن آنها نداريم.
2-برخي از باورهاي ما کاذب هستند و کذب آنها هيچ گاه معلوم نمي شود.
3-باوري که صادق است ، حتي اگر باور هيچ کس نباشد، باز هم صادق خواهد بود.
بنابراين ، به نظر مي رسد، مفاهيمي مانند «صدق» و «واقعيت» با ايده آليسم سازگار نيستند.
ممکن است ايده آليست ها استدلال کنند که «جهان براي ما» نمي تواند خارج از مفهوم سازي قرار بگيرد. همچنين ، هر تصور را تنها مي توان با مفاهيم و باورهاي ديگر مقايسه کرد؛ مثلاً تصور الکترون را نمي توان با خود الکترون مقايسه کرد ، و حتي براي واقعي دانستن الکترون نيز بايد از مفهوم واقعيت استفاده نمود. بنابراين ، نظريه رئاليست ها نيز به دليل بهره گيري از مفاهيم بشري ، تأييد کننده ايده آليسم به شمار مي رود. البته ، ميان «شناختني» و «ناشناختني»مرز معين و قاطعي وجود ندارد، چون مصاديق اين دو مفهوم- بسته به تعريف شناخت يا ابزار و روش آن- تغيير مي کنند؛ ولي همين که از روش نهايي دانش تجربي وابزارهاي آن آگاه نيستيم، نشان مي دهد که هميشه حوزه هايي از واقعيت فراتر از شناخت خواهند بود.
اگر مضمون هر تصوري حاصل ارتباط آن با ديگر تصورات باشد، دراين صورت ، همه تصورات و باورهاي ما بي محتوا خواهند شد. تصورات واقعي در نهايت بايد مضمون خود را از راه تجربه ادراکي کسب کنند. در واقع ، مشکل اين استدلال اين است که درآن ، از شناخت حضوري که از سنخ وجود است و مقدم بر فرايند مفهوم سازي و شرط تحقق آن شمرده مي شود غفلت شده است. شناخت يا «مفهوم » آغاز نمي شود،
بلکه با «مواجهه با هستي» آغاز مي شود و مفاهيم ابزار بيان اين مواجهه هستند. براي اينکه مغالطه اين استدلال کانتي روشن شود، مي توان در استدلالي مشابه چنين ادعا کرد که : «انسان داراي علم مطلق است»؛ چون هر مورد نقضي که براي علم مطلق بشر ارائه شود ، نخست بايد در حوزه شناخت انسان قرار گيرد، پس مورد نقض نخواهد بود.
به هرحال، ايده آليست ها به مغالطه آشکاري دست زده و ناشناختني بودن را دليل عدم وجود دانسته اند. روشن است که از نظر منطقي ، نيافتن بيانگر نبودن نيست. البته، ادعاي ناشناختني بودن جهان مستقل از ذهن نيز قابل قبول نيست. پيش فرض اين ادعا اين است که: فقط تصورات، موضوع آگاهي را تشکيل مي دهند. در اين پيش فرض ، بين مضمون شناخت و فرايند شناخت ، خلط شده است: اينکه ما نمي توانيم بدون الفاظ سخن بگوييم معنايش اين نيست که صرفاً در مورد الفاظ سخن مي گوييم؛ همچنين، اينکه ما تنها از راه تصورات خود به شناخت مي رسيم معنايش اين نيست که تنها از تصورات خود آگاه مي شويم، چون تصور ابزار شناخت است ( نه موضوع شناخت .)(10)
اما ممکن است استدلال شود که مضمون تصور نيز چيزي است که به شناخت درآمده است و نمي توان آن را مستقل از ذهن از حوزه شناخت خارج است ؛ چرا که واقعيت ياد شده از سنخ مفاهيم نيست. اما اگر شناخت چيزي به معناي تأثير بر قواي ادراکي باشد، آن گاه جهان مستقل به دليل تأثيري که بر قواي ادراکي دارد موضوع شناخت است. در واقع، تفاوت ها و شباهت ها امکان طبقه بندي چيزها و مفهوم سازي را فراهم مي سازند و تقدمي منطقي بر مفاهيم دارند. رئاليست ها ، همچنين ، مي توانند به وجود واقعيت هاي تجربي زيادي اشاره کنند؛ واقعيت هايي که ناشناختي اند ، اما وجود آنها انکارپذير نيست . بيشتر واقعيت هاي مربوطه به زمان گذشته،
وحتي مربوط به زمان حال، ناشناختني هستند.
به هر روي، با سيطره ايده آليسم بر فلسفه مدرن، حوزه هاي گوناگوني مانند الهيات، منطق، معرفت شناسي ، و انسان شناسي تحولي اساسي يافتند؛ همچنين ، نتايج اين ديدگاه در حوزه هاي عملي مانند سياست واخلاق نيز ظهور کرد. در مقاله حاضر، مجال بررسي همه نتايج ايده آليسم نيست؛ از اين رو ، تنها به نقد سه پيامد معرفتي مهم خواهيم پرداخت که از جهات زيادي با يکديگر در ارتباط هستند.
پيامدهاي معرفتي ايده آليسم
1-انسجام گرايي
در انسجام گرايي ، صدق براساس نسبت بين گزاره ها تعيين مي شود، بنابراين ، محصور در ذهن است و به ارتباط گزاره ها با جهان خارج مربوط نيست . به عبارت ديگر، در انسجام گرايي ، پيوند بين شناخت و واقعيت قطع مي شود و صدق تابع روابط بين گزاره ها خواهد بود. دراين صورت، واقعيت به امري قرار دادي تبديل مي شود. از اين رو، راسل در نقد نظريه صدق همپل و نويرات، که مخالف نظريه مطابقت بودند، اين دو را متهم مي کرد که براساس نظريه آنها ، پليس مي تواند صدق تجربي را تعيين کند.(1)
البته در رئاليسم نيز انسجام شرط لازم عقلانيت است ،اما شرط کافي نيست، و مطابق باور با واقعيت هم لازم است. نظريه مطابقت بر پايه پذيرش جهان مستقل از ذهن طرح
شده و فرض آن بر اين است که با نشانه هاي زباني مي توان به چنين جهاني اشاره کرد. فيلسوفان مسلمان با دو مفهوم«وجود ذهني» و «علم حضوري» پيوند شناخت و وجود را بيان مي کنند. علم حضوري ترکيبي خوش ساخت است که به معناي شناخت بي واسطه وجود مي باشد و در برابر علم حصولي ومقدم برآن است . تقدم علم حضوري بر علم حصولي به اين معناست که مفهوم سازي ، از نظر منطقي، در گروه شناخت وجود است. موضوع چنين شناخت وجودي ذهني است که از سنخ مفاهيم نيست و شرط منطقي مفهوم سازي است ؛يعني مفاهيم براساس تفاوت ها وشباهت هايي که از راه وجود ذهني وعلم حضوري به دست مي آيند ساخته مي شوند و بدون وجود ذهني ،مفاهيم نيز محتواي خود را از دست مي دهند.
2-پراگماتيسم
رورتي دراين باره مي نويسد:
درباره چيزي هيچ نمي توان دانست، مگر اينکه چه جمله هايي درباره آن صادق است... از آنجا که تنها کاري که از عهده جمله ها برمي آيد اين است که ميان چيزها نسبت برقرار سازد، هر جمله اي که چيزي را وصف کند، به تصريح يا به تلويح، ويژگي نسبي اي را به آن نسبت داده است.(12)
در خصوص اين تلقي پراگماتيست ها، پرسشي قابل طرح است : آيا وجود چيزها نيز
نسبي است؟ ويليام جيمز در پاسخ به اين پرسش ،مي پذيرد که وجود واقعيت انکار شدني نيست ؛اما وي واقعيت را به سنگ مرمري تشبيه مي کند که ما براساس خواسته هاي خود از آن مجسمه مي سازيم.او مدعي است که :«ما جريان واقعيت محسوس را به ميل خود به صورت چيز خرد مي کنيم. ما محمول ها را نيز خلق (13) مي کنيم.»(14)جيمز براي اثبات اين مطلب به مثال هايي ساده ، مانند اينکه ستاره داوود را مي توان به صورت يک ستاره يا دو مثلث ديد،تمسک مي جويد و از اين مثال هاي ساده به نتيجه اي بسيار شگفت آور مي رسد.ازنظر او «رياضيات و منطق،در اثر بازآرايي هاي انساني ،به جنبش در آمده اند ؛فيزيک ،ستاره شناسي و زيست شناسي از انبوه اشارات منبعث از اميال و سليقه هاي ما پيروي مي کنند.»(15) او حتي اصل امتناع تناقض را نيز از ملاحظات بشري مي داند و ديدگاه پراگماتيست ها را اين گونه خلاصه مي کند که :«ازنظر پراگماتيسم... حقيقت در درون همه تجارب متناهي رشد مي کند. اين تجارب به همديگر تکيه مي کنند؛ اما کل آنها ، اگر کلي بتواند در کار باشد، به هيچ چيز تکيه ندارد.»(16)
بنابراين، به نظر مي رسد که پراگماتيسم نيز درنهايت به نوعي ايده آليسم مطلق ختم مي شود.البته برخي از پراگماتيست ها، براي تلطيف ديدگاه خود، به جمعي بودن تجربه تمسک جسته اند؛ براي نمونه ؛پيرس (17) براين باور است که تجربه اي که مبناي حقيقت مي باشد تجربه اي جمعي است و بنابراين، حقيقت تابع هوس هاي فردي نيست. از نظر او ، مفهوم واقعيت به طور ذاتي مستلزم تصور جامعه اي است که فاقد محدوديت هاي معين و داراي قابليت حجم معيني از شناخت است.(18)
مشکل اين ديدگاه اين است که اگر هر واقعيتي جمعي باشد، تعين يافتن يک جامعه نيز جمعي است و براي تحقق آن به يک جامعه نيازاست و اين تسلسل تا بي نهايت ادامه خواهد داشت. در ضمن ، با جمعي دانستن واقعيت، مسئله تبعيت واقعيت از هوس هاي فردي حل نمي شود ، چون وجود جامعه وابسته به وجود فرداست و نمي توان عادات و قواعد جمعي را از هوس هاي فردي جدا کرد؛ مگر اينکه ادعا شود که وجود جامعه ، مستقل از ذهن فردي است که دراين صورت ، اثبات وجود مستقل از فرد براي جامعه دشوار است. براي اثبات وجود چنين حقيقتي، اغلب به نشانه ها و آثار وجود آن تمسک جسته اند؛ ولي آيا مي توان ادعا کرد که نشانه هاي وجود جامعه ، به عنوان حقيقتي بي همتا(99) و فراتر از وجود افراد( که هر واقعيتي وابسته به آن است) ، بيش از نشانه هاي وجود خداي اديان است؟
اين ادعا که هر صدقي ذهني يا تاريخي است ، اگر صدقي عيني است ، پس مورد نقضي براي خود است واگر صدقي ذهني و تاريخي است ،پس عرصه را براي نظريه هاي رقيب تنگ نمي کند و صدق هاي عيني را نفي نمي کند. به بيان نيگل ، «مفهوم ذهنيت هميشه مستلزم چارچوبي عيني است که شخص در آن اقامت گزيده و چشم انداز ويژه او و مجموعه واکنش هاي او در آن چارچوب توصيف شده است.»(20) بنابراين، به نظر مي رسد ، ذهنيت بدون عينيت ناممکن است .
تمسک به خطاهاي قواي شناختي نيز تأييدي بر نسبيت پراگماتيستي نيست ؛ چون اين خطاها را تنها مي توان با تمسک به همين قوا کشف کرد، و اگر خطاهاي ياد شده را دليلي بر عدم اعتبار قواي شناختي بدانيم، با استدلالي خود ويرانگر روبه رو مي شويم.
براي نمونه ، مسطح بودن زمين ، تجربه اي خطاست . خطا بودن اين تجربه را مي توان با استفاده از تجربه هاي ديگر نشان داد. اما اگر خطا بودن يک يا چند تجربه را به معناي بي اعتباري هر نوع تجربه اي بدانيم، دراين صورت، ديگر راهي براي اثبات وجود خطا نخواهيم داشت. ضمن آنکه پراگماتيست ها ، در تبيين نظريه خويش و دفاع از آن، هنوز به شهودهاي عرفي دست مي يازند، و منطق آنها بيرون از شهودهاي عرفي نيست، چرا که هنوز استدلالهاي خود را در چارچوب منطق شهودي طرح مي کنند، و اگر بدون
پايبندي به لوازم منطق سخن بگويند، شنيدن سخنان آنها جذابيتي ندارد. نيگل درباره رورتي مي نويسد:
من هميشه هنگام خواندن رورتي احساس مي کنم موضع فلسفي او بايد بازتابي از تجربه ذهني خود او باشد که با تجربه متعارف بسيار فاصله دارد. به نظر مي رسد، او - در واقع- ممکن مي داند که باورهاي خود را به خواست خود تغيير دهد، نه بر اساس توان قطعي شاهد يا استدلال ، بلکه به اين دليل که اين تغيير باعث مي شود زندگي بيشتر لذت بخش و کمتر کسالت آور باشد.(21)
3-ساخت گرايي
جامعه شناسان شناخت تمايل دارند چنين وانمود کنند که بي طرفانه به آزمايشگاه ها رفته اند و گزارش عيني از آنچه در فرايند توليد دانش مي گذرد ارائه کرده اند. اما خواهيم ديد که ديدگاه هاي اين گروه از جامعه شناسان آکنده از پيش فرض هاي فلسفي است و جامعه شناسي شناخت متضمن ديدگاه هايي ايده آليستي مي باشد. به هر حال، اگر تلاش جامعه شناسان شناخت موفقيت آميز باشد، علت پيدايش يک نظريه يا رشته علمي به دست خواهد آمد؛ اما پس از دانستن علت پيدايش يک نظريه ، هنوز پرسش از توجيه و صدق آن نظريه قابل طرح است .(23) به عبارت ديگر، علم جنبه اي جامعه شناختي و
جنبه اي عقلاني دارد، به طوري که اين دو جنبه نمي تواند جايگزين يکديگر شوند.
مشکل اصلي اين است که جامعه شناسان شناخت نيز دچار معياري دو گانه هستند:زماني که علم را به مثابه حقيقت مورد مطالعه قرار مي دهند، روش خود را علمي مي دانند و علم را عيني و قابل اعتماد تلقي مي کنند، اما زماني که از علمي سخن به ميان مي آورند که جهان خارج را مورد مطالعه قرار مي دهد، آن را تاريخي و متأثر از سياق جمعي و فاقد عقلانيت معرفي مي کنند.(24) آنها بر اساس اين فرض شکاک که راهي براي اثبات عقلانيت شناخت نيست ، چنين نتيجه مي گيرند که :1)شناخت غيرعقلاني است؛2)غيرعقلاني بودن شناخت امري اثبات شده است .(25)اين درحالي است که فرض شکاک اثبات نشده است و در صورت اثبات نيز از نظر منطقي ، نتيجه نخست را به دنبال ندارد؛ همچنين ، نتيجه دوم که مدعي اثبات است ، حتي اگر درست باشد، مورد نقضي براي فرض شکاک است.
ساخت گرايي ، در تبيين معرفت ، به عقلانيت فاعل شناسا و نقش جهان خارج در تشکيل شناخت توجه نمي کند. اينکه هر فاعلي در سياقي اجتماعي قرار دارد بدين معنا نيست که قواي شناختي فاعل صرفاً از نيروهاي جمعي تبعيت مي کند يا اينکه جهان خارج هيچ گونه نقش مستقيمي در تحقق معرفت ندارد. البته چشم پوشي از جهان خارج، و در پرانتز قرار دادن آن ، به معناي انکار وجود جهان خارج مي تواند زمينه ساز انکار آن باشد. اين پرانتز- در واقع- نسبت علي بين جهان و معرفت را قطع ، و پشتوانه عيني معرفت را حذف مي کند.
به همين دليل ،جامعه شناسي شناخت در نهايت جهان را داراي ساختاري زباني معرفي مي کند. ساخت گرايان براي اينکه تمايز بين امر عيني وغيرعيني را توضيح دهند، به توافق جمعي تمسک مي جويند وزبان جمعي را معيار عينيت قلمداد مي کنند. دراين
صورت، همه چيز تابع قرار دادهاي بشري خواهد بود و تفاوت ميان واقعي و غيرواقعي نيز تنها در اين امر خواهد بود که واقعي مورد اتفاق جمع است، اما غير واقعي چنين نيست:
اين قدرت واقعيت آفريني گفت وگو، در جلوه هاي عيني زبان، آشکار است . ما دريافته ايم که زبان چگونه جهان را عيني مي سازد و تمام تجربه را به نظامي منسجم تبديل مي کند. زبان در مستقر ساختن اين نظام ،جهاني را در معنايي دوگانه تحقق مي بخشد؛ يعني آن را هم قابل فهم مي سازد و هم به وجود مي آورد.(26)
بنابراين، در ساخت گرايي نيز اناسن خالق پديده ها معرفي ميشود. البته ،به نظر مي رسد، ساخت گرايان به استقلال جهان از زبان هم توجه دارند؛ اما اين جنبه از جهان را نيز حاصل توان عينيت بخشي زبان مي دانند. به عبارت ديگر، انسان اين توان را دارد که آنچه را با زبان خود خلق مي کند عينيت ببخشد و آن را از زبان جدا کند يا اينکه جدا بپندارد. اين مطلب را در ساخت گرايي تحت عنوان «عمل شي ء انگاري » مطرح مي شود:
شي ء انگاري عبارت است از «تلقي پديده هاي انساني به صورتي که گويي آنها اشيائند...» روش ديگر بيان اين مطلب آن است که شي ء انگاري عبارت است از«تلقي فرآورده هاي فعاليت آدمي به نحوي که گويي آنها چيزي غير از فرآورده هاي آدمي هستند؛ از قبيل حقايق طبيعت، نتايج کيهاني ، و...»(27)
بر اين اساس ، از نظر ساخت گرايان ، توافق بر سر وجود هر شيء نتيجه وجود آن شيء نيست ؛ بلکه علت وجود آن است . در نقد اين ديدگاه ، بايد گفت: همان گونه که شناخت فرد متأثر از سياقي جمعي است ، جامعه نيز تحت تأثير جمعيت جهان و عقلانيت افراد شکل مي گيرد. بنابراين ، در تبيين شناخت اگر به نقش جهان خارج و نقش عقلانيت يا اراده افراد توجه نشود، نقش جمع نيز به درستي بيان نخواهد شد. براي روشن تر شدن مشکل تقلي ساخت گرايان از نسبت زبان و جهان، مي توان آن را با تلقي يکي از رئاليست ها مقايسه کرد:
ما به واسطه ي قواي ادراکي و زباني خود، مي توانيم توافق کنيم که آنچه روبه روي ماست يک ميز است . وجود اين ميز را نمي توان با توافق ما تبيين کرد، بلکه امکان توافق ما را مي توان با وجود ثابت ميز تبيين کرد. رئاليسم انتقادي، اين تبيين براي اجسام متعارف (يعني تقدم وجود شناختي آنها بر ادراک ها و نظريه هاي ماپيرامون آنها) را به امور علمي نيز تعميم مي دهد. شواهد فسيلي کنوني دليلي قياسي را بر وجود دايناسورها در بيش از سيصد ميليون سال قبل تأييد مي کنند؛ و وجود پيشين اين حيوانات(قرن ها پيش از آنکه مفهومي که آنها را معرفي مي کند جعل شود)، و نشانه هايي که از آنها براي آيندگان باقي مانده است، توافق کنوني ما را تبيين مي کند.(28)
مشکل ديگر اين است که ساختار زباني نيازمند زبان دان است؛ همچنين ، چگونه مي توان پذيرفت اينکه مثلاً «من وجود دارم» تنها در يک ساخت زباني داراي معناست و وجود «من» به قرار داد جمعي بستگي دارد؟ به هر حال ، ساخت گرايي نهايتاً به ديدگاهي خودويرانگر تبديل خواهد شد، چون ساخت گرايان خود را دانشمنداني تجربي مي دانند که پديده نوظهوري به نام «عمل» را مطالعه مي کنند وعلت پيدايش آن را توضيح مي دهند،اما در بيان علت پيدايش اين پديده از جهان خارج چشم پوشي ، وجود آن را انکار، و در نهايت علم تجربي را محصول قراردادهاي زبان جمعي معرفي مي کنند. روشن است که با انکار جهان خارج، روش تجربي نيز عقلانيت خود را از دست مي دهد؛ همچنين ، ساخت گرايي مانند ساير قراردادهاي جمعي دچار تزلزل خواهد شد.
دلايل وجود جهان مستقل از ذهن
مستقل از ذهن روشن تر از آن است که به بيان نيازمند باشد؛ازاين رو، اين موضوع تا زماني که مخالفي نداشته باشد ، مسئله اي جدي در فلسفه به شمار نمي آيد . اما به علت نمود يافتن مخالفت هاي گسترده اي که دراين باره وجود داشته ، و با توجه به نتايج نامعقولي که اين مخالفت ها به دنبال داشته ، لازم است که دلايل وجود جهان مستقل از ذهن را مرور کنيم.
1-شرط منطقي شرکت در هر گفت وگويي ، پذيرش جهان مستقل از ذهن است: نوشتن ، استدلال کردن، سخن گفتن ، و دفاع کردن از ديدگاهي خاص ، بدون رئاليسم، ناتمام خواهد بود. به بيان ديگر، رئاليسم مبنا و پيش فرض منطقي زبان ، تفاهم ، و سخن است. بنابراين ،حتي طرح ديدگاه هاي ايده آليستي نيز بدون پذيرش رئاليسم ممکن نيست.
2- انفعال در دريافت ادراکات را مي توان مهم ترين دليل رئاليسم دانست. آنچه از راه ادراک حسي دريافت مي شود به اختيار فرد نيست و او نمي تواند اين ادراکات را با اختيار خويش تغيير دهد. در واقع، انگيزه اصلي ديدگاه هاي ايده آليستي تبيين مبنايي براي آزادي مطلق است. اکنون مي توان گفت که : نبودن آزادي مطلق، نشانه شکست پروژه ي ايده آليسم است . جهان خارج با تمامي ويژگي هايش به ادراک فرد تحميل مي شود و نمي توان قوانين آن را ناديده گرفت. بايدهاي اخلاقي، منطقي و ديني نيز به رغم آرزوهاي ايده آليست ها، هنوز بر رفتار بشر حکمفرما هستند و چشم اندازي براي کاهش نفوذ آنها وجود ندارد.
3- در ايده آليسم ،موضوع شناخت منحصر به انديشه هاي «من» است . دراين صورت ، راهي براي اثبات اذهان ديگر باقي نمي ماند؛ چون بدن ها تنها راه شناخت اذهان ديگر شمرده مي شوند،حال آنکه از نظر ايده آليست ،بدن نيز تصور ذهني «من» مي باشد. پوپر استدلال مي کند که :آثار علمي وهنري مانند ايلياد و اوديسه يا موسيقي ها و نقاشي هاي موجود را من نساخته ام، زيرا تخيل من توان ساخت آنها را ندارد؛ پس آنها
نمي توانند محصول ذهن من باشند. او اين دليل را براي اثبات جهان خارج نيز پذيرفتني مي داند و تأکيد مي کند که : تخيل من قدرت ساختن زيبايي هاي جهان را ندارد.(29)
4-گاه انسان ها ناخواسته ونادانسته به ايجاد پديده اي اقدام مي کنند که پس از تحقق آن،از راه آثار آن ، به وجود آن آگاهي مي يابند. اين گونه پديده ها گاه به مشکلاتي اساسي درمحيط زيست يا زندگي جمعي بشر تبديل مي شوند؛ گويي انسان در بازي دو طرفه اي حضور دارد که هر کنشي با واکنشي پيش بيني نشده روبه رو مي گردد، و قواعد و مسير بازي لزوماً آگاهانه- و با اختيار- برگزيده و پيموده نمي شود.
5- استقلال جهان به گونه اي است که هر فردي در زندگي خود، به جهان خارج از ذهن وابسته است ودر نهايت، قوانين همين جهان به زندگي او پايان مي دهد. روشن است که آنچه در وجود خود وابسته به ذهن است نمي تواند نيازهاي ذهن را برطرف کند يا باعث نابودي خود ذهن شود. دلبستگي هاي ما به جهان ، و رنجي که به واسطه از دست دادن فرزند يا ثروت به ما مي رسد، و همچنين ديگر نگراني ها ، ترس ها ، و عشق هاي ما- بدون وجود امري مستقل از ذهن- قابل فهم نيستند.
6- هيچ کس دانشمندان را از نظر اخلاقي، مسئول وجود ميکروب ها نمي داند. اين مطلب بدين معناست که موجودات ياد شده، جداي از ذهن دانشمندان ، وجودي مستقل دارند و به همين دليل است که ميکروب واحدي ممکن است به طور هم زمان توسط چند دانشمند يا چند آزمايشگاه کشف شود؛ کشف هم زمان در صورتي معنادار است که آنچه کشف مي شود ساختگي نباشد.
7-با پذيرش ايده آليسم ، توصيه ها و احتياط هايي که مبناي علمي دارند بي معنا مي شوند؛ براي نمونه،توصيه هاي کارشناس هواشناسي در صورتي معنا دارد و مورد توجه ما قرار مي گيرد که با ديدگاهي رئاليستي به تغييرات طبيعت بنگريم.
8-در ايده آليسم ، گزاره هاي مربوط به گذشته نيز با مشکل روبه رو مي شوند؛ براي
مثال ، نظريه هاي باستان شناسان متضمن گزاره هاي زيادي راجع به دوران پيش از پيدايش نوع انسان هستند: اين گزاره که «دايناسورها پيش از پيدايش انسان وجود داشته اند»، تنها مي تواند در تلقي رئاليستي صادق باشد؛ اما اگر به ضد رئاليسم پايبند باشيم، بايد ادعا کنيم که در صورتي دايناسور پيش از پيدايش نوع انسان وجود داشته است که چارچوب مفهومي اين گزاره که «دايناسور وجود دارد» در آن زمان تحقق داشته باشد. روشن است که در آن زمان، ذهني بشري نبوده است که چنين مفاهيمي را بسازد و گزاره اي وجود نداشته است که صادق باشد. آيا براساس ايده آليسم، بايد گفت که : اين ما هستيم که به نحوي علي بر گذشته اثر مي گذاريم و با ساختار زباني کنوني خويش گذشته را شکل مي دهيم؟ در اين صورت ، اين واقعيت که دايناسورها در گذشته وجود داشته اند به واقعيتي در مورد اکنون تبديل مي شود؛ يعني براساس چارچوب مفهومي کنوني بشر، دايناسورها در گذشته وجود داشته اند. به اين ترتيب ،گذشته هويتي مستقل از اکنون ندارد و وجود دايناسورها در گذشته صرفاً بخشي از ساختار کنوني ذهنيت يا زبان ماست.
9-نياز به رئاليسم تنها در گزاره هاي مربوط به گذشته يا آينده نمايان نمي شود؛ بلکه علم حتي در خصوص گزاره هاي مربوط به اکنون نيز به رئاليسم نيازمند است، چون هدف اصلي علم تبيين است و بدون فرض وجود چيزي که به تبيين نياز داشته باشد، جايي براي علم باقي نمي ماند.(30) در واقع، ذهن ابزاري است که با آن مي توان پرسش هايي را از جهان پرسيد و پاسخ اين پرسش ها ديگر با ذهن يا قواعد زبان تعيين نمي شود. اين جهان است که مستقل از قواعد زبان ، به پرسش ما پاسخي مثبت يا منفي مي دهد.
10-تنها تبيين براي فهم علت کارايي علوم تجربي - همانا- فرض وجود جهاني مستقل از ذهن است. در واقع، رشد حيرت آور صنعت به مثابه محصول علم تجربي ملموس ترين دليل دانشمندان علوم تجربي براي ادعاي عينيت به شمار مي رود. اجماع
دانشمندان در زمينه ي واقعيت ها و استفاده کاربردي از آنها، براستقلال اين واقعيت ها از ذهن و زبان دلالت مي کند. اگر افراد وجود قله اورست را مي پذيرند، به اين دليل است که قله اورست در وجود خود وابسته به مفاهيم يا انديشه هاي افراد نيست.
سه مشکل نهايي ايده آليسم
1-بطلان ادعاي مدارا
اين گام گذاشتن در راه سراشيبي لغزنده اي است که با اين شروع مي شود که مي گوييم:«آنها مثل ما فکر نمي کنند»؛ در گام بعدي، مي گوييم:« آنها درد و عشقشان با درد و عشق ما يکي نيست»؛ و درگام بعدي «آنها مثل حيوان رفتار مي کنند...» بدين ترتيب، پافشاري بر تفاوت ، مي تواند منجر به عدم تساهل و تسامح شود.(31)
رئاليسم براي دفع اين خطر، قابليت هاي فراواني دارد. پذيرش ديگري به منزله موجودي مستقل از ذهن ، که با من در جهان مشترکي زندگي مي کند، تنها بر اساس ديدگاهي رئاليستي امکان پذير است . تنها در رئاليسم است که پذيرش هويت مستقل ديگري صوري و ساختگي نيست و راه براي نقادي و تعامل باز است. نقادي ، و تلاش براي
اصلاح ديگري،به معناي ارزش دادن به ديگري و جدي گرفتن اوست.
دين ، فلسفه ، علم ، منطق، رياضي و حتي هنر چشم اندازهاي متفاوتي هستند که هريک، در رئاليسم به لايه اي از حقيقت مي پردازند و آن را از برش و نگرش خاصي مورد مطالعه قرار مي دهند. اما در ايده آليسم ، اين نگرش هاي متعدد همگي در حد اسطوره پايين مي آيند تا امکان همزيستي بيابند. بنابراين ، تساهل و مدارايي که حاصل ايده آليسم مي باشد بيشتر به معناي بي تفاوتي و ناديده گرفتن است . ديدگاهي که از اين مدارا بهره مي برد چشم انداز خود وديگري را در حد يک اسطوره تلقي مي کند.
دستاورد اخلاقي ديگري که براي ايده آليسم بيان شده اين است که ايده آليسم به منزله راهي براي مخالفت با حاکميت علوم تجربي به دليل پيامدهاي نامطلوب اين علوم شمرده مي شود.سلاح هاي کشتار جمعي، آلودگي محيط زيست،مصرف زدگي، غلبه ابزار بر انسان و نفوذ رسانه ها در زندگي شخصي افراد، بخشي از پيامدهاي علوم تجربي است که ممکن است دستاويزي براي مخالفت با نگرش رئاليستي حاکم بر آن قلمداد شود.
ولي سؤال اين است که با نفي مشروعيت و عقلانيت علم، کدام يک از اين مشکلات برطرف خواهند شد؟ علم به خودي خود ابزاري است که بشر از آن استفاده مي کند و گرفتن اين ابزار از دست بشر نه شدني است ونه مطلوب.پيامدهاي علم به چگونگي استفاده از اين ابزار مربوط مي شود. از نظر منطقي نيز اين تلقي ايده آليست ها که طبيعت ساخته و وابسته به ذهن بشر است مي تواند او را در تخريب طبيعت و زيست بوم خود گستاخ تر کند. بنابراين ، به جاي گرفتن اين ابزار از دست بشر، بايد خواسته ها و اهداف او را تغيير داد. در اين صورت ، مشکلات ناشي از علم و راه حل آنها را خود علم نشان خواهد داد.
بنابراين ، اگر چشم اندازي براي حل اين مشکلات باشد، نخست بايد از مشروعيت علم دفاع کرد. به جاي اين اشعار برخي از پست مدرن ها که «جامعه را از سيطره
دانشمندان نجات دهيد»، بايد اين شعار طرح شود که «دانشمندان را از سلطه زورمداران و شهوت پرستان نجات دهيد.» اينکه علم دستاويز گروه خاصي است يا در خدمت قدرت مي باشد يا به يک ايدئولوژي تبديل شده است ، نمي تواند هم طرازي نظريه هاي علمي با اسطوره ها را نشان دهد. حتي نظريه درست نيز ممکن است مورد سوء استفاده قرار گيرد و يا به بخشي از يک ايدئولوژي سلطه گر تبديل شود.
2-جزم انديشي
اين سخن، همچنين ، در مورد ساير ديدگاه هايي که جهان مستقل از ذهن را ناديده مي گيرند، صدق مي کند. براين اساس، ايده آليسم به دليل آنکه هستي رامنحصر در امور ذهني مي داند، به جزم انديشي مشابهي مبتلاست. اين جزم انديشي حاصل نوعي انحصارگرايي در حوزه وجود شناسي است که با شک مدرن آغاز شد. شايان ذکر است ، شک مدرن ابزاري براي نفي و انکار شمرده مي شود . ضد رئاليست ها يا توسل به شک،
دايره وجود را به اندازه اي محدود مي کنند که در نهايت چيزهاي خارج از حيطه شناخت يا زبان انکار مي شوند؛ از اين رو، همه هستي در دسترس فاعل شناسا قرار خواهد گرفت و شناخت بشري مطلق خواهد بود. نينيلوتر دراين مورد مي نويسد:
به نظر مي رسد، ضد رئاليست ها به اين نتيجه شگفت انگيز مي رسند که کل واقعيت يا همه صدق ها با پژوهش علمي دردسترس خواهند بود؛ ولي اين نتيجه از استدلالي سطحي به دست آمده است : واقعيت يا سخن معنادار- به طور کامل- محدود و منحصر شده است به گونه اي که کاملاً برابر با شناخت علمي تقلي شده است .(33)
3- از خصومت با خدا تا مرگ انسان
اونامونو،که از فيلسوفان وجودي ايتالياست ، الحاد را به «خصومت با خدا» تعريف مي کند و مي نويسد:
اگر درحال اکثر کافرکيشان و بي خدايان تأمل کنيد ، خواهيد ديد که کفر و بي خدايي شان از سر خشم است ؛ خشم از اينکه نمي توانند ايمان داشته باشند که خدايي هست.اينان کينه شخصي با خدا دارند؛ اينان صرفاً به نبودن خدا قانع نيستند و به نيستي او تشخص و شخصيت بخشيده اند؛ همين است که بي خدا نيستند؛ ضد خدا هستند.(34)
بنابراين،ايده آليسم اگر به معناي انکار جهان مستقل ازذهن باشد، صورتي از الحاد به شمار مي رود که خصومت با خدا درآن بسيار بارز است . نيگل اعتراف نامه شجاعانه اي دراين باره دارد:
در روزگار و دوران کنوني، اين انديشه که نسبت بين ذهن و جهان بنيادي است ،
بسياري را عصباني مي کند. از نظر من ، اين بازتابي از ترس از دين است...؛ خود من به شدت گرفتار چنين ترسي هستم و دوست دارم الحاد درست باشد... مطلب فقط اين نيست که چون به خدا باور ندارم، به طور طبيعي، آرزو مي کنم که باورم درست باشد؛ مطلب اين است که من آرزو مي کنم خدايي نباشد! من نمي خواهم خدايي وجود داشته باشد ، نمي خواهم جهان اين گونه باشد.(35)
در ادامه، وي اعتراف مي کند که اين خصومت با خدا، از راه نفي غايت و معناي هستي برطرف نمي شود؛ چون «هنوز شايد وجود خود قوانين فيزيک و در واقع اصلاً وجود هر چيزي خطري ديني به شمار رود، ولي اين براي بيشتر ملحدين ترس کمتري ايجاد مي کند.»(36)
براين اساس، مي توان گفت: انکار جهان مستقل از ذهن، در ديدگاه هاي ايده آليستي، صورتي از الحاد است که درآن تلاش مي شود تا هرگونه وجودي که به تعبير نيگل خطري ديني به شمار مي رود انکار شود. اما به نظر مي رسد ، دراين تلاش ، آنچه قرباني مي شود خود انسان است . به تعبير ژيلسون ، انسان اگر به ارزش خود پي نبرد، خويش را حيوان تقلي خواهد کرد واگر از ضعف خود آگاه نباشد، خويش را به مقام آفريدگار خواهد رساند.(37)خود حيوان انگاري و خود خداانگاري در دو جريان فلسفي مدرن، يعني ماترياليسم و ايده آليسم ، باعث نوعي از خود بيگانگي در انسان مدرن شده است ؛ در هردو جريان، کسي که مي ميرد ، خود انسان است. مرگ انسان در ماترياليسم به اين دليل است که در اين ديدگاه ، گوهر آگاهي و اراده انسان از دست مي رود و رفتار انسان تابع جبر طبيعي تلقي مي شود. همچنين ، در ايده آليسم ، مرگ انسان به اين دليل است که محدوديت هاي شناختي و و جودي انسان انکار مي شود؛ در اين صورت، آنچه اثبات مي شود قادر و عالم مطلقي است که خالق جهان شمرده مي شود و وجود هر چيزي وابسته به اوست . از اين رو، اين ادعا که وجود هر چيزي وابسته به ذهن است نوعي خداشناسي نوين است و پيش از هر چيز، نشان مي دهد که ترديدي در مورد وجود خدا
در کار نيست (افي الله شک)(ابراهيم :10) به تعبيراونامونو، با نيچه ، اخلاقي که جايگزين اخلاق ديني شد متضمن «اعتقاد به خدايان وسروران بسيار است ، و همه مي خواهند به صورت خدايان درآيند، جاودانه شوند و با تسلط يافتن بر ديگران به اين هدف برسند.»(38) گويي انسان براي انکار خدا، نخست بايد مرزهاي وجودي و معرفتي خود را انکار کند و اوصاف خدا را به خود نسبت دهد، واين به معناي انکار خود و اثبات خداست، فوکو مي گويد:
قول نيچه، از پايان خود بشر حکايت مي کند. اين واپسين بشر که ادعا مي کند خدا را کشته است و خود را به جاي او گذاشته ، بعد از اين ، بايد جوابگوي خود باشد؛ اما اين قاتل خود در حال مرگ و نابودي است ، اين قتل پايان کار خود قاتل است.(39)
نتيجه گيري
چيزي را وابسته به ذهن جمعي و تاريخي مي داند- قابل تفسير است . فضاي فلسفه تحليلي نيز به ايده آليسم عيني نزديک است . برخي از فيلسوفان تحليلي زبان را که صبغه اي جمعي دارد ، آشکارا ،جايگزين ذهن جمعي و تاريخي ايده آليست ها مي کنند. ايده آليسم عيني امثال برکلي ، به دليل آنکه وجود خداوند را به عنوان امري مستقل از ذهن بشري مي پذيرد ، با رئاليسم منافاتي ندارد، اما ايده آليست هايي که ذهن جمعي و تاريخي يا زبان جمعي بشر را به جاي خداوند قرار مي دهند ، با اينکه نسبت به ايده آليسم ذهني اين امتياز را دارند که فرد انساني را خالق چيزها نمي دانند، مفاهيمي انتزاعي مانند ذهن جمعي را منشأ چيزها مي دانند؛ در حالي که ذهن جمعي جداي از ذهن فردي اسمي فاقد مسماست.(40)
البته، بسياري از ايده آليست ها تمايل دارند که با تمسک به ديدگاهي فرويدي، وجود چيزها را حاصل فعاليت ذهن ناخود آگاه فرد يا جامعه بدانند. چنين شگردي با اينکه ايده آليسم حاصل از ديدگاه فرويد را اندکي تلطيف مي کند، اما آن را با مشکل جديدي روبه رو مي سازد که عبارت است از: تبيين و اثبات موجودي به نام ذهن ناخود آگاه و دفاع از خالقيت آن .پذيرش وجود چنين هويت رمز آلودي نيازمند دليل است و به نظر نمي رسد که دلايل و نشانه هاي چنين موجودي قوي تر و روشن تر از دلايل وجود خداي اديان توحيدي باشد.(41) مسئله ديگر اين است که ماهيت ذهن در آگاهي و اراده آن تجلي مي يابد و ذهن ناخود آگاه ،اگر خارج از آگاهي و اختيار فرد قرار دارد، نمي تواند بخشي از ذهن خود فرد باشد. مسئله جدي تري اين است که شرط خلقت آگاهي است ؛ حال آنکه ذهن ناخودآگاه ، همان گونه که از نام آن پيداست، حتي به وجود خود نيز آگاه نيست ؛ بنابراين ، نمي تواند مسئوليت ايجاد موضوع آگاهي را برعهده گيرد.
به هرحال، تداوم اين بحث زماني مفيد است که فرد تابع دليل باشد و اسير احساس نباشد. ميلر معتقد است : بيشتر مخالفان رئاليسم«اسيراستدلال اند».(42)البته، فيلسوف
ايده آل فقط بايد اسير استدلال باشد. اما نبايد در مورد نقش استدلال و عقل در فلسفه مبالغه کرد:فلسفه و استدلال يک جنبه از حيات بشري است .اگر اين جنبه را از ساير جنبه ها جدا بدانيم، فلسفه به جزيره اي مه آلود و جداي از سياق اصلي خود تبديل مي شود . واقعيت اين است که فيلسوف زماني که قلم به دست مي گيرد، تنها با عقل خود نمي نويسد، او با تمام وجودخود مي نويسد؛ وجودي که از گوشت و پوست و خون تشکيل شده است ؛ دغدغه نان و نام دارد، داراي غرور وتعصب است ، نياز به توجه دارد، و ... براي فيلسوف مدرن ، تيراژ کتاب و جاودانگي نام وسوسه انگيزاست،او نمي تواند هنگام نوشتن دغدغه هاي خود را فراموش کند. فراموش نکنيم که گرگياس را همه ما فقط به اين دليل مي شناسيم که گفته است :«چيزي وجود ندارد»؛ اما اگر مي گفت: «چيزي وجود دارد»،نامي از او در تاريخ باقي نمي ماند.
پي نوشت ها
1-Ilkka Niiniluoto, Critical Scientific Realism, p.93.
2- رنه دکارت ، گفتار در روش راه بردن عقل، به نقل از: محمدعلي فروغي ، سيرحکمت در اروپا، ص 230.
3-همو، تأملات در فلسفه اولي ، ترجمه احمد احمدي ؛ ص 62 و 63.
4-J.F.,Harris Against Relativism:A philosophical Defense of Method,p.81.
5-ناسازگاري شک با ايده آليسم تنها نمونه اي از ناسازگاري هاي بنياديني است که در انديشه معاصر غرب حضور دارند. شبيه اين ناسازگاري درجمع بين شک و اومانيسم و يا جمع بين اومانيسم و ماترياليسم نيز وجود انسان را هم طراز ساير اجسام قرار مي دهد که اين امر با اصالت انسان ناسازگاراست .نکته قابل توجه اين است که ايده آليسم و ماترياليسم با اينکه تعريفي جداي از يکديگر دارند؛ اما هر دو در کنار هم مبناي انديشه معاصر را شکل مي دهند. دانشجوياني که ابتدائاً با فلسفه غرب آشنا مي شوند، در تشخيص پيروان هريک از دو ديدگاه ياد شده؛با مشکل روبه رو مي گرديد. اما آنها در ادامه متوجه مي شوند که ايده آليسم و ماترياليسم با اينکه به ظاهر جداي از يکديگر هستند ، ولي در بيشتر مواقع به عنوان مکمل يکديگر به کار مي روند . جمع تناقض آميز بين ماترياليسم و ايده آليسم ، به دوران مدرن مربوط نيست ، بلکه اين دو در اساطير يونان، و در توصيف خداياني که نيمه اي انساني و نيمه اي الهي داشتند، با يکديگر جمع شدند و سپس در مفهوم تجسد خدا،که مفهوم محوري و تناقض آميز انديشه قرون وسطي است؛ به يکديگر پيوستند.
6-Ibid ،p.6.
7-در نظر گرفتن زبان تحليلي به جاي ذهن کانتي از دو جهت بامباني فلسفه مدرن سازگارتر است :نخست اينکه زبان شنيدني و قابل تجربه مي باشد و پذيرش نقش آن با تجربه گرايي مدرن سازگار است ؛ دوم آنکه زيان امري فرهنگي- تاريخي و قرار دادي است و ترادف جهان شناسي با زبان شناسي تحقق آرمان آزادي مطلق را نزديک تر مي سازد. اين در حالي است که کانت ساختار ذهن را ثابت فرض مي کرد و به ضرورت هاي علمي و منطقي اي باور داشت که حاصل ساختار مشترک ذهن بشري بود.
8-نلسون گودمن، واقعيت ، افسانه و پيش بيني ، ترجمه رضا گندمي نصرآبادي ، ص 139.
9-Thomas Nagel, The Last Word,p.29&30.
10-درباره منشأ و پيامدهاي اين خطا در فلسفه مدرن، ر.ک : مور تيمر ، جي ، آدلر، ده اشتباه فلسفي،ترجمه انشاء الله رحمتي ، فصل نخست.
11-Ilkka Niiniluoto, Critical Scientific Realism,p.150.
12-ريچارد رورتي ، فلسفه و اميد اجتماعي، ترجمه عبدالحسين آذرنگ و نگار نادري، ص 105.
13-برخي از پيروان پراگماتيسم زماني که با اين بخش از ديدگاه جيمز روبه رو مي شوند، به دليل افقي که اين ديدگاه براي نقش هاي خلاقه خداگونه انسان مي گشايد ، از شادي در پوست خود نمي گنجند(ر.ک: ويليام جيمز، پراگماتيسم، ترجمه عبدالکريم رشيديان ، ص 167).
14- همان ، ص 165.
15-همان.
16-همان، ص 169.
17-Charles saners peirce.
18-J.F.Harris, Against Relativism:A philosophical Defense of Method,p.147.
19-اميل دورکيم جامعه را داراي موجوديتي عيني مي داند و آن را بي همتا (Sui generic)مي خواند.
20-Thomas Nagel, the last word,p.16.
21-Ibid,p,160.
22-Ilkka Niiniluoto, critical Scientific Realism.p.258.
23-Ibid, p.237.
24-Ibid,p.254.
25-Ibid,p.270.
26-پترل، برگر و توماس لوکمان، ساخت اجتماعي واقعيت: رساله اي در جامعه شناسي شناخت، ترجمه فريبرز مجيدي،ص 208.
27-همان، ص 124.
28-Ilkka Niiniluoto,Critical Scientific Realism,p.274.
29-کارل پوپر، واقعيگري و هدف علم، ترجمه احمد آرام، ص111. البته ، پوپر در ادامه هرگونه ترديد در وجود ديگر اذهان را ناشي از خود بزرگ بيني مي داند و مي گويد: مخالفان رئاليسم با دليلي که طرح شد، قانع نخواهند شد و استدلال خواهند کرد که تو در روياي خودت، توانايي هاي خودت را دست کم گرفته اي.
30-همان ، ص 165.
31-برايان في، فلسفه امروزين علوم اجتماعي ،ترجمه خشايار ديهيمي، ص 414.
32-کارل پوپر، واقعيگري و هدف علم ، ص 130 و 131.
33-Ilkka Niiniluoto, critical scientific Realism,p.107.
34-ميگل دو اونامونو، درد جاودانگي يا سرشت سوگناک زندگي ، ترجمه بهاء الدين خرمشاهي ، ص 173.
35-Thomas Nagel, The Last word,p.130.
36-Ibid,p.31.
37-اتين هنري ژيلسون ، روح فلسفه قرون وسطي ، ترجمه ع . داوودي ، ص 351.
38-ميگل دو اونامونو، درد جاودانگي يا سرشت سوگناک زندگي ، ص 232 و 233.
39-به نقل از : ريچارد هنري پاپکين و آوروم استرول، کليات فلسفه ، ترجمه سيد جلال الدين مجتبوي، ص 50.
40-قرآن کريم درباره بت هاي مورد پرستش مشرکان تعابيري دارد که در مورد بت هاي مدرن هم صدق مي کنند؛ زبان جمعي يا ذهن جمعي مانند بت ها قادر به خلق چيزي نيستند:(و لايملکون لانفسهم ضراً و لانفعاً ولا يملکون موتاً ولا حياهً ولا نشوراً)(فرقان:3) وصرفاً نام هايي قرار دادي هستند:(ان هي الا اسماء سميتموها)(نجم:23)
41-قرآن کريم به مطففين (کم فروشان)هشدار مي دهد و مي گويد که آنها از معيارهايي دوگانه پيروي مي کنند: (الذين اذا اکتالوا علي الناس يستوفون و اذا کالو هم او وزنوهم يخسرون)(مطففين : 2و 3).فيلسوفان مدرن نيز به مفاهيم ديني و دلايل وجود خدا شک دارند، اما اين شک را در مورد مفاهيم مدرن روا نمي دانند.
42-caleb Miller, "Realism Antirealism and common sense",in:W.p.Alston(ed),Realism and Antirealism,p.24.
/ن