معناي حقيقي اختيار (2)
حقيقت اختيار
اما نکته ي مهم در اين جا اين است که عامل جبر در افعال انسان همواره بيگانه ي خارجي نيست، بيشترين جبري که به انسان وارد مي گردد جبري است که خود انسان به خود با انتخاب خود، تحميل مي کند.
نفس اماره، بيگانه ي دروني، و به عبارت ديگر، بيگانه ترين بيگانه براي ماست که انجام هر کاري به داعيه ي آن، انجام فعلي جبري است. منظور از نفس اماره، يا به عبارت ديگر، نفس حيواني، همان نفسي است که انسان را وادار به انجام کار با هدف قرار دادن امور فاني و دنيوي مي کند. اين است که افعال غريزي، همچون خوردن و خوابيدن، اگر صرفاً به انگيزه ي حفظ حيات دنيوي صورت گيرد، بدون آن که هدف والاي خلافت الهي پشتوانه آن باشد، فعلي غير اختياري محسوب مي گردد، در حالي که همين افعال اگر به انگيزه ي حفظ سلامتي و حيات دنيوي براي رسيدن به هدف والاي خلقت انجام پذيرد، فعلي اختياري محسوب مي شود.
در افعالي که به انگيزه ي نفس حيواني صورت مي پذيرد چيزي به نام خود – که در حقيقت ناخود است – فاعل انجام کار است. بنابراين، در اين صورت، فعل نمي تواند اختياري باشد. به ظاهر، اين خود انسان است که دروغ مي گويد، حسادت مي ورزد، کينه توزي مي کند، غيبت مي کند، در حالي که در همه ي اينها خود حيواني، آن ناخود، انسان را مجبور کرده است که دست به انجام چنين اعمال ناشايست بزند.
مشهور اين است که انسان در مورد افعال اختياري اش مسؤول است، در حالي که درست تر اين است که بگوييم انسان در مورد افعال ارادي اش مسؤول مي گردد، خواه اختياري باشد و خواه جبري، مگر آن افعال جبري که شارع مقدس، خود به انسان ها تخفيف داده است و مسؤوليت انجام آن را از دوش او برداشته است؛ همچون وقتي که کسي براي حفظ جان خود بعضي کارهايي که فاسقي از او مي خواهد انجام مي دهد. حکم تقيه نيز در شرع مقدس مربوط به همين مورد است.
پس فعل اختياري انسان فعلي است که ناخود در آن دخالت ندارد، بلکه خود حقيقي او عامل انجام کار است. اما در چه انساني خود حقيقي فعال است؟ آيا همواره انسان مي تواند با اراده ي خود، خود حقيقي را در هر موردي در درون خود فعال کند؟ مسلم است که اين گونه نيست. در انساني که خود را به دنيا، نفس، عادات و آداب رسوم اجتماعي، انسان هاي راه گم کرده... سپرده است در بسياري از موارد، امکان فعاليت خود حقيقي وجود ندارد. تنها، انساني که با خواست خود در مسير هدايت و تعليم و تربيت اسلام قدم گذاشته است و با تزکيه و تصفيه نفس خود حاکميت خود حيواني را در خود هرچه ضعيف تر کرده است مي تواند صاحب نفس خويش بوده، خود حقيقي را حاکم بر وجود خويشتن نمايد. هدايت تمامي انبيا و ائمه ي اطهار (عليهم السلام) و بزرگان دين هم، همه، براي هر چه مختارتر کردن انسان است.
مسلّم است عالي ترين نوع عبادت و اطاعت خدا عبادتي است که در آن بنده خود را نه تنها براي دين خدا، بلکه براي صاحب دين خالص کرده، به جز خشنودي او طلب نکند و جز او دل به چيزي نسپارد و اخلاص در عبادت جز از راه محبت، تمام و کامل نمي گردد. تا عبادت از روي حبّ و عشق نباشد، از ثواب خالص نمي گردد. در عشق خداست که دل از هر تعلّقي جز تعلّق خدا پاک مي شود و تمامي آثار خودپرستي و لذات دنيوي و بت هاي پنهان و آشکاري که در درون نفس، علايق او را به سوي خود جلب مي نمايد پاک و پيراسته شده، دل از گرو نفس و آرزوهاي نفساني آزاد مي گردد. در عبادت از روي خوف يا طمع چون هنوز آثار تعلق به نفس باقي است عبادت خالص و کامل نيست.
در روايات اسلامي هم تنها عبادتي که به جهت شکرگزاري يا شايسته ي پرستش بودن خداوند صورت مي گيرد عبادت احرار و عبادت خالص شناخته شده است. البته «عبادت خدا به خاطر شکرگزاري، يا از اين جهت که او شايسته ي پرستش است، يا عبادت از روي حب، هر سه، به يک معني باز مي گردد؛ زيرا حقيقت شکر جز اين نيست که نعمت در جاي خود مصرف شود. لذا شکر عبادت به اين است که آن را تنها براي خداوندي که شايسته ي آن است به جاي آورند؛ يعني خدا را به خاطر اين که خداست و ذاتاً داراي جميع صفات جمال و جلال است عبادت کنند. و چون او جميل بالذات مي باشد، محبوب است؛ زيرا حبّ چيزي جز ميل به جمال و مجذوب شدن در برابر آن نيست.» (6)
با توجه به مقدمات فوق مي توان اين گونه نتيجه گيري کرد که خود حقيقي انسان تنها در سايه ي عشق به خدا، که تجلّي آن، عشق به مظاهر صفات خدا و انسان کامل است، به فعليت مي رسد؛ چرا که اين تنها خاصيت عشق است که انسان را از خود بي خود مي گرداند، او را مجذوب معشوق مي نمايد و خواست او را، خواست خود مي کند، و از آن جا که خود حقيقي ما، همان انسان بودن ما به دليل ويژگي روح الهي است که در ما دميده شده (وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي)، پس خود حقيقي ما تجلّي خدا در ماست و اين تنها عشق است که معشوق حقيقي، يعني خود حقيقي ما را در ما تجلّي مي دهد. اين است که هر فعلي که به انگيزه ي رضا و عشق حق و اولياي حق انجام مي گيرد، فعل خود حقيقي ماست و در نتيجه فعل اختياري و فعل انسان به هر نيّت ديگري که انجام پذيرد، در حقيقت فعل خود او نيست. در نتيجه، به درجات مختلف در آن جبر حاکم است. در مکتب دين، اختيار، تنها در سايه ي اطاعت عاشقانه ي انسان به حق به ظهور مي رسد.
تبعيت از خدا و مظاهر حق، تبعيت از بيگانه نيست، تبعيت از اصل خود ماست. نفس ناطقه ي ما همان بُعد متعالي متصل به خداست که اصل وجود ماست، در حالي که در مکاتب غربي هر گونه اطاعتي مخالف آزادي و اختيار انسان شناخته مي شود و انسان متديّن انساني است که به دست خود دست و پاي خود را بسته است. در اين مکاتب، اختيار و آزادي تنها به معناي انجام خواست خود و گوش به فرمان دل خود بودن است، در حالي که آنچه دل ما مي گويد، در حقيقت، همان است که نفس حيواني ما مي گويد، و اين اطاعت از فرمان بيگانه است. تنها راه براي فعليت اختيار، بي خودي انسان است و اين بي خودي انسان در خدا، به معناي نفي هويت او نيست، بلکه به معناي تحقق خود کامل تر اوست.
به راستي، انسان ها بسيار کم از اختيار خود استفاده مي کنند، و به عبارت ديگر، افراد مختار بسيار محدود هستند. آيا مي توان آدمياني را که براي راحتي خيال، خود را به دست حوادث سپرده اند و محيط بيرون و يا بُعد حيواني شان براي آنان معين مي کند که چه باشند و چه بکنند، مختار ناميد؟ انسان ها به علت مسؤوليت و سختي اختيار جبر را برگزيده اند و خود را فروخته اند و در عين حال، باز هم تمنّاي اختيار دارند و از سلب آزادي دم مي زنند و انتقاد مي کنند. آري، اختيار داشتن به اين راحتي ها نيست و برعکس بدون آن انسان ها مي توانند عمري را به آسايش – منتها از نوع حيواني – آن سپري کنند، اما ديگر چرا همين انسان ها دم از آزادي مي زنند. آخر مگر آن جا که موانع و از بين بردن آنها در دست خودمان – و فقط خودمان – مي باشد، تلاشي مي کنيم که از ديگري طلب کاريم که چرا براي ما موانعي ايجاد کرده است؟ البته هرگز منظور اين نيست که نبايد براي آزادي و استقلال و به عبارت ديگر راندن بيگانه هاي بيروني مبارزه کرد. بسيار هست که بندهاي بيروني خود علت مُعِدّه براي فعاليت بيگانه هاي دروني است، اما اگر حقيقتاً مي خواهيم که مختارِ مختار باشيم، بايد پا به پاي از بين بردن موانع آزادي در خارج، به فکر از بين بردن موانع دروني باشيم که اين مهم جز با تبعيت مطلق عاشقانه از دين و مظهر حقيقي آن در هر زمان که کامل ترين مصداق آن امام در هر زماني و در عصر غيبت اولياي واصل به امام عصر مي باشند حاصل نمي گردد.
خدا و مظاهر او آشناترين آشناي ما هستند، نه بيگانه اي ايستاده در مقابل ما که ما را مجبور به فرمان بردن از امر و نهي خود مي کنند. ما پاره ي وجود اوييم و معناي (وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي) همين است. اطاعت از حق و مظاهر حق اطاعت از اصل خود ماست و اين است معناي آزادي حقيقي.
جبر عارفانه
کنت له سمعاً و بصراً و لساناً و يدي فبي يسمع و بي يبصر و بي ينطق و بي يبطش.
مراد از جبر عارفانه نيز همين است. عارف حقيقي، عاشق خدا، يعني عاشق ظاهر تام او است که همانا وجود مقدس انسان کامل است. و براي عاشق، خودي جز معشوق نيست. همه ي عاشق در معشوق فاني است. پس معشوق، خودِ عاشق است. از اين رو، عاشق هرچه کند فعل معشوق، يعني فعل خود اوست، و از اين رو، فعل مختارانه ي او در ظاهرْ است؛ چون فعل ديگري است، اما در معني، اختيار است؛ چرا که حايل ميان عاشق و معشوق از بين رفته است. آري، اين جبري است فوق الاختيار که در اين جبر هر چه عاشق مجبورتر است مختارتر است، اين جبري است که با حل «من» در «من تر» حاصل مي شود.
در دو چشم من نشين اي آن که از من، من تري
تا قمر را وا نمايم کز قمر روشن تري
جلوه کن در باغ تا صد باغ و گلشن بشکفد
زان که از صد باغ و گلشن خوش تر و گلشن تري(7)
پي نوشت ها:
1- ترجمه تفسير الميزان، 1 / 45.
2- ديوان شمس.
/ن