تأثيرهاي شگرف قرآن کريم
نويسنده: موسي کريمي نيا
«... اگر مقروض نبودم و ترس بي سرپرست شدن همسر و فرزندانم را نداشتم، همين امروز به مدينه مي رفتم و انتقام همه قريش را مي گرفتم...»
اين سخنان «عميربن وهب»، يکي از دشمنان سرسخت رسول خدا (ص)، و مسلمانان بود. او پسري داشت که به نام «وهب» که در جنگ «بدر»، به دست مسلمانان اسير شد. «عمير» که از جنگ «بدر» به شهر مکه برگشت، روزي با «صفوان بن اميه»، در «حجر اسماعيل» نشسته و بر کشته شدگان بدر تأسف خورده و به ياد آنها آه سرد از دل برمي کشيدند.
صفوان گفت: اي عمير! به خدا سوگند، پس از کشته شدن آن عزيزان، ديگر زندگي برا ي ما ارزش و لذتي ندارد.
عمير گفت: آري به خدا راست گفتي. اگر من مقروض نبودم و ترس از بي سرپرستي همسر و فرزندانم نداشتم، همين امروز به مدينه مي رفتم و انتقام خود و همه قريش را از محمد مي گرفتم و او را مي کشتم. زيرا، پسر من در دست آن ها اسير است و براي رفتن به مدينه، بهانه خوبي دارم.
صفوان گفت: قرض هايي که داري، من مي پردازم و همسر و فرزندان تو را همانند زن و بچه خود سرپرستي مي کنم، ديگر چه مي خواهي؟
عمير گفت: با اين وضع حاضرم و دنبال اين کار مي روم؛ ولي به شرط آن که غير از من و تو، کسي از اين جريان آگاه نشود.
به دنبال اين قرار و گفتگو، عمير برخاست و به خانه آمد. شمشيرش را تيز کرده و لبه اش را زهرآگين ساخته و آن را با خود برداشته و به سوي مدينه راه افتاد. جمعي از مسلمانان، در مسجد مدينه نشسته بودند و از جريان جنگ بدر و نصرتي که خداي بزرگ نصيب مسلمانان کرده بود، صحبت مي کردند. ناگاه يکي از آن ها چشمش به «عميربن وهب» افتاد که با شمشيرش حمايل کرده، از شتر خود پياده شد. بي درنگ نزد رسول خدا (ص) رفت و حضرت را از آمدن او آگاه ساخت. رسول خدا(ص) امر کرد تا عمير را نزدش بردند. رسول خدا(ص) به عمير فرمود: جلوتر بيا.
عمير نزديک آمده و به رسم دوران جاهليت گفت: صبح بخير. رسول خدا(ص) فرمود: اي عمير! خدا تعارفي بهتر از تعارف تو به ما آموخت و آن «سلام» است.«سلام درود اهل بهشت نيز هست.»
عمير گفت: اي محمد! به خدا سوگند پيش از اين، «سلام و درود» را شنيده بودم. سپس رسول خدا(ص) به او فرمود: اي عمير! براي چه به مدينه آمده اي؟
عمير گفت: براي نجات اسيري که در دست شما گرفتار است. اميدوارم با من به نيکي رفتار کنيد. رسول خدا (ص) فرمود: پس چرا شمشير به گردن خود آويخته اي؟
عمير گفت: روي اين شمشيرها سياه باد! مگر اين شمشيرها چه کاري براي ما (در جنگ بدر) کردند؟
رسول خدا(ص) فرمود: راست بگو. براي چه آمده اي؟
عمير گفت: براي همين که گفتم.
رسول خدا(ص) فرمود: اکنون من مي گويم براي چه آمده اي. تو و «صفوان بن اميه»، در حجر اسماعيل با هم نشستيد و راجع به کشته شدگان بدر سخن گفتيد.تو گفتي اگر مقروض نبودم و ترس بي سرپرست شدن همسر و فرزندان خود را نداشتم، هم اکنون مي رفتم و محمد را مي کشتم. صفوان متعهد شد که قرصت را ادا کند و همسر و فرزندان تو را سرپرستي کند، تا به مدينه بيايي و مرا بکشي. ولي بدان که خداوند ميان من و تو حائل است و مرا محافظت مي کند. آن گاه، حضرت آياتي از قرآن کريم را براي او تلاوت فرمود.
عمير - که سراپا گوش شده بود- سخنان رسول خدا(ص) را کلمه به کلمه شنيد. ضمير مرده و خوابيده اش بيدار شد و بدون تأمل جلوتر رفته و گفت: «گواهي مي دهم که خدايي جز خداي تو نيست و تو رسول خداي يکتا هستي. و تاکنون خبرهايي را - که تو از غيب و آسمان مي دادي - تکذيب مي کرديم. و اين که اکنون خبر دادي، جرياني بود که جز من و «صفوان»، کس ديگري از آن خبر نداشت. به خدا سوگند، من به خوبي دانستم که اين جريان را فقط خدا به تو خبر داده است. اکنون، خداي را سپاسگزارم که مرا به دين اسلام هدايت کرد و به اين راه کشانيد. سپس، شهادتين را بر زبان جاري کرد و مسلمان شد.»
رسول خدا (ص)، رو به اصحاب کرد و فرمود: احکام دين را به برادرتان بياموزيد و قرآن را به او ياد دهيد و نيز اسيرش را آزاد کنيد.
منبع: نشريه بشارت- ش 77
/ن
اين سخنان «عميربن وهب»، يکي از دشمنان سرسخت رسول خدا (ص)، و مسلمانان بود. او پسري داشت که به نام «وهب» که در جنگ «بدر»، به دست مسلمانان اسير شد. «عمير» که از جنگ «بدر» به شهر مکه برگشت، روزي با «صفوان بن اميه»، در «حجر اسماعيل» نشسته و بر کشته شدگان بدر تأسف خورده و به ياد آنها آه سرد از دل برمي کشيدند.
صفوان گفت: اي عمير! به خدا سوگند، پس از کشته شدن آن عزيزان، ديگر زندگي برا ي ما ارزش و لذتي ندارد.
عمير گفت: آري به خدا راست گفتي. اگر من مقروض نبودم و ترس از بي سرپرستي همسر و فرزندانم نداشتم، همين امروز به مدينه مي رفتم و انتقام خود و همه قريش را از محمد مي گرفتم و او را مي کشتم. زيرا، پسر من در دست آن ها اسير است و براي رفتن به مدينه، بهانه خوبي دارم.
صفوان گفت: قرض هايي که داري، من مي پردازم و همسر و فرزندان تو را همانند زن و بچه خود سرپرستي مي کنم، ديگر چه مي خواهي؟
عمير گفت: با اين وضع حاضرم و دنبال اين کار مي روم؛ ولي به شرط آن که غير از من و تو، کسي از اين جريان آگاه نشود.
به دنبال اين قرار و گفتگو، عمير برخاست و به خانه آمد. شمشيرش را تيز کرده و لبه اش را زهرآگين ساخته و آن را با خود برداشته و به سوي مدينه راه افتاد. جمعي از مسلمانان، در مسجد مدينه نشسته بودند و از جريان جنگ بدر و نصرتي که خداي بزرگ نصيب مسلمانان کرده بود، صحبت مي کردند. ناگاه يکي از آن ها چشمش به «عميربن وهب» افتاد که با شمشيرش حمايل کرده، از شتر خود پياده شد. بي درنگ نزد رسول خدا (ص) رفت و حضرت را از آمدن او آگاه ساخت. رسول خدا(ص) امر کرد تا عمير را نزدش بردند. رسول خدا(ص) به عمير فرمود: جلوتر بيا.
عمير نزديک آمده و به رسم دوران جاهليت گفت: صبح بخير. رسول خدا(ص) فرمود: اي عمير! خدا تعارفي بهتر از تعارف تو به ما آموخت و آن «سلام» است.«سلام درود اهل بهشت نيز هست.»
عمير گفت: اي محمد! به خدا سوگند پيش از اين، «سلام و درود» را شنيده بودم. سپس رسول خدا(ص) به او فرمود: اي عمير! براي چه به مدينه آمده اي؟
عمير گفت: براي نجات اسيري که در دست شما گرفتار است. اميدوارم با من به نيکي رفتار کنيد. رسول خدا (ص) فرمود: پس چرا شمشير به گردن خود آويخته اي؟
عمير گفت: روي اين شمشيرها سياه باد! مگر اين شمشيرها چه کاري براي ما (در جنگ بدر) کردند؟
رسول خدا(ص) فرمود: راست بگو. براي چه آمده اي؟
عمير گفت: براي همين که گفتم.
رسول خدا(ص) فرمود: اکنون من مي گويم براي چه آمده اي. تو و «صفوان بن اميه»، در حجر اسماعيل با هم نشستيد و راجع به کشته شدگان بدر سخن گفتيد.تو گفتي اگر مقروض نبودم و ترس بي سرپرست شدن همسر و فرزندان خود را نداشتم، هم اکنون مي رفتم و محمد را مي کشتم. صفوان متعهد شد که قرصت را ادا کند و همسر و فرزندان تو را سرپرستي کند، تا به مدينه بيايي و مرا بکشي. ولي بدان که خداوند ميان من و تو حائل است و مرا محافظت مي کند. آن گاه، حضرت آياتي از قرآن کريم را براي او تلاوت فرمود.
عمير - که سراپا گوش شده بود- سخنان رسول خدا(ص) را کلمه به کلمه شنيد. ضمير مرده و خوابيده اش بيدار شد و بدون تأمل جلوتر رفته و گفت: «گواهي مي دهم که خدايي جز خداي تو نيست و تو رسول خداي يکتا هستي. و تاکنون خبرهايي را - که تو از غيب و آسمان مي دادي - تکذيب مي کرديم. و اين که اکنون خبر دادي، جرياني بود که جز من و «صفوان»، کس ديگري از آن خبر نداشت. به خدا سوگند، من به خوبي دانستم که اين جريان را فقط خدا به تو خبر داده است. اکنون، خداي را سپاسگزارم که مرا به دين اسلام هدايت کرد و به اين راه کشانيد. سپس، شهادتين را بر زبان جاري کرد و مسلمان شد.»
رسول خدا (ص)، رو به اصحاب کرد و فرمود: احکام دين را به برادرتان بياموزيد و قرآن را به او ياد دهيد و نيز اسيرش را آزاد کنيد.
منبع: نشريه بشارت- ش 77
/ن