عطار، خيامي ديگر(2)
براي مقايسه مضمون رباعي ها، بايد ـ صرفنظر از شيوه و سبک بيان ـ به محتواي انديشه آنها پرداخت. زيرا که شيوه و سبک بيان رباعيات خيام «در نهايت فصاحت و بلاغت است و در سلاست و رواني مانند آب است ساده و از تصنع و تکلف، فرسنگها دور است و در پي آرايش سخن خود نيست و صنعت شاعري به خرج نمي دهد، تخيلات شاعرانه نمي جويد، همه متوجه معاني است که منظور نظر اوست» (فروغي، 1321/16) اما با همه درستي سخن، بايد گفت که اين رباعيات موجود، خالي از صنايع بديعي و زيبايي هاي کلام نيست و هر جا که صنعت گري به استحکام و زيبايي سخن کمک کرده، از آوردن آنها کوتاهي نشده است، مثلاً اين رباعي:
اي دل! همه اسباب جهان خواسته گير
باغ طربت به سبزه آراسته گير
وانگاه بر آن سبزه، شبي چون شبنم
بنشسته و بامداد، برخاسته گير
(فروغي/ 19)
که چندين نوع صنعت، از مراعات نظير تا مطابقه در آن مي توان ديد.
از نظر مضمون و محتوا نيز بايد گفت: اين رباعيات حول چند محور فکري بيان شده است:
1ـ تفکر براي شناخت خود. اين فکر تنها مربوط به فلاسفه نيست، بلکه هر انسان متفکري، چه فيلسوف و چه عارف و چه عالم علم شريعت، پيوسته به اين مطلب انديشيده است که انسان چيست؟ کجايي است؟ از کجا آمده است؟ براي چه آمده است؟ در اين جهان چه مي کند؟ راه سعادت و شقاوت او چيست؟ که مجموعه اين پرسش ها انسان را به شناخت خود و به تبع آن، به شناخت خدا مي رساند.
اين پرسش ها را نه تنها غزالي، در کيمياي سعادت (خديوجم، 1383/15) مطرح مي کند که خواجه عبدالله انصاري ـ عارف برجسته قرن پنجم ـ نيز ضمن مطرح کردن اين سئوالات ـ همانند خيام ـ ناآمدن را بهتر مي داند:
دي آمدم و ز من نيامد کاري
و امروز ز من گرم نشد بازاري
فردا بروم، بي خبر از اسراري
ناآمده به بُدي از اين، بسياري
و اين همان مطلبي است که خيام نيز آن را مرتب در ذهن و زبان خود تکرار مي کند که:
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هيچ کسي نيز دو گوشم نشنود
کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟
(هدايت، 1352/69) (فروغي/ 81)
عارفاني چون عطار و مولوي و حافظ، نيز در جست و جوي اين مطلب برآمده اند و از سر درد سروده اند که:
روزها فکر من اين است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خويشتنم؟
ز کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا مي روم؟ آخر ننمايي وطنم؟
مانده ام سخت عجب! کزچه سبب ساخت مرا؟
يا چه بوده است مراد وي از اين ساختنم؟
گزيده ديوان شمس
و حافظ نيز:
حجاب چهرة جان مي شود غبار تنم
خوشا دمي که از اين چهره پرده برفکنم
عيان نشد که چرا آمدم؟ کجا رفتم؟
دريغ و درد، که غافل ز کار خويشتنم
ديوان غزل
و عطار نيز با تفکر در اين مورد، به اين نتيجه مي رسد که:
اول، همه نيستي است تا اول کار
و آخر همه نيستي ست تا روز شمار
بر شش جهتم چو نيستي شد انبار
من چون ز ميانه هستي آرم به کنار؟
مختارنامه/ 47
يا:
زان روز که در صدر خودم بنشستم
تا بنشستم، به بي خودي پيوستم
درياي عدم شش جهتم بگرفته است
من، يک شبنم، چگونه گويم هستم؟
(همان/ همان ص)
2ـ انديشيدن به مرگ و انسان را در مقابل آن زبون ديدن، و رسيدن به اين مطلب که با آن همه تلاش و کوشش و رسيدن به اوج کمال، يکباره مرگ درمي رسد و همه چيز را فرو مي برد، انگار که اصلاً نبوده است. در نتيجه اين تفکر، خيام مي سرايد:
چون نيست ز هر چه هست، جز باد به دست
چون هست به هر چه هست، نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم، نيست
پندار که هر چه نيست، در عالم هست
فروغي/ 78
يا:
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام ز ما و ني نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبُد هيچ خلل
زين پس چو نباشيم، همان خواهد بود
(همان/ 87)
و عطار نيز بارها و بارها به مرگ انديشيده و سرانجام به همان مطلبي رسيده، که قبلاً خيام رسيده بوده است:
چون رفت ز جسم، جوهر روشن ما
از خار دريغ پر شود گلشن ما
بر ما بروند و هيچ کس نشناسد
تا زير زمين چه مي رود بر تن ما
(شفيعي کدکني/ 229)
يا:
خلقي که در اين جهان پديدار شدند
در خاک به عاقبت گرفتار شدند
چندين غم خود مخور، که همچون من و تو
بسيار درآمدند و بسيار شدند
(همان/ همان صفحه)
3ـ انديشيدن به مرگ و رسيدن به اين مطلب، که انسان در مقابل آن دست و پا فرو بسته است و جز تسليم در مقابل آن راهي نيست، او را به اين نتيجه مي رساند که بايد دم را غنيمت شمرد و از لحظه لحظة زندگي بهره گرفت، وگرنه فردا جز حسرت و پشيماني، چيزي با خود نخواهي برد، و اين، همان است که بعضي آن را «فلسفة اپيکوري» يا «فلسفه خيامي» و يا «خوش باشي» مي نامند و معتقدند که خيام، آن را از تفکرات ابوالعلاء معرّي اخذ کرده است (براي رد اين ادعا، ر.ک. جعفري، 1368/39 به بعد).
بايد يادآور شد که اين تفکر يعني تفکر در اسرار خلقت، و درنيافتن رمز و راز مرگ و دعوت به خوش باشي، از اوايل دوره شعر فارسي، در شعر کساني چون رودکي ـ قديمي ترين جايي که مي توان ديد ـ ديده مي شود. مثلاً در قطعه اي براي دلداري کسي بر مرگ عزيزي، سروده است:
اي آن که غمگني و سزاواري
واندر نهان سرشک همي باري
رفت آن که رفت، آمد آن که آمد
بود آنچه بود خيره چه غم داري
تا آن جا که:
تا بشکني سپاه غمان بر دل
آن به که مي بياري و بگساري
(رودکي/ 42)
يا:
شاد زي با سياه چشمان، شاد
که جهان نيست جز فسانه و ياد
ز آمده شادمان نبايد بود
وز گذشته نکرد بايد ياد
باد و ابر است اين جهان، افسوس
باده پيش آر، هر چه بادا باد
(رودکي/ 17)
همين تفکر را در شعر شاعران ديگر، چون سنايي و مولوي و حافظ نيز مي توان ديد، منتهي، خيام آن را با ديدي فلسفي و به همراه تفکري عميق تر و ژرفتر بيان مي دارد:
از دي که گذشت، هيچ ازو ياد مکن
فردا که نيامده است، فرياد مکن
بر نامده و گذشته بنياد مکن
حالي خوش باش و عمر بر باد مکن
(فروغي/ 105)
يا:
برخيز و مخور غم جهان گذران
بنشين و دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي
نوبت به تو خود نيامدي از دگران
(همان/ همان ص)
و بالاخره:
دهقان قضا، بسي چو ما کشت و درود
غم خوردن بيهوده نمي دارد سود
پر کن قدح مي، به کفم در نه زود
تا بازخورم، که بودنيها همه بود
(همان/ 90)
عطار نيشابوري نيز در پايان اين تفکر، به همان چيزي مي رسد که خيام رسيده است و بالاخره او نيز دست به دامن ساقي مي شود، که او را از خود بي خود کند تا غبار حسرت و پشيماني را از اين آمدن و رفتن بيوده، از دل او بشويد:
خون شد جگرم، بيار جام، اي ساقي!
کاين کار جهان، دم است و دام، اي ساقي
مي ده که گذشت عمر و بگذاشته گير
روزي دو سه نيز، والسلام، اي ساقي!
(اشرف زاده، 1377/156)
يا:
برخاست دلم، چو باده در خُم بنشست
وز طلعت گل، هزار دستان شد مست
دستي بزنيم با تو امروز، به نقد
زان پيش که از کار فرو ماند دست
(همان/ 157)
يا:
چون گل بشکفت در بهار، اي ساقي
تا کي نهدم زمانه خار، اي ساقي!
در پيش بنه صراحي و بر کف، جام
با سبز خطي به سبزه زار، اي ساقي
(همان/ 156)
صبح از پس کوه، روي بنمود، اي دوست
خوش باش و بدان، که بودني بود، اي دوست
هر سيم که داري به زيان آر، که عمر
چون درگذرد نداردت سود، اي دوست
(همان/ 160)
4ـ ذرات خاک، اعضاء خاک شده زيبارويان و شيرين دهنان است، به همين اعتبار، خيام به زندگان هشدار مي دهد که حتي «گرد بر آستين نشسته» را بايد با «آزرم» بفشاني که «رخ نازنيني» است و به خاکبيز پند مي دهد که «نرمک نرمک» خاک ببيزد که آن خاک، «مغز سر کيقباد» و «چشم پرويز» است:
هر ذره که بر روي زميني بوده است
خورشيد رخي، زهره جبيني بوده است
گرد از رخ آستين به آزرم فشان
کان هم رخ خوب نازنيني بوده است
(هدايت/ 85)
اي پير خردمند! پگه تر برخيز
وان کودک خاک بيز را بنگر تيز
پندش ده و گو، که نرم نرمک مي بيز
مغز سر کيقباد و چشم پرويز
(همان/ همان صفحه)
يا:
هر سبزه که بر کنار جويي رُسته است
گويي ز لب فرشته خويي رسته است
پا بر سر هر سبزه به خواري ننهي
کان سبزه، ز خاک لاله رويي رسته است
(همان/ 88)
عطار نيشابوري نيز به همين وسواس فلسفي ـ اما با نگرشي عرفاني ـ دچار است، خاک زمين را تن سيمبري و نقل دان دهني مي بيند و فرياد مي زند:
اي دل! داني که کار دنيا گذري است
وقت تو گذشت، رو که وقت دگري است
بر خاک مرو به کبر و بر خاک نشين
کاين خاک زمين نيست، تن سيمبري است
(اشرف زاده/ 101)
و:
اجزاي زمين، تن خردمندان است
ذرات هوا، جمله لب و دندان است
بنديش! که خاکي که برو مي گذري
گيسوي بتان و روي دلبندان است
(همان/ 103)
و:
هر سبزه و گل که از زمين بيرون رُست
از خاک يکي سبز خط گلگون رست
هر نرگس و لاله، کز کُه و هامون رست
از چشم بتي وز جگري پرخون رست
(همان/ 103)
و:
هر کوزه که بي خود به دهان باز نهم
گويد بشنو تا خبري باز دهم
من همچو تو بوده ام در اين کوي، ولي
نه نيست همي گردم و نه باز رهم
(همان/ 102)
و:
پيش از من و تو، پير و جواني بوده است
اندوهگني و شادماني بوده است
جرعه مفکن بر دهن خاک، که خاک
خاک دهني چو نقل داني بوده است
(همان، همان ص)
و از اين گونه مضامين خيامي، در مختارنامه، بسيار مي توان يافت.
5ـ بدبيني نسبت به حيات: در رباعيات خيامي، نوعي بدبيني نسبت به از دست رفتن عمر و جواني ديده مي شود که باز هم حاصل عدم توانايي در گره گشايي مرگ است. بدبيني او از نوع بدبيني ابوالعلاء معرّي نيست «ابوالعلاء مرگ را از آن رو که آدمي را از چنگ بدبختي هاي پي در پي نجات مي دهد ـ چون در نظر وي مرگ، انتهاي حيات است ـ نوشداروي بزرگ مي شمارد و مي گويد:
اَمّا حَياتي، فمالي عندَها فَرَجً
فَلَيتَ شعري عَن مَوتي اذَا قَدَها».
(شجره، 1320/110)
(اما زندگي، من در آن گشايشي نديدم، کاش مرگ مرا پذيره مي شد).
در صورتي که خيام، مرگ را دشمن مي شمارد و سوزناک ترين نالة خود را براي سپري شدن ايام جواني، و رسيدن مرگ، با تمام وجود ابراز مي کند:
افسوس! که نامه جواني طي شد
و اين تازه بهار زندگاني، دي شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
فرياد! ندانم که کي آمد، کي شد؟
(فروغي/ 86)
يا، با آن همه علم و معرفت ـ که مشکلات گردون ـ را با آن گشوده است خود را از گشودن بند مرگ ناتوان مي شمارد:
از جرم گل سياه تا اوج زُحل
کردم همه مشکلات کلي را حل
بگشادم بندهاي مشکل به حِيَل
هر بند گشاده شد به جز بند اجل
(همان/ 100)
و بالاخره به اين جا مي رسد که:
اي ديده! اگر کور نه اي، گور ببين
و اين عالم پر فتنه و پرشور ببين
شاهان و سران و سروران، زير گلند
روهاي چو مَه، در دهن مور ببين
(همان/ 105)
عطار نيز، با ديدي فلسفي ـ عارفانه به مسأله مرگ مي انديشد و به اين نتيجه مي رسد، که اگر رفتگان خبري باز نمي دهند، از اين جهت است که بي خبرند:
قومي که به خاک مرگ سر باز نهند
تا حشر ز قال و قيل خود باز رهند
تا کي گويي کسي خبر باز نداد؟
چون بي خبرند، از چه خبر باز دهند؟
(اشرف زاده/ 100)
حتي، به نوعي، جاي خود را پس از مرگ نمي داند و همچنان، چون خيام، راز مرگ براي او ناگشوده مي ماند:
از مرگ، چو آب روي دلخواهم شد
با او به دو حرف، قصه کوتاهم شد
گفتم: «چو شدي، کجات جويم، جانا»؟
گفتا که: چه دانم که کجا خواهم شد!؟
(همان/ 103)
يا:
چون رفت ز جسم، جوهر روشن ما
از خار دريغ پر شود گلشن ما
بر ما بروند و هيچ کس نشناسد
تا زير زمين چه مي رود بر سر ما؟
(همان/ 101)
پی نوشت ها :
*استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد
منبع:نشريه پايگاه نور شماره 19ادامه دارد...